معنی زابن

لغت نامه دهخدا

زابن

زابن. [ب ِ] (ع اِ) دوزخ بان. (منتهی الارب) (آنندراج). و مراجعه به زبانیه در لغت نامه شود.

زابن. [ب ِ] (اِخ) موضعی است که حمیدبن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد:
رعی السروه المحلال ما بین زابن
الی الخور وسْمی َّ البقول المدیَّما.
(معجم البلدان).

زابن. [ب ِ] (ع اِ) دیو سرکش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || چاوش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).


زبن

زبن. [زِ] (اِ) از نامهای عرب است و همچنین زبان و زابن. (از جمهره ٔ ابن درید ج 1 ص 283).


زبانی

زبانی. [زَ نی ی] (ع اِ) بگفته ٔ بعضی واحد زبانیه. برخی نیز واحد زبانیه را زابن و بعضی دیگر زبنیه (مثل عفریه) دانسته اند اما عرب این سخنان را نمیشناسد و زبانیه را از جمعهایی میداند که از لفظ خود واحدی ندارند. (صحاح بنقل از اخفش). و رجوع به لسان العرب و زبانیه، زبانی، زبنیه و زابن شود.

زبانی. [زُ نا] (اِخ) منزلی است از منزلهای ماه. (مهذب الاسماء). منزلی از منازل قمر. (دهار). یکی از بیست و هشت منزل ماه است. (از السامی فی الاسامی باب 27). زبانیاالعقرب دو ستاره ٔ روشن اند بر دو شاخ عقرب واقع میان شمال و جنوب، فاصله ٔ میان آن دو به اندازه ٔ یک نیزه است ومنزل ماه است در شب 17. (اقرب الموارد). از منازل ماه است. (از المخصص ابن سیده ج 9 ص 10). زبانیاالعقرب دو ستاره ٔ روشن اند در دو شاخ برج عقرب. (قطر المحیط). زبانیان دو ستاره ٔ روشن اند و آنها دو شاخ برج عقرب و منزل ماهند. (صحاح). زبانیان دو ستاره ٔ روشن اند واقع بر دو شاخ «برج » عقرب، و در صحاح آمده که زبانیان دو شاخ عقرب و از منازل قمرند و ابن گناسه گوید:
دو ستاره اند واقع در برابر اکلیل فاصله ٔ آن دو به قدر یک نیزه و بیش از قامت یک مرد است. (تاج العروس). زبانی نام ستارگانی است از منازل (بروج) بر شکل شاخ کژدم و بر طبق تفسیری دیگر: زبانیان دو ستاره ٔ روشن اند یعنی دو شاخ عقرب و از منزل های قمرند. ابن کناسه گوید: از جمله ستارگان عقرب، زبانیاالعقربند این دو ستاره در برابر «اکلیل » بطور متفرق واقعند و فاصله ٔ میان آن دو باندازه ٔ یک نیزه و بزرگتر از قامت یک مرد است و اکلیل خود نام سه ستاره است در وسط و بطور غیر مستطیل قرار دارد. ابوزید گوید: ستاره ٔ مذکور را زبانی و زبانیان و زبانیات و دو شاخ آنرا زبانی العقرب یا زبانیاالعقرب گویند، زبانیات نیز گویند. (از لسان العرب). زبانیان دو ستاره ٔ روشن اند بر دو شاخ برج عقرب و آن منزل شانزدهم از منازل ماه است. (ناظم الاطباء). منزل شانزدهم بود از منازل بیست و هشت گانه ٔ قمر و علامت او دو ستاره است بر دو کفه ٔ میزان. و عرب گویند که این دو کوکب بر زبانای عقرب واقعند یعنی بر دو قرن او. (فرهنگ نظام بنقل از بیست باب ملامظفر). نام منزل شانزدهم از منازل قمر و آن دو ستاره اند که از آن دو شاخ پیشین برج عقاب است. (غیاث اللغات: زبانا) (آنندراج: زبانا). دو ستاره اند روشن بر دو شاخ برج عقرب و آن از منازل قمر است. (آنندراج). منزل شانزدهم (از منازل قمر) دو ستاره اند از دو کفه ٔ ترازو و بر پهنای نهاده، یک از دیگر دوری چند نیزه دارند (التفهیم بیرونی ص 111). و در «آثارالباقیه » آرد: پس از «غفره» که نام سه ستاره است واقع بر پشت «اسد» زبانا است که عبارت است از دو ستاره ٔ درخشان، جدا از یکدیگر و فاصله ٔ آن دو پنج ذراع است. این دو ستاره در آنجا قرار گرفته اند که جایگاه شاخهای عقرب است (در تصویر برج عقرب). اما (در تصویرهایی که برای برجها ترسیم کرده اند) زبانی جزء صورت میزان قرار گرفته است. و گفته شده:
نام (زبانی) از زبن «بمعنی دفع» اشتقاق یافته از این روی که این دو ستاره دور از یکدیگرقرار گرفته اند. (از الاَّثار الباقیه چ لایپزیک ص 345) و در موضع دیگر از همین کتاب آرد: «غفره» بالای «زبانی العقرب » قرار دارد و بمنزله ٔ مغفر (کلاه خود) آن است. و نیز در صفحه ٔ 350 در جدول «احوال کواکب منازل » آرد: زبانی نزد منجمان، کفه ٔ میزان و نزد منجمان عرب شاخهای کژدم «زبانیاالعقرب » است. و هم در ص 240 «در جدول اسماء و منازل قمر درلغات مختلف » آرد: بلغه عرب، «زبانیان » بلغه سغد، «فسرو» و بلغه اهل خوارزم، «سرافسریو». در ترجمه ٔ صور الکواکب آمده: اول (از کواکب میزان) جنوبی دو کوکب روشن است که آنرا زبانی العقرب یعنی سروهای عقرب خوانند و او بر کفه ٔ جنوبی میزان است از اکبر قدرسوم و بطلمیوس از قدر دوم آورده. (ترجمه ٔ صور الکواکب). و نیز در همان کتاب آمده: اول و سوم را که بر دو کفه اند روشن ترند دو زباناء عقرب خوانند یعنی دو سر او و آن منزل شانزدهم قمر است و بعضی گفته اند ایشان را زبانا از آن جهت خوانده اند که از یکدیگر مندفعاند یعنی دور، و زبن دفع باشد. (ترجمه ٔ صور الکواکب). در کتاب کیهان شناخت آمده: منزل شانزدهم قمر را دو ستاره است روشن از یک دیگر دور و قمر جنوبی را کسف کند و شمال را نه. نام این دو ستاره بتازی زبانا و بپارسی سرونه. مواضع ایشان از صورتهای هر دو سروی کژدم و اندر صورتهای منجمان هر دو پله ٔ میزان است. (از جدول منازل قمر کتاب کیهان شناخت نسخه ٔ متعلق به کتابخانه ٔ مجلس ص 66). در جهان دانش آمده: زبانا دو کوکب روشن اند میان ایشان مقدار نیزه ای برپله میزان. عرب چنان پندارند که این زبان عقرب است، و ماه جنوبی ایشان را بپوشاند. (جهان دانش مسعودی ص 130). یاقوت آرد: زبانی بلفظ زبانی العقرب از ستارگان آسمان یعنی دو شاخ (ستاره) عقرب است. (از معجم البلدان). قلقشندی آرد: زبانان دو ستاره ٔ روشن اند که عرب آنرا دست عقرب میداند که بوسیله ٔ آن از خویش دفاع میکند، اصحاب صور آن دو را دو کفه ٔ میزان قرار میدهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 160):
یتعبها کواکب المیزان
منهاالزبانا و هما نجمان
کلاهما ذورونق و لمح
بینهما فی البعد قید رمح
هماجمیعا کفه المیزان
و بید العقرب یعرفان
و جهل من یزعم هذا واضح
لان عنهن الزبانا ناضح.
(از منظومه ٔ علی بن عبدالرحمن صوفی فرزند مؤلف صور الکواکب چاپ شده در ذیل آن کتاب در حیدرآباد).
خیرلیال فی الابد
بین الزبانی والاسد.
راجز (بنقل از الاَّثارالباقیه).
فداک نکس لایبیض حجره
مخرق العرض حدید ممطره.
فی لیل کانون شدید خصره
عض باطراف الزبانی قمره.
ابن الاعرابی (از لسان العرب).
رجوع به زبانا شود. || زبانا و زبان (در تداول عامه ٔ مصر): خار یا سوزن حشرات گزنده مانند زنبور و کژدم. (از القاموس العصری، عربی، انگلیسی). || بگفته ٔ بعضی: نوک شاخ عقرب است و آن هر دو را زبانیان گویند: گویی بدان وسیله از خویش دفاع میکند. (لسان العرب). برخی زبانی العقرب را نوک دو شاخ او دانسته اند، گویی وسیله ٔ دفاع اویند و این معنی مشهور است. (تاج العروس). و گفته اند:زبانی العقرب نوک شاخ کژدم است و او راست زبانیان. و جمع آن زبانیات است. (از جمهره ٔ ابن درید ج 3 ص 396). || نوک دم کژدم است که با آن از خویش دفاع میکند. مرادبن منقذ گوید:
زبانی عقرب لم تعط سلما
واعیت ان تجیب رقی لرافی.
(اقرب الموارد) (البستان).
زبانی نوک دم عقرب است که با آن میگزد. (المنجد). || برخی گفته اند واحد زبانیه است. و برخی گویند واحد زبانیه زابن است و بطوریکه در صحاح آمده اخفش این دو قول را از بعضی نقل کرده است. (تاج العروس). رجوع به «زبانیه » و «زبانی ّ» شود.


ابن عبدالعزیز

ابن عبدالعزیز. [اِ ن ُ ع َ دِل ْ ع َ] (اِخ) ابوحفص عمربن عبدالعزیزبن مروان بن حکم. هشتمین خلیفه ٔ اموی. رجوع به عمربن عبدالعزیز شود:
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زابن عبدالعزیز.
سعدی.


زبونة

زبونه. [زَ ن َ] (ع ص) زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: «زوبنته »؛ یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: «زوبنه »؛ یعنی آن زن را رفیقه ٔخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود.


زبنی

زبنی. [زِ نی ی] (ع ص، اِ) واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان). || زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان). || زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد).


زبنیة

زبنیه. [زِ ی َ] (ع ص، اِ) دوزخبان. ج، زبانیه. یا واحد آن زبان یا زابن است یا زبنی. (منتهی الارب). واحد زبانیه است که در اصل شرطگان را گویند و برخی از ملائکه رانیز زبانیه نام دادند. زیرا دوزخیان را در آتش می افکنند. (تاج العروس) (محیط المحیط). اخفش گوید: بمعنی واحد زبانیه را زبانی و بعضی زبنیه مثل عفریه گفته اند اما عرب این دو ماده را نمیشناسد و زبانیه را جمعبدون واحد میداند مانند: ابابیل و عبادید. (از لسان العرب). || دیو سرکش. (منتهی الارب). متمرد جن یا انس، واحد زبانیه، یا واحد زبانیه زبنی است. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (البستان). || مردم سخت. (منتهی الارب). شدید. (قطر المحیط). واحد زبانیه است بمعنی مردم سخت یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد). || سرهنگ سلطان. (منتهی الارب). شرطی ج ِ زبانیه. (قطر المحیط). زبنیه، شرطی واحد زبانیه. یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد). زبنیه واحد زبانیه است و در صحاح است که زبانیه در اصل شرطگانند. (تاج العروس) (محیط المحیط). || زشت روی. منکر. (متن اللغه). || درشت هیکل و زشت از پری و آدمی است. (شرح قاموس).


زبانیه

زبانیه. [زَ ی َ] (ع ص، اِ) ج ِ زبنیه و زبنی، کسانی که مردم را میرانند. (از لسان العرب). ج ِ زبنیه. (ناظم الاطباء). ج ِ زبانیه و زبان و زابن و زبنی است. (فرهنگ نظام). ج ِ زبنیه. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 54). || مردم سخت. (آنندراج). مردان سخت. (قطر المحیط) (تاج العروس). مردم سخت و درشت. (آنندراج). مردمان سخت و درشت. (فرهنگ نظام). ج ِ زِبنیَه، دیو سرکش. واحد آن زبانی یا زابِن است یا زِبنی ّ. (از منتهی الارب). ج ِ زبنیه، متمرد از آدمی و پری. (تاج العروس) (قطر المحیط). دیو سرکش. (آنندراج). دیوان سرکش. (فرهنگ نظام). || سرهنگان سلطان. (منتهی الارب). شرطی. (قطر المحیط) (تاج العروس). سرهنگ. (آنندراج). سرهنگان سلطان. (فرهنگ نظام). || دوزخبان. (منتهی الارب). فریشتگان دوزخ. (دهار). زبنیه، فریشته ٔ عذاب. الزبانیه جماعه. (دهار). دوزخ بانان. واحده زبان و زابنه و زبنی و جمله از زبن اند بمعنی دفع. (مهذب الاسماء). ج ِ زبنیه. دوزخ بانان. (مجمل اللغه) (آنندراج). موکلان دوزخ. ج ِ زبنی است. (غیاث اللغات). برخی از ملائکه از آنروی زبانیه نام یافته اند که دوزخیان را در آتش می افکنند. قتاده در تفسیر آیت «فلیدع نادیه، سندع الزبانیه» گوید: زبانیه در زبان عرب شرطگان اند. فراء گوید زبانیه (یعنی دوزخبانان) با دست و پا کار میکنند و از این روی نیرومندترند. زجاج گوید زبانیه غلاظ و شداداند، یعنی همان فریشتگانی که در آیت دیگر بدین گونه یاد شده اند: «علیها ملائکه غلاظ شداد». (از لسان العرب):
ای اعتقادنه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده.
خاقانی.
سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبانی دفع زبانیه است آنجا.
خاقانی.
در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. (سندبادنامه ص 209). فرمود تا پنج مغول دررود، گفت صحبت پنج زبانیه نمیخواهم و دو سه بیت از قصیده ای میخواند. (تاریخ رشیدی).


پاسخ

پاسخ. [س ُ] (اِ مرکب) (از: پات، ضد. مقابل. و سخون، گفتار.) جواب. مقابل پرسش. مقابل سؤال:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به بیداری [ظ: پیدائی] میان مردمان.
رودکی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
آهواز دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
رودکی.
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
بوشکور.
ببردند پاسخ بنزدیک شاه
برآشفت شیروی از آن بیگناه.
فردوسی.
دلش گشت پر آتش و سر ز باد
بگرسیوز از خشم پاسخ نداد.
فردوسی.
بدادنش آن نامه ٔ شهریار
بپاسخ نوشته زریر سوار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ سیاوش که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه.
فردوسی.
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.
فردوسی.
سخن هرچه گوئی توپاسخ دهم
ترا اندرین رای فرّخ نهم.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.
فردوسی.
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان را بپاسخ بیاراستیم.
فردوسی.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
درود فریدون فرخ دهم
سخن هرچه پرسند پاسخ دهم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که او رابدام
نیارد مگر مردم زشت نام.
فردوسی.
چو بشنید گریان برفت استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار.
فردوسی.
چو یکماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ [رستم فرخزاد] که او را بگوی
نه تو شهریاری نه دیهیم جوی.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2567)
چنین دادپاسخ [شیرین] که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشندنزد تو دانندگان
جهاندیده و نیز خوانندگان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدیشان که من [کاوس]
نبینم کسی را از این انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی برآب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی.
سخن را بباید شنیدن نخست
چو دانا شوی پاسخ آری درست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور سرکشان
که تخم بدی تا توان خود مکار
چو کاری همان بردهد روزگار.
فردوسی.
دگر گفت ما را سخن بسته گفت
بماند همی پاسخ اندرنهفت.
فردوسی.
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی.
فردوسی.
قتلغتکین... گفت چیست ؟ خیلتاش پاسخ نداد. (تاریخ بیهقی). البته حسنک هیچ پاسخ نداد. (تاریخ بیهقی).
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی بگل.
اسدی.
چنین داد پاسخ که شه را بگوی
که چیزی که هرگز نیابی مجوی.
اسدی.
اگر تو مقرّی ز من خواه پاسخ
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور.
ناصرخسرو.
با آن لب شیرین چه دهی پاسخ تلخم
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین.
معزی.
گر ز غمت صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.
خاقانی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت.
نظامی.
هین مقابل شو تو با خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو.
مولوی.
جهاندار از آن پاسخ هولناک
ز بیهوشی آمد به بیم هلاک.
امیرخسرو.
شهریارا کامکارا یک سخن زابن یمین
بشنو و پاسخ بگو ای جان فدای پاسخت.
ابن یمین.
|| تعبیر خواب. گزارش رؤیا:
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید.
فردوسی.
بدل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او در جهان فرخ است.
فردوسی.
چنین داد پاسخ [پرویز را] ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
از این کودک [شیرویه] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2468).
گزارنده ٔ خواب پاسخ نداد
کزان داستانش نبود ایچ یاد.
فردوسی.
|| عِوض. جزا. سزا. مکافات. پاداش. کیفر. پاداشن. پاداشت. داشن ثواب. اجر. مزد:
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شد پاسخ پادزهر.
فردوسی.
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام...
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد.
فردوسی.
خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آنکه از وی رفت گرفتار و ما را با آن کاری نیست. (تاریخ بیهقی).
|| برآمدن حاجت. قضای حاجت. پذیرفتگی دعا. درگیری. روائی. قبول. استجابت:
به ایران چو آید پی فرخش [پی کیخسرو]
ز چرخ آنچه خواهد بود پاسخش.
فردوسی.
|| صَدا. عکس صوت:
ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
|| اجابت امر. فرمانبرداری:
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده، وانگهی جان من پیش تست
وز آن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرخت.
فردوسی.
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.
فردوسی.
- پاسخ آراستن، پاسخ کردن.
- پاسخ آوردن، جواب آوردن:
سخن را بباید شنیدن نخست
چو داناشوی پاسخ آری درست.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد ابلق سوار
که من خرم و شاد و به روزگار.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد رستم بدوی
که ای نامور مهتر نامجوی.
فردوسی.
- پاسخ بردن، جواب بردن. پیغام بردن.
- پاسخ خواستن، استجابت.
- پاسخ دادن، جواب گفتن. اجابت. مجاوبه به مشافهه یا پیغام یا کتابت:
چو مهمانت آواز فرخ دهد
بدینگونه بر دیو پاسخ دهد.
فردوسی.
نشینیم و گفتار فرخ نهیم
وزان پس یکی خوب پاسخ دهیم.
فردوسی.
کنون این سخنها چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید.
فردوسی.
- پاسخ کردن،جواب گفتن. جواب دادن، بیشتر به پیغام یا کتابت.
- پاسخ کردن خدای تعالی دعای کسی را، اجابت فرمودن آن.
- پاسخ گفتن، جواب گفتن و مشافهه باشد.
- پاسخ نوشتن، پاسخ نامه کردن. و این کلمه با آراستن، آوردن، بردن، خواستن، دادن، کردن، گفتن، نوشتن و شنیدن صرف شود. و در باب کلمات مرکبه با پاسخ مانند شکر پاسخ (فردوسی) و تلخ پاسخ و پاسخ سرای و نظایر آنها. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.

حل جدول

زابن

دیو سرکش، دوزخ بان


دیو سرکش

زابن

فرهنگ فارسی هوشیار

زابن

دیو سرکش، چاووش

معادل ابجد

زابن

60

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری