معنی ریشه دستار

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

دستار

دستار. [دَ] (اِ مرکب) از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فَدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نَشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ:
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.
فردوسی.
به دستار دستان همی چشم اوی
بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی.
فردوسی.
سه دستار دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار.
فردوسی.
سه کاسه نهادی بر او از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.
فردوسی.
حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب [لیث] نهاد. (تاریخ سیستان).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بوشریف.
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
ممسحه؛ دستار روی خشک کننده.
- دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه)، آستین. (ناظم الاطباء).
- دستار شراب، حوله ٔ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند:
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
و از وی [دامغان] دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم).
|| شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سِب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صِنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عِطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مِقعطه. مِکوره. مِکور. مِندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج): از ابله دستار و عمامه ٔ ابلی خیزد. (حدود العالم).
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش.
فردوسی.
چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
فرخی.
کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128).بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365).
دیو که باشد مگر آنکو به جهل
گوید شلوار ز دستار کن.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
گوید که نبود مر خراسان را
زین پیش چون من سری و دستاری.
ناصرخسرو.
گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایه ٔ جان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 298).
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی.
فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64).
آفتاب خسروان را سایه ٔ دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس.
سوزنی.
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله و پیرهان و دستارم.
سوزنی.
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی (دیوان ص 342).
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش.
خاقانی.
بدل معاینه آید مرا که دستاری
ز من یزید که این را بهای بازار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا.
خاقانی.
باد دستار مؤذن درربود
کعبتینی زآن میان بیرون فتاد.
خاقانی.
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهین حله ٔ آدم نفروشم.
خاقانی.
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیه ٔ سوداش دارم بر کتف.
خاقانی.
روز وغا نصرت از طره ٔ دستار او
پرچم تعویذ بست بر علم افتخار.
خاقانی.
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته.
خاقانی.
باد سر زلفت از سرآغوش
دستار سر سران ربوده.
خاقانی.
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان.
خاقانی (دیوان ص 313).
دستار خز و جبه ٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوترست.
خاقانی.
دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد
یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد.
خاقانی.
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعه ٔ عید بر سرش.
خاقانی.
خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمه ٔ بحر معانی و تمیمه ٔ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77).
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هر سه سیاه.
نظامی.
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار.
نظامی.
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فروانداز دستار.
عطار.
گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما.
مولوی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی.
برآورد از طاق دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش.
سعدی.
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد برسرش.
سعدی.
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سر گران.
سعدی.
خرد باید اندر سرمرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز.
سعدی.
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه است و ریشت حشیش.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی).
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماندو نه دستار.
حافظ.
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
ساقی مگر وظیفه ٔ حافظ زیاد داد
کآشفته گشت طره ٔ دستار مولوی.
حافظ.
گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا
نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب (از آنندراج).
اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط
ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد.
صائب.
در حوزه ٔ تعلیم سخن جایزه دارد
زآن مرد که دستار هنر بسته سران را.
واله هروی (از آنندراج).
چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی
که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش.
فطرت (از آنندراج).
تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا
خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست.
غنی (از آنندراج).
هرکسی بندد به آئین دگر دستار را.
؟
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟
اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط؛ دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار؛ دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار؛ دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله؛ بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه؛ پیچ دستار. عجره؛ هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه؛ بندش دستار. (دهار). قفداء؛ دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه؛ دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر؛ دستار بر سر کسی نهادن.
- دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج):
تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم.
صائب (از آنندراج).
- به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن:
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش بجای لاله به دستار بسته ام.
سعدی (از آنندراج).
- بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن:
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریده ٔ منصور را بر دار می بستم.
صائب (از آنندراج).
- دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج):
بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است
آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی.
شفائی (از آنندراج).
- دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج):
امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار.
عرفی.
صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد.
- دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء).
- || کفن. (ناظم الاطباء).
- دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج):
ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی
چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر.
بدر چاپی (از آنندراج).
- ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامه ٔ درهم:
همی رفت ژولیده دستار و موی
سر دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
|| غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه ٔ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).

دستار. [دَ] (نف مرکب) اسم فاعل از دست آوردن. دست آورنده. (برهان). || (اِ مرکب) جای دست. جای دست آوردن.
- دستار مِثقَب، چوبی که بر دسته ٔ مثقب باشد و سر دسته ٔ مذکور در آن بود و وقت گردانیدن مثقب در میان بگردد و آنرا نجار به دست دوم بگیرد و بزور بکشد تا زود سوراخ شود. (آنندراج):
ز معنی گرش کوتهی کرد ریش
ولی رفته کارش ز دستار بیش.
وحید (در تعریف مثقب، از آنندراج).


ریشه ریشه

ریشه ریشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش. پرریشه. هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته. || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف):
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.
نظامی.
- ریشه ریشه شدن، دریده شدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن. (آنندراج):
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- ریشه ریشه کردن، دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. (آنندراج).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن). (فرهنگ فارسی معین):
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج).


ریشه

ریشه. [ش َ/ ش ِ] (اِ) طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). || طره ٔ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه ٔ گلیم. ریشه ٔ کلاغی. ریشه ٔ دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شمله ٔ دستار. علاقه ٔ دستار. فش دستار. دنبوقه ٔ دستار. (یادداشت مؤلف). کناره ٔ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ٔ ردا. ریشه ٔ مقنعه. ریشه ٔ دستار. (آنندراج):
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه ٔ نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه ٔ دستار، طره ٔ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقه ٔ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج):
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشه ٔ بالش
تاج قیصر به ریشه ٔ دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه ٔ سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ٔ ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج):
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ٔ ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نوارگونه با رشته و تارهای آویخته ٔ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف). || هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف). || زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). || موی در اندام آدمی. || لیف و تارهای انبه. || الیاف خرمابن.. || دستک درخت انگور. || پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید. || هر چیز تافته شده مانند پلیته ٔ چراغ و فتیله ٔ توپ. (ناظم الاطباء). || بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی «ریزا».
- امثال:
ریشه ٔ بیداد بر خاکستر است.
- ریشه ٔ دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ کلمه، ماده ٔ آن. (از یادداشت مؤلف).
|| جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه ٔ سوم، کعب (در حساب).
|| آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه ٔ درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیه ٔ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیله ٔ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208):
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده:ریشه ٔ اصلی، ریشه ٔ افشان، ریشه ٔ اولیه، ریشه ٔ برگ مانند، ریشه ٔ تکمه ای، ریشه ٔ تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه ٔ منظم، ریشه ٔ جوانه دار، ریشه ٔ فرعی، ریشه ٔ مرکب، ریشه ٔ مکینه، ریشه ٔ نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه ٔ آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه ٔ زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔایرسا شود.
- ریشه ٔ اراقیطون، ریشه ٔ باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ٔ ایرسا؛ بیخ بنفشه. ریشه ٔ آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ آلیسا شود.
- ریشه ٔ باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه ٔ اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه ٔ اراقیطون شود.
- ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- || بیخ بر. از بن برکننده.ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقه ٔ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه ٔ بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ٔ ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج).بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه ٔ شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه ٔ جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ خردل، رفور. از تیره ٔ کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و ماده ٔ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 179):
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
|| در شعر ذیل از فردوسی کلمه ٔ ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه «پشه » ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306).

فرهنگ عمید

دستار

شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دستار

سربند، طیلسان، عصابه، عمامه، مندیل، دستمال

فارسی به انگلیسی

دستار

Agent, Diadem, Turban

فرهنگ فارسی هوشیار

علاقه دستار

فش دستار منگله ی دستار


دستار

دستمال، شال، عمامه


دستار دار

(صفت) آنکه دستار دارد دستار بند معمم، عالم فقیه دانشمند، صاحب حشمت.

فرهنگ معین

دستار

(دَ) (اِمر.) عمامه، پارچه ای که به دور سر پیچند.

معادل ابجد

ریشه دستار

1180

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری