معنی رو به روی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

روی

روی. (اِمص) رو. روب. اسم مصدر از رُفتن، در رفت و روی. (از یادداشت مؤلف).

روی. (اِ) چهر. چهره. رخ. رخسار. وجه. صورت. محیا. مطلع. طلعت. معرف. منظر. دیدار. گونه. سیما. رو. (یادداشت مؤلف). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان). نقبه. جبله. عارض. (منتهی الارب). ترعه. (منتهی الارب) (از تاج العروس). صورت. روی آدمی. (السامی فی السامی):
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست.
سعدی.
لشکر زنگ ز راه مژه ٔ دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.
صائب تبریزی.
- آتش روی، که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی. و رجوع به ماده ٔ آتش روی شود.
- آشناروی، روشناس. معروف. که آشنا و شناخته شده باشد:
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان.
نظامی (شرفنامه ص 49).
- ارغوان روی، گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی:
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی، که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی، شیطان صفت.
- بت روی، زیباروی.که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده ٔ بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن، بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. (از ناظم الاطباء).
- به روی آمدن یا اندرآمدن، به روی افتادن. بر زمین خوردن:
ز در اندرآمد تکاور به روی.
فردوسی.
- || پیش آمدن. بر سر آمدن. (از یادداشت مؤلف):
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.
فردوسی.
بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی.
فردوسی.
درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 618).
چه خواریها کزو نامد به رویم
بیا تا کج نشینم راست گویم.
نظامی.
- به روی آوردن، به بار آوردن. پیش آوردن. ظاهر ساختن. بر سر آوردن. (از یادداشت مؤلف):
زن بدکنش خواری آرد به روی
به گیتی بجز پارسایی مجوی.
فردوسی.
بدو گفت سرخه که اینها مگوی
چه دانی که گیتی چه آرد به روی.
فردوسی.
مرا چون پدر باش وبا کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی.
فردوسی.
- به روی (در روی) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن، مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. (یادداشت مؤلف):
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
آن یکی دیگر در روی افتاد می گریست. (کتاب المعارف).
- به روی افکندن، تکویس. (مصادر اللغه ٔ زوزنی).
- به روی رساندن محنت و جز آن، پیش آوردن:
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
- به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن، بر سر او آمدن. او را رخ دادن. برای او پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف):
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
ابوشکور.
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی.
فردوسی.
که از نیکویی با سیاوش چه کرد
چه آمد به رویش ز تیمار و درد.
فردوسی.
- به روی کسی می (نبید) خوردن یا اندرکشیدن، در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن:
به روی شهنشاه جام نبید
به یک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی.
می زابلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
فردوسی.
- بهشتی روی، بهشت روی، زیباروی:
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی...
سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار...
سعدی.
- بهی روی، خوشروی:
طبیب بهی روی با آب و رنگ.
نظامی.
- پاکیزه روی، زیباروی:
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ پاکیزه روی شود.
- پوشیده روی، نقاب پوش. رجوع به ماده ٔ پوشیده روی شود.
- تاریک روی، سیه روی. بدخوی:
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود وتارفام و بی صقال.
ناصرخسرو.
و رجوع به ماده ٔ تاریک رو شود.
- تازه روی، خندان روی. بشاش.
- تازه رویی، صفت تازه روی:
چون صبح ز روی تازه رویی
می کرد نشاط مهرجویی.
نظامی.
رجوع به ترکیب و ماده ٔ تازه روی شود.
- ترشروی، ترشرو. تندخو. بدخوی. رجوع به ماده ٔ ترشروی شود.
- ترشرویی، صفت ترشرو. بدخویی. و رجوع به ترشویی شود.
- تیره روی، کنایه از عبوس و ترشروی و بدخو. رجوع به ماده ٔ تیره رو شود.
- خنده روی، خندان روی. که همیشه خنده بر لب دارد. رجوع به ماده ٔ خنده روی شود.
- خوبروی، زیباروی. رجوع به ماده ٔ زیباروی شود.
- خورشیدروی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ خورشیدروی شود.
- خوشروی، خنده روی. مقابل ترشروی.
- خیره روی، بیحیا. جسور:
برون تاخت خواهنده و خیره روی.
سعدی (بوستان).
- در به روی خود بستن، گوشه نشینی گزیدن. از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن:
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را.
سعدی.
- در روی درافتادن (افتادن)، سر بر خاک نهادن. سجده گزاردن. فروتنی و تذلل کردن: شیران را چون چشم بر موسی (ع) افتاد در روی درافتادند. (قصص الانبیاء ص 99). خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد. (تاریخ طبرستان).
- دژم روی، زشت روی. بدچهره. ترشروی. تندخوی:
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب زشت روی شود.
- دشمن روی، دشمن خوی. بدخواه. رجوع به دشمن روی در حرف دال شود.
- دوروی، دورو. منافق. (یادداشت مؤلف).
- اطاق دورو، که درها دارد در دو جهت مخالف به دو صحن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دوروی شود.
- دورویی، نفاق. منافق بودن. صفت دورو. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دورویی شود.
- روی آور کردن، به رخ کشیدن. چیزی را به کسی یادآوری کردن برای متنبه ساختن او. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی باز پس کردن، برگشتن. روی برگرداندن:
درین روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی بازکردن، روی گشادن. نقاب افکندن:
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی بازت احترام کنند.
سعدی.
- || متبسم و خندان شدن. چهره گشادن.
- روی برآستان کسی مالیدن، اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن:
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.
سعدی.
- روی برتافته، روبرگردانده. روگردان شده. اعراض کرده:
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی برتافته از رحمت رحمان رحیم.
ناصرخسرو.
- روی بردن، پس را نگریستن. (ناظم الاطباء).
- روی بردن از چیزی، ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن:
سپیده بردروی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
نظامی.
- روی بر روی دیوار داشتن، قطع رابطه کردن با مردم. از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن:
یکی خلق و لطف پریوارداشت
دگر روی بر روی دیوار داشت.
سعدی (بوستان).
- روی برگاشتن، روی برگرداندن. روگردان شدن. بازگشتن:
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی برگرداندن، روی گردان شدن.اعراض نمودن. (یادداشت مؤلف).
- روی بستگان سپهر، رازهای آسمانی. (گنجینه ٔ گنجوی):
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه ٔ مهر.
نظامی.
- روی به خاک مالیدن، کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی:
نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور
پیش دونان چند مالی روی چون زر را بخاک.
صائب تبریزی.
- روی به راه اندر آوردن، رفتن. (یادداشت مؤلف):
که هرسه براه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی.
فردوسی.
- روی به روی آوردن، مواجه شدن با کسی. روبرو شدن با کسی. دیدار کردن:
روی بر خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی بروی آوردن.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی در روی کسی کردن شود.
- روی به روی اندرآمدن، مواجه شدن. (یادداشت مؤلف):
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندرآمد بروی.
فردوسی.
سپه را چو روی اندرآمد بروی
بی آرام شد مردم کینه جوی.
فردوسی.
- روی به روی کسی آوردن، با او مواجه شدن. با او مقابله کردن. بااو جنگ کردن. (یادداشت مؤلف):
که باشد که آرد به روی تو روی
اگر کوه و دریا شود کینه جوی.
فردوسی.
- روی به کسی باز کردن، بدو روی آوردن. متوجه او شدن. یار شدن با وی:
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد.
نظامی.
- روی به کسی گرفتن، روی آوردن. اقبال کردن. موافق او شدن. مطابق میل او گشتن: عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از پس وی فرستاده بود و یعقوب به آمدن عمرو شادمان گشت. پس یعقوب آنجا بیمار شد و علتی صعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدوگرفت نقص اندر آمد. (تاریخ سیستان ص 233).
- روی به هم آوردن، با هم روبرو شدن. مقابل یکدیگر آمدن: چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. (گلستان).
- روی پنهان کردن، مخفی شدن. در اختفا بسر بردن. متواری شدن: فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. (تاریخ بیهقی).
- روی ترش کردن، ترشرویی کردن. تندخویی نمودن:
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ترشرویی شود.
- روی تنک (بدون اضافه)، روی نازک و محجوب و شرمگین. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
- روی چیزی در چیزی بودن، متوجه بدان بودن:
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض پیشانیست.
اوحدی.
- روی خندان شدن، خندان روی شدن. خنده روی گشتن.شادمان گردیدن:
کشانی پیاده شود همچو من
بدوروی خندان شود انجمن.
فردوسی.
ورجوع به ترکیب خنده روی شود.
- روی خود آوردن، یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است. (از فرهنگ لغات عامیانه). و اغلب «بروی خود آوردن » بکار می برند.
- روی خود نیاوردن، بر روی خود نیاوردن، به روی خود نیاوردن، خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن. چیزی را ندیده و ندانسته نمودن. نمودن که نمی داند با آنکه می داند. (یادداشت مؤلف). تجاهل نسبت به رفتار بد یا خطای گذشته ٔ خود:
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
- روی در جایی (چیزی) داشتن، بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. (یادداشت مؤلف): فصل خزان روی در زمستان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب. (گلستان).
- روی در چیزی کشیدن، متوجه آن شدن. روی بدان آوردن:
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم.
سعدی.
- روی در کسی بودن، متوجه وی بودن. اقبال به وی داشتن:
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
سعدی.
کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی (بوستان).
- روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن، کنایه است از مردن. (یادداشت مؤلف).
- روی در هم کشیدن، کنایه از خشمگین شدن. گره بر جبین زدن. ترشرویی کردن:
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش در هم کشد روی را.
سعدی (بوستان).
ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان).
- روی دل نمودن، جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن. (ناظم الاطباء).
- روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن، بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن: کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. (سند بادنامه ص 236).
- روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن، مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو:
سخن را روی در صاحبدلان است
نگویند از حرم الا به محرم.
سعدی.
بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن بر ایشان است پوشیده نماند. (گلستان).
- روی سیاه گردیدن، کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن:
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه.
سعدی (بوستان).
- روی شستن از چیزی، کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است:
به آیین عروسی شوی جسته
وزآئین عروسی روی شسته.
نظامی.
- روی فراهم کشیدن، روی پنهان کردن. روی برگرداندن:
شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
- روی کسی دیدن، روداری او کردن. از او شرم حضور داشتن. (آنندراج):
میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد
من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم.
سلیم (از آنندراج).
گه استغنا گهی رو دیده ام من
چه ها زان طفل بدخو دیده ام من.
جلال اسیر (از آنندراج).
آنکه گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشیدرا رو دیده است.
کاتبی (از آنندراج).
- روی کسی را به خاک مالیدن، رغم انف. بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست:
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک.
صائب تبریزی.
- روی کسی را به خود بازکردن، او را به خویش گستاخ کردن. (یادداشت مؤلف).
- روی کسی گذاشتن، طرف وی نگه داشتن. مقابل روی کسی گرفتن. (آنندراج):
رفت سخن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- روی کسی گرفتن، تسخیر کردن. (آنندراج):
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
برپای او فتاده و جایی گرفته ایم.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- || قبول التماس کردن و روی او نگه داشتن. گویند: پیش او برانداختم روی مرا نگرفت، یعنی از او درخواست مطلبی کردم قبول نکرد و روی من ندید و تحقیق آن است که تنها لفظ گرفتن به معنی مأخوذ است در این صورت لفظ روی را در آن دخلی نباشد. (آنندراج).
- || جانبداری و حمایت کردن. (آنندراج).
- روی گران داشتن، بی اعتنایی کردن. خوشروی نبودن. روی درهم کشیدن:
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
- روی گرفتن از کسی، پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 76). روی پوشیدن از وی.
- روی گرفتن بر کسی، ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن: باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست. (تاریخ سیستان).
- روی گرفته، باحجاب. پوشیده رخسار:
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شدروی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
- روی معبس کردن، رو ترش کردن. ترش رویی نمودن:
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شود.
- روی مفتول کردن، کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است:
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول.
سعدی.
- روی نازک (بدون اضافه)، روی تنک. محجوب و شرمگین.
- || روی نازک داشتن، کنایه از شرم داشتن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
- روی نکو (به اضافه)، صورت خوب و زیبا:
چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست
من که پور حسنم دوست ندارم چه کنم.
پور حسن اسفراینی.
- || (به فک اضافه) کنایه از معشوق زیباروی. (یادداشت مؤلف):
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
- روی هم ریختن، توافق کردن دو یا چند نفر در امری. توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری. (فرهنگ لغات عامیانه).
- || رابطه ٔ عاشقانه وجنسی پیدا کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- زردروی، زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم. نومید. خجل:
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی (بوستان).
ورجوع به ماده ٔ روی زرد شود.
- زردرویی، صفت زردروی. رجوع به ماده ٔ زردروی شود.
- زشتروی، که رخسار زشت دارد:
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.
نظامی.
فقیهی دختری داشت به غایت زشتروی. (از گلستان).
رجوع به ماده ٔ زشتروی شود.
- زشت رویی، صفت زشتروی. صورت زشت و نازیبا داشتن:
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی (گلستان).
و رجوع به ماده ٔ زشت رویی و زشت روی شود.
- سخت رویی کردن، پررویی کردن. مقاومت نشان دادن. از رو نرفتن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب برسر نخورد.
سعدی (بوستان).
- سرخ روی، که رخسار سرخ دارد:
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به و سرخ روی سیب.
سعدی.
- || بانشاط. شادمان:
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل تر از جعد مویت کنم.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ سرخ روی شود.
- سرخ رویی، صفت سرخ روی. رجوع به سرخ روی شود.
- سرکه اندوده روی، کنایه از ترشروی و بدخو است:
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب «سرکه بر روی مالیده » و ترشروی در ذیل همین ماده شود.
- سرکه بر روی مالیده، کنایه از ترشروی و بدخو:
ازآن خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (بوستان).
- سهمگین روی، دارای صورت سهمگین. که روی وحشتناکی دارد:
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.
سعدی (بوستان).
- سیاه روی، روسیاه. رجوع به ماده ٔ روسیاه و سیاه روی شود.
- سیه روی، سیاه روی. روی سیاه. رجوع به ماده ٔ سیاه روی و روی سیاه شود.
- شاهدروی، زیباروی:
دراین سماع همه ساقیان شاهدروی...
سعدی.
- صبحروی، که رویی چون صبح تابان دارد:
شب همه شب انتظار صبحرویی می رود.
سعدی.
- عرق کرده روی، خوی برعارض. که رویش عرق کرده باشد:
نشست از خجالت عرق کرده روی.
سعدی (بوستان).
- فرخنده روی، خوشروی:
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ فرخنده روی شود.
- کسی را به روی کسی برکشیدن، فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن: از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم برکشند که فاضلترند. (تاریخ بیهقی).
- گستاخ رویی، جسارت. بیشرمی. رجوع به ماده ٔ گستاخ رویی شود.
- گشاده روی، روی گشاده. غیرمحجوب. که در نقاب نیست. که روی باز و گشاده دارد.
- || به مجاز، خندان. در برابر گرفته روی:
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
- گلروی، که رخساری زیبا چون گل دارد. رجوع به ماده ٔ گلروی شود.
- ماه را به روی کسی دیدن، به تفأل بار اول هلال ماه نو را دیدن و به روی معشوق نگریستن تا آن ماه به بیننده خوش گذرد. (یادداشت مؤلف):
ای من مه نو به روی تو دیده
و اندر تو به ماه نو بخندیده.
سنایی.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو بدیدم.
خاقانی.
- ماه روی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ ماه روی شود.
- مدبرروی، که روی از دیگران برتابد.که روی خوش به دیگران نشان ندهد: مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216).
- مه روی، ماه روی.
- نکوروی، نیکوروی. خوشروی. رجوع به ماده ٔ نکوروی و نیکوروی شود.
- نگاریده روی، روی آراسته. چهره زیبا کرده به آرایش:
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر فرعون موی.
؟
- نگارین روی، زیباروی. که رویی چون نگار دارد:
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن.
سعدی.
- نیمه بربسته روی، که نیمی از صورتش را پوشیده باشد:
بگشتی در اطراف و بازار و کوی
به رسم عرب نیمه بربسته روی.
سعدی (بوستان).
- یاسمین روی، که رویی زیبا چون یاسمین دارد. رجوع به ماده ٔ یاسمین روی شود.
- یکروی، که یک رخ دارد.
- || به مجاز، راستگو و بی غل وغش. رجوع به ماده ٔ یکروی شود.
|| حضور. مقابل غیبت. (یادداشت مؤلف). برابر. مقابل:
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن.
فردوسی.
بدو گفت موبد چه خواهی بگوی
تو شاه جهان را نبینی به روی.
فردوسی.
چو نیکی فزایی به روی کسان
بود مزدآن سوی تو نارسان.
فردوسی.
مکن نیکمردی به روی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی.
فردوسی.
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه آنکه از پست عیب گیرند و پیشت میرند. (از گلستان).
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.
سعدی.
برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.
سعدی (بوستان).
تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار.
سعدی (بوستان).
- از (ز) روی راندن، دور کردن از حضور. از پیش راندن:
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی.
فردوسی.
- بر (در) روی کسی خندیدن، به وی ابراز مهر و دوستی کردن:
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی (بوستان).
ندیدم درین مدت از شوی من
که باری بخندید بر روی من.
سعدی (بوستان).
- به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن، گفتاری راجع به رازهای پوشیده ٔ کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را به او گفتن و غالباً در نفی استعمال کنند: او هزار بدی به من کرد و من یکبار به روی او نیاوردم. (یادداشت مؤلف):
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد به روی.
فردوسی.
علیشاه درج در بر او عرض کرد و گفته های او با روی او آورد. (تاریخ طبرستان). با خدای تعالی نذر کرد که... انتقام نکشم و با روی نیاورم. (تاریخ طبرستان).
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من می آید.
سمایی مروزی.
- به روی یا در روی کسی گفتن، آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن. (یادداشت مؤلف):
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم.
سعدی (بوستان).
شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت.
سعدی (بوستان).
- || رویاروی. در مقابل. مواجهه. در حضور. مواجهه گفتن: مردم را در غیبت همان گوی که در روی توانی گفت. (خواجه عبداﷲ انصاری).
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و درنطق ببستی.
سعدی.
- سخن در روی گفتن، خطاب. مخاطبه. (یادداشت مؤلف).
|| سطح. رویه. ظاهر. برون.بیرون. بسیط. رو. (یادداشت مؤلف). بساط. (ناظم الاطباء): به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکرملک نگاشتندی. (از ترجمه ٔ طبری بلعمی). مساحت روی او [زمین] از بیرون... یک ارش مکسر باشد. (از التفهیم).
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده رود خون.
فردوسی.
به یک روی بر نام شاه اردشیر
به روی دگرنام فرخ زریر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز ند به پشت ابر چه جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک.
منوچهری.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه).
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب.
نظامی.
کرد احیاء ربیعی روی صحرا لاله زار
بست اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام.
سلمان ساوجی.
- روی داریه ریختن، امری را بر ملا کردن. اسرار پنهانی یا معایب و نقایص کسی را آشکار کردن و او را در برابر کسان که پیششان رودربایستی دارد رسوا و بی آبرو کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی کمان، جای دورتر از آنجایی که کمان دارتیر اندازد. (ناظم الا طباء).
|| بالا. بر. فراز. فوق. زبر. اعلی. علو. سر. قسمت زبرین چیزی. مقابل زیر. مقابل تحت. (یادداشت مؤلف):
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ.
فردوسی.
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی.
- بر روی کار آوردن، به ریاست و امارت رساندن. شغلی یا مقامی را بدو تفویض کردن: سیف الدوله محمود را با بیست هزار سوار ترتیب داد به بخارا فرستاد تا طوعاً او کرهاً ملک نوح را به روی کار آرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
- روی پا بند نبودن، پایش روی پایش بند نبودن. رجوع به همین ترکیب در ذیل پا شود.
- || قرار و آرام نداشتن در اثر رسیدن شادی و خوشی فراوان: فلانی روی پایش بند نیست. (یادداشت مؤلف).
- || آرام نداشتن. تعجیل و شتابزدگی.
- || نارحت و بی آرام بودن در اثر عارض شدن هیجان.
- || در یکجا ساکن و آرام نشدن. توقف نکردن در یکجا. هر لحظه از جایی به جایی رفتن.
- روی چیزی (به صورت اضافه)، بالای. فوق. (یادداشت مؤلف). بالای. بر زبر. فوق: «کتاب را روی میز میگذاشت ». (از فرهنگ فارسی دکترمعین).
- روی دل داشتن، به امتلای معده مبتلا بودن. (ناظم الاطباء).
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- روی کار آمدن، صاحب شغل یا منصبی رسمی شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی هم رفته، مجموعاً. (یادداشت مؤلف). من حیث المجموع. بر روی هم. جمعاً. (فرهنگ لغات عامیانه).
- امثال:
روی پوست خربزه پا نمی گذارند.% (یادداشت مؤلف).
|| ظاهر. صورت. اوضاع و احوال. (از یادداشت مؤلف). نمایش. (ناظم الاطباء).
- به روی کار، مقدمه. (ناظم الاطباء). ابتدای کار. به ظاهر امر: من به روی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). چنانکه به روی کاردیدم این گروهی مردم... هریکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی).
- || پیش و نزدیک. (ناظم الاطباء).
- || صورت کار.
- روی کاری، راستی. خلاف دغل. خلاف ناراستی و نیرنگ. تسلیم:
چو در حرب پشت کمانت به خم شد
عدو راچه رویست جز روی کاری.
رضی الدین نیشابوری.
- روی کار، حقیقت کار. جریان کار. روال کار:
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همه مر مرا روی کار.
دقیقی.
- || طرف خوب قماش که در پوشیدن و استعمال کردن بالا باشد. رخ کار. مقابل پشت کار، و با لفظ بافتن مستعمل. (از آنندراج):
دمی بافد ز یوسف روی کاری
که درپوشدزلیخا دیده زاری.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
|| طرف بیرون چیزی. مقابل پشت. مقابل ظهر. (یادداشت مؤلف):
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم.
ناصرخسرو.
- پشت و روی کردن، قسمت آستر را به رویه تغییر دادن.
- روی پای، پشت پای و طرف بالای پای. (ناظم الاطباء).
- روی دست، پشت دست. (ناظم الاطباء).
- || نام فنی از کشتی. (ناظم الاطباء).
- روی دست خوردن، رودست خوردن، ناگهان و بی اطلاع قبلی مغلوب عملی یا فکری شدن چنانکه کشتی گیر بسبب فنی مغلوب حریف شود. فریب خوردن. خام شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی دل گشادن، باز کردن و گشودن سینه. (ناظم الاطباء).
|| مقابل زیر: روی میز. روی فرش. (یادداشت مؤلف). || ابره. مقابل آستر. آنچه بر روی چیز دیگر کشند. رویه. مقابل ظهاره: از وی [خوارزم] روی مخده و قزاکند و... خیزد. (حدودالعالم). از حدود وی [وخان] روی نمدزین و تیر وخی خیزد. (حدود العالم).
آنکه ظاهر کدورتی دارد
بتر از روی باشد آسترش.
سعدی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی.
یغمای جندقی.
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آسترکجاست.
نظام قاری.
|| رویه. آنچه برسطح چیزی پدیدار گردد، چون پوسته ٔ چربی که بر سطح شیر پدید آید یا ریمی که بر سطح جراحت پدیدار شود.
- روی برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج). بهبود یافتن آن:
داغ دل روی برآورد و مرا رسوا کرد
یارب این آینه در رنگ چرا شد غماز.
قدسی (از آنندراج).
|| سطح. درسها و کتابهای کلاسیک. مقابل خارج. (یادداشت مؤلف).
- از روی خواندن، در برابر از بر خواندن یا از خارج خواندن.
|| صفحه: یک روی کاغذ؛ یک صفحه ٔ آن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء):
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
|| طرف. جانب. سوی. جهت. سمت: از روی مغرب، از جهت، از جانب، از سوی مغرب. (یادداشت مؤلف):
که کشتی و زورق هم اندرشتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
وزآن روی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته برکران.
فردوسی.
از آن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن.
فردوسی.
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزآن روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی.
وزآن روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه.
فردوسی.
حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد. (تاریخ بیهقی).
مجو از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای دیگر ببند.
اسدی.
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه.
اسدی.
وزآن روی کابل شد از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای.
اسدی.
عنایت دوم [ایزد تعالی] آن است که این جای را که از آب برهنه کرد بیشتر از وی از روی شمال کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دو روی، دو جانب: دو روی سپاه یا لشکر؛ دو لشکر مخاصم، دولشکر محارب. دولشکر رویاروی درآمده: هردولشکر فراز یکدیگر شدند... و از هر دو روی خلقی کشته شدند. (تاریخ بلعمی). هرکه مخالف اسلام بود و آنگاه شهادت آورد و شمشیر زند در روی مشرکان پس اگر کشته شود او بهشتی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی.
فردوسی.
خلقی از دو روی کشته شدند و ما... چنین جنگی ندیده بودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
|| هریک از بخش های پنجگانه ٔ سپاه. (از یادداشت مؤلف):
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
چو یک روی لشکر همه برشکست
سوی قلب بهرام شد همچو مست.
فردوسی.
|| لب. دم. دمه. (یادداشت مؤلف). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء):
نبیند ز من دشمن بدگمان
به جز روی شمشیر و پشت کمان.
فردوسی.
روزی که تو به جنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان.
فرخی.
|| صف و ردیف: دو روی، صاحب دو صف. به دو صف. (از یادداشت مؤلف). || ریا. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). ریا. نفاق. دورنگی. (ناظم الاطباء). ساختگی. (برهان). نفاق. (شرفنامه ٔ منیری). با ریا به صورت اتباع آید به معنی ریا. (یادداشت مؤلف). با ریا عطف تفسیری است.
- روی و ریا، تظاهر و خودنمایی. ریاکاری. ظاهرسازی:
بخشش او طبیعی و گهر است
بخشش دیگران به روی و ریاست.
فرخی.
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا نه تو مرد روی و ریایی.
فرخی.
گفتند پدریان به روی و ریای خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد.
مسعودسعد.
چو این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست.
ناصرخسرو.
پس نام آن کرم کنی، ای خواجه برمنه
نام کرم به داده ٔ روی و ریای خویش.
خاقانی.
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت.
سعدی (بوستان).
روی تو مگر آینه ٔ لطف الهی است
حقا که چنین است و درین روی و ریا نیست.
حافظ.
باده نوشی که درو روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست.
حافظ.
عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم.
حافظ.
و چون روزه بدارید مباشید چواصحاب روی و ریا. (دیاتسارون ص 30).
- با روی و ریا، دورو. ریاکار. اهل ریا و تظاهر:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
|| شرم و حیا و این در کلام تازه گویان بسیار دیده شد. (آنندراج):
انده چرا برم چو تجلی ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا.
مسعودسعد.
- از روی بردن، خجول و محجوب کردن. (یادداشت مؤلف). به بیشرمی و وقاحت کسی را از نیتی یا گفتاری یا مطالبه ای منصرف ساختن.
- از روی نرفتن، محجوب و شرمسار نشدن. (یادداشت مؤلف). از پای ننشستن. از جای نرفتن با وجود ابرام و بیشرمی و پررویی کسی.
- بیروی، بیشرم و بیحیا:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
- بیرویی، بیشرمی:
بیرویی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیرویی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب بیروی در ذیل همین ماده شود.
- || (اصطلاح عامیانه) پررویی. وقاحت. بیشرمی. بیحیایی. (یادداشت مؤلف).
- پررو، بیشرم و وقیح.
- روی داشتن، وقیح و پررو و بیشرم و حیا بودن: من روی این کارها را ندارم. (از یادداشت مؤلف). چه رویی دارد.
- روی نداشتن، بیحیا بودن. (آنندراج):
گوید سخن مهر به هربی ره ورویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از آنندراج).
- || چاره نداشتن. صلاحیت نداشتن: جز جنگ و مقاومت روی ندارد. (کلیله و دمنه).
- روی نگاه داشتن، شرم نگاه داشتن. (از آنندراج):
رفت سمن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
|| اساس. بنا. شالوده. (یادداشت مؤلف). || زبده و نخبه و برگزیده و ممتاز و امیر و سرکرده. (از یادداشت مؤلف):
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر.
فرخی.
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضدالدوله ٔ سالار سپاه.
فرخی.
ای آبروی ملوک عالم
ای روی دین و پشت اسلام.
فرخی.
به شرف تاج ملوکی به سخن فخر ملک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه.
فرخی.
ازآنکه روی سپه باشد او به هر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال.
زینبی.
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی.
سید حسن غزنوی.
کاین شاهسوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.
نظامی.
آری چه کنم چگونه باشم
بی روی تو چون تو روی کاری.
سعدالدین حمویه.
- روی خاندان، اشرف خیل خانه. (شرفنامه ٔ منیری). بهترین و اشرف دودمان. (ناظم الاطباء).
- روی نسل آدم، کنایه از اشرف خلایق و پیغمبران باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء). پیغمبران. (از ناظم الاطباء).
|| قرار و آرام. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء).
|| سبب و جهت را نیز گویند. چنانکه: از این روی و از آن روی یعنی، بدین سبب و بدان سبب و زیرا و ایرا مخفف از این روست. (از آنندراج). سبب و باعث. (از برهان) (ازغیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری). علت. قِبَل. باب. بابت. دلیل: ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا. (حدود العالم).
کفن فروشی ای جوهری و مرثیه گوی
به مرده ای یک، سود است مر ترا به دو روی.
سوزنی.
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
از روی عزیزی است بسته باز
وز خواری باشد گشاده خاو.
مسعودسعد.
ای که روی تو به صد روی ز گل تازه تر است
از حیایت به عرق روی گل تازه تر است.
سلمان ساوجی (ازشرفنامه).
نیست پیدا دهنت بر رخ و بر دولت شاه
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد.
سلمان ساوجی.
که روی آن بر مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. (گلستان).
- ازاین روی، یا زین روی، یا ازآن روی، یا زآن روی، لذلک. لهذا. بدین سبب. بناءً علی ذلک. بناءً علیه. بناءً علی هذا. بهرِ. برای ِ. از بهرِ. از قبل ِ. از جهت ِ. ازیرا. چه. بدان جهت. از برای ِ. از این جهت. (یادداشت مؤلف):
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زآن روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی.
فرخی.
تا بنا کند از آن روی که علوی گهرند.
منوچهری.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
هر دوجهان و نعمتش از بهر مردم است
زین روی جان و تنت دوگون و دوتا شده ست.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم.
خاقانی.
- از چه روی، از چه جهت. (از مؤید اللغات). از چه بابت. از چه جهت. بچه سبب. (از ناظم الاطباء):
مردم اگر جان و تنست از چه روی
فتنه تو بر جان نیی و بر تنی.
ناصرخسرو.
تفاوت در احوال ما از چه روی
هنرور چرا سال و مه در شقاست.
ناصرخسرو.
- به چه روی، چرا. به چه علت:
بندیش که مردم همه بنده به چه رویست
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر.
ناصرخسرو.
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی.
سعدی.
- به هر روی، خلاصه. فی الجمله. مخلص. الحاصل. به هر صورت. (یادداشت مؤلف):
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی که را ز مه چاره نیست.
اسدی.
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی.
- به هیچ روی، یا از هیچ روی، بهیچوجه. بهیچ طریق. مطلقا:
من او را نیازردم از هیچ روی
ز دشمن بود این زمان کینه جوی.
فردوسی.
به هیچ رویی با روی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه گل نیاید کم.
فرخی.
منت ننهد ز هیچ رویی بر کس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون.
فرخی.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیارد کسی لحام.
ناصرخسرو.
برو کز هیچ رویی درنگنجی
اگر مویی که مویی درنگنجی.
نظامی.
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت.
سعدی.
مرا اگر همه آفاق مهربانانند
به هیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
مگر در آینه بینی وگرنه در آفاق
به هیچ روی نپندارمت که مانندی.
سعدی.
|| طرز. (فرهنگ لغات ولف). نوع. (شرفنامه ٔ منیری). سبیل. لحاظ. طریقه.وجه. حال. صورت. قسم. طور. شکل. (از یادداشت مؤلف). راه. سبیل. طریق. منوال. (از ناظم الاطباء): اما نکاح کردن بر رویهاست. (ترجمه ٔ تفسیرطبری).
که آزرده شد پاک یزدان ازاوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر.
فردوسی.
و گر بر چنین روی تان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن ز جای.
فردوسی.
معلوم نیست که... امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت. (تاریخ بیهقی). حرام است بر من آنکه برگردد همه ٔ آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیله هایا رویی از رویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
و لیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین روی هاست.
ناصرخسرو.
دریغ است از این روی برتافتن
کزین روی دولت توان یافتن.
سعدی (بوستان).
- روی بقا، راه پایندگی و استوار و محکم و برقرار. (از ناظم الاطباء).
- || صحت و عافیت و تندرستی. (از ناظم الاطباء).
- روی تردد، راه تردد. (از شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء).
- روی راست داشتن، طریقه و راه راست داشتن:
هرکه را روی راست بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است.
خاقانی.
- از روی ِ، یا ز روی ِ، برحسب. این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است: شرعاً؛ از روی شرع. عرفاً؛ از روی عرف.مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزاح، ازسر شوخی و بر سبیل مزاح. (یادداشت مؤلف):
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد.
منوچهری.
خوری و بپوشی ز روی خرد
ازآن به که بینی که دشمن برد.
اسدی.
به حکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم.
ناصرخسرو.
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
مه که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی.
قطران.
آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.
سوزنی.
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس.
نظامی.
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.
سعدی (گلستان).
- به روی دیگر نهادن، واژگونه کردن. برعکس نمودن. بصورتی دیگرتلقی کردن و تعبیر نمودن. طور دیگر تفسیر کردن: من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 490).
|| وجه و قصد و غرض و نظر. (یادداشت مؤلف). مقصد. (فرهنگ لغات ولف). توجه و میل. (آنندراج):
چنین گفت رستم که این است رای
جز این روی پیمان نیاید بجای.
فردوسی.
هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زورآزما افکندن از فرهنگ نیست.
سعدی.
- روی به کار داشتن، آهنگ و قصد کاری داشتن: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی...و روی به کاری بزرگ داشتیمی. (تاریخ بیهقی).
- روی ریا، قصد ریا. طریق و شیوه ٔ ریا:
با خداوند زبانت به خلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنیم.
حافظ.
|| چاره. علاج. صواب. خوب. پسندیده. ممکن. میسّر. مقدور. مقتضی. راه. (یادداشت مؤلف). صلاح. مصلحت. شایسته. مناسب: رهگذر ما بر بنی تمیم است... پس ما را جز جنگ کردن روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوبکر از ما بیازرده است و خالد را سوی ما فرستاده و ما را از امروزجز مدارا روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی.
دقیقی.
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی.
فردوسی.
ازین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
ببایدت رفتن چنین است روی
که هرچ او کند پادشاه است اوی.
فردوسی.
کنون کار ما را جز این نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی.
فردوسی.
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار مارا جز این نیست روی.
فردوسی.
صورت پیران را زشت می کنند و جز خاموشی روی نیست. (تاریخ بیهقی).امیر گفت یا اباسعید چه گویی و روی این حال چیست. (تاریخ بیهقی). چون خداوند ضجر شد... جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 498). بسیار فریاد کردم که بر طبرستان و گرگان آمدن روی نیست. (تاریخ بیهقی).البته روی نیست در این باب دیگر سخن گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29).
کجا نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی.
اسدی.
برآسای یک هفته تا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکار.
اسدی.
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی رنج و جفا برکنم.
ناصرخسرو.
وان مرغ را بجز غم چون دانه ٔ دگر نیست
برخیز و پای او گیر گر هست روی گر نیست.
ناصرخسرو.
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه رویست جز مدارا.
ناصرخسرو.
ز پس نهادم گامی از آنکه روی نبود
سپوختند به دوزخ فرو نگونسارم.
سوزنی.
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست.
نظامی.
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر باشد روی.
مولوی.
در ساخته ام با غم تو روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
اثیرالدین اخسیکتی.
جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکهالمذبوح چاره ندانست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست.
عطار.
شنیدم که راهم درین کوی نیست
ولی هیچ راهی دگر روی نیست.
سعدی.
به نوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
سعدی (بوستان).
بتنها ندانست روی و رهی
بیفتاد ناکام شب در دهی.
سعدی (بوستان).
|| امکان. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ لغات ولف). طاقت. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری). وسیله. راه. (یادداشت مؤلف):
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.
فردوسی.
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
به هیچ روی از این آب نیست روی گذر.
فرخی.
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار.
فرخی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
آنرا ناپسند می نمودیم اما روی گفتار نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبری است و روی پرسیدن نبود. (از تاریخ بیهقی). در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست. (تاریخ بیهقی).
برمرکب زمانه نشسته ستی
زوهیچ روی نه که فرود آیی.
ناصرخسرو.
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ روی مقام و نه هیچ جای مقر.
مسعودسعد.
اگر نیستی روی پیوند او
همی دیدمی چهر دلنبد او.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ببایدت رفتن به نزد پدر
ز فرمان او نیست روی گذر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفتگوست.
حافظ.
نه روی گریز و نه طاقت ستیز. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- روی تعارف، قوه ٔ کشف اشیاء پنهانی. (ناظم الاطباء).
- روی چیزی را ندیدن، بدان نرسیدن. از وصول بدان محروم ماندن: امیر یکی را... چنانش بخوابانید که دیگر روی برخاستن ندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
- روی نبودن، ممکن نبودن. مقدور نبودن. مصلحت نبودن. امکان نداشتن. جانداشتن. اقتضا نداشتن:
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی.
فرخی.
خروشید کای مردجنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست. (چهار مقاله).
- || چاره نبودن. علاج نبودن. (یادداشت مؤلف).
- روی و راه نبودن یا نداشتن، چاره و علاج نبودن یا نداشتن.
|| امید. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف).


رو

رو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه).
درون حسن روی نیکوان چیست
بغیر نیکویی چیزی است آن چیست.
شیخ محمود شبستری.
برای شواهد رو رجوع به روی شود.
- به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن.
- || دمرو انداختن.
- به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
- به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام.
- به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
- به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
- به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده ٔ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
- به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
- به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود:
گناه رفته را اندرگذارم
دگر هرگز به روی او نیارم.
(ویس و رامین).
- دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جمله ٔ رکیکی بر زبان آرند.
- دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست.
- راست ِ رو، مقابل. روبرو.
- رو از رویش تافتن، چهره ٔ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف).
- رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- روباز، بی حجاب.
- رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب.
- رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج):
روبرآورد زخم عشق و هنوز
درد آن در جگر نمی گنجد.
ثنائی (از آنندراج).
- روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن.
- || مطیع و سربراه شدن.
- روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از.
- رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
- رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
- رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج):
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت.
کلیم (از آنندراج).
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا
راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
- رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن.
- رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
- روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
- رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن:
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فروافکند یعنی صائمم.
مولوی.
- رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود.
- رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
- رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
- روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
- روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
- گُل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
- نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
- یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد.
|| مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش. || بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا.
- از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
- از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
- پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود.
- رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن.
- رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
- رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
- روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
- کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود.
|| مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.
- بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود:
گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از فرهنگ نظام).
از بیم که یار آهنی دل
خوشروست ولی چو تیغ بیروست.
واله هروی (از آنندراج).
- بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن:
ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان
خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم.
ملا طغرا (از آنندراج).
|| بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود.
- اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
- به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن.
- || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
- به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً.
- رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام).
- رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء).
- رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف).
- روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن.
- رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً.
|| سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم).
یکی گورسان کرد ازدشت کین
که جایی ندیدند روی زمین.
فردوسی.
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهر جای ویرانی آباد کرد.
فردوسی.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
- از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن.
|| ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود.
- به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان).
- روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن.
- کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن.
|| ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود. || سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء).
- از آن رو، از آن جهت. بدان علت:
موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه
نی جامه از برای مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه.
خاقانی (از آنندراج).
- از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا.
- از چه رو، از چه جهت. به چه علت.
|| تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. || پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء). || وجه. بنا. (حاشیه ٔ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء): ملک گفت [وزیر را] آن دروغ وی [وزیر دیگر] پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیه ٔ برهان چ معین). || طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود:
عادل است او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم.
فرخی.
که خواهم یکی چاره جستن کنون
که مانی بر من به مصر اندرون
به رویی که هر ده برادر بدان
بمانند بیهوش و تیره روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت.
|| طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم). || صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود.
- دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی).
|| گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود:
آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک
هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار.
فرخی.
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی). || فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.

رو. [رَ / رُو] (نف مرخم) رونده. (آنندراج). رونده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند پیشرو یعنی پیش رونده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مصدر رفتن و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب متداول است همچون تیزرو. راهرو. کندرو. تندرو. رنگ رو. سبک رو. گرم رو. شب رو. پیاده رو (شخص پیاده رونده). میانه رو. راست رو. کجرو. آتش رو:
فلک کجروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتش رو است
ولیک این کهن لنگ و آن خوش دو است.
نظامی (از آنندراج).
|| با برخی از کلمات ترکیب می شود و معنی اسم مکانی از آن اراده می گردد مانند آب رو. پیاده رو (مقابل سواره رو). راهرو. گربه رو. بادرو. دررو (مخرج). || (اِمص) رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج):
همت از گفت او چو نو کردم
باز از آن جای قصه رو کردم.
؟
|| روش. (آنندراج). صاحب آنندراج آرد: در ترکیبات خوش رو، آزادرو، گرم رو، تیزرو، نرم رو، سبک رو و پیاده رو احتمال معنی روش و رونده هر دو دارد یعنی کسی که راه و روش او خوش و آزاد است یا خوش و آزاد رونده است - انتهی.
- نیکورو، نیکوروش. نیکوسیرت. خوش سیرت: و به غیبت ما با مردمان این نواحی نیکورو و نیکوسیرت باش. (تاریخ بیهقی).
|| (فعل امر) امر به رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رفتن شود. || (اِ) آواز حزین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (جهانگیری). در سنسکریت رو به معنی مطلق آواز هست. (فرهنگ نظام).

رو. (نف مرخم) مخفف روب: جارو. پارو.

فرهنگ عمید

رو

رخ، چهره، رخسار، صورت،
[مقابلِ پشت] سطح و طرف بیرون چیزی،
[عامیانه، مجاز] بی‌پروایی، گستاخی: عجب رویی داری!،
[عامیانه، مجاز] حیا،
وجه، شکل: چو دریای جوشان زمین بردمید / چنان شد که کس روی هامون ندید (فردوسی: ۴/۶ حاشیه)،
[مقابلِ پایین] قسمت بالایی چیزی، بالا،
[عامیانه] برمبنای، بنابر،
[قدیمی، مجاز] جهت، سو، طرف،
[قدیمی، مجاز] مصلحت: به مادر چنین گفت پس جنگجوی / که نابردن کودکان نیست روی (فردوسی: ۵/۳۰۸)،
[قدیمی، مجاز] طاقت، تاب: روی برگشتنم از روی تو نیست / که جهانم به یکی موی تو نیست (انوری: ۷۸۹)، از تو بریدن صنما «روی» نیست / زآن که چو رویت به جهان روی نیست (انوری: ۷۸۹)،
۱۱. [مقابلِ آستر] [قدیمی] رویه،
۱۲. [قدیمی، مجاز] امکان: نه راه شدن نه روی بودن / معشوقه ملول و ما گرفتار (سعدی۲: ۴۵۰)،
۱۳. [قدیمی، مجاز] توانایی: مرا هدیه باید اگر گفت راست / تو را رای و روی دبیری کجاست (فردوسی۱: ۳/۱۴۶۵)،
۱۴. [قدیمی، مجاز] چاره: تو این راز مگشا و با کس مگوی / مرا جز نهفتن سَخُن نیست روی (فردوسی: ۲/۲۲۲)،
۱۵. [قدیمی، مجاز] زیبایی،
۱۶. [قدیمی، مجاز] ساحل: گر ایدون که زاین روی جیحون کشد / همی دامن خویش در خون کشد (فردوسی: ۲/۲۴۷)،
* ازاین‌رو: ازاین‌جهت، به‌این‌سبب،
* ازچه‌رو: ازچه‌جهت، به‌چه‌سبب،
* به ‌رو درماندن: (مصدر لازم) [مجاز] به رودربایستی گیر کردن، از شرم حضور کاری را برعهده گرفتن و یا از چیزی گذشتن: این کار را نمی‌خواستم بکنم، به‌رودرماندم و قبول کردم،
* رو آمدن: (مصدر لازم)
بالا آمدن،
روی چیزی ایستادن،
[عامیانه، مجاز] ترقی کردن، رشد کردن،
جلوه کردن،
به جاه و مقام رسیدن،
* رو آوردن: ‹روی آوردن›
توجه کردن،
[عامیانه، مجاز] به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به‌سوی آن رفتن،
* رو انداختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خواهش کردن، التماس و الحاح،
* رو برگرداندن (برتافتن):
روی برگردانیدن از کسی یا چیزی،
پشت کردن، اعراض کردن،
* رو بستن (گرفتن): (مصدر لازم) بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن،
* رو پنهان کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] روی خود را پوشاندن و به ‌کسی نشان ندادن،
خود را از نظر دیگری پنهان کردن،
[مجاز] پنهان کردن خود در خانه،
* رو تافتن (برتافتن): (مصدر لازم) [قدیمی]
رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن،
[مجاز] اعراض کردن، پشت کردن،
[مجاز] گریختن، فرار کردن،
* رو دادن به کسی: [عامیانه، مجاز]
کسی را بیش‌ازحد گستاخ کردن،
به‌ کسی بیش‌ازحد محبت کردن و او را جسور و پررو کردن،
* رو داشتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] جسارت داشتن، پررو بودن،
* رو کردن: (مصدر لازم) ‹روی کردن› [عامیانه، مجاز] توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن،
* رو گرداندن (گردانیدن، تافتن): (مصدر لازم) [قدیمی]
از کسی یا چیزی روی برگردانیدن،
پشت کردن، اعراض کردن،
* رو نمودن: (مصدر لازم) ‹روی نمودن› [مجاز]
روی‌ نشان دادن، ظاهر شدن،
توجه کردن،
* رو نهادن (آوردن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
توجه کردن به کسی یا چیزی،
رفتن به‌سوی کسی یا چیزی،
* رودررو: ‹روی‌در‌روی› = روبه‌رو
* روی‌ دادن: (مصدر لازم) ‹رو دادن› [مجاز] به‌وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری،


روی

رو ru

گویش مازندرانی

رو

روی فلز روی


رو در رو

مقابل، مقابل شدن، رو در رو قرار گرفتن

فرهنگ معین

روی

(اِ.) رو.

فرهنگ فارسی هوشیار

رو

رونده، مانند تندرو، میانه رو، کجرو


قایق روی آب رو

آب پیما

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

رو به روی

429

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری