معنی زیردستی

لغت نامه دهخدا

زیردستی

زیردستی. [دَ] (حامص مرکب) اطاعت و فرمانبرداری و فروتنی. (ناظم الاطباء). کهتری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیردستی زیم.
فردوسی.
پر از لابه و زیردستی ودرد
نخست آفرین بر جهاندار کرد.
فردوسی.
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای.
فردوسی.
ترا گر دست بالا می پرستم
بحکم زیردستی زیردستم.
نظامی.
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیردستی.
نظامی.
- زیردستی کردن، فروتنی کردن. کهتری کردن. اطاعت و فرمانبرداری کردن:
به بالاترین پایه پستی کند
همان دعوی زیردستی کند.
نظامی.
به ارمن در، آتش پرستی کند
دگر شاه را زیردستی کند.
نظامی.
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.
سعدی.
|| (ص نسبی، اِ مرکب) آنچه بزیر کاغذ نهند تا نوشتن آسان شود. زیرمشقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بشقاب که گذارند در سر سفره یا میز عصرانه و صبحانه تا فضول میوه و جز آن در آن ریزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بشقابهای کوچک چینی یا فلزی یا پلاستیک که برای گذاشتن شیرینی و آجیل و نظایر آن مستعمل است و در سر سفره در آن سبزی خوردن و پنیر و دیگر مخلفات و خوراکیهای غیراساسی را می گذارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).


دم درآوردن

دم درآوردن. [دُ دَ وَ دَ] (مص مرکب) دم دار شدن. دارای دم شدن. دم پیدا کردن. دم روییدن بر. || به نوی آغازیدن عدم اطاعت. از حد خود تجاوز خواستن (زیردستی نسبت به زبردست). تجاوز کردن زیردستی از حد خود. (یادداشت مؤلف).


بزور

بزور. [ب ِ] (ق مرکب) (از: ب + زور) بطور اجبار و زیردستی. جبراً. با قوت و زور. (ناظم الاطباء). به کره. زورکی. کرهاً. بکراهت. قهراً. به عنف. به اکراه. قهراً. مکرهاً. (از یادداشتهای دهخدا).


بدهوا

بدهوا. [ب َ هََ] (ص مرکب) که بخیالات بلندتر از حد و حق خویش افتاده باشد. (یادداشت مؤلف).
- بدهوا شدن (طفل یا زیردستی چون نوکر و خادمه وغیره)، بد آموخته شدن. بتحریک و فریب در بدخواهی از حد خود بیرون شدن خواستن. (یادداشت مؤلف).


پائین پرستی

پائین پرستی. [پ َ رَ] (حامص مرکب) اطاعت. بندگی. خدمتکاری:
بدرگاه خسرو خرامش کنم
بپائین پرستیش رامش کنم.
نظامی.
روا باشد که با این سحر و نیرنگ
به بی سنگی زنم قاروره بر سنگ
کنم آنگاه با صد زیردستی
کنیزان ترا پائین پرستی.
امیرخسرو دهلوی.


زبونی کردن

زبونی کردن. [زَ ک َ دَ] (مص مرکب) تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن:
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم.
فردوسی.
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.
سعدی.
- زبونی کردن (کسی را، به دست کسی)، تحمل خواری از وی کردن:
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش، گرگی را زبونی.
(ویس و رامین).
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم.
سعدی.
رجوع به زبون و زبونی شود.


رو آمدن

رو آمدن. [م َ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، ترقی کردن پس از آنکه در مقامی پست بوده است. ترفیع رتبه پیدا کردن پس از آنکه در درجه نازل بود. عقب مانده ٔ در شؤن دولتی و غیره ترقی کردن. پس از زیردستی و پستی ترقی پیدا کردن. رجوع به رو شود.


عریضة

عریضه. [ع َ ض َ] (ع ص) مؤنث عریض. رجوع به عریض شود. || (اِ) در اصطلاح منشیان، عرض حال است. (از اقرب الموارد). معروض داشته و عرض کرده شده. (آنندراج). عرض حال. قصه. درخواست نامه. || نامه ای که زیردستی به مافوق و یا کوچکی به بزرگی نویسد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، عَرایض. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عریضجات شود.
- برای خالی نبودن عریضه، محض خالی نبودن عریضه، که بظاهر بچیزی نماید. برعایت ظاهر. مشتی به نمودار خروار.


آمرزیدن

آمرزیدن. [م ُ دَ] (مص) بخشیدن خدای تعالی گناه بنده را پس از مرگ. بخشیدن بزرگی جرم زیردستی را. مغفرت. غفران. عفو. صفح. اقاله. اغتفار. بخشودن. تجاوز. رحمت:
گناهم را بیامرز و چنان دان
که نیکی گم نگردد در دوگیهان.
(ویس و رامین).
پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی). بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند ایزد ایشان را بیامرزاد. (تاریخ بیهقی).
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک بفضل و کرم بیامرزاد.
سعدی.
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد.
حافظ.


کهتری

کهتری. [ک ِ ت َ] (حامص مرکب) خردی و کوچکی. (ناظم الاطباء). || چاکری. زیردستی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرمانبری. خدمتگزاری:
بگفتند هر یک که ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم.
فردوسی.
ور ایدون که نایم به فرمانبری
برون برده باشم سر از کهتری.
فردوسی.
همه کهتری را بیاراستند
همه بدره و برده ها خواستند.
فردوسی.
بیابی به نزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی برِ شه به فرمانبری.
فردوسی.
ازکهتری به مهتری آن کس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
فرخی.
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی.
سوزنی.
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
|| خردسالی. (ناظم الاطباء). رجوع به کهتر شود.


تغلب

تغلب. [ت َ غ َل ْ ل ُ] (ع مص) به چیرگی تمام دست یافتن به چیزی: تغلب علیه، ای استولی علیه قهراً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به قهر استیلا یافتن بر بلادی. (از اقرب الموارد). غلبه کردن و چیره شدن. (غیاث اللغات). زیردستی و چیرگی و استیلای بقهر. (ناظم الاطباء): افراسیاب عمر دراز و ملک بسیار داشت اما مملکت ایران بعد از منوچهر دوازده سال داشت بتغلب. و چندانکه توانست در عراق و بابل و قهستان خرابی میکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 38). از فرایض احکام جهانداری آنست که به تلافی خللها پیش از.... تغلب دشمن مبادرت نموده شود. (کلیله و دمنه). از کثرت تحکم و تغلب در حل و عقد و امر و نهی با لشکر دیلم سخن میراند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 373). کسی را بر او قوت تغلب نابوده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 410). در تغزز و تغلب بسته شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 439).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

زیردستی

بشقاب کوچک، پیش‌دستی،

حل جدول

زیردستی

پیش دستی، اطاعت

فرهنگ فارسی هوشیار

چربدستی

‎ چابکی چالاکی جلدی، مهارت زیردستی.

انگلیسی به فارسی

pad

صفحه، معبر، جاده، ضربه گیر، زیردستی، لایی، روبنده، زیرسری، کفشک، بالشتک

معادل ابجد

زیردستی

691

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری