معنی زبان کشیدن

لغت نامه دهخدا

زبان اندر کشیدن...

زبان اندر کشیدن. [زَ اَ دَ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) سکوت اختیار کردن. زبان درکشیدن. زبان در کام کشیدن. زبان در کام دزدیدن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.


کشیدن

کشیدن. [ک َ / ک ِدَ] (مص) (از: کش + یدن، پسوند مصدری) بردن. گسیل داشتن. سوق دادن. از جای به جائی نقل مکان دادن. (یادداشت مؤلف). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن. منتقل ساختن:
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی.
فردوسی.
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن. سوق دادن لشکر. راندن لشکر:
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه.
فردوسی.
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ.
فردوسی.
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
فردوسی.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
فردوسی.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب.
عنصری.
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
اسدی.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
اسدی.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
اسدی.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب.
سوزنی.
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه.
نظامی.
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
نظامی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی (بوستان).
- اندر کشیدن، بردن. سوق دادن:
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
فردوسی.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت.
فردوسی.
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
فردوسی.
- برکشیدن، بردن. سوق دادن.
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
فردوسی.
- بیرون کشیدن، بیرون بردن:
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
فردوسی.
- درکشیدن، روان شدن. خود و لشکر روان شدن به جانبی. با لشکر روانه شدن به محلی. لشکر بردن به نقطه ای: امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| رفتن. عزیمت کردن:
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
دقیقی.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
فردوسی.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان.
(ویس و رامین).
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
اسدی.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج.
اسدی.
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
اسدی.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
اسدی.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
مولوی.
- درکشیدن، دررفتن. هزیمت کردن. فرار کردن. بناگهان پنهان شدن:
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| قود. مقاده. قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن. (یادداشت مؤلف):
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی.
سعدی.
- جنیبت کشیدن، اسب یدک را همراه بردن. با خود بردن جنیبتی.
- عصا کشیدن، عصاکش کسی شدن. سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن:
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
- کجاوه کشیدن، قیادت کجاوه کسی را کردن.
- مهار کشیدن، گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن:
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
- || کنایه از هدایت کردن کسی.
- یدک کشیدن، قیادت یدک کسی را کردن.
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن.
|| بردن. حمل کردن. (ناظم الاطباء):
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (تاریخ سیستان).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست.
اسدی.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
چون در نبات ارواح نورانی... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
مولوی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
- آب کشیدن، بردن آب. سقایی. آبکشی:
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
ابوشکور بلخی.
- اثاث کشیدن، حمل اثاث خانه کردن. بردن اثاث خانه. اسباب کشیدن. حمل اسباب و اثاث کردن.
- بار کشیدن، حمل بار کردن. بار بردن:
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران.
فرخی.
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
عبدالواسع جبلی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
عطار.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
مولوی.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- به خدمت کشیدن چیزی، بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی. آوردن چیزی خدمت کسی:
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
نظامی.
- رخت کشیدن، رخت بردن. اسباب بردن:
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
نظامی.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم.
مولوی.
- زین کسی را کشیدن، خدمت او را کردن:
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
فردوسی.
- غاشیه کشیدن پیش کسی، بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند: اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن. بندگی و اطاعت او کردن.
- کباده ٔ چیزی را کشیدن، خواستار آن بودن.
- کشیدن بار، بار کشیدن:
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم.
سعدی.
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی.
سعدی.
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی (گلستان).
- امثال:
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد. (از امثال و حکم).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
(از امثال و حکم).
- محمل کشیدن، حمل محمل کردن. بردن محمل:
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن.
نظامی.
- ناوه کشیدن، ناوه بردن. ناوه حمل کردن:
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
- هیزم کشیدن، حمل هیزم کردن: چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
|| نزدیک آوردن. || باخود بردن. راندن:
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
فردوسی.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن. (یادداشت مؤلف) متحب. دحج. (منتهی الارب):
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین.
فردوسی.
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
منوچهری.
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی).
- به زمین کشیدن، مالان بر زمین بردن.
- جارو کشیدن، جارو کردن.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار شدید کردن. درخون کشیدن.
- در خون کشیدن، خونین کردن. کشتن.
- دامن بر زمین کشیدن، رفتن. بناز خرامیدن.
- دامن کشیدن، مالان کردن دامن در چیزی:
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
خاقانی.
|| جلب. (دهار).اجتلاب. جذب. اجتذاب. مجاذبه. (یادداشت مؤلف). به طرف خود آوردن. به جانب خود آوردن. (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن: گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
- آب کشیدن، آب در ریشی یا جراحتی، جمع شدن. (یادداشت مؤلف). چرک کردن.
- || آب طلبیدن، این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن.
- باد کشیدن، هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه. رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف).
- برکشیدن، جذب کردن. جلب کردن. اجذاب.
- به خود کشیدن، جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف).
- به خویشتن کشیدن، جذب کردن: جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- به دام کشیدن، به سوی دام سوق دادن. به دام بردن:
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- پای در دامن کشیدن، مقابل پای دراز کردن. پای جمع کردن:
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
خاقانی.
- در آغوش کشیدن، بخود نزدیک کردن.
- در خود کشیدن، جذب کردن. اجتلاب. به سوی خود کشیدن. به خود نزدیک ساختن:
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
سعدی (بوستان).
- در دام کشیدن، بسوی دام سوق دادن به دام بردن:
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری.
نظامی.
- درکشیدن، جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود:
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
ناصرخسرو.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش.
سعدی.
- || درآوردن. داخل کردن. در عداد چیزی قرار دادن:
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
سعدی.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن، خاطرکشیدن. پدید آمدن شوق.
- || ترک علاقه کردن:
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
فردوسی.
- دم کشیدن، جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای.
- عنان کشیدن، به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را، علاقه مند شدن وی به محلی.
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن.
- نم کشیدن، نم و تری به خود جلب کردن.
- هوا کشیدن، فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن. متوجه شدن به چیزی. بطرف چیزی گرائیدن. علاقه مند به چیزی شدن:
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش.
فردوسی.
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ.
اسدی.
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان.
مسعودسعد.
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
حافظ.
- خاطر کشیدن، به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن:
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست.
سعدی.
- کشیدن دل خاطر را، میل کردن. دل و خاطر به سوئی متوجه شدن:
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست.
سعدی.
|| نوشیدن. آشامیدن. پیمودن. (یادداشت مؤلف):
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
فردوسی.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
فردوسی.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
فردوسی.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
فرخی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
اسدی.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب.
سوزنی.
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
خاقانی.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی.
خاقانی.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی.
حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین.
حافظ.
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
بیرامخان.
- اندرکشیدن، یکباره نوشیدن. یکباره آشامیدن:
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
فردوسی.
- جام کشیدن یا درکشیدن، کنایه از باده نوشیدن:
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
فردوسی.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
خاقانی.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری.
خاقانی.
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
مولوی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه.
حافظ.
- درکشیدن می و شراب، باده نوشیدن. شراب نوشیدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم.
خاقانی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- دوستگانی درکشیدن، کنایه است ازباده نوشیدن. نوشیدن شراب:
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- سرکشیدن، یکبار نوشیدن. لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن، شراب نوشیدن:
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان، توقیع زن، تدبیر ساز.
منوچهری.
- قدح کشیدن، شراب نوشیدن:
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن.
حافظ.
|| آرمیدن با زن. جماع. (از غیاث اللغات). قاع. جفت گیری کردن. آرمیدن. (یادداشت مؤلف):
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
سوزنی.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
سوزنی.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
سوزنی.
- به خر کشیدن، با خر نر جفت کردن. (از یادداشت مؤلف).
- به روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن.
- به پشت خود کشیدن، کنایه از موطوء واقع شدن. در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن، روی خود کشیدن. به روی خود کشیدن.
- روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن. || برگرداندن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف):
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
فردوسی.
|| ترنجانیدن. درهم کردن. (یادداشت مؤلف). بهم آوردن.
- ابرو در هم کشیدن، گره بر ابروان افکندن. روی ترش کردن. اخم کردن.
- بهم کشیدن، دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب.
- روی درهم کشیدن، روی ترش کردن: یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
- روی فراهم کشیدن، روی درهم کشیدن:
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
|| رسیدن. بالغ شدن. (یادداشت مؤلف). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن. سختن. وزن کردن. اتزان. (یادداشت مؤلف):
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج.
فردوسی.
- برکشیدن، سنجیدن.برابر داشتن در وسائل سنجش. وزن کردن:
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم.
فردوسی.
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 106).
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش.
خاقانی.
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن، با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن. کمتر از آنچه بایدوزن نکردن.
- درست کشیدن، صحیح وزن کردن. کم وزن نکردن.
- کم کشیدن، کمتر از آنچه باید وزن کردن.
|| آویختن. آویزان کردن.
- بر درخت کشیدن، بر درخت آویزان کردن. به درخت دار زدن. بردار زدن: بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به دار کشیدن، به دار آویختن. دار زدن:
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
منوچهری.
- به صلابه کشیدن، به صلابه آویختن. به صلابه آویزان کردن.
- به قناره کشیدن، به قناره آویزه کردن. به قناره آویختن.
|| امتداد یافتن. زمان بردن. وقت بردن. مضی. (یادداشت مؤلف): سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
نظامی.
- اندرکشیدن، گذشتن. سپری شدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
فردوسی.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
فردوسی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن: ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی).
- دیر کشیدن، طول کشیدن. وقت بردن. زمان بردن.
- طول کشیدن، دیر کشیدن.
|| مد. (تاج المصادر بیهقی).
- کشیدن حرفی، مدّ دادن آن. (یادداشت مؤلف).
|| ممتد کردن خط و کشه. (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن:
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- درکشیدن، نقش کردن. رسم کردن:
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
نظامی.
- در کشیدن خط، کنایه از باطل کردن. محو کردن:
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
خاقانی.
|| رسم کردن. نگاشتن. نقش کردن. نگار کردن. برانگیختن نقش. برنگاشتن.ترسیم کردن. تصویر کردن. (از یادداشت مؤلف):
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری.
سعدی.
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
حافظ.
- برکشیدن، برنگاشتن. نقش کردن:
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است.
سعدی.
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری.
سعدی.
- پرگار کشیدن، دایره رسم کردن. کنایه از حلقه زدن:
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ.
نظامی.
- پیرامن کشیدن خط، رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز:
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
- تصویر کشیدن، صورت کشیدن.
- دایره کشیدن، دایره رسم کردن.
- درکشیدن، نگاشتن. نقش کردن:
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ.
نظامی.
- رقم کشیدن، نوشتن. رسم کردن. نگاشتن.
- || خط بطلان کشیدن.
- شکل کشیدن، صورت کشیدن.نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن.
- قلم کشیدن، رقم کشیدن، باطل کردن. خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی.
- نقش کشیدن، صورت کشیدن، شکل کشیدن.
- نقشه کشیدن، ترسیم نقشه کردن. رسم نقشه کردن.
- || کنایه از توطئه کردن، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن: من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن. در سوراخی درآوردن. (یادداشت مؤلف). به رشته در آوردن. نخ کردن: به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
- اندر رشته کشیدن، در ریسمان کشیدن.
- برشته کشیدن، اندر رشته کشیدن، نخ کردن. در رشته آوردن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
ناصرخسرو.
- برکشیدن، در گذرانیدن چیزی از چیزی:
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی.
- بند کشیدن، نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن.
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن.
- به بند کشیدن، کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن:
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
فردوسی.
- || بزندان بردن و بند کردن.
- به رسن کشیدن، به ریسمان کشیدن. به ریسمانی بستن.
- به ریسمان کشیدن، به نخ کشیدن.
- به سیخ کشیدن، سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن.
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن.
- به نخ کشیدن، نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح.
- تار کشیدن، تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت.
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن.
- در سلک کشیدن، به نخ کشیدن، در رشته کشیدن: ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است. (سعدی).
- رود کشیدن بر، زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن:
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| تحمل کردن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). مقاسات. مکابده. (یادداشت مؤلف). رنج بردن. بر بلا صبر کردن:
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.
فردوسی.
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج.
فردوسی.
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران.
فرخی.
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
خیام.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(ازصحاح الفرس).
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی. (هجویری).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
حارثی.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
سعدی.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
سعدی.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
حافظ.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
حافظ.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن.
بیانا (از آنندراج).
- استخفاف کشیدن، تحمل خفت و خواری کردن: استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی).
- اندوه کشیدن، تحمل غم و اندوه کردن:
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
عبدالواسع جبلی.
- انتظار کشیدن،تحمل انتظار کردن. انتظار بردن.
- بلا کشیدن، تحمل بلا کردن. تحمل مصیبت کردن: بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
فردوسی.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
مسعودسعد
- تلخی کشیدن، سختی کشیدن.
- تنگی کشیدن، سختی کشیدن.تحمل ناملایم کردن:
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی.
ناصرخسرو.
- تیمار کشیدن، تحمل سختی از کس کردن:
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من.
فردوسی.
- جفا کشیدن، تحمل جفا کردن.
- جور کشیدن، ستم کشیدن. تحمل ظلم کردن. کشیدن جور.
- حسرت کشیدن، تحمل حسرت کردن. حسرت بردن.
- خجالت کشیدن، بردن خجالت. تحمل خجالت کردن. شرمساری بردن.
- خجلت کشیدن، تحمل خجلت کردن. شرم زده شدن:
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
- خواری کشیدن، تحمل پستی و خواری کردن.
- دردسر کشیدن، تحمل رنج و ناراحتی کردن:
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه.
خاقانی.
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن.
نظامی.
- درد کشیدن، تحمل درد کردن:
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
- رنج کشیدن، تحمل رنج کردن. رنج بردن:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
فردوسی.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
فرخی.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم.
نظامی.
- رنجوری کشیدن، بیماری کشیدن.
- ریاضت کشیدن، به خود رنج دادن.
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس.
- زبونی کشیدن، تحمل پستی کردن. تحمل خواری کردن:
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
- زحمت کشیدن، تحمل زحمت کردن:
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
حافظ.
- ستم کشیدن، تحمل جور و ستم کردن: اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن، رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن:
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی.
نظامی.
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی.
نظامی.
- عاقبت چیزی را کشیدن، به نتیجه ٔ آن رسیدن، کیفر آن بردن: حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی).
- عذاب کشیدن، تحمل عذاب کردن:
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
- عقوبت کشیدن، تحمل عقوبت کردن:
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- غرامت کشیدن، تحمل غرامت کردن: او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی. (گلستان).
- فراق کشیدن، تحمل دوری و فراق کردن:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- کشیدن جفا، تحمل جفا کردن:
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری.
حافظ.
- کشیدن دشواری، تحمل دشواری کردن:
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی.
حافظ.
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن: جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی. (گلستان).
- کشیدن محال، سختی کشیدن. تحمل دشواری و سختی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
ناصرخسرو.
- کشیدن منت،منت کشیدن، تحمل منت کسی کردن.
- کشیدن ناز، تحمل ناز کسی کردن:
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز.
نظامی.
نه عجب گر چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
- کشیدن ناکامی، ناکامی بردن.
- محنت کشیدن، تحمل محنت و ناراحتی کردن: پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنت ها کشید. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده و به قلعت غزنین مانده. (تاریخ بیهقی). ملاح کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 77).
- ملامت کشیدن، تحمل ملامت کردن و سرزنش دیدن: خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامتها کشیده باید که در این کار ما تن در دهد. (تاریخ بیهقی).
- منت کشیدن، تحمل منت کردن. منت بردن:
بهر یک گل منت صد خارمی باید کشید.
صائب.
از بهر دو لقمه نان که هم داده ٔ تست
من منت هرناکس دون چند کشم.
حارثی.
- ناخوشی کشیدن، بیمار بودن دیری.
- ناز کشیدن، تحمل نازکسی کردن:
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
ناز تو گر بجان بود بکشم
گرتو از خلخی من از حبشم.
نظامی.
گر بر سر و چشم ما نشینی
نازت بکشم که نازنینی.
سعدی.
- ناکامی کشیدن، تحمل ناکامی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
|| بالا بردن. بیرون بردن. مرتفع کردن. (یادداشت مؤلف). برتر داشتن:
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر ازبس هنرها کشیده به ماه.
فردوسی.
مکش برکهن شاخ نوخیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را.
نظامی.
- برکشیدن، بالا بردن. مقام رفیع دادن. جلو انداختن. در تحت حمایت خود قرار دادن و به مقام عالی رساندن. برتری دادن:
سرتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
پرستندگان را همه بر کشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم.
فردوسی.
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما... با فزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
گر همیت امروز برگردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
انوشیروان را کرامتها فرمود و برکشید و خزانه و ولایت و لشکر داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
به نوازشگری و دلداری
برکشیدندش از چنان خواری.
نظامی.
پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید. (رشیدی).
- دامن بالا کشیدن، دامن فراچیدن. دامن برداشتن: پنداشتی که به آب می باید گذشت دامن بالا کشید و سلیمان پای او را بدید. (قصص الانبیاء جویری ص 166).
- قامت کشیدن، قد کشیدن. بالا کردن:
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده.
نظامی.
- قد کشیدن، قامت کشیدن. بالا کردن. بلند شدن قامت.
- || روی نوک پنجه های پا ایستادن تا قد بلندتر شود.
- || کنایه از سربلند شدن و مفتخر گشتن. || افراشتن. افراختن. برافراختن. برآوردن. بلند کردن. بالا بردن:
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سرباره اندر سحاب.
فردوسی.
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
ناصرخسرو.
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابراندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
هرکه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ.
- بالا کشیدن. رجوع به بالا کشیدن در این لغت نامه شود.
- برکشیدن. رجوع به برکشیدن در این لغت نامه شود:
درختی زتخم تو سر بر کشید
که بر آسمان شاخ او سرکشید.
(گرشاسب نامه).
سر بفلک برکشید بیخردی
مردمی و سروری در آهون شد.
ناصرخسرو.
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار.
معزی.
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
گه به نوای علمش برکشند
گه به نگار قلمش درکشند.
نظامی.
- پاشنه کشیدن، بالا بردن قسمت پشت کفش را که زیر پاشنه خوابانیده شده است.
- || ور کشیدن پاشنه. مصمم انجام دادن کاری شدن.
- پرده سرای کشیدن، بردن و نصب کردن سراپرده و چادر:
کشیدند بر دشت پرده سرای
به گردش دلیران گرفتند جای.
فردوسی.
کشیدند بردشت پرده سرای
به هر سوی دژ پهلوانی بپای.
فردوسی.
- پرده کشیدن، نصب کردن پرده.
- || ایجاد حایل و مانع کردن میان دو فضا با پرده.
- سراپرده کشیدن، بردن سراپرده و زدن:
سراپرده ٔ شهریار جوان
کشیدند در پیش آب روان.
فردوسی.
- علم برکشیدن، افراختن علم و درفش و براه بردن آن:
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تراز کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 233).
دلم گرفت زسالوس و طبل زیر گلیم
به ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی.
حافظ.
|| برآوردن. درست کردن. بنا کردن. ساختن چنانکه بنائی را، یا نصب کردن چنانکه خطوط آهن یا تلگراف یا تلفن را.
- تلفن کشیدن، نصب تلفن کردن.
- تلگراف کشیدن، دستگاه تلگراف نصب کردن.
- جاده کشیدن، جاده درست کردن. تسطیح کردن زمین برای ایاب و ذهاب. راه کشیدن. راهسازی کردن. راه کشیدن.
- جوی کشیدن، جوی حفر کردن: جوی پالیز می کشیدیم... در آن اثنا من گفتم... مریدان ایشان پالیز راجوی می کشیده اند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی می کشیدید. (انیس الطالبین بخاری).
- حصار کشیدن، دیوار گرد چیزی کشیدن. بارو ساختن:
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن.
ناصرخسرو.
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او.
نظامی.
- خندق کشیدن، خندق ساختن. خندق حفر کردن: پیرامن آن خندقی عمیق کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- چینه کشیدن، دیوار چینه ای ساختن. چینه ٔ دیوار کشیدن.
- دیوار کشیدن، دیوار ساختن.دیوار برآوردن: حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). شهر بلخ را دیوار کشیدو عمارتها کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- راه آهن کشیدن، ایجاد راه آهن کردن.
- راه کشیدن، راه ساختن. راه تسطیح کردن. جاده کشیدن.
- سیم کشیدن، بستن سیم در تار و چنگ و دیگر آلات زهی.
- سیم کشیدن (در تلفن و تلگراف)، نصب کردن سیم.
- طناب کشیدن، طناب بستن.
- کابل کشیدن، نصب کردن کابل برق و تلفن و جز آن.
|| برآوردن، برآمدن. برشدن.
- زبانه کشیدن، برآمدن شعله ٔ آتش.
- شعله کشیدن، زبانه کشیدن شعله ٔآتش.
|| دودچیزی را به حلق فرو بردن و سپس بیرون کردن. استنشاق دود چیزی کردن. در سینه فرو بردن بوی یا دود و برآوردن آن.
ترکیب ها:
- انفیه کشیدن.پیپ کشیدن. تریاک کشیدن. چرس کشیدن. چپق کشیدن. حشیش کشیدن. غلیان کشیدن. سیگار کشیدن. مرفین کشیدن. هروئین کشیدن و نظایر آن.
|| فروبستن دهان. ساکت شدن.
- دم درکشیدن، ساکت شدن. سکوت کردن:
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گرچه از صاحبدلی خیزد به شیدائی کشد.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران.
سعدی.
بصورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی.
- زبان درکشیدن، زبان اندرکشیدن، خاموش شدن. سکوت کردن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گومخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گومباش.
سعدی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبایی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود دُر چکانی.
سعدی.
زبان را در کش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد.
سعدی.
زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت نداشتم و روی از محادثه ٔ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان چ یوسفی ص 53).
|| سر باز زدن. برگردیدن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. روی گردانیدن. باز پس کردن:
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
روان را ز سوگند یزدان مکش.
فردوسی.
- بازکشیدن، اعراض کردن. کنار کشیدن: چون پدر ما فرمان یافت... نامه ای که نبشت و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان بحقیقت گویند. (تاریخ بیهقی).
- دامن درکشیدن یا اندر کشیدن، روی بر تافتن، باز پس کشیدن. رفتن:
چو شد روز و شب دامن اندرکشید
درفش خور آمد ز بالا پدید.
فردوسی.
اتفاقاً به خلافت طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن از او درکشیدم. (گلستان چ یوسفی ص 138).
- || گستردن دامن، روی آوردن. آمدن:
شب تیره چون دامن اندرکشد
یکی چادر شعر بر سر کشد.
فردوسی.
- درکشیدن، رها کردن. برگرفتن:
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشید
چون تواند رفت چندین دست و دل در دامنش.
سعدی.
- دست کشیدن، دست برداشتن:
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
سر بیگناهان نباید برید
ز خون ریختن دست باید کشید.
فردوسی.
هرآن کس که سالش درآمد به شست
بیاید کشیدن ز بیشیش دست.
فردوسی.
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود دست روزگار.
فرخی.
همه بر امید اعتماد نکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
ز شغل جهان درکش ای دوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست.
نظامی.
گفت من کز جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست.
نظامی.
- روی درکشیدن، اعراض کردن:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافرخوی.
خاقانی.
بنفرت ز من درمکش روی سخت.
سعدی (بوستان).
چاره ٔ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
سعدی.
- سر کشیدن، اعراض کردن. روی برتافتن:
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون سر بباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن زپیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
همی سر ز یزدان نباید کشید
ز راه نیاگان نباید رمید.
فردوسی.
مرا هست داماد و آزرمجوی
چگونه کشم سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا.
فردوسی.
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید.
اسدی.
دانا نکشد سراز مکافات
بد کرده بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
گرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
امیر معزی (دیوان ص 192).
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهر شهر اوست.
خاقانی.
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چو ذره ذره کند چنبر آفتاب.
خاقانی.
کسی کو کشیدی سر از رای او
شدی جای او کنده ٔ پای او.
نظامی.
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن.
نظامی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید.
سعدی (بوستان).
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من بقهر
دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
کشتم آن شوخ را به تیغ جفا
کشته به آنکه سرکشد ز وفا.
مکتبی.
- فروکشیدن پای، اعراض کردن:
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
- گردن کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاهدارید و از او گردن مکشید. (تاریخ بیهقی).
- یال کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. ابا از خدمت کردن:
از او رسید بتو نقد صدهزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
|| برآوردن. خارج کردن. بدر آوردن. (ناظم الاطباء).
- آب کشیدن، خارج کردن آب:
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
- بدر کشیدن، خارج کردن:
بدر می کشند آبگینه زسنگ
کجا ماند آیینه در زیر سنگ.
سعدی.
- برکشیدن، بیرون کردن. بیرون آوردن: نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشید. (تاریخ بیهقی).
خرقه ٔ انجم زفلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید.
نظامی.
چنان برکشند آب را ز آبگیر
که ساکن بودآب جنبش پذیر.
نظا


زبان

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است. (منتهی الارب) (قاموس) (تاج العروس). رجوع به احمدبن سلیمان شود.

زبان. [زَ / زُ] (اِ) معروف است و به عربی لسان گویند و بضم اول هم درست است. (برهان قاطع). جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فرو بردن غذا و چشیدن و تکلم بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آلت گوشتی که دردهان است و برای چشیدن و بلعیدن و گفتار استعمال میشود و لفظ عربیش لسان است. در پهلوی زبان و زفان بوده در اوستا هزوا و در سنسکریت جیهوا... و چون در پهلوی با ضم اول است باید در فارسی هم جایز باشد. (فرهنگ نظام). عضو معروف است... و این لفظ در مدار بفتح ودر رشیدی بضم و در بهار عجم و کشف بفتح و ضم، و در سراج نوشته که آنچه در رشیدی لفظ زبان بضم اول نوشته، تخصیص ضمه خطاست، بفتح نیز آمده، بلکه لهجه ٔ ایران بفتح است، غایتش هر دو صحیح اند. (غیاث اللغات). لسان و آن جزء لحمی واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که متحرک است و بکار میرود در بلع و ازدراد غذاء و علاوه آلت عمده و اصلی ذوق و تکلم است. (ناظم الاطباء). خازن. خَزّان. ذَبذَبَه. شاهد. شِبدِع. صاقور. عصا. لِهجِه. لَهَجَه. (منتهی الارب). لسان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار) (آنندراج). لِسن. (منتهی الارب). لقلق. (دهار). مِذرَب. مِذوَد. معلاق. مفصل. (منتهی الارب). مقول. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (دهار).مقوال. منمول. (منتهی الارب). در کتاب تشریح میرزا علیخان آمده: قسمت ثابت زبان جزء اعظم جدار تحتانی دهان و قسمت غیر ثابتش در جوف دهان متحرک است، عضوی است کثیر العمل و نیز اصل در حسن ذوق. و اثر بسیار عمده در بلع و تقطیع اصوات و غیرها دارد. میشود آنرا تشبیه کرد به قطع ناقصی که قطر اطول آن قدامی خلفی باشد و لیکن شکل آن از قوس مکافئی که قوس دندانی تحتانی رسم میکند معین میشود. در قدامی که خیلی بزرگتر است افقی است و منتهی به نقطه ای میشود که از جمیع مواضعزبان کوچکتر است. در قسمت خلفی دفعهً منحنی شده بخلف و تحت مایل و از همه جا ضخیمتر میشود پس بعقب رفته باریکتر میشود و بعظم لامی ملتصق میگردد و برای آن سطحی فوقانی و سطحی تحتانی و دو کنار و قاعده و رأسی ملاحظه کرده اند. سطح فوقانی: غیر مستوی و در تمام امتداد خود آزاد است. پست و بلندیهای آن عبارتند از:
1- شکنجهائی که مخصوصاً در قسمت خلفی و در کنارهای زبان برآمده ترند. در بعضی در جزءمتوسط، یک شیار طولی بسیار بزرگ دیده میشود. 2- حلیمه های بسیاری که تمام سطح ظهری زبان را مستور نموده و دارای اقسام ذیلند:
اول - حلیمه های بزرگ، که در قاعده ٔ آن در روی دو خط مورب مرتب اند. دو طرف آنها با هم تلاقی کرده شکل «7» حاصل میشود که نقطه ٔ آن بخلف است. این حلیمه ها ده تا دوازده عدد و بشکل مخروطی ناقص اند که قاعده ٔ آن از دو نقطه ٔ آن ملصق است. از این است که بویه آنها را ذورأس خوانده و بواسطه ٔ اینکه مجرای مدوی به آنها احاطه کرده کرویر آنها را حلیمه های کاسی نام نهاده است. در ملتقای دو شعبه ٔ 7 حلیمه ٔ کوچکتری دیده میشود که در کاسه ای که ازهمه عمیقتر است قرار دارد، این جوف کوچک را ثقبه ٔ اعور مرگانئی نامند.
دوم - حلیمه های کوچک که قطری و تاجی و خیطی و مخروطی اند و قسم اخیر از همه فراوانتر است و همه ٔ آنها در سطح ظاهر زبان متفرقند. ساپ حلیمه های نیم کرویی بیان و رسم میکند که از آنها هم کوچکترند و این قسم در میان شیارهایی که در فاصله ٔ حلیمه های قطری و تاجی اند قرار گرفته و عنصر حلیمه های قطری و کاسی اند.
غدد زبان: در خلف حلیمه های کاسی غدد خوشه ای زیادی موجود است: «غدد تحت مخاطیه » بشکل 7 که با 7 حلیمه های کاسی متحدالمرکزند. غدهایی دیگرند که در خلف از محاذات غدد تحت مخاطیه شروع کرده «غدد بین العضلیه» و از هر طرف تا نزدیکی نقطه ٔ زبان ممتد میشوند و از طرفین دو توده که یکی خلفی «غده ٔ وبر» و دیگری قدامی «غده ٔ بلاندن » یا «غده ٔ توهن » است تشکیل میدهند.
سطح تحتانی زبان:سطح تحتانی در ثلث قدامی، آزاد و دو ثلث خلفی آن متصل است بعضلاتی که آنرا به اجزاء مجاور استوار نموده اند. در قسمت آزاد این سطح، شیار متوسطی است که در طرف خلفی آن شکنج مخاطین است که آنرا لجام یا بند زبان گویند و در طرفین آن شیار، فزونی عضلات زبانی و دو فزونی کبودرنگ که از وریدهای ضفدعی حاصل شده اند دیده میشود. کنارهای زبان از نقطه رو به قاعده ضخیمتر شده و در تمام مواضع آنها حلیمه ها موجودند (ساپ). قاعده ٔ زبان بعظم لامی استوار است. در نقطه ٔ زبان اغلب اثرشیار متوسط سطح فوقانی و تحتانی دیده میشود.
بناء و ماهیت زبان: زبان حاصل شده از عضلات مخصوصه و عضلات اضافیه که با اجزاء لیفیه و غضروفیه مرتبط شده با عظم لامی هیکل زبان را میسازند از غشاء مخاطی و عروق و اعصاب.
هیکل زبان: لب خلفی عظم لامی چنانکه سابقاً مذکور داشتیم محل اتصال غشاء لیفی «غشاء لامی زبانی » است که الیاف زبان بدان استوار میشوند. در خط متوسطه تیغه ٔ لیفی عمودی کوچکی دیده میشود که در خلف ضخیمتر از اقدام و میان دو عضله ٔ زنخی زبان واقع است و دو سطح آن موضع اتصاب الیاف عضلانیه است. این غشاء را بلاندن مجازاً غضروف لیفی متوسط زبان نامیده. غشاءمخاط زبانی بسیار ضخیم است، به نسج عضلانی چسبیده و متمم هیکل زبان است.
عضلات زبان: عبارتند از:
1- عضلات زبانی. 2- عضلاتی اضافی به نام عضله ٔ زنخی زبانی سهمی زبانی و لامی زبانی. 3- سه عضله ٔ دیگر که از اعضائی که به زبان مربوطند می آیند و آنها عضله ٔ زبانی، حنکی زبانی و لوزی زبانی و زبانی لهاتی اند...
عضله ٔ سهمی زبانی، عضله ٔ دقیق کوچکی است که از فوق بجزء تحتی و وحشی زائده ٔ سهمی و بشریط سهمی فکی ملتصق شده بتحت و انسی و قدام رفته در قاعده ٔ زبان سه قسمت میشود. قسمت اول: قدمی خلفی... قسمت دوم:عرضی یا فوقانی... قسمت سوم: تحتانی...
عضله ٔلامی زبانی: عضله ٔ صغیر مربعی است که بجسم عظم لامی (قاعده وی زبانی) و بقاعده و تمام طول قرن بزرگ آن «قرنی زبانی » متصل میشود پس الیاف آن عموداً بفوق رفته و در طرفین زبان بمیان سهمی زبانی و زبانی فوقانی میروند...
عضله ٔ زنخی زبانی: مشعشعترین و بزرگترین عضله ٔ زبان است...
حلقی زبانی: اسم است برای الیاف عضلانیه ای که از عضله ٔ مضیق فوقی حلق بزبان رفته... لوزی زبانی (بروکا)، دسته ٔ عضلانیه ای است که غشاءمخاطین را که میان کنار تحتانی لوزه و کنار زبان محاذی آن است برمیدارند نمایان میگردد.
غشاء مخاطی زبانی: برحسب مواضع وضع آن زیاد مختلف میشود: در سطح تحتانی زبان مانند غشاء مخاطی دهان است و در کنارها و سطح فوقانی... از لحمه های صلبی تشکیل یافته است. (از تشریح میرزاعلیخان ص 529 تا 534).
در کتاب کالبدشناسی توصیفی آمده: زبان عضو حس ذائقه است و بتوسط آن احساس طعم اشیاء را مینمائیم و اعضایی که در سطح آن پخش میباشند باعث ادراک این احساسات میگردند.
زبان عضوی است عضلانی مخاطی و متحرک که در داخل دهان قرار دارد و علاوه بر درک طعم در جویدن و مکیدن و بلع و ترکیب و تغییر اصوات نیز بکار میرود و ما به شرح قسمتهای ذیل میپردازیم:
قسمت اول - شکل خارجی:
زبان عضوی است متحرک و مخروطی شکل که از بالا به پائین مسطح و قاعده ٔآن در عقب و نسبهً غیر متحرک میباشد و رأس آن در جلو و کاملاً متحرک است. این عضو دارای دو سطح فوقانی و تحتانی و دو کنار جانبی و یک رأس و یک قاعده است و رویهمرفته میتوان برای آن دو قسمت قائل شد: یکی قسمت قدامی یا قسمت دهانی که بطور افقی قرار گرفته است و دیگری قسمت خلفی یا حلقی که بطور عمودی در عقب قسمت اولی واقع است.
سطح فوقانی یا سطح پشتی:
این سطح مانند تمام زبان دارای دو قسمت افقی و عمودی است. قسمت افقیش در دهان واقع و متوجه سقف آن میباشد وقسمت عمودیش در عقب و مواجه با حلق است. در حد فاصل این دو قسمت خط فرورفتگی است بنام شیار انتهائی که محل تقاطع دو شاخه مشکله آن عمیق تر و خلفی تر از سایر قسمتهای آن است و به سوراخ اعور یا روزنه ٔ کور موسوم میباشد. در روی قسمت افقی این سطح اجزاء زیر دیده میشوند:
1- در خط وسط شیار قدامی خلفی که از نوک زبان شروع و به سوراخ اعور ختم میگردد به اسم شیار میانی.2- چین هائی که عرضاً قرار گرفته و عده ٔ آنها زیاد است. 3- برآمدگیهائی که در تمام این سطح پراکنده بوده و از متفرعات مخاط زبانی است به نام حبه های زبانی که عده ای از آنها نسبهً بزرگ و در جلوی شیار انتهائی واقع و رویهمرفته تشکیل زاویه ٔ حاده ای را میدهند که فرجه ٔ آن بطرف جلو است و به هشت زبانی موسوم میباشد و بالاخره پاره ای از حبه ها که کوچکترند در روی تمام قسمت افقی سطح فوقانی موجود میباشند و ما در موقع شرح مخاط زبان بذکر آنها خواهیم پرداخت. قسمت عمودی سطح فوقانی که متوجه به حلق است، غیر منظم و دارای غددی است که مجموع آنها را لوزه ٔ زبانی مینامند. بین انتهای تحتانی این قسمت و غضروف مکبی که در عقب آن قرار دارد سه چین مخاطی موجودمیباشد که زبان را به غضروف مکبی متصل نموده و به چین های زبانی مکبی میانی و طرفی موسومند. بین چین های طرفی دو فرورفتگی است بنام حفره های زبانی مکبی.
سطح تحتانی:
وسعت آن از سطح فوقانی کمتر ومتوجه به کف دهان میباشد. این سطح بتوسط مخاط پوشیده شده و در روی آن قسمتهای زیر دیده میشود:
1- در وسط آن چین مخاطی برجسته ای است که از جلو به عقب کشیده شده و مهار زبان نامیده میشود. 2- در جلو و در امتداد مهار شیار نسبهً عمیق قدامی خلفی وجود دارد که تقریباً تا نوک زبان ادامه پیدا میکند. 3- انتهای خلفی مهار به برآمدگی ختم میگردد که در روی آن دو سوراخ مشاهده میشود که منافذ مجاری وارتون میباشند. 4- در طرفین مهار دو برآمدگی است که مربوط به وجود غدد زیر زبانی بوده و در روی هریک سوراخهای متعددی وجود دارد که منافذ مجاری مترشحه ٔ این غدد میباشند. 5- بالاخره اورده ٔنوک زبان که یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ خط وسط از جلو بعقب کشیده شده و باعث برآمدگی مخاط سطح تحتانی زبان میگردند.
کنارها: گرد و مجاور دندانها میباشند و هرقدر از عقب به جلو نزدیکتر شویم نازک تر میگردند.
قاعده: پهن و ضخیم بوده و به ترتیب از جلو بعقب با اجزاء زیر مجاور میباشد:
1- عضلات فکی لامی و زنخی لامی. 2- استخوان لامی. 3- غضروف مکبی.
رأس: که از بالا به پائین پهن و در این شیارها سطوح فوقانی و تحتانی زبان بیکدیگر منتهی میگردند.
قسمت دوم - ساختمان زبان:
زبان از سه قسمت مختلف تشکیل شده است:
اول اسکلت استخوانی لیفی. دوم عضلات. سوم مخاط.
اول - اسکلت استخوانی لیفی:
این اسکلت شامل استخوان لامی و دو تیغه ٔ لیفی به نام غشاء لامی زبانی و غشاء میانی است. استخوان لامی را مفصلاً در کتاب اول «استخوان شناسی » ذکر کرده ایم.
غشاء لامی زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که عرضاً در ضخامت قسمت خلفی زبان قرار گرفته است. این تیغه روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی (در فاصله ٔبین شاخهای کوچک) چسبیده و سپس بطرف بالا و کمی بجلومتوجه شده و در ضخامت زبان قرار میگیرد. طول این غشاء در خط وسط تقریباً یک سانتیمتر است.
غشاء میانی یا غشاء زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که در خط وسط و در سطح سهمی عمود بر غشاء لامی زبان قرار دارد. این تیغه بین دو عضله ٔ زنخی زبانی واقع است و بشکل داس کوچکی است که قاعده ٔ آن در روی وسط سطح قدامی غشاء لامی زبانی و روی کنار فوقانی استخوان لامی چسبیده است. رأس آن تقریباً در حدود نوک زبان بین عضلات مختلفه ٔ این عضو قرار دارد، کنار فوقانیش محدب و بموازات سطح فوقانی زبان میباشد و از آن بیش از سه الی چهار میلیمتر فاصله ندارد. کنار تحتانیش مقعر و مجاور الیاف عضله ٔ زنخی لامی است.
دوم - عضلات زبان: زبان دارای هفت عضله است، یکی از آنها که به نام زبانی فوقانی است فرد و بقیه زوج و هشت جفت میباشند. باستثنای عضلات عرضی زبان که کاملاً در داخل این عضو هستند سایر عضلات زبان بیکی از استخوانها و یا اعضاء مجاور نیز چسبیدگی دارند و از این حیث آنها رامیتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته ٔ اول آنهائی که مبدأشان بیکی از استخوانهای مجاور متصل است. این دسته شامل سه زوج عضله میباشد ازاینقرار:
1- زنخی زبانی. 2- نیزه ٔ زبانی. 3- لامی زبانی.
دسته ٔ دوم - عضلاتی که مبدأشان در روی اعضاء مجاور چسبندگی دارد و عبارتند از:
1- کامی زبانی. 2- حلقی زبانی. 3- لوزه ٔ زبانی.
دسته ٔ سوم - عده ای که مبدأشان هم در روی اعضاء و هم در روی استخوانهای مجاور میباشند. این دسته شامل عضله ٔ زبانی تحتانی و عضله ٔ زبانی فوقانی است.
1- زنخی زبانی: عضله ای است ضخیم و مثلثی شکل که رأس آن در جلو و قاعده اش مانند بادبزنی در داخل زبان پخش میشود.
مبداء - بتوسط الیاف کوتاه وتری در روی زائده ٔ زنخی فوقانی استخوان فک اسفل میچسبد.
مسیر - الیاف عضلانی از یکدیگر جدا شده و مانند بادبزنی بطرف سطح فوقانی زبان استخوان لامی متوجه میگردند.
انتهاء - الیاف قدامی یا فوقانی قوسی را تشکیل میدهند که بطرف جلو مقعر است و به رأس زبان منتهی میگردند.
2- الیاف میانی که همه به مخاط سطح فوقانی زبان و به غشاء لامی زبانی متصل میگردند.
3- الیاف تحتانی یا خلفی در روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی میچسبند.
مجاورات - سطح داخلی آن مجاور عضله ٔ همنام طرف مقابل است و بین آنها در طرف بالاغشاء میانی و در طرف پائین نسج سلولی قرار دارد سطح خارجی آن مجاور با غده ٔ تحت زبانی و مجرای وارتن و شریان زبانی عصب زیر زبانی و عضلات لامی زبانی و نیزه ٔ زبانی تحتانی میباشد. کنار قدامی اش مقعر و مجاور با مخاط سطح تحتانی زبان است کنار تحتانی آن روی عضله ٔ زنخی لامی تکیه میکنند.
عمل: الیاف قدامی نوک زبان را بطرف پائین و عقب میکشانند. الیاف میانی زبان را بجلو میبرند. الیاف خلفی یا تحتانی زبان و استخوان لامی را به بالا و جلو میکشانند و در صورتی که کلیه ٔ الیاف این عضله بالاتفاق منقبض گردند زبان را بطرف کف دهان میگسترانند.
عصب: شاخه هایی است از عصب زیر زبانی.
2- نیزه ٔ زبانی:
عضله ای است طویل و نازک که از زائده ٔ نیزه ای به قسمت طرفی زبانی کشیده شده است.
مبداء - در روی نقاط ذیل میچسبد:
1- روی قسمت قدامی خارجی نوک زائده ٔ نیزه ٔ استخوان گیجگاه. 2- روی رباط نیزه ٔ فکی. 3- در بعضی موارد روی زاویه ٔ فک اسفل و مجاور آن روی کنار خلفی این استخوان.
مسیر- عضله بطرف پائین و جلو و خارج متوجه شده در حدود انتهای خلفی کنار طرفی زبان بدو دسته الیاف فوقانی و تحتانی تقسیم میگردند.
انتها- الیاف فوقانی بشکل بادبزنی در روی سطح فوقانی زبان پخش میگردند. این الیاف در طرف عقب عرضاً قرار دارند و هر چه به طرف نوک زبان نزدیک ترشوند بیشتر بطرف داخل و جلو متمایل میگردند و بالاخره کلیه ٔ آنها روی غشاء میانی منتهی میشوند. باید دانست که خارجی ترین این دسته در امتداد کنار طرفی زبان تا نوک این عضو کشیده میشوند.
2- الیاف تحتانی از میان رشته های عضلات لامی زبانی و زبانی تحتانی عبور نموده و به غشاء میانی اتصال مییابند.
مجاورات:
این عضله از طرف خارج با غده ٔ بناگوشی و عضله ٔ رجلی داخلی و مخاط زبانی و عصب زبانی مجاور است و از طرف داخل با رباط نیزه ٔ لامی و عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق و عضله ٔ لامی زبانی مجاورت دارد.
عمل - زبان را بطرف بالا و عقب میکشاند.
عصب: 1- شعبه ای از عصب زیر زبانی.
2- شعبه ای از عصب صورتی.
3- لامی زبانی: عضله ای است پهن و نازک و چهارگوش که در قسمت طرفی و تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء - در روی نقاط زیر میچسبد:
1- روی تنه ٔ استخوان لامی مجاور شاخ کوچک آن. 2- روی سطح فوقانی شاخ بزرگ و در طول کنار خارجی آن.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف بالا و کمی به جلو متوجه شده و وقتی که به کنار طرفی زبان رسیدند تغییر جهت داده و تقریباً افقاً بطرف داخل و جلو متوجه شده و از یکدیگر دور میشوند.
انتها: این الیاف در ضخامت زبان با رشته های فوقانی عضله ٔ زبانی مخلوط شده و به اتفاق آنها در روی غشاء میانی متصل میگردند.
باید دانست که در بعضی اوقات این عضله شامل دو دسته الیاف مجزا از یکدیگر میباشند. یکی:به نام قاعده ٔ زبانی که از تنه ٔ استخوان لامی مجزا میگردد و دیگری: شاخی زبانی که مبداء آن در روی شاخ بزرگ استخوان لامی است و اغلب در بین این دو دسته فاصله ای موجود است که در صورت تشریح دقیق ممکن است شریان را نیز در این فاصله مشاهده کرد.
مجاورات: سطح عمقی آن با عضلات تنگ کننده ٔ میانی حلق و زبانی تحتانی و زنخی زبانی و شریان زبانی مجاور است و شریان بطور مایل از عقب بجلو و از پائین به بالا کشیده شده است. اما سطحاً این عضله با عضلات فکی لامی و نیز لامی و دوبطنی و غده ٔ تحت فکی و مجرای وارتن و اعصاب زبانی و زیرزبانی مجاور است.
عمل - عضلات لامی زبانی چپ و راست بالاتفاق زبان را بطرف پائین میکشانند.
عصب - شاخه ای از عصب زیر زبانی.
4- کامی زبانی:
عضله ای است نازک و طویل که در ضخامت سنون قدامی لوزه قرار دارد.
مبداء - روی سطح تحتانی شراع الحنک یعنی در روی سطح تحتانی نیام کامی می چسبد.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف پائین و جلو ممتد گشته وقوسی را تشکیل میدهند که تقعر آن بجلو و بالا است.
انتها- الیاف این عضله در حدود قاعده ٔ زبان از یکدیگر دور شده عده ای عرضاً و پاره ای طولاً پیش رفته و با الیاف عضله ٔ تیره ٔ زبانی یکی میگردند.
مجاورات: قسمت عمده ٔ این عضله مجاور مخاط است و چنانکه میدانیم قسمتی از تنه ٔ آن در جلوی لوزه قرار دارد.
عمل - زبان را ببالا و عقب میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب صورتی ولی در حقیقت عصب این عضله شاخه ای است از عصب ریوی معدی که بتوسط عصب پیوندی حفره ٔ وداجی آن داخل در عصب صورتی میگردد.
5- حلقی زبانی:
عضله ای است نازک که در حقیقت از متفرعات عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق میباشد.
مبداء - چنانکه گفته شد الیاف آن جزئی از عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی است.
مسیر-الیاف عضلانی بطرف قاعده ٔ زبان متوجه میگردند.
انتها- الیاف فوقانی با رشته هایی از عضلات کامی زبانی و نیزه ٔ زبانی در ضخامت آن پس از آنکه از زیر عضله ٔ لامی زبانی عبور کردند بارشته هایی از عضله ٔ زبانی تحتانی یکی میشوند.
مجاورات - قسمتی از این عضله در زیر عضله ٔ لامی زبانی قرار دارد.
عمل - زبان را به عقب و بالا میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب زیر زبانی.
6- لوزه ٔ زبانی:
عضله ای است پهن و بسیار نازک که همیشه نیز موجود نیست.
مبداء- روی سطح خارجی پوشه ٔ لوزه اتصال می یابد.
مسیر- الیاف آن بطرف جلو و پائین متوجه میشوند.
انتها- عضله در ضخامت قاعده ٔ زبان تغییر جهت داده و عرضاً متوجه خط وسط گردیده و در این نقطه با الیاف عضله ٔ طرف مقابل متقاطع میگردند.
مجاورات - این عضله ابتدا در سطح خارجی لوزه قرار دارد ولی در ضخامت زبان در زیر عضله ٔ زبانی فوقانی واقع است.
عمل - بالا برنده ٔ قاعده ٔ زبان میباشد.
عصب - شعبه ای از عصب 3 زیر زبانی است.
7- زبانی فوقانی:
تنها عضله ٔ فرد زبان است که بشکل تیغه ٔ نازکی در زیر مخاط سطح فوقانی زبان ازقاعده تا رأس این عضو کشیده شده است.
مبداء - این عضله از سه دسته ٔ الیاف میانی و طرفی تشکیل شده است از اینقرار:
1- دسته ٔ میانی که در روی غضروف مکبی و چین زبانی مکبی میانی میچسبد. 2- دسته های طرفی که در روی دو شاخ کوچک استخوان لامی اتصال می یابند.
مسیر- دسته های نامبرده بطرف جلو و بالا و داخل متوجه شده و کمی نیز به عرض آنها افزوده میگردد و بالاخره با یکدیگر مخلوط گشته و تشکیل تیغه ٔ واحدی را میدهند.
انتها- این تیغه قسمت میانی سطح فوقانی زبان را پوشانده و تا نوک آن ادامه مییابد.
مجاورات - سطحاً با مخاط زبان و عمقاً با سایر عضلات زبان که در زیر آن قرار دارند مجاور است و در طرفین آن عضلات کامی زبانی و حلقی زبانی و نیزه ٔ زبانی واقعاند.
عمل - نوک زبان را ببالا و عقب میکشاند و بالنتیجه این عضو را کوتاه مینماید.
8- زبانی تحتانی:
عضله ای است نازک و مسطح و طویل که در سطح تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء- روی شاخ کوچک استخوان لامی میچسبد و نیز عده ای از الیاف حلقی زبانی و نیزه ای زبانی به آن ملحق میگردند.
مسیر- عضله بطرف جلو و بالا متوجه شده و قوسی را می پیماید که تقعر آن بطرف پائین و جلو است.
انتها- در روی سطح عمقی مخاط نوک زبان اتصال می یابد.
مجاورات - این عضله در زیر عضله نیزه ٔ زبانی و بین عضلات زنخی زبانی (در طرف داخل) و لامی زبانی (در طرف خارج) قرار دارد.
عمل - زبان را پائین آورده و بعقب میکشاند وبالنتیجه آنرا کوتاه مینماید.
عصب - شعبه ای از عصب زیر زبانی.
9- عرضی:
عضله ای است نازک که عیناًاز خط وسط تا کنار زبان کشیده شده است.
مبداء- در روی غشاء میانی میچسبد.
مسیر- عرضاً بطرف خارج کشیده میشود.
انتها- در روی مخاط کنار طرفی زبان اتصال مییابد.
مجاورات - الیاف آن در ضخامت زبان با الیاف سایر عضلات این عضو متقاطع میباشند.
عمل - زبان را طویل و مدور نموده و بالنتیجه عرض آنرا اندک میسازد.
عصب - شعبه ای از عصب زیرزبانی است.
سوم - مخاط زبان:
این مخاط تمام سطح زبان را پوشانده فقط قاعده ٔ این عضو است که از آن مفروش نیست و مخاط زبان در حدود محیط قاعده به روی خود منعطف شده و با مخاط اعضای مجاور یعنی حلق و حنجره و شراع الحنک و لثه ها و کف دهان یکی میشود. مخاط سطح تحتانی زبان نازک و شفاف است ولی هر قدر بکنارهای این عضو نزدیکتر شویم ضخیم تر میگردد و حداکثر ضخامت آن در وسط سطح فوقانی زبان میباشد. استقامت مخاط سطح تحتانی و کناره های زبان ضعیف ولی مخاط سطح فوقانی دارای استقامت زیادتری است. رنگ آن در سطح تحتانی پشت گلی و در سطح فوقانی پس از غذا خوردن پشت گلی مایل به قرمز است ولی صبح ناشتا و یا در صورتی که شخص چند ساعتی غذا نخورده باشد سفید یا سفید زردرنگ است.
حبه های زبان:
سطح مخاط زبان صاف و هموار نیست بلکه دارای برآمدگی هائی است به نام حبه ٔ زبانی که بر حسب شکلشان به چند دسته تقسیم می شوند از این قرار:
1- حبه های کاسی شکل که حجمشان از سایر حبه ها بزرگتر و در وسط هر یک برآمدگی مدوری است که دور آن رانیز شیاری احاطه نموده است. عده ٔ آنها معمولاً نه است و در جلوی شیار انتهائی و محاذات آن قرار گرفته اندو تشکیل هشت زبانی را میدهند. 2- حبه های قارچی شکل که مانند قارچی است که از یک سر حجیم و یک پایه ٔ باریکی تشکیل شده است. عده ٔ آنها یکصد و پنجاه الی دویست است که بیشترشان روی سطح فوقانی زبان در جلوی هشت زبانی پراکنده اند. 3- حبه های نخی شکل، برآمدگی های استوانه ای یا مخروطی شکل فوق العاده کوچکی هستند که از رأس آنها استطاله ٔ نخی شکل متفرع میگردد. این حبه هانیز در جلوی هشت زبانی واقعند. 4- حبه های نیم کروی بسیار کوچک که در تمام مخاط زبان پخش میباشند.
ساختمان مخاط زبان: این مخاط علاوه بر عروق و اعصاب که ما بعداً بذکر آنها خواهیم پرداخت دارای قسمت های ذیل است:
الف - مخاط بطور کلی، که مانند کلیه ٔ مخاطهای بدن از دو طبقه ٔ عمقی کوریون و سطحی (پوششی) تشکیل شده است.
ب - غدد - که خود به دو نوعند، یکی: غدد فولیکولر و دیگری غدد مخاطی.
1- غدد فولیکولر که چنانکه در شکل خارجی زبان ذکر نمودیم در عقب هشت زبانی قرار گرفته و مجموعشان را لوزه ٔ زبانی مینامند. 2- غدد مخاطی که غدد خوشه ای هستند و مانند سایر غدد خوشه ای دهان میباشند.
رویهمرفته مجموعه ٔ این غدد شبیه به نعل اسبی است که قسمت میانی آن روی ثلث خلفی سطح فوقانی زبان قرار گرفته و شاخه های این نعل در امتداد کناره های زبان واقع است انتهای شاخه در روی سطح تحتانی زبان و مجاور رأس آن میباشد و بدین ترتیب میتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد، یکی دسته ٔ خلفی که فرد و میانی است و در عقب هشت زبانی قرار دارد و دیگری دسته ٔ طرفی که بموازات دو کنارزبان از حبه های کاسه ای شکل تا نوک زبان کشیده شده است. سوم دسته ٔ قدامی تحتانی یا دسته ٔ نوک زبان که درسطح تحتانی این عضو و در طرفین خط وسط واقع میباشد این دسته را به اسم غده ٔ بلاندن یا غده ٔ نون نیز مینامند.
ج - جوانه های ذائقه ٔ، این جوانه ها مخصوص مخاط زبان اند و در ضخامت طبقه ٔ پوششی آن قرار گرفته و در حقیقت عضو اصلی ذائقه میباشند. هر یک از این جوانه ها بشکل بطریی است که ته آن روی کورین قرار گرفته و گلوی آن عموداً از طبقه های مختلفه ٔ سطحی پوششی عبور نموده و بالاخره دهانه ٔ آن در روی سطح آزاد مخاط قرار دارد. از این دهانه چندین استطاله ٔ نخی شکل خارج میگردد به نام مژگان دائقه ٔ.
این جوانه ها فقط در دو نقطه یافت میشوند، اول - روی حبه های کاسی شکل. دوم - روی حبه های قارچی شکل، و بدین ترتیب محل آنها در روی کنارهای زبان و دو سوم قدامی کاسی سطح فوقانی این عضو و بخصوص در حدود هشت زبانی است، اگر قطع عمودی از یک حبه ٔ شکل ملاحظه میشود که جوانه های نامبرده بخصوص در سطوح طرفی حبه ها قرار دارند ولی مکان آنها در روی جعبه های قارچی شکل فقط در حدود انتهای آزاد یا رأسشان میباشند.
قسمت سوم - عروق و اعصاب زبان:
اول - شرائین: شریان عمده ٔ این عضو شریان زبانی میباشد (شاخه ای از شریان سبات خارجی) که در زیرعضله ٔ لامی زبانی قرار دارد و از آن دو شاخه ٔ عمده مجزا میگردد که در ضخامت عضلات زبان پخش میشوند، یکی به نام شاخه ٔ پشتی زبان و دیگری موسوم به شاخه ٔ نوک زبان. شرائین فرعی عبارتند از شاخه هایی از شرائین کامی تحتانی (شعبه ای از شریان صورتی) و حلقی صعودی (شعبه ای از شریان سبات خارجی).
دوم - اورده: بیشتر وریدهای زبان در سطح خارجی عضله ٔ لامی زبانی قرار گرفته و بعضی نیز در سطح داخلی این عضله واقعند، با این اورده با یکدیگر جمع شده و ورید زبانی را تشکیل میدهند که معمولاً با واسطه ٔ تنه ٔ وریدی درقی زبانی صورتی به ورید وداج داخلی منتهی میگردند.
سوم - عروق لنفاوی: عروق لنفاوی نوک زبان به غدد لنفاوی زیر چانه ای منتهی میگردند ولی عروق لنفاوی سایر قسمتهای این عضو به غدد لنفاوی تحت فکی و غدد قدامی زنجیر وداج داخلی منتهی میگردند.
چهارم اعصاب: اعصاب زبان بدو نوع تقسیم میشونداز این قرار:
یک - اعصاب محرکه که شعبی از اعصاب صورتی و زیر زبانی میباشند. اعصاب عضلات نیزه ٔ زبانی و کامی زبانی و گاهی نیزه ٔ زبانی تحتانی شاخه هائی از عصب صورتی هستندو بعلاوه کلیه ٔ عضلات زبان از عصب زیر زبانی عصب میگیرند.
دو - اعصاب حسی که شاخه هائی از اعصاب زبانی و زبانی حلقی و ریوی معدی میباشند:
1- عصب زبانی (شاخه ٔ عصب فک اسفل) قسمتی از مخاط را که در جلوی هشت زبانی است عصب میدهد. 2- عصب زبانی حلقی در ناحیه ٔ حبه های کاسی شکل و قسمتی از مخاط زبان که در عقب هشت زبانی قرار دارد پخش میشود. 3- عصب ریوی معدی، باواسطه ٔ عصب حنجره ٔ فوقانی مخاط چین ها و حفره های زبانی مکبی را عصب میدهد.
باید دانست که عموم این اعصاب در ناحیه ٔ زبان دارای خاصیت حس عمومی (حسی) و خصوصی (حساسه) میباشند و درسه نقطه ٔ مختلف مخاط زبان پخش میشوند:
1- در روی حبه های کاسی شکل. 2- در داخل جوانه های ذائقه ٔ 3- در داخل غدد زبانی. (کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان دانشکده ٔ پزشکی کتاب ششم ص 103 تا 116).
در کتاب کالبدشناسی و فیزیولژی آمده: زبان عضوی است عضلانی که در حرف زدن و تکلم بکاررفته و ضمناً لقمه ٔ غذائی را در دهان به اطراف می برد و در مضغ بلع دخالت دارد و از هفده عضله ٔ تشکیل دهنده تشکیل یافته و سطح آن نیز از یک طبقه ٔ مخاطی پوشیده شده است. در این مخاط برآمدگیهایی به نام پاپیل های ذائقه وجود دارند «برجستگی های قارچی شکل، رشته شکل، کاسی شکل، نیم کره ای و جامی شکل » و انتهای رشته های اعصاب حس ذائقه در این اجسام منتشر میباشد. عده ای از پاپیل ها در ثلث خلفی زبان تشکیل حرف 7 زبانی را میدهند که رأسش در عقب و دو ضلعش متوجه بجلو است. در اطراف زبان پاپیل ها نیز دیده میشوند. در ضخامت مخاط زبان و در پاپیل های دانه های ذائقه است که آنها را زیتون چشایی هم میگویند، در هر زیتون چند سلول ذائقه دیده میشود که از طرف خارج هر کدام به یک میله منتهی میگردد. قاعده ٔ این سلولها به رشته های انتهایی اعصاب ذائقه منتهی میشوند. بدور هر زیتون یک غلاف سلولی است.طعم مواد اغذیه بتوسط سلولهای ذائقه ٔ زیتون پاپیلهای به اعصاب رسیده و بوسیله ٔ حس ذائقه درک میشود. غذایا ماده باید محلول باشد تا طعم آنها محسوس گردد و یا با بزاق آمیخته و حل گردد و غلظت مخصوص داشته باشد و با حرارت معینی باشد و بطور شیمیائی میله های سلولهای چشایی را تحریک میکند و تحریک بتوسط تارهای عصبی زبانی حلقی یا زبانی بمرکز ذائقه مغز میرسد که محسوس حس چشایی شود. باید دانست محلول یک صد هزارم سولفات دوکینین تلخیش حس میشود و طعم تلخی در قسمت خلفی زبان حس میگردد. حرکت عضلات زبان بتوسط عصب زیر زبانی زوج دوازدهم از اعصاب دماغی است. اعصاب حسی دو عددند: یکی زبانی حلقی که زوج نهم از اعصاب دماغی است، رشته های آن در پاپیلهای منتشر میشوند و ثلث خلفی زبان حس ذائقه اش مربوط به آن است. اگر این عصب قطع شود حیوانات مواد خیلی تلخ را هم می بلعند. دو ثلث قدامی زبان حس عمومی و ذائقه اش مربوط به عصب زبانی است که شعبه ای از عصب فک اسفل میباشد. نوک زبان برای طعم شیرینی و ترشی و شوری است. (کالبدشناسی و فیزیولوژی تألیف نیک نفس ص 248 و 251).
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در ببارد همان نغز نیست.
فردوسی.
تن ازخوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی.
فردوسی.
سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده
ز بالا در باران، ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
زبانی سخنگوی و دستی گشاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
چنین گفت دانا که باخشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش.
اسدی.
زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای.
اسدی.
زبان بکام در، افعیست مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی.
ناصرخسرو.
بس سر که بریده ٔ زبان است
با یک نقطه زبان زیان است.
ناصرخسرو.
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان.
جمال الدین عبدالرزاق.
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان در بسته به.
خاقانی.
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین.
نظامی.
از آن زبان سخنگو بزر برند کرام
که نیست زخم زبان در جهان صلاح پذیر.
اثیر اومانی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد نداند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی (گلستان).
- از زبان پریدن. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان تپق زدن، از زبان پریدن است. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان جستن،کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. (آنندراج) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. (ناظم الاطباء).
- از زبان درآمدن، سهو نمودن و خطا کردن در تکلم. (ناظم الاطباء). کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. (آنندراج).
- از زبان در رفتن، از زبان جستن. از زبان درآمدن. بر زبان رفتن.
- از زبان رفتن، سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست.
کمال اسماعیل.
- از زبان گذشتن، بر زبان رفتن. بزبان برآمدن. از زبان در رفتن. از زبان جستن.
- بر زبان آمدن «سخن »، گفته شدن سخن. صادر شدن کلام از زبان:
نام تو چون بر زبان می آمدم
آب حیوان در دهان می آمدم.
خاقانی.
بیک سالم آمد ز دل بر زبان
بیک لحظه شد منتشر در جهان.
سعدی (بوستان).
گر نام تو بر زبانم آید
فریاد برآید از روانم.
سعدی.
خطا گفتم بنادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
- || کلام در دهان آماده ٔ بیرون شدن گشتن:
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت.
نظامی.
- بر زبان آوردن، گفتن. ذکر کردن. بر زبان راندن: پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه زاول نام دادن بر زبان آورده ام.
خاقانی.
اگر بتحفه ٔ جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری.
سعدی.
جواب تلخ چوخواهی بگو و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر زبان آری.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- بر زبان افتادن، مشهور شدن. بر ملا شدن. بر سر زبانها افتادن.
- بر زبان برآمدن، بر زبان رفتن:
گر برآید بزبان نام منت باکی نیست
پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند.
سعدی.
سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم
رنگ رخسار خبر میدهد از سر نهانم.
سعدی.
- بر زبان بودن «کسی »، مورد محبت زبانی بودن. مقابل در دل جای داشتن:
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی.
سعدی.
- || یاد شدن. در یاد بودن. نام برده شدن:
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتاده از زبان و تویی بر زبان هنوز.
(آنندراج).
- || مشهور بودن. همه جا گفته شدن. رجوع به «بر زبان افتادن » و «بر سر زبانها افتادن » شود.
- بر زبان راندن، سخنی را بر زبان آوردن. سخن گفتن. تکلم: بونصر سوگندنامه نبشته بود، عرض کرد: هارون بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزکانان دارد... هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی.
- بر زبان نیاوردن، از گفتن چیزی خودداری کردن. از سخنی لب فروبستن.
- بصد زبان گفتن، بصد هزار زبان گفتن، به هزار زبان گفتن، در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن:
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن بصد هزار زبان.
مسعودسعد.
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
بصد هزار زبان و بصد هزار قران.
امیرمعزی.
آفتابش بصد هزار زبان
سایه ٔ پادشاه میگوید.
خاقانی.
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی.
سعدی.
- بر نوک زبان بودن «سخنی »، بر نوک زبان داشتن آن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- بر نوک زبان داشتن، سخنی را بر سر زبان داشتن، آماده ٔ گفتن سخنی بودن.
- || (در تداول) سخنی را پیش ازگفتن آن از یاد بردن.
- به زبان آوردن، ذکر کردن. به زبان راندن: هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آورد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی).
تو مپندار که حرفی به زبان می آرم
تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- به زبان راندن، بر زبان آوردن. بر زبان راندن. متذکر شدن: سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و با خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشت خواجه آن رابه زبان راند. (تاریخ بیهقی). قاضی بخواهد تا آن شرطها و سوگندان را... بتمامی به زبان براند. (تاریخ بیهقی).
- زبان آلودن بچیزی، از آن چیز سخن گفتن. نام آنرا بر زبان آوردن. زبان تر کردن:
طالب بحرف باده میالا زبان که ما
قفل خمار بر دهن خام بسته ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به آنندراج و ارمغان آصفی ج 1 ص 2 شود.
- || کنایه از لقمه در دهن گذاشتن. (ارمغان آصفی ج 1ص 2).
- زبان از قفا بدر کردن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
گرچمن گوید مرا همرنگ رویش لاله است
از قفا باید بدر کردن زبان سوسنش.
سعدی.
- زبان از قفا بدر گرفتن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدرگیرد.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- زبان از قفا بیرون کردن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
بفرمود دل تنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا.
سعدی.
- زبان از قفا کشیدن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
زبان گل ز قفا می کشند اگر بکند
حقوق تربیت نوبهار را انکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر شود.
- زبان از کام برکشیدن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. زبان از قفا کشیدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب بالا و ترکیب ذیل شود.
- زبان از کام کشیدن، زبان ازقفا کشیدن. (آنندراج):
زبان طعنه ٔ سوسن ز کام چون نکشید
اگر نه روی چمن دید در میان نرگس.
عرفی.
یعنی سوسن که از راه زبان درازی طعنه بر نرگس زده بود نرگس روی عزیزان چمن را اگر در میان ندیده چرا زبان او را از کام برنیاورده، کما صرح به بعض المحققین.
- زبان بر خاک مالیدن، حسرت و آرزو کردن. (آنندراج):
تیغ میمالد زبان بر خاک پیش جرأتم
پیچ و تاب از قبضه ٔجوهر برون آورده ام.
صائب (از آنندراج).
تا بوصف آن دهن شد سبزه ٔ خطتر زبان
طوطیان بر خاک میمالند از شکر زبان.
صائب (از آنندراج).
- || اظهار عجز و فروتنی. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8).
- زبان بر دیوار مالیدن، کنایه از قناعت و توکل. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
چراغ زندگی را میکند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن.
صائب.
- زبان بر زبان داشتن، مرادف زبان در ته زبان داشتن. هر دم چیزی گفتن و بر گفته ای ثابت نبودن. (آنندراج). رجوع به زبان در ته زبان داشتن شود.
- زبان به دهان نگرفتن کودک، پیوسته گریستن او.
- زبان به زبان گفته شدن،معروف شدن. همه جا گفته شدن. دهان بدهان گفته شدن.
- زبان بیرون افتادن، آن است که حیوان از شدت تشنگی زبان خود را از دهان برآرد:
زبان سوسن از تشنگی فتاده برون
چو نوک خنجر فرزانه ٔ عدیم همال.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ذیل شود.
- زبان بیرون افکندن، زبان را از تشنگی بیرون آوردن. (آنندراج): لهث، زبان از دهان بیرون افکندن سگ از تشنگی. (منتهی الارب):
بیرون فکند سوسن از تشنگی زبان را
گرم از عدم برآمد تا زانسوی مناهل.
کمال اسماعیل.
- زبان جنبیدن «باکسی »، دشنام گفتن او را:
ز نظاره هر کس که دشنام داد
زبانش بجنبید با نوشزاد
مباش اندرین بزم همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان.
فردوسی.
- زبان در ته دندان گرفتن، ساکت شدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد
زود از شرم زبان در ته دندان گیرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- زبان در ته زبان داشتن، هر دم چیزی گفتن و برگفته ٔ خود ثابت نبودن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل
که همچو غنچه زبان در ته زبانداری.
ناصر بخاری (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان دواندن، کنایه از کمال بی تکلفی و بیحجابی بود و این در حالت کمال ملاعبت و اتحاد زن و مرد میباشد لهذا در محاورت شایع است که زبان فلانی در دهان فلانی است. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6):
ز بس چرب و نرمی و افسون و فن
بتان را دواند زبان در دهن.
ظهوری.
- زبان در دهان کردن، زبان در دهان دواندن است:
بررخت از رنگ سیاه آورند
سربسرافسونگر و افسوس بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر.
میرمعزی (از آنندراج).
شب تا سحر بیچاشنی دست و خنجری
با چاکهای سینه زبان در دهان کنم.
طالب آملی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
هیچگه دم نزد از دوختن چاک دلم
رشته هر چند زبان در دهن سوزن کرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج).
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان نشستن، کنایه از گرانی کردن بوقت سخن و ناتوانی از بیان:
در شرح حلم تو ز گرانباری سخن
صدره زبان بوقت بیان در دهان نشست.
حسین ثنائی (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان نهادن، بمعنی زبان در دهان دواندن است. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8):
به بزمی که خوان بیان می نهم
سخن را زبان در دهان می نهم.
نظامی.
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان یکدیگر داشتن، متحد و هم فکر و هم عقیده بودن: این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند. (تاریخ بیهقی).
- زبان در دهان یکدیگر کردن، هم فکر و هم عقیده بودن.
- || دست بدست هم دادن برای انجام مقصودی مشترک: شما قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمیخواهید تا این کار برآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- زبان در کام دزدیدن، کنایه از ساکت شدن و خاموش ماندن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
زبان تا بود گویا تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم.
صائب.
- زبان در کام رها کردن، خاموش ماندن.زبان در کام دزدیدن. (آنندراج).
- زبان کسی برآوردن، و آن نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج). رجوع بزبان از قفا کشیدن و زبان از کام کشیدن شود.
- زبان کشیدن، زبان از کام برآوردن. نوعی تعذیب و شکنجه.زبان از قفا کشیدن:
برلب کم ظرف غیر از شکوه در افلاس نیست
از صدا در تشنگیها میکشد خنجر زبان.
میرزابیدل (از آنندراج).
چشم او از سرمه بی دنباله تا ابرو کشید
گرم شد خورشید از گرمی زبان آهو کشید.
شیدای هندی (از آنندراج).
- زبان مو برآوردن، درمقام اغراق میگویند زبانم مو برآورد و ترا فائده نکرد و مقرر است که مو برآوردن زبان ممتنع است پس حاصل این باشد که امر ناممکن هم بوقوع آمد و تو سخن نشنیدی. (آنندراج).
- کاوزبان، معرب گاوزبان است. (از دزی ج 2 ص 435 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به «گاوزبان شود».
- گاوزبان. رجوع به «گاوزبان » در ردیف خود شود.
- مو از زبان برآوردن، مو از زبان رستن، مو برآوردن زبان، مو بر زبان سبز شدن، زبان مو برآوردن.
|| مؤلف مجموعه ٔ مترادفات صفات ذیل را برای زبان آورده: آتشین، آتشین گفتار، بی ادب، تیغ گوشتین: بس نیک و بد که کشته از تیغ گوشتین شد.
تیغ نطق، سرمه آلود، شکوه پرداز، شکوه فرسود، گنج نثار، مغزدار، منقارگل:
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده بدندان دل.
نظامی.
ورق باد:
حکم خدای است که از کاف کن
بر ورق باد نویسد سخن.
جامی (از مجموعه ٔ مترادفات صص 190- 191).
- امثال:
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. رجوع به «زبان پاسبان سر است » شود.
زبان گوشت است به هر طرف بگردانی میگردد، نظیر: اللسان مرکب ذلول. (امثال و حکم دهخدا):
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنی.
نظامی.
|| مجازاً، سخن. گفتار:
زبان و خرد بود و رایش درست
بتن نیز یاری ز یزدان بجست.
فردوسی.
نماند بر این رزمگه زنده کس
تو را از هنرها زبانست و بس.
فردوسی.
ایا ز بیم زبان نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
زمانه بزبان هرچه فصیحتر بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395).
ای مج تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
؟ (لغت فرس اسدی ذیل مج).
ترجمان دل است نطق و زبان.
سنائی.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است.
مولوی.
بعذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست.
سعدی (گلستان).
- آتش زبان، آنکه سخنی سخت گیرا و مؤثر دارد:
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- آتش زبانی، دارای تأثیر سخن بودن. سخن گیرا داشتن. آتش زبان بودن:
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- ابریشم زبان «بریشم زبان »؛ نرم زبان. چرب زبان. مقابل تیززبان:
بس بود ار بخردی ترا سخنگوی بزم
سردسرین لعبتی بتی بریشم زبان.
مسعودسعد.
- از زبان افتادن، یعنی مجال سخن نداشتن. از صدا افتادن. (آنندراج). از نوا افتادن:
آنکه بی تقریر از حال دلم آگاه بود
از زبان افتادم و گوشی بفریادم نکرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتادم از زبان و تویی بر زبان هنوز.
میرزامقیم (از آنندراج).
- از زبان افکندن، متعدی از زبان افتادن یعنی مجال سخن ندادن. از زبان انداختن. (آنندراج):
نرگس مستانه اش از سرمه ٔ شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود.
صائب.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- از زبان انداختن، متعدی از زبان افتادن و از صدا افتادن، یعنی مجال سخن ندادن. از زبان افکندن. (آنندراج):
دشمن خود خواندم با آنکه او را دوست داشت
آنقدر گفتم که او را از زبان انداختم.
آقاشاپور (از آنندراج).
- از زبان «کسی » التزام دادن، از طرف او ملتزم بچیزی یا کاری شدن.
- از زبان «کسی » حرف بستن، نقل کردن چیزی را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
یار اوراق تغافل راچرا شیرازه بست.
قدسی (از آنندراج).
- از زبان «کسی » حرف ساختن، نقل کردن چیزی رااز زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
کمالم میشود عیبی که از من مدعی گوید
چون آن لالی که میسازد کسی حرف از زبان او.
تأثیر (ازآنندراج).
رجوع به ترکیب بالا شود.
- از زبان «کسی » خبر آوردن، نقل کردن خبری را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنن

زبان. [زَ] (اِخ) نام پسر امروءالقیس. (منتهی الارب) (قاموس). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس).

زبان.[زُ] (اِخ) منزل شانزدهم قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به «زبانا»، «زبانان »، «زبانیان » و «زبانی » شود.

زبان. [زَ] (اِخ) ابن مره درازد است. (منتهی الارب) (تاج العروس). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس).

زبان. [زَ] (اِخ) عدوی. ابومحمدبن قتیبه.عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است: در نزد پیغمبر (ص) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام... (از الاصابه ج 2 ص 3).


زبان بی زبان

زبان بی زبان. [زَ ن ِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قلم. (ناظم الاطباء). || زبان گنگ. (ناظم الاطباء). || زبان حیوانات. (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه. (ناظم الاطباء).

حل جدول

زبان کشیدن

سکوت کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

کشیدن

گسیل داشتن، بردن، بزندان کشیدن

فرهنگ عمید

زبان

(زیست‌شناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می‌شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می‌کند و انسان به‌وسیلۀ آن حرف می‌زند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمی‌ترین زبان‌های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان ‌بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیب‌جویی و بدگویی کردن،
* زبان ‌بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهان‌دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان‌ بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمه‌ای بر زبان آوردن: با من به ‌سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان ‌حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به ‌اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان ‌دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن‌ گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبان‌بازی کردن،
* زبان ‌زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زبان‌درازی کردن،
چشیدن،
* زبان‌ زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می‌کنند و قاعده‌اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می‌کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز‌ا‌ب) می‌گویند،
* زبان ‌ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ‌ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به‌ کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان ‌قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیست‌شناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به‌شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیست‌شناسی) = گاوزبان
* زبان ‌گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گل‌ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گل‌ها در نظر گرفته‌اند، مثلاً گل همیشه‌بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب‌بو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بی‌علاقگی است،

تعبیر خواب

زبان

دیدن زبان به خواب بر شش وجه است. اول: حکمت. دوم: ریاست. سوم: ترجمان. چهارم: حاجت. پنجم: دلیل. ششم: سخن گفتن به زبان های مختلف. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند زبان او قوی و ستبر بود، دلیل است مناظر و سخنور بود و بر خصم غلبه کند. اگر بیند زبان او درازند، دلیل که درشت سخن و بدگوی بود و مردمان را به زبان رنجاند. اگر بیند زبانش گردیده بود، دلیل است بیچاره و بیمار شود. اگر بیند که زبانش ریش بود، دلیل که بر کسی بهتان گوید، یا بر کسی گواهی به دروغ گوید. اگر بیند زبان او موی برآورده بود، دلیل که از بان خویش، در رنج و بلا افتد. اگر بیند زبان او آماس کرده بود، دلیل است به سبب گفتارش اومال حاصل شود، بر قدر آماس زبان. - حضرت دانیال

معادل ابجد

زبان کشیدن

444

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری