معنی ریخت
لغت نامه دهخدا
ریخت. (مص مرخم، اِمص) ریختن: ریخت و پاش. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) ژست. هیأت. شکل. هیکل. قیافه. صورت. و در آن نظر به تمام حجم نیز هست: چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف). شکل و قیافه. اندام. (فرهنگ فارسی معین). هیأت. وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس: خوش ریخت. بدریخت. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- بدریخت، بدقیافه. بدشکل. بدگل. بدهیأت. مقابل خوش ریخت. (یادداشت مؤلف).
- بی ریخت، بیقواره. نازیبا. که فاقد تناسب اندام و زیبائی است.
- خوش ریخت، خوشگل. زیبا. زیبااندام. (از یادداشت مؤلف).
بی ریخت
بی ریخت. (ص مرکب) (از: بی + ریخت) بی اندام. بی قواره. بدترکیب. بدشکل (در انسان و حیوان و جامه). رجوع به ریخت شود.
خوش ریخت
خوش ریخت. [خوَش ْ / خُش ْ] (ص مرکب) نیک خلقت. خوب طبیعت. نیکوقالب. (ناظم الاطباء). خوش شکل. خوش هیئت. خوش اندام.
فارسی به انگلیسی
Figure, Form, Formation, Lineament, Look, Mien, Shape
فارسی به ترکی
kılık
فرهنگ معین
(خْ) (اِ.) (عا.) شکل و قیافه.، ~ کسی از دنیا برگشتن کنایه از: بسیار بدشکل و بدقواره شدن.
فرهنگ عمید
فارسی به عربی
فارسی به آلمانی
Form, Form (f), Formen, Gestalt (f), Gestalten
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندام، شکل، صورت، قیافه، هیات، هیکل، ریختن
فرهنگ فارسی هوشیار
شکل و قیافه
معادل ابجد
1210