معادل ابجد
زاد در معادل ابجد
زاد
- 12
حل جدول
زاد در حل جدول
- توشه سفر
مترادف و متضاد زبان فارسی
زاد در مترادف و متضاد زبان فارسی
- توشه، خوراک، رهتوشه، زادراه، قوتلایموت، فرزند، عمر
فرهنگ معین
زاد در فرهنگ معین
- (ص مف. ) مخفف زاده، زاییده شده: آدمی زاد، پری زاد، (اِ. ) سن و سال، عمر. [خوانش: (جِ) [ع. ]]. توضیح بیشتر ...
- (ص.) آزاد، آزاده.
- [ع.] (اِ.) توشه، خوراک اندک.
- را شدن (شُ دَ) (مص ل. ) = زابرا شدن: ناگریز از ترک جای مألوف گردیدن. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
زاد در لغت نامه دهخدا
-
زاد. (مص مرخم) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی). زادبوم، وطن. رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده. زائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.
فردوسی.
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه.
فردوسی.
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.
نظامی.
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا. توضیح بیشتر ...
- زاد. (اِخ) زاتون. زاد. امیر برشلونه. شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 210). و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود. توضیح بیشتر ...
- زاد. (اِخ) (باب الَ. ) یکی از دروازه های نیشابور بوده است. مؤلف تاریخ سیستان آرد: عمرو لیث با لشکر رافعبن هرثمه [که بنفع خلیفه نبرد میکرد و در نیشابور محصور شده بود] نزدیک دروازه [باب الزاد] بهم رسیدند و عمرو بفرمود تا گرد نیشابور کنده کردند. (تاریخ سیستان ص 252). توضیح بیشتر ...
-
زاد. (اِخ) ابن خودکام مکنی به ابوالوفاء شاعر و نویسنده ٔ معاصر ابوسعد شهریاربن خسرو. وی نامه ای (متضمن توصیف حویزه و اهالی آن و شکایت از زمان و داستان گاوش که شکار درندگان گردیده) خطاب به شهریاربن خسرو نگاشته که به این ابیات شروع میگردد:
لو شاب طرف شاب اسود ناظری
من طول ما انا فی الحوادث ناظر.
(معجم البلدان ذیل کلمه ٔ حویزه). توضیح بیشتر ...
- زاد. (اِخ) ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261). و رجوع به زادیه در این لغت نامه شود. توضیح بیشتر ...
-
زاد. (اِ) سن و سال. (برهان قاطع) (آنندراج). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع):
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمّر.
فرخی.
همه کرامت زین رو همی رسید به وی
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد.
فرخی.
ای ماه سخنگوی من ای هورنژاد
از حسن بزرگ و کودک خرد به زاد.
عنصری.
بخاصه جوانی دل از بخت شاد
که باشد ورا بیست و یکسال زاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وزیران را گفت [شاپور ذوالاکتاف] مرا تا این غایت از نارفتن بجهاد مفسدان عذر آن بود که به زاد کوچک بودم و قوت سلاح برداشتن وجنگ کردن نداشتم. توضیح بیشتر ...
-
زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج):
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
زاد در فرهنگ عمید
-
طعام یا خوراک که در سفر با خود برمیدارند، توشه،
* زاد راه: = زاد۲. توضیح بیشتر ...
-
زادهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمیزاد، پاکزاد، پریزاد، خاکزاد، خانهزاد،
(اسم) [قدیمی] فرزند: بر شاه شد زادفرخ چو گَرد / سخنهای ایشان همه یاد کرد (فردوسی: ۸/۳۰۵)،
(اسم) [قدیمی] سنوسال: همه کرامت از ایزد همیرسید به وی / بدان زمان که کم از بیستساله بود به زاد (فرخی: ۳۵)، هر ساله بلا و سختی و رنج / من بیش کشیدهام در این زاد (مسعودسعد: ۱۰۲)،
* زاد برآمدن: (مصدر لازم) ‹به زاد برآمدن› [قدیمی]
پیر شدن، سالخورده شدن،
پیر بودن،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
زاد در فارسی به انگلیسی
- Birth, Childbirth, Nativity
فارسی به عربی
زاد در فارسی به عربی
- ابن، ولاده
نام های ایرانی
زاد در نام های ایرانی
- پسرانه، فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی
زاد در گویش مازندرانی
- زادن، متولد شدن، سرشت، ذات
فرهنگ فارسی هوشیار
زاد در فرهنگ فارسی هوشیار
- زائیدن، مخفف زاده، فرزند
فرهنگ فارسی آزاد
زاد در فرهنگ فارسی آزاد
- زاد، توشه- طعام یا خوراک که در سفر با خود بردارند- آنچه از بد یا خوب حاصل گردد و اکتساب شود (جمع: اَزواء- اَزوِدَه). توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید