معنی زابل

لغت نامه دهخدا

زابل

زابل. [ب َ] (اِخ) شهری است به سند. (منتهی الارب).

زابل. [ب َ / ب ِ] (ع ص) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب). و رجوع به زبل در لغت نامه شود.

زابل. [ب ُ] (اِخ) قومی و جماعتی است. (برهان قاطع). || (اِ) شعبه ای است از موسیقی. (برهان قاطع). اصلی است. (شرفنامه ٔ منیری). مقامی است از مقامات سرود. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت و فرهنگ). گوشه ای از چهل و هشت گوشه ٔ موسیقی است. مقامی است از موسیقی چنانکه از منشآت ملاطغرابوضوح می پیوندد. (آنندراج). خسرو گوید:
پیرزنی چنگ تهمتن مثال
رخش روان کرده به زابل چو زال.
(فرهنگ رشیدی ص 300).
و رجوع به فرهنگ شعوری شود.

زابل. [ب ُ] (اِخ) نام ولایت سیستان است. (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است. (شرفنامه ٔ منیری). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری است از ولایت سیستان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (فرهنگ جهانگیری). سیستان است، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف. (فرهنگ رشیدی). مملکتی است عریض، محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستان است. مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است. در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته: خجسته درگه محمود زاولی دریاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود:
ز زابل بشاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی.
فردوسی.
همی رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای.
فردوسی.
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شهر زابل خدای.
(گرشاسب نامه).
میر باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی.
منوچهری.


زابل شه

زابل شه. [ب ُ ش َه ْ] (اِخ) مخفف زابل شاه:
چوبشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چاره ٔ خویش جوی.
(گرشاسب نامه ص 32).


گرد زابل

گرد زابل. [گ ُ دِ ب ُ] (اِخ) کنایه از رستم زابل است که رستم زال باشد. (برهان). رجوع به گرد زابلی شود.


زابل منصوری

زابل منصوری. [ب ُ ل ِ م َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از دستگاههای موسیقی است.


زابل گبری

زابل گبری. [ب ُ ل ِ گ َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از دستگاههای موسیقی است.


شاه زابل

شاه زابل. [هَِ ب ُ] (اِخ) شاه زاول. عنوانی است سلطان محمود غزنوی را. (از انجمن آرا) (ازآنندراج). و رجوع به شاه زاول و محمود غزنوی شود.


زابل الذئب

زابل الذئب. [زِ لُذْ ذِ] (ع اِ مرکب) سرگین گرگ. بیرونی آرد: سرگین گرگ که بر خار و سنگ فکنده باشد و لون او سپید، علت قولنج را سود دارد و طریق استعمال او در علت قولنج آن است که سرگین گرگ را با بعضی از تخمها که باد را از شکم براند، در شراب کنند و بدهند و اگر او را با رشته ٔ پشم گوسفندی که گرگ او را دریده بود و کشته درآویزند درد قولنج را بنشاند. (ترجمه ٔ صیدنه). بهترین سرگین گرگان آن بود که از خار گیرند و سپید بود و در وی استخوان و موی بود، قولنج را نافع بود خاصه آن گرگ چون استخوان خورده باشد در غایت کمال نافع بود و مجرب و مفید است و اگر نزدیک خاصره بیاویزند همین خاصیت دهد. اگر در پوست ابل یا پوست گرگ گیرند و بیاویزند بریسمان که از پشم کبشی که بعضی از وی گرگ خورده باشد نیکو بود این مرض را. (اختیارات بدیعی). مؤلف مخزن الادویه ذیل ذئب آرد: زبل یعنی سرگین آن (ذئب) بسیار گرم و محلل قوی وبهترین آن آن است که گرگ استخوان خورده باشد و علامت آن بسیار سفیدی آن است که با خشونت باشد. آشامیدن یک مثقال آن با آب گرم و با شراب مفید و بدستور با فلفل و نمک جهت قولنج سریعالاثر حتی تعلیق آن بر ران صاحب قولنج خصوصاً بریسمانی که از پشم گوسفندی که آنراگرگ دریده باشد و اگر بعوض پشم در پوست ابل بندند نیز همین اثر دارد و اگر پوست پسته بجای مغز آن گذارند و سر آن را بسته و برای آن گوشه قرار دهند و بر شکم بیاویزند نافع است و اگر در انبوبه ٔ از نقره که دوگوشه داشته باشد مقدار با قلابی از آن کنند و بیاویزند نیز مؤثر است و بدستور پیچیده ٔ آن در پوست بزی که گرگ آنرا دریده باشد بر خاصره ٔ صاحب قولنج و غرغره ٔ آن با عسل جهت خناق بلغمی و بدستور ذرور خشک استخوان خورده ٔ آن و بخور آن باعث جمعیت موش در آن موضع. (مخزن الادویه). رجوع به مفردات قانون ذیل زبل شود.

فرهنگ معین

زابل

گوشه ای است از موسیقی (در سه گاه، چهارگاه)، نام شهری در استان سیستان و بلوچستان. [خوانش: (بُ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

زابل

گوشه‌ای در دستگاه‌های سه‌گاه و چهارگاه،
از شعبه‌های بیشت‌وچهارگانۀ موسیقی ایرانی،

حل جدول

زابل

شهری در سیستان و بلوچستان


نام قدیم زابل

نصرت آباد

فرهنگ فارسی هوشیار

زابل

گوشه ایست از موسیقی (در سه گاه و چهار گاه) . کوتاه

معادل ابجد

زابل

40

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری