معنی رگ گردن

حل جدول

رگ گردن

حبل الورید، شاهرگ

ودج

وداج


رگ پشت گردن

ابهر

فرهنگ عمید

رگ

(زیست‌شناسی) مجرای خون در بدن، لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد،
[مجاز] نسب، اصل، نژاد،
* رگ‌به‌رگ شدن: (زیست‌شناسی) دردناک شدن عضوی از بدن به‌واسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا دررفتن رگ و پی در مفصل،
* رگ جان: (زیست‌شناسی) [قدیمی] شاهرگ، ورید، حبل‌الورید،
* رگ زدن: (مصدر لازم) سوراخ کردن ورید با نشتر برای کم کردن مقداری از خون بدن، رگ گشادن، فصد، فصد کردن، خون گرفتن از رگ،
* رگ نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
تسلیم شدن، گردن نهادن،
فروتنی کردن،
فرمان بردن،


گردن

(زیست‌شناسی) قسمتی از بدن بین سر و تنه،
[قدیمی، مجاز] فرد بزرگ و قدرتمند: بنازند فردا تواضع‌کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱: ۱۳۴). δ در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می‌شود،
* به گردن گرفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] گردن گرفتن، تعهد‌ کردن، عهده‌دار شدن،
* گردن افراختن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
گردنکشی کردن،
خودنمایی کردن،
تکبر کردن: بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی‌شرمی بینداخت (سعدی: ۱۷۹)،
* گردن افراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * گردن افراختن
* گردن برافراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * گردن افراختن
* گردن پیچیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن، سر باززدن، نافرمانی کردن: نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی: ۵/۳۴۷)،
* گردن تافتن: (مصدر لازم) سرپیچی کردن، سر باززدن،
* گردن خاراندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] عذر آوردن، بهانه آوردن،
* گردن خم کردن: (مصدر لازم) [مجاز] فروتنی کردن، تواضع کردن،
* گردن دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن‌ دردادن،
* گردن زدن: (مصدر متعدی) گردن کسی را با شمشیر قطع کردن،
* گردن کج کردن: (مصدر لازم) [مجاز]
فروتنی کردن،
اظهار عجز و ناتوانی کردن،
* گردن کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] گردنکشی کردن،
نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن،
تکبر کردن،
دلیری کردن،
* گردن نهادن: (مصدر لازم) [مجاز]
تسلیم شدن، اطاعت کردن،
فروتنی کردن،

لغت نامه دهخدا

رگ

رگ. [رَ] (اِ) عِرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجرای لوله مانندی که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزای مختلفه ٔ نبات. (ناظم الاطباء). لوله های سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است. (فرهنگ نظام). عروق [رگها] عبارت از مجاری غشائی هستند که در تمام بدن منشعب اند و به دو دسته تقسیم می شوند: عروق خونی و عروق لنفی. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران). و رجوع به «عِرق » و «عروق » شود. ج، رگان، رگها:
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.
رودکی.
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.
فردوسی.
چون چشم افشین بر من [احمدبن ابی دؤاد] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی).
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.
ناصرخسرو.
گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانه ٔ تسلیم منه بیرون پی.
خاقانی.
چَه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی.
کمال الدین اسماعیل.
می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود.
مولوی.
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی.
سعدی.
تراشهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدی.
صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست.
- دست بررگ کسی نهادن، به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن: باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.
مجیر بیلقانی.
- دست به رگ برنهادن، نبض کسی را گرفتن:
کهنسالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ بر نه ای نیک رای
که پایم همی برنیاید ز جای.
سعدی.
- رگ بسمل، نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. (ناظم الاطباء).
- رگ بسمل خاریدن، کنایه از کردن کاری است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. (برهان). کردن کاری که در آن خطر جان باشد. (فرهنگ نظام):
مرغ چو بر دام و بر چنه نظر افکند
بخت بد آنگه بخاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
- رگ پای، صافن. (منتهی الارب) (المنجد). رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. (المنجد).
- رگ جان، شریان و آن رگی است که به دل تعلق دارد. (غیاث اللغات). شریان و حبل الورید. (آنندراج). شاهرگ. (فرهنگ نظام):
ای گشته دلم بی توچو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی.
عطار.
گوئی رگ جان می گسلد زخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش.
سعدی.
- رگ جان گرفتن، میرانیدن. (ناظم الاطباء):
بیدادگری پنجه فروبرده به جانم
بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت.
لسانی (از آنندراج).
- رگ جنبان، شرائین. (منتهی الارب).
- رگ جنبنده، شریانها که جنبنده اند. (التفهیم).
- رگ جهنده، شریان. (منتهی الارب). رافز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرخ رگ. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران).
- رگ چیزی گرفتن، آن را مغلوب و منقاد خود کردن. (آنندراج):
نشتر ناله ظهوری همه در سینه شکست
به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- رگ حجامت، اخدع. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به اخدع شود.
- رگ خوابانیدن، به معنی رگ بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاری باشد. (برهان).
- رگ خواب کسی را گرفتن و به دست داشتن، سر رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن. (آنندراج). مجازاً کسی را در امری تابعخود کردن و این مجاز از آنجا برخاسته که گویند در انسان رگی هست که اگر آن را فشار دهند به خواب می رود. (فرهنگ نظام).
- رگ در تن برخاستن، کنایه از قهر و غضب و خشم باشد. (برهان).
- رگ دست، عجاوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ دل، وتین. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ابهر. (منتهی الارب).
- رگ ران، نسا. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ زدن ستور، ودج. (تاج المصادر) (منتهی الارب).
- رگ سر، قیفال. (منتهی الارب).
- رگ غضب برخاستن، سخت به خشم آمدن و از جای بشدن.
- رگ فلان چیز نداشتن، استعداد آن چیز نداشتن. (آنندراج):
اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد
رگ مردی ندارد هرکه بی زنجیر می گردد.
عطائی حکیم (آنندراج).
- رگ قیفال، رگ سر. (منتهی الارب):
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
- رگ کردن، تحریک شدن و به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان. رگ کردن فرج.
- رگ کردن پستان، به هیجان آمدن پستان و شیر از آن سرازیر شدن. (ناظم الاطباء).
- رگ گردن، ودج. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ورید. (دهار) (مهذب الاسماء). رگ گردن در غیاث اللغات و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ولی ظاهراً در شعر زیر که به عنوان شاهد آمده است کنایه از خشمگین شدن است:
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- رگ گردن قوی کردن، کنایه است از اصرار کردن بر دعوی خود. (آنندراج).
با زور بخت کج رگ گردن قوی مکن
از ذوالفقار باطن اهل سخن بترس.
ملازمانی (از آنندراج).
- رگ گردن نرم کردن، کنایه از ترک دعوی و سرکشی کردن. (آنندراج):
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری.
صائب (از آنندراج).
- رگ مردی یا مردانگی داشتن، از صفت مردی و مروت برخوردار بودن.
- رگ میانگی دست، میزاب البدن. (منتهی الارب).
- رگ میانه ٔ انگشت بنصر وخنصر، اسیلم. (منتهی الارب).
- رگ و پی، فضول گوشت: رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب.
- || عِرق و عصب.
- رگهای برناجهنده، اَورده. (منتهی الارب).
- رگهای چشم، شؤون. (منتهی الارب).
- رگهای درون بازو، رواهش. (منتهی الارب).
- رگهای درون شکم، بجر. (از منتهی الارب).
- رگهای گوش، وشائج. (اقرب الموارد).
- رگ هفت اندام، اکحل. (منتهی الارب).
|| اصل و نسب. (برهان) (ناظم الاطباء). گوهر. نژاد. تبار. رگه. رجوع به رگه شود:
سپهبد سیاوخش را خواند و گفت
که خون رگ و مهر نتوان نهفت.
فردوسی.
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگ است.
سعدی.
- بدرگ، بداصل. بدنهاد. بدذات:
که من زآن سگ بدرگ تیره جان
بگیرم همه مرز هاماوران.
فردوسی.
- رگ و ریشه، اقارب. خویشاوندان. اقوام ونزدیکان.
- امثال:
رگ به ریشه می کشد، فرزندان حالات و صفات خود را از پدر و مادر و اجداد خود به ارث می برند.
|| (اِمص) با خود از روی خشم و قهر سخن گفتن. (برهان). رجوع به رگیدن و ژکیدن شود. || (اِ) شاخه های پیوسته و دراز معدنی از فلز وجز فلز در روی زمین. (یادداشت مؤلف). رشته های کان در زمین. رگه: و گروهی [از مردم سودان] گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جائی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). همچنانکه درسنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفت و سیماب. (کتاب المعارف).
- رگ زر، سام. سامه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
|| رگ ابر؛ خطی که از ابر نمایان باشد، و پاره ٔ ابر سیاه بدرازا که بصورت رگ باشد. (آنندراج):
شب بیاد سر زلف تو کشیدم آهی
رگ ابر سیهی گشت و بروزم بگریست.
خالص (از آنندراج).
- رگ دارشدن شراب، شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندک در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. (آنندراج).
- رگ رگ، شاخه شاخه. رشته رشته:
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می رود تا نفخ صور.
مولوی.
|| فقره. شق. وجهه:
عزیمت تو دورگ داشت از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| هر طبقه از طبقات آجر یا خشت در بنا. رج. (یادداشت مؤلف). طبقه.
- رگ کردن، رج کردن. ردیف کردن. پهلوی هم قرار دادن.
|| خط ترک یا برجستگی خفیف بر شیشه و امثال آن. || غیرت. حمیت: فلانی بی رگ است، یعنی غیرت و حمیت ندارد.
- به رگ غیرت کسی برخوردن، سخنی یا عملی بر او ناگوار آمدن.

رگ. [رَ گ َ] (اِخ) یکی از شانزده کشور اوستائی است. (ایران باستان). همان ری مشهور است. رجوع به ری شود.


گردن

گردن. [گ َ دَ] (اِ) پهلوی گرتن، کردی گردن، افغانی وبلوچی گردن، وخی و شغنی گردهن و سریکلی گردهان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). معروف است و به عربی جید و عنق خوانند. (برهان). ج، گردنها. رَقَبَه. مَطنَب. عَطَل. (منتهی الارب). یال. (فرهنگ اسدی). مَراد. (منتهی الارب):
زلفینک او نهاده دارد
بر گردن ماروت زاولانه.
رودکی.
تا بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسایی.
برون آمد از در بکردار باد
به گردن برش گرز و سر پر ز داد.
فردوسی.
به خاک اندر افکند مر تنش را
به یک گرز بشکست گردنش را.
فردوسی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
مر ورا گشت گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته به کاج و به مشت.
عنصری.
فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
پشیمان شوم و چه سود دارد که گردن ها زده باشند. (تاریخ بیهقی).
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
هر کو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهن است نرم کند گردنش.
ناصرخسرو.
سر خاقان اعظم از تفاخر
بدین نسبت یکی گردن بیفزود.
خاقانی.
دو شخص ایمنند از تو کآیی بجوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش.
نظامی.
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد.
نظامی.
نه خود را بر آتش به خود میزنم
که زنجیر شوق است در گردنم.
سعدی (بوستان).
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سعدی (طیبات).
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حماقت حدیث گوید باز.
اوحدی.
- از گردن افکندن، ذمه ٔ خود را فارغ ساختن. مسئولیت را از عهده ٔ خود خارج کردن. خود را از مسئولیت کاری و عملی آزاد گردانیدن: من این نذر را از گردن بیفکنم. (تاریخ بیهقی).
چون که بپرهیز و بتوبه سبک
نفکنی از گردن بار گران.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب از گردن بیرون کردن شود.
- از گردن بیرون کردن، وظیفه ٔ خودرا ادا کردن. خود را از مسئولیت چیزی رهاندن. ذمه ٔ خویش فارغ ساختن: و حق محاوره ٔ ولایت از گردن خویش بیرون کردم آنچه صلاح خود در آن دانید میکنید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ترکیب از گردن افکندن شود.
- بر گردن افتادن، سرنگون شدن. نابود شدن:
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن او کاندیشه ٔ تنها کند.
منوچهری.
و رجوع به گردن افتادن شود.
- به گردن افتادن و به گردن درافتادن، واژگون شدن. سرنگون گشتن:
بلرزیدی زمین از زلزله سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 87).
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن درافتاد سخت.
سعدی (بوستان).
دگر زن کند گوید از دست دل
به گردن درافتاد چون خر به گل.
سعدی (بوستان).
به گردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب بر گردن افتادن شود.
- به گردن ماندن و بر گردن بودن، به عهده بودن. در ذمه بودن و شدن:
بماند به گردَنْت ْ سوگند و بند
شوی خوار مانده پَدرْت ارجمند.
فردوسی.
که اعتقاد دارم که بجا آرم آن را و آن لازم است بر گردن من. (تاریخ بیهقی).
نه شب عیش و باده خوردن توست
کآبروی جهان به گردن توست.
اوحدی.
- پالهنگ در گردن انداختن، مطیع ساختن. به فرمان درآوردن:
آهوی پالهنگ در گردن
نتواند به خویشتن رفتن.
سعدی (گلستان).
- || کنایه از اظهار عبودیت کردن. تذلل و خشوع نشان دادن: حضرت خواجه فرمودند ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118). و رجوع به پالاهنگ و پالهنگ شود.
- خون کسی به گردن کسی بودن، دیت و خونبهای آن بر عهده وی بودن:
گردیده بد است رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
اسدی (از سندبادنامه).
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه در گردن تو.
سوزنی.
ای که درین کشتی غم جای توست
خون تو در گردن کالای توست.
نظامی.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست.
سعدی.
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت.
سعدی.
- در گردن بودن، در ذمه بودن. در عهده بودن. مسئول بودن. در عهده ٔ کسی کردن. مقصر شدن و بودن:
همه پاک در گردن پادشاست
وز او ویژه پیدا شود کژ و راست.
فردوسی.
- در گردن کردن کسی را، او را مسئول دانستن. او را مقصر شمردن: و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. (تاریخ بیهقی).
- دست در گردن کردن و بودن، هم آغوش شدن:
چه خوش بود دو دل آرام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی.
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش.
سعدی.
- کاری به گردن کسی انداختن، او را مسئول کردن. کاری را به کسی واگذاردن:
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نارسانیده به یک بنده ٔ تو هیچ ضرر.
فرخی.
- گردن خاریدن، مماطله و دفعالوقت کردن. و رجوع به امثال و حکم و مدخل خاریدن شود.
ترکیب ها:
- گردن آزاد. گردن افراختن. گردن برافراختن. گردن پیچیدن. گردن دراز.گردن زدن. گردن کسی گذاشتن. گردن گرفتن. و رجوع به هر یک از این مدخلها در ردیف خود شود.
- امثال:
با گردن کج آمدن، کنایه از با حالت تضرع و خواری آمدن.
به گردن آنها که میگویند، العهده علی الراوی.
سرش به گردن زیادتی کردن، سخنان نابجا گفتن یا کار نارواکردن، چنانکه کشتن را مستوجب باشد.
گردران با گردن است:
دلبری داری به از جان نیست غم گو جان مباش
گردرانی هست فربه گو بر او گردن مباش.
سنایی.
و رجوع به گردران شود.
گردن خم را شمشیر نبرد.
گردن ما از مو باریکتر و شمشیر شما از الماس برنده تر است، یعنی ما مطیع و فرمانبرداریم.
گردن من در مقابل قانون از مو باریکتر است.
مثل گردن قاز، منظور از شخص گردن دراز است.

گویش مازندرانی

رگ رگ

مشغول کاری بودن، آهسته کاری و مسامحه از روی عمد


گردن

گردن


رگ به رگ ببین

رگ به رگ شدن، ضرب خوردگی، گرفتگی عضله

تعبیر خواب

گردن

دیدن گردن به خواب، دلیل امانت است و محل دین اگر دید گردن او چون شیرشد، دلیل قوت است و صلاح دین و امانت نگه داشتن. اگر گردن خود را ضعیف دید، تاویلش به خلاف این است. اگر دید ماری در گردن او حلقه شده بود، دلیل که زکوه مال نداده باشد. - حضرت دانیال

اگر دید بر گردن موی داشت، دلیل که وام دار شود. اگر گردن خود را شکسته دید، دلیل که به مراد برسد و در دینش خلل افتد. اگر گردن خود را کج بیند، دلیل که امانت را خیانت کند. - جابر مغربی

فرهنگ فارسی هوشیار

گردن

فسمتی از بدن سر و تنه را گردن گویند

معادل ابجد

رگ گردن

494

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری