معنی زرسنج

حل جدول

زرسنج

ناقد


ناقد

زرسنج

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

ناقد

کسی که چیزی را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهد، خصوصاً سخن،
کسی که پول خوب را از بد جدا کند، سره‌کننده، زرسنج،

لغت نامه دهخدا

زبان ترازو

زبان ترازو. [زَ ن ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خار ترازوی زرسنج. (غیاث اللغات). خاری که در میان دسته ٔترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و چپ و راست سرنکشد وزن راست باشد. (آنندراج). لسان المیزان. (المنجد). نقیب. (منتهی الارب):
بمیزان قناعت بیش و کم کم پیش می آید
زبان این ترازو را نمیدانم نمیدانم.
صائب.
رجوع به زبانه شود.


زبانه

زبانه. [زَ / زُ ن َ / ن ِ] (اِ) چیزی که مشابهت بزبان داشته باشد... چون زبانه ٔ آتش و زبانه ٔ تیغ. (آنندراج). زبانه ٔ هر چیزی مانند آتش و امثال آن. (انجمن آرا). هر چیز شبیه به زبان مثل میل کوچک میان قفل و شعله ٔ آتش و میل میان شاهین ترازو و میل میان زنگ. (فرهنگ نظام). زبانه ٔ آتش: شُواظ.ضِرام. (دهار) (منتهی الارب). کلحبه. لسان. لَظی ̍. (منتهی الارب). لَهَب. مارِج. (دهار) (منتهی الارب). مارج. زبانه ٔ آتش بی دود. (ترجمان القرآن):
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس دود زود.
فردوسی.
ز تف زبانه ز باد و ز دود
سه هفته به آتش گذرشان نبود.
فردوسی.
پس آتش بروئین دژ اندرفکند
زبانه برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
زبانه هاش [آتش سده] چو شمشیرهای زراندود
کز او بجان خطر است ارچه زر بی خطر است.
عنصری.
نه آتش است سده بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه بتازی زند یکی به ختن.
عنصری.
و آن فرشتگان که از زبانه ٔ آتش آفریده شده بودند بروی زمین نافرمانیها میکردند. (قصص الانبیاء نسخه ٔ خطی ص 17).
شمع بختش چنان جهان افروخت
که فلک بر زبانه می نرسد.
خاقانی.
خصم اگر برخلاف، نقص تو گوید شود
زآتش دل در دهانش همچو زبانه زبان.
خاقانی.
میسوزم از این غم و نمی بیند
این آتش را زبانه بایستی.
خاقانی.
- زبانه ٔ آتش، شرار. شراره. شرر. شعله. (منتهی الارب). مجازاً شعله را گویند. (آنندراج). شعله ٔ آتش وچراغ و جز آن. (ناظم الاطباء). شعله ٔ آتش. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات):
یکی آتش ز آتشگاه خانه
چو سروبسدین او را زبانه.
(ویس و رامین).
و در تنور آتش میکردند و زبانه ٔ آتش بلند شده بود. (تاریخ بخارا).
در تنور آتش میکردند و زبانه ٔ آتش بلند شده بود. (انیس الطالبین ص 167).
- زبانه ٔ ترازو، آنچه در میان شاهین ترازو باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا).میل میان شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام).آنچه بر پشت شاهین ترازوی زرسنج خاری باشد. به هندی کانیا گویند. (غیاث اللغات). میله ٔ عمودی بر شاهین که در میان دروازه جا دارد و برای درستی وزن باید راست دروازه ایستاده بود:
سخنهای حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه.
ناصرخسرو.
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه.
ناصرخسرو.
او بود ترازوی زبانه ٔ عقل
گشتی بهمه راستی نشانه.
ناصرخسرو.
تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانه ٔ هر ترازو بوده ای.
مولوی.
- زبانه ٔ چوب. رجوع به زبانه ٔ در شود.
- زبانه ٔ در (در اصطلاح نجاری)، چوب سرپهن تیزی که میان کام نهند. در مقابل کام گفته شود: کام و زبانه.
- زبانه ٔ شمع، شعله ٔ شمع:
چون زبانه ٔشمع پیش آفتاب
هست باشد نیست باشد در حساب.
مولوی.
- زبانه ٔ قفل، میل کوچک میان قفل. (فرهنگ نظام).
- زبانه ٔ کلید، جزء برآمده از کلید که با آن قفل را میگشایند. (ناظم الاطباء).
|| گویا در جغرافیا، قطعه زمینی که بدرازا در دریا درآمده باشد گویند یا مطلق شبه جزیره. (یادداشت مؤلف). || در امتداد خلفی گونه، تیغه ٔ غضروفی است که نسبت به فرورفتگی صدفه ٔ سرپوش مانند است و زبانه نام دارد. در پایین و عقب زبانه، برآمدگی غضروفی است که بوسیله ٔ بریدگی از آن جدامیباشد و به غضروف مقابل زبانه موسوم است. (کالبدشناسی هنری کیهانی ص 143).


معیار

معیار. [م ِع ْ](ع اِ) اندازه و پیمانه.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیله ٔ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند.(از اقرب الموارد). || ترازوی زر.(دهار)(زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه.(نصاب). ترازوی زرسنج.(غیاث)(آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
به نماز اندر دارند گرفته معیار.
فرخی.
|| مقیاس. ملاک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیله ٔ سنجش. آلت سنجش:
ایا شجاعت را نوک نیزه ٔ تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار.
فرخی.
نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد
کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست.
ناصرخسرو.
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیارکن.
ناصرخسرو.
کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج
به معیار خرد این قول برسنج.
ناصرخسرو.
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش.
ناصرخسرو.
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزان است.
مسعودسعد.
ای نبوده ترا خرد معیار
وی نگشته ترا هنر مقیاس.
مسعودسعد.
گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر.(نوروزنامه).
به وقت مردی احوال مرد را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان.
سنائی.
و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.
خاقانی.
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمدمعیار همه عالم.
خاقانی.
و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است...(المعجم ص 24).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
|| سنگ محک.(غیاث)(آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نرانم بر زبان جز این سخن را
که بر معیار عقل آید معیر.
ناصرخسرو.
اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند.(مقامات حمیدی چ شمیم ص 145).
می چون زر و جام او چون گونه ٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد.
خاقانی.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
خاقانی.
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده.
خاقانی.
به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59).
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم.
عطار.
|| قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت:
چو آبستنان عده ٔ توبه بشکن
در آر آنچه معیار مردان نماید.
خاقانی.
معیار هر وجود عیان گردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر.
قاآنی.
|| نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه.(از کشاف اصطلاحات الفنون)(از محیط المحیط). || چاشنی کردن زر و سیم.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).


سنج

سنج. [س َ] (اِ) وزن و کیل است که از وزن کردن و کشیدن به ترازو باشد. (برهان). وزن کردن و وزن به این معنی مبدل سنگ است. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری). || (نف) مخفف سنجنده. که بسنجد. که برکشد. و در این معنی غالباً مزید مؤخر کلمات دیگر شود و صفت فاعلی مرکب مرخم سازد.
- آب سنج، اندازه گیرنده ٔ آب.
- || دستگاه سنجش آب.
- الکل سنج، دستگاه سنجش درجه ٔ الکل.
- بادسنج، دستگاهی که وزش باد و شدت و جهت آنرا تعیین کند.
- || مجازاً، آنکه کار بیهوده کند:
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج.
سعدی.
- بارسنج، دستگاه تعیین وزن.
- || دستگاه تشخیص یا تعیین مقدار فلز غیرقیمتی یک آلیاژ.
- برق سنج، دستگاه اندازه گیری برق.
- بنیادسنج، غوررس. دقیق النظر. که بعمق امور بنگرد:
چه زیرک شد آن مرد بنیادسنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج.
نظامی.
- پولادسنج، جنگی. دلاور. شجاع. اسلحه دار. (انجمن آرا):
ترازوی پولادسنجان بمیل
ز کفه بکفه همی راند سیل.
نظامی.
- || که با پولاد برابر نهاده شود درسختی:
گرازنده شد تیغ بی هیچ رنج
دو نیمه شد آن کوه پولادسنج.
نظامی.
- پیرایه سنج، که پیرایه سنجد. که زیور و زیب سنجد:
بپائین آن مهد پیرایه سنج
فرستاد چندین شتر بار گنج.
نظامی.
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج.
نظامی.
- || کشنده و وزن کننده زینت و زیور:
جهاندار کآن دید بگشاد گنج
بخروارها گشت پیرایه سنج.
نظامی.
- تب سنج، آنکه تب اندازه کند. آلت یا وسیله ٔ اندازه گیری تب.
- توفیرسنج، اضافه و افزونی را سنجیدن:
دو مار از برای تو توفیرسنج
یکی مار مهره یکی مار گنج.
نظامی.
- خردسنج، آزماینده ٔ خرد. سنجنده ٔ عقل.
- دینارسنج، آزماینده ٔ زر مسکوک. ممیز عیار و بار زر مسکوک:
شنید از دبیران دینارسنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج.
نظامی.
- || کشنده و وزن کننده ٔ دینار.
- درم سنج، آزماینده ٔ سیم مسکوک. آنکه میزان عیار و بار سیم مسکوک تعیین کند.
- راه سنج، اندازه گیرنده ٔ راه.عارف وضع راه:
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج.
نظامی.
چو آمد فرستاده ٔ راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج.
نظامی.
- زرسنج، کشنده ٔ زر. وزن کننده ٔ زر.
- سخن سنج، نقاد:
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.
نظامی.
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس.
سعدی.
کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج و حسیب.
ناصرخسرو.
- سیم سنج، درم سنج که مسکوک سیم کشد و اندازه گیرد که عیار و بار آن را مشخص سازد:
به کم مدتی شد چنان سیم سنج
که شد خواجه ٔ کاروانهای گنج.
نظامی.
- شغل سنج، کارسنج. آنکه در مدارج و کیفیت مشاغل بدیده ٔ دقت نگرد:
بدستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ گنج.
نظامی.
- فشارسنج، آلت و دستگاه اندازه گیری فشار.
- قافیه سنج، که در قافیه ٔ شعر و انتخاب آن تأمل و اندیشه کند.
- قوت سنج، نیروسنج.
- کارسنج، شغل سنج:
سخن راند با کارسنجی چنان.
نظامی.
- کوه سنج، اندازه گیرنده ٔ کوه. کشنده ٔ کوه.
- کینه سنج، آزماینده ٔ دشمنی و عدوات. کینه خواه. کینه کش:
بجای فرستادن نزل و گنج
چرا با هزبران شدی کینه سنج.
نظامی.
- گاه سنج، اندازه گیرنده ٔ زمان. سنجنده ٔ وقت.
- گران سنج، گران بها. پربها.
- گرماسنج، میزان الحراره. دستگاه اندازه گیری گرما.
- گنجینه سنج، اندازه گیرنده ٔ گنجینه و نقود.
- گهرسنج، کشنده و وزن کننده ٔ گوهر. جواهرسنج:
ترازوی خود را گهرسنج یافت.
نظامی.
- مال سنج، سنجنده و اندازه گیرنده ٔ کالا و متاع.
- مشک سنج، کشنده ٔ مشک. اندازه گیرنده ٔ مشک.
- نغمه سنج، نغمه شناس.
- نکته سنج، ظریف. باریک گو. سخته گو.
- هواسنج، دستگاه اندازه گیری هوا.
- هوش سنج، دستگاه اندازه گیری هوش و فراست.


عیار

عیار. (ع مص) رفتن اسب و یا سگ بهر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی شادی، و یا براه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب الموارد). دویدن. (دهار). رفتگی و گریز. (منتهی الارب). || (اِ) آنچه نمونه ای برای چیزی قرار داده شود تا با آن مقایسه گردد و برابر شود. (از اقرب الموارد). و أنت تعلم أن الشی ٔ الواحد یکفی أن یکون عیاراً للاضداد تعرف به، کالمسطره المستقیمه یعرف بها المستقیم و المنحنی. (شفاء ص 285). || ترازو برای درهم ها و اوقیه ها و رطل ها که بدان وزن و سنجیده میشود. (از اقرب الموارد). ترازوی زرسنج. (غیاث اللغات). معیار و ترازوی زرسنج. (ناظم الاطباء). ج، عیارات. (اقرب الموارد):
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از نار نیندیشم.
خاقانی.
زرد است روی عاشق و سرخ است روی معشوق
ای مدعی عیار محبت به دست گیر.
مسیح کاشی (از آنندراج).
عزم جولان نقد جان بر کف کند درهر مصاف
هرکه سنجیده ست خود رادر عیار بزم و رزم.
حکیم الملک شهرت (از آنندراج).
|| آنچه در درهم ودینار، از طلا یا نقره ٔ خالص قرار داده باشند. (از اقرب الموارد). || چاشنی زر و سیم که آن را بهندی «بانگی » گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقابل بار. مقابل غش: در یک شب... هزارهزار درم [بخشید] چنانکه عیارش در ده درم نقره نه ونیم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 125).
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تیغ
یا رب چه گوهر است بدینسان عیار تیغ.
مسعودسعد.
رحلت کند هرآینه حاصل مراد مرد
آتش کند هرآینه صافی عیارتیغ.
معزی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم.
خاقانی.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ.
نظامی.
بجائی که زر ناید اندر شمار
زراندوده ای را چه باشد عیار.
امیرخسرو.
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک.
حافظ.
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار کم
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
- به عیار آمدن، مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی آن را متناسب و منظم و صحیح داشتن:
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زرّی کآن با غش و بار است.
ناصرخسرو.
- تمام عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). خالص. بی آمیغ. کامل. ده دهی (زر):
جگر بسوزد تا معنیی به نظم آرد
که بر محک افاضل بود تمام عیار.
کمال الدین اسماعیل.
نقد مغشوش درجنب طلاء تمام عیار رواج نپذیرد. (حبیب السیر). باز صادق که بود در همه کار چون زر جعفری تمام عیار. (حبیب السیر).
- دارالعیار، آنجا که عیار مسکوک معلوم سازند. رجوع به دارالعیار در ردیف خود شود.
- درست عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء).
- راست عیار، درست عیار:
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار.
نظامی.
- زر عیار، زر خالص. زر بیغش:
برکشیده آتشی چون مطرز دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عیار.
فرخی.
باد بر باغ همی عرضه کند زرّ عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم طلال.
فرخی.
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زرّ عیار.
بوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 277).
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
اصل زرّ عیارنز خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست.
مسعودسعد.
اشک او بر مثال زرّ عیار
اشک من از قیاس درّ عدن.
مسعودسعد.
نعلی زده از زرّ عیاری گوئی
بر گوش سپهر گوشواری گوئی.
امیرمعزی.
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
کان از زر عیارتهی دل کند به جود
چون خوش کند به بخشش زرّ عیار دل.
سوزنی.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زرّ عیار.
سوزنی.
گر چو چراغ در دهن زرّ عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون توئی.
خاقانی.
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونه ٔ زرّ عیار.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.
خاقانی.
بر کف سیمین نرگس ساغر زرّ عیار
بی فسون ساحر و نیرنگ زرگر بسته اند.
کمال الدین اسماعیل.
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین.
- صاحب عیار، عیارگیر. رجوع به عیارگیر شود.
- عیار بر سنگ زدن، امتحان کردن:
بر سنگ زن عیار زر ایرا گلی است زرد
چون در ترازوی خردش برکشیده ایم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- عیار بر محک زدن، آزمایش کردن:
ز سر تا قدم دیددر شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار.
نظامی (از آنندراج).
- عیار چیزی را دانستن، کنایه است از ارزش واقعی آن را دانستن:
عیار گفتگوی او نمیدانم همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش.
صائب.
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
به چشمم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل وخارا را نمیدانم نمیدانم.
شیخ العارفین (از آنندراج).
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سلیم
درست ذائقه داند عیار شکّر ما.
نظیری (از آنندراج).
- عیار چیزی را دیدن، به ارزش چیزی پی بردن:
همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک معنی زد.
خاقانی.
- عیار چیزی را شناختن، ارزش آن را دریافتن:
عیارلئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزّان بود.
خاقانی.
- عیار چیزی را یافتن، ارزش آن را یافتن:
جز به صورت عیار دانش من
ناقدان بصیرنتوان یافت.
خاقانی.
- عیاردار، آنچه دارای عیار باشد. خالص. دارای فلز قیمتی. مقابل باردار که دارای فلز غیرقیمتی است:
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زرّ عیاردار به میزان صبحگاه.
خاقانی.
- عیار داشتن، بار داشتن. چاشنی داشتن زر و سیم. بمجاز، باارزش بودن، خالص بودن:
بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.
خاقانی.
- || بمجاز، ارزش داشتن:
دگر گفته ها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت.
نظامی.
من نیز همان عیار دارم
لیکن قدم استوار دارم.
نظامی.
- عیار نهادن چیزی را، کامل عیار دانستن آن. (آنندراج). بمجاز، ارزش نهادن چیزی را:
گر قلب دلم را بنهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده ببارم.
حافظ (از آنندراج).
- کامل عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). درست عیار. خالص. بی آمیغ. بی بار:
رنگ ندامت است که روزم سیاه از اوست
در دست من ز نقره ٔ کامل عیار عمر.
صائب (از آنندراج).
زر کامل عیار از بوته بیغش چهره افروزد
دل صاحب نظر را سرخ روز امتحان بینی.
ملاتجلی.
- کم عیار، که عیار آن کم باشد. زر که چاشنی آن اندک باشد. که وزن فلز قیمتی آن نسبت به فلز غیرقیمتی کمتر بود. که فلز قیمتی به نسبت غیرقیمتی کم دارد:
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم عیار ارزد.
سعدی.
هر آن طعنه کز کم عیاران بود
به پیراهن مایه داران بود.
امیرخسرو دهلوی.
زآنجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار.
حافظ.
- مستقیم العیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). راست عیار.
- مصری عیار، مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی که به رسم و قاعده ٔ مصریان دارد، چه در هر جا سیم و زر عیاری خاص داشته است گاه کم عیار بوده است و گاه بیش عیار:
از آن مغربی زرّ مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار.
نظامی.
- ناتمام عیار، که عیار آن کامل نباشد. که عیار کامل ندارد:
به سوق صیرفیان در، حکیم را آن به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار.
سعدی.
- هم عیار، دوچیز که در عیار برابر باشند:
هرآن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار.
نظامی.
|| خوارزمی در مفاتیح العلوم عیار را چنین تعریف میکند: نسبت این است که عددی را به عدد دیگر نسبت دهند و بگویند نصف یا ثلث یاضعف آن. عیار نیز به نسبتها شباهت دارد. و کمترین مقداری که عیار می باشد در دو نسبت است، که یکی عیار دیگری باشد. و دو نسبت نیز حداقل در سه عدد میباشند که مثلاً نسبت اولی به دومی کعب و نسبت دومی به سومی کعبین میباشد. اعدادی که نسبتها بدان سنجیده میشود حدود نام دارند، و حدود عبارت از دو حاشیه و یک واسطه است و گاهی دو واسطه یا بیشتر دارد و آن در صورتی است که اعداد بیش از سه باشد. عیارهایی که دارای دو واسطه می باشند، عیار جرمی نامیده میشوند. خوارزمی سپس به تقسیم عیارات و بیان نام آنها میپردازد و مینویسد: عیارات بر ده گونه باشند، اول عیار حسبانی و اعدادآن سه، دو و یک است، بر نظام اعداد طبیعی که آن مختلف النسب و متساوی التفاضل است. دوم عیار مساحی و اعداد آن چهار، دو و یک است، که متساوی النسب و مختلف التفاضل باشند. سوم عیار تألیفی که منسوب است به تألیف الحان و اعداد آن شش، چهار و سه است. چهارم عیار مقابل تألیفی و اعداد آن شش، پنج و سه است. پنجم عیارمقابل مساحی و اعداد آن پنج، چهار و دو است. ششم عیار مقابل حسبانی و اعداد آن شش، چهار و یک است. هفتم، اعداد آن نه، هشت و شش است. هشتم، اعداد آن نه، هفت و شش است. نهم، اعداد آن هفت، شش و چهار است. دهم، اعداد آن هشت، پنج و سه است. و جمیع عیارات همین باشند. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی چ 1 ص 112 و 113 شود. || امتحان و آزمایش. (ناظم الاطباء). || سنگ محک. (ناظم الاطباء). || مقدار زر، که شانزده جو را یک عیار گویند. (آنندراج).

معادل ابجد

زرسنج

320

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری