معنی ریمناک
لغت نامه دهخدا
ریمناک. (ص مرکب) ریمی و دارای ریم. مانند جراحتی که در آن ریم فراهم شده باشد. (ناظم الاطباء). باریم. پرریم. ریمگین. طَفِس. خم ناک. (یادداشت مؤلف). چرکناک. (آنندراج). || کثیف. ناپاک. چرکین. ملوث. پلید. آلوده. (ناظم الاطباء):
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک.
رودکی.
خدای عزوجل برتنهای ایشان جامه نگاه داشت فرسوده و دریده نشد و ریمناک نشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || منتفخ و آماسیده. || زبون و پوسیده. || فاسد. (ناظم الاطباء).
حشر
حشر. [ح َ ش ِ] (ع اِ) خیک میانه و ریمناک. (یادداشت مؤلف). خیک شیر ریمناک. (ناظم الاطباء).
ریمگین
ریمگین. (ص مرکب) چرک آلوده. (غیاث اللغات) (آنندراج). ریمناک. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریمناک و ریم شود.
کتن
کتن. [ک َ ت ِ] (ع ص) ریمناک. چرکین. ریمگین.
- سقاء کتن، مشک چرکین و ریمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
321