معادل ابجد
زبان در معادل ابجد
زبان
- 60
حل جدول
زبان در حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
زبان در مترادف و متضاد زبان فارسی
- لسان، کلام، لهجه، اصطلاح
فرهنگ معین
زبان در فرهنگ معین
- عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی [خوانش: (زَ) [په. ] (اِ. ) = زفان. زوان: ]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
زبان در لغت نامه دهخدا
- زبان. [زَ / زُ] (اِ) معروف است و به عربی لسان گویند و بضم اول هم درست است. (برهان قاطع). جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فرو بردن غذا و چشیدن و تکلم بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آلت گوشتی که دردهان است و برای چشیدن و بلعیدن و گفتار استعمال میشود و لفظ عربیش لسان است. در پهلوی زبان و زفان بوده در اوستا هزوا و در سنسکریت جیهوا. و چون در پهلوی با ضم اول است باید در فارسی هم جایز باشد. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (ع ص) سرکش از مردم و پری. (منتهی الارب). سرکش و گردن کش از مردم و پری. (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه. (فرهنگ نظام). رجوع به منتهی الارب شود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زُ] (اِخ) منزل شانزدهم قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به «زبانا»، «زبانان »، «زبانیان » و «زبانی » شود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَب ْ با] (اِخ) از نصر است که نام موضعی است در حجاز. (معجم البلدان). توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَب ْ با] (اِخ) منازلی است در اسکندریه. کندی در کتاب الولاه و القضاه آرد: از اقطاعات صالح بن علی (پس از استیلاء بر مصر و شکست مروان بن محمد) منازل زبان اسکندریه است که به اسودبن نافعضمری واگذار کرد. (از کتاب الولاه و القضاه ص 101). توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (اِخ) (بنو. ) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان. شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گویند. (از نهایه الارب فی معرفه انساب العرب تألیف قلقشندی ص 267). رجوع به زَبانی شود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَب ْ با] (اِخ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است. (منتهی الارب) (قاموس) (تاج العروس). رجوع به احمدبن سلیمان شود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (اِخ) نام پسر امروءالقیس. (منتهی الارب) (قاموس). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس). توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود. توضیح بیشتر ...
-
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) شاعری است از عرب و در عقد الفرید این دو بیت از او نقل گردیده است:
و لسنا کقوم محدثین سیاده
یری ما لها و لایحس فعالها
مساعیهم مقصوره فی بیوتهم
و مسعاتنا ذبیان طراً عیالها.
(از العقدالفرید ج 2 ص 129 چ محمد سعید عریان). توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (اِخ) ابن اصیعبن عمروکلبی از کسانی است که اسلام و جاهلیت را درک کرده است. (از الاصابه ج 2 ص 38). توضیح بیشتر ...
-
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن سیاربن عمربن جابر از بنی مازن بن فزاره است وبا عیینهبن حصن مناظرت داشته است. از اشعار اوست:
تعلم انه لاطبر الا
علی متطیر و هوالثبور
بلی شی ٔ یوافق بعض شی ٔ
احاییناً و باطله کثیر
و من ینزح به لا بدیوما
یجی ٔ به نعی ّ او بشیر.
(از البیان والتبیین ج 1 ص 18).
رجوع به عقدالفرید ج 2 ص 136 و ج 3 ص 184 و معجم البلدان چ وستنفلد ج 1 ص 576 و ج 2 ص 132 شود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن مروان از سران لشکربنی امیه است و مروان بن محمد پس از آنکه بسال 132 هَ. ق. بمصر فرار کرد گروهی از لشکریان خویش را بسرداری کوثربن اسود غنوی برای سرکوبی اسودبن نافع فهری وگروهی دیگر را بریاست زبان برای جنگ با عبدالاعلی بن سعید فرستاد. زبان، عبد الاعلی را فراری ساخت. در آخرین روزهای ذیحجه ٔ سال 132 هَ. ق. که مروان در بوصیربقتل رسید زبان بن عبدالعزیزبن مروان و عبدالعزیزبن جزی بن عبدالعزیز نیز با او کشته شدند. توضیح بیشتر ...
-
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن قائد مصری. محدثی است فاضل نیکو و ضعیف. از سهل بن معاذ روایت کند و لیث و ابن لهیعه از او نقل حدیث کرده اند. زبان در 155 هَ. ق. وفات یافت. (از تاج العروس). سیوطی آرد:
زبان بن قائد مکنی به ابوجوین حمراوی از سهل بن معاذبن انس روایت دارد و لیث و ابن لهیعه از او روایت دارند. احمد گوید: احادیث او همه منکرند و ابوحاتم گوید او صالح است. (از حسن المحاضره فی اخبارمصر و القاهره ص 121).
زبان بن فائد مکنی به ابوجوین از حمراء است که موضعی است در مصر، حمراوی دردورانی که عبدالملک بن مرواره بن موسی بن نصیر از طرف مروان بن محمد امارت مصر داشت، عهده دار رسیدگی به مظالم و آخرین و عادل ترین والیان بنی امیه در مصر بود. توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (اِخ) ابن مره درازد است. (منتهی الارب) (تاج العروس). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس). توضیح بیشتر ...
- زبان. [زَ] (اِخ) عدوی. ابومحمدبن قتیبه. عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است: در نزد پیغمبر (ص) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام. (از الاصابه ج 2 ص 3). توضیح بیشتر ...
-
زبان. [زَب ْ با] (اِخ) ابن علأبن عمار مازنی مکنی به ابوعمرو (70-154 هَ. ق. ) یکی از قراء سبعه. یونس و دیگر مشایخ بصریین قرائت از وی گرفته اند. (ازفهرست ابن الندیم). یاقوت آرد: زبان بن علأبن عمار مکنی به ابوعمروبن عریان بن عبداﷲ. بن خزاعه بن مازن بن. الیاس بن مضربن معدبن عدنان معروف به مازنی. یکی از قراء سبع است. نام وی به اختلاف نقل شده و 21 قول مختلف در این باب وجود دارد و صحیح آن است که وی زبان نام داشته است بدلیل آنکه فرزدق وقتی او را در قصیده ای هجو گفته و سپس برای عذرخواهی بنزد وی رفت، مازنی که از شعر او آگاه شده بوده با او چنین گفت:
هجوت زبان ثم جئت معتذرا
من هجوزبان لم تهجو و لم تدع. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
زبان در فرهنگ عمید
-
(زیستشناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده میشود و به جویدن غذا و بلع آن کمک میکند و انسان بهوسیلۀ آن حرف میزند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمیترین زبانهای ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیبجویی و بدگویی کردن،
* زبان بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهاندار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمهای بر زبان آوردن: با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبانبازی کردن،
* زبان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زباندرازی کردن،
چشیدن،
* زبان زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم میکنند و قاعدهاش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه میکنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب زاب) میگویند،
* زبان ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیستشناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی بهشکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیستشناسی) = گاوزبان
* زبان گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گلها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گلها در نظر گرفتهاند، مثلاً گل همیشهبهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شببو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بیعلاقگی است،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
زبان در فارسی به انگلیسی
- Language, Tongue, Speech
فارسی به ترکی
زبان در فارسی به ترکی
فارسی به عربی
زبان در فارسی به عربی
- لسان، لغه
تعبیر خواب
زبان در تعبیر خواب
- اگر بیند که زبانش بریده و ناقص گردید، بی آن که با کسی خصومت داشت، دلیل است که به وقت حجت زبانش شود. اگر بیند که زبانش در طول یا درعرض زیاد شد، دلیل که به وقت حجت، زبان او روان بود و بر خصم ظفر یابد. - محمد بن سیرین. توضیح بیشتر ...
- اگر بیند که او را دو زبان است، دلیل است که حق تعالی او را علم و دانش روزی کند. اگر بیند که از دست خود زبان را ببرید تا سخن نگوید، دلیل که از باطل گوئی توبه کند و خاموشی اختیار کند. اگر بیند که بر سخنش خطائی زشت رفت، دلیل است سخنی گوید که رضای خدا باشد. اگر بیند کسی زبان دردهان او نهاد، دلیل که او را قوتی و حجتی بود از کسی در سخن. اگر بیند که زبان کسی می مکید، دلیل که از آنکس علم و دانش حاصل کند. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی. توضیح بیشتر ...
- اگر کسی بیند که زبانش گنگ شده بود، دلیل بر فساد دین و دنیای او کند. اگر بیند که درویشی را زبان ببرید، دلیل که چیزی به درویش دهد و زبانش از خود کوتاه نماید. اگر بیند زنان را زبان ببرید، دلیل که پرده و ستر او دریده شود. اگر بیند زبانش با کام گرفته بود، دلیل که حقی یا وامی را منکر گردد. - جابر مغربی. توضیح بیشتر ...
- اگر بیند زبان او قوی و ستبر بود، دلیل است مناظر و سخنور بود و بر خصم غلبه کند. اگر بیند زبان او درازند، دلیل که درشت سخن و بدگوی بود و مردمان را به زبان رنجاند. اگر بیند زبانش گردیده بود، دلیل است بیچاره و بیمار شود. اگر بیند که زبانش ریش بود، دلیل که بر کسی بهتان گوید، یا بر کسی گواهی به دروغ گوید. اگر بیند زبان او موی برآورده بود، دلیل که از بان خویش، در رنج و بلا افتد. اگر بیند زبان او آماس کرده بود، دلیل است به سبب گفتارش اومال حاصل شود، بر قدر آماس زبان. توضیح بیشتر ...
- اگر کسی بیند زبان او دراز شده بود، دلیل که کسی او را غمز کند یا دشنام دهد. اگر کسی بیند زبان او آویخته بود و به دو شاخ گشته بود، دلیل که درمیان مردم منافقی کند. اگر بیند که در اصل زبان هیچ نداشت، دلیل که از شغل همه فرو ماند و دشمن بر او چیره شود. اگر بیند سر زبانش بریده بود، چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، دلیل که شغل او بیشتر بر دست وکیلش برآید. - اسماعیل بن اشعث. توضیح بیشتر ...
- دیدن زبان به خواب بر شش وجه است. اول: حکمت. دوم: ریاست. سوم: ترجمان. چهارم: حاجت. پنجم: دلیل. ششم: سخن گفتن به زبان های مختلف. - امام جعفر صادق علیه السلام. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی هوشیار
زبان در فرهنگ فارسی هوشیار
- جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فروبردن غذا و چشیدن و تکلم و گفتار بکار میرود. توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی
زبان در فارسی به ایتالیایی
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید