معنی روغن مو

حل جدول

تعبیر خواب

روغن

روغن درخواب، مال و نعمت بود و بعضی ازمعبران گویند که روغن در خواب میراث است. اگر بیند روغن گاو داشت یا کسی بدو بخشید و از آن همی خورد، دلیل که هم مال یابد و هم میراث و روغن دنبه و روغن کنجد و روغن زیتون این ها جمله، دلیل که علم و حکمت و دانش یابد و روغن بنفشه منفعت باشد از مردی دهقان روغن خیری و روغن زیتون منفعت بود از مردی عرب و روغن نرگس منفعت بود از مردی روستائی و روغن قسطین و روغن قسط منفعت است از رومیان. اگر بیند همه تن وی به روغن آلوده گشته بود، دلیل که بیمار شود. اگر بیند روغن بر سر می مالید، دلیل کند بر زینت و ارایش دنیا. اگر روغن خوشبوی دید چون روغن گل و روغن یاسمین و بنفشه و آن چه به این ماند، دلیل کند بر زینت و آرایش دنیا، زیرا که جمله روغن ها خوش بود و در تاویل ثنائی نیکو بود. اگر بیند آن روغن ناخوش و گندیده بود، دلیل که مردمان او زشتی گویند. - محمد بن سیرین

روغن ها خوردن و بر خود مالیدن جمله آرایش است، لکن اگر بی اندازه بود غم و اندوه است. اگر بیند روغن بر سینه خود می مالید، دلیل که سوگند به دروغ خورد. اسماعیل بن اشعث گوید: روغن ها به تاویل غم و اندوه بود مگر روغن زیت که که خوردن آن مال بود و در مالیدن بد بود. اگر بیند تن خویش را به روغن زیت مالید، دلیل که سوگند خورد به دروغ و قول خلاف کند. اگر جامه خویش به روغن آلوده بیند، دلیل که اندوهگین شود. - جابر مغربی

روغن زیت مال و نعمت باشد. اگر بیند روغن بی اندازه بر سر می مالید، چنانکه روغن از سر او می چکید، دلیل بر اندوه و مصیبت کند. اگر بیند کسی روغن بر سر وی می مالید، آن که روغن می مالید، از بهر کاری با وی مکر و حیله سازد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

روغن بادام وپسته میراث به وی رسد - یوسف نبی علیه السلام

دیدن جمله روغن ها در خواب خوب است بخصوص روغن زیتون که از روغن های مبارک است. چنان که در خواب ببینید که روغن زیتون می خورید به مال و نعمت می رسید و پولی از راه درست به دست شما می آید. برخی از معبران روغن را میراث دانسته اند و برخی مال و نعمت و روی هم رفته دیدن روغن در خواب خوب است. اگر در خواب ببینید که دیگری روغن به سر شما می مالد فریب می خورید و کسی که روغن می مالد به شما دروغ می گوید و مکر و نیرنگ در کارتان به کار می برد و اگر شما به سر دیگری روغن بمالید همین تعبیر را دارد که شما او را می فریبید. ابن سیرین از اشعث نقل می کند که روغن ها همه غم و اندوه هستند مگر روغن زیتون که مال و نعمت است. اگر ببینید که لباس شما به روغن آلوده شده غمین و اندوهگین می شوید. دیدن روغن های خوشبو در خواب عموما خوب است.

1ـ اگر خواب ببینیدبه چیزی روغن می مالید، علامت آن است که برای روبرو شدن با برخی از حوادث نیرویی زیاد صرف خواهید کرد.
2ـ دیدن مقدار زیادی روغن در خواب، علامت دست زدن به اقدامات لذتبخش فراوان است.
3ـ اگر کسی خواب ببیند روغن خرید و فروش می کند، علامت آن است که روابط عاشقانه ای ناموفق را تجربه خواهد نمود زیرا توقع او بیش از حد معمول است.
4ـ اگر زنی خواب ببیند به روغن آغشته است، نشانه آن است که به پیشرفتهای غیرقابل باور دست خواهد یافت. - منوچهر مطیعی تهرانی

روغن خوش به خواب دیدن، دلیل بر شش وجه است. اول: زن خوب روی. دوم: کنیزک با جمال. سوم: ثنای نیکو. چهارم: منفعت. پنجم: سخنهای خوش. ششم: طبعهای نیک. و روغن گندیده، دلیل بر سه وجه است. اول: زن. دوم: مرد فاسق. سوم: سخنهای زشت به انکار. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

روغن

روغن. [رَ / رُو غ َ] (اِ) هر ماده ٔ دسم و چربی که در حرارت متعارفی میعان داشته باشد خواه حیوانی بود مانند روغن گوسپند و گاو وجز آن و یا نباتی مانند روغن بادام و زیتون و کرچک و جزء آن. دهن. (ناظم الاطباء). آنرا از دوغ گوسفند وگاو و امثال آن می گیرند و وجه تسمیه ٔ آن روان شده ٔ غن است و غن سنگ عصاری باشد. (از برهان). موادی که از دوغ گاو و گاومیش و گوسفند گیرند. (لغت محلی شوشتر). دهن. (آنندراج) (انجمن آرا). سمن. مسکه که بگدازند. کره ٔ آب کرده. اذواب. اذوابه. (یادداشت مؤلف). علامت شادی و خوشحالی است و نه فقط در ایام قدیم از برای تقدیس و تدهین کاهنان و پادشاهان در کار بود بلکه از برای تدهین سر و ریش و تمام بدن در تمام ایام زندگانی مستعمل بود. (از قاموس کتاب مقدس):
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفان و چو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و دردسر کند از روغنش.
ناصرخسرو.
اگر چون ترب بی روغن شده ستی
به خیره ترب در هاون میفکن.
ناصرخسرو.
زین خسان خیر چه جویی چو همی بینی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن.
ناصرخسرو.
وز خس و ز خار به بیگاه و گاه
روغن و پنیر کن و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
روغنی گر شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل.
مولوی.
گفت ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
صحن کاچی چو پر ازروغن و دوشاب بود
نرساند به گلو لقمه ٔ آن هیچ آزار.
بسحاق اطعمه.
کشید عشق گلاب سرشک از گل چشم
بدان طریق که روغن برآوری از شیر.
ثابت (از آنندراج).
- روغن به آب شستن، معمول اطباست که روغن را به آب شسته بر عضو مالند لیکن از خوردنش منع کرده اند که سمیت می آورد. (از آنندراج):
ز دست چرب غناپیشگان مشو مسموم
که شسته اند به صد آب روغن خود را.
خان آرزو (از آنندراج).
- روغن به خود زدن، ادعای کاری کردن. مآخذ آن روغن بر بدن مالیدن کشتی گیر است در وقت کشتی. (آنندراج):
تا شده در ملک امکان رخش فرمانت روان
زد بخود تصویر روغن از برای شاطری.
اشرف (از آنندراج).
- روغن به ریگ ریختن، کنایه از کار مهم فرمودن به مردم بیحاصل و مهمل و ضایع باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر):
از این نصیحت بیهوده ای فقیه ترا
چه حاصل است که روغن به ریگ می ریزی.
نزاری.
- روغنجوش، هرچیزی که درتوی روغن جوشانده شود. (از شعوری ج 2 ورق 24).
- || زلنبغ. حلواء صابونی. (زمخشری).
- روغن جوشی، تاوگی. نوعی نان روغنی که شبهای برات برای خیرات بزرگان پزند (در گنابادخراسان).
- روغن دادن، به معنی روغن مالیدن. (از آنندراج):
نمی سازد غذای چرب زایل ضعف پیری را
کمان را گرچه روغن می دهی فربه نمی گردد.
غنی کشمیری (از آنندراج).
ورجوع به ترکیب روغن زدن شود.
- روغن داده، روغن مالیده. روغن زده. مدهون: مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب نهند و بازکوبند و به خمهای سنگینی روغن داده اندر کنند. (هدایهالمتعلمین).
- روغن داغ، روغن گداخته. (ناظم الاطباء).
- روغن داغ کن، ظرفی که در آن روغن داغ کنند و خوراک سرخ کنند. در تداول گناباد خراسان آن را لغلاغو نیز گویند. قسمی تابه. تابه ٔ دسته دار که روغن در آن داغ کنند و یا ماهی سرخ کنند. ظرفی مسین با دسته ٔ دراز که در آن روغن و غیره جوشانند. تاوه. تابه. (از یادداشت مؤلف).
- روغن دان، ظرف روغن. دبه ٔ روغن.
- روغن دردار، روغن ریز،کنایه از خانه ٔ پاکیزه و اماکنی با صفاست. (لغت محلی شوشتر).
- روغن دزد، که روغن بدزدد. که دزدی روغن کند. دزد روغن:
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته به مزد.
نظامی.
- روغن ریخته، کنایه از کاری است که وقت آن گذشته و از دست رفته باشد و تدارک آن نشود. (لغت محلی شوشتر).
- روغن ریز، کنایه از خانه ٔ پاکیزه و اماکن باصفاست. (لغت محلی شوشتر).
- روغن زدن، مالیدن. روغن مالیدن. (آنندراج):
داردم در آتش هند این سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی.
سلیم (از آنندراج).
جوهر روح از شراب کهنه ماند باصفا
تا نگیرد زنگ این شمشیر را روغن زنم.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن دادن شود.
- روغن زرد، روغن گاو. (ناظم الاطباء). کره ٔ داغ کرده و بی جرم. روغنی که از شیر گاو یا گوسفند و غیره بدست آید: مگر روغن زردفروخته ؟ (از یادداشت مؤلف).
- روغن سبز، روغن که گیاه خوشبوی در آن پخته باشند. (شرفنامه ٔ منیری). میان روغن گاو و گوسپند گیاههای خوشبو و ریحان و پودنه بپزند تا خوشبو گردد ورنگش سبز باشد و اغلب روغن بنگ باشد که آنرا به تازی دهن القنب خوانند. (آنندراج). روغن که گیاههای خوشبو در آن پخته باشند و در تسکین دردها بر محل درد بمالند. (ناظم الاطباء).
- روغن عقرب، روغن که در آن کژدمی چند اخته کنند و بر جراحات حاصل از گزیدگی نیش کژدم نهند تا آرامش بخشد چه قدما راحت کژدم زده را در کشته ٔ کژدم یا روغن کژدم می دانسته اند. (از یادداشت مؤلف).
- روغن کرمانشاهی، روغنی که در کرمانشاه از شیر گاو و گوسفند به دست می آورند و آن به عنوان بهترین نوع روغن زرد در ایران شهرت دارد و در مقابل روغن نباتی به معنی مطلق روغن زرد نیز استعمال می شود.
- روغن گاو، روغنی که از شیر گاو به دست آید:
پر از روغن گاو جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوفی سترگ.
فردوسی.
- روغن گداز، مقلاه. (دهار). ظرفی که در آن روغن ذوب کنند. (یادداشت مؤلف). روغن داغ کن.
- || روغن گدازنده:
من آن پالوده ٔ روغن گدازم
که جز نامی ز شیرینی ندارم.
نظامی.
- روغن گوسفند، روغنی که از شیر گوسفند به دست آید. (از یادداشت مؤلف). طثره. (منتهی الارب).
- روغن مسیح، روغن مقدس. (از یادداشت مؤلف).
- روغن مغز، عقل. (ناظم الاطباء). کنایه از عقل. (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرا) (برهان):
روغن مغز تو که سیمابی است
سرد بدین فندق سنجابی است.
نظامی.
- || تدبیر. (ناظم الاطباء). کنایه از فکر سلیم و اندیشه ٔصحیح باشد. (آنندراج).
- روغن ویژه، روغن خالص. (از شعوری ج 2 ورق 27).
- امثال:
روغن ریخته نذر امام زاده، کنایه از دادن حوالجات لاوصولی است به ارباب استحقاق و ترجمه ٔ: «ویجعلون لله مایکرهون » (قرآن 62/16) هم هست. (لغت محلی شوشتر).
روغن در خمیر ضایع شود. (امثال و حکم دهخدا).
روغن روی روغن می رود و بلغور خشک می ماند. (امثال و حکم دهخدا).
|| مسکه. (از ناظم الاطباء). کره. مسکه. (یادداشت مؤلف). || شحم و پیه و چربی. (ناظم الاطباء).آنچه از چربی بدن حیوانات گیرند. (از برهان) (از انجمن آرا):
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو زصفرای ما.
نظامی.
- روغن حیوانی، روغنی که از انساج و پیه های حیوانی گیرند. معمولا این نوع روغن را بنام «دنبه » یا «پیه » خوانند.
- || روغنی که از جوشانیدن و تصفیه ٔ کره به دست آورند و بنام روغن زرد به بازار عرضه کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن خاکستری، روغنی است مرکب از یک جزو جیوه و چهار جزو پیه گوسفند، و آن را برای تحلیل اورام غده در روسری پوست مالند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن دنبه، روغنی که از ذوب دنبه ٔ گوسفند به دست آید:
از روغن دنبه گشت روشن
در صحن قدح ضمیر تتماج.
بسحاق اطعمه.
- روغن ستور، چربش حیوانی. (از ناظم الاطباء).
- روغن گوشت، چربش گوشت. (از ناظم الاطباء).
- روغن ماهی، روغنی که از ماهی به دست آید. (از یادادشت مؤلف). روغنی که از جگر ماهی «مورو» استخراج شود، و برای تقویت و مداوای برخی امراض بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
|| هر چربی که از گیاه و جز آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). دهن. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). روغن میوه ها و دانه ها مانند بادام و پسته و کنجد و امثال آن. (از لغت محلی شوشتر). شیره و عصاره ٔ برخی از میوه ها چون بادام و پسته و فندوق و گردو یا برخی از دانه ها چون کرچک و غیره.
- روغن آجر، که آنرا دهن المبارک نامند از ترکیب آجر سرخ آب ندیده بازیت به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن از خاک کشیدن، روغن از ریگ کشیدن. مرادف از ریگ پیدا کردن چیزی. یعنی حاصل کردن چیزی از چیزی که حصول آن از آن چیز ممکن نباشد. (آنندراج):
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاک آستان فقر روغن می کشم.
کلیم کاشی (از آنندراج).
- روغن از خاک گرفتن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روغن ازخاک کشیدن شود.
- روغن از ریگ کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج).
- || بمعنی طلب محال کردن و امری غریب هم آمده. (آنندراج):
روغن از ریگ بکش لب به طمع چرب مکن
سینه بر تیغ بنه آب ز عمان مطلب.
صائب (ازآنندراج).
مردم از بسکه خاک مالم دادی
مثل تو کسی ز ریگ روغن نکشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن (روغن بادام) از ریگ گرفتن، روغن از خاک کشیدن:
به صحرایی که در وی خاک گردد کشته ٔ چشمت
ز ریگش روغن بادام اگر گیرند جا دارد.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
ز تنهایی دل سوداپرستان کام می گیرد
جنون از ریگ صحرا روغن بادام می گیرد.
اسیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن ازخاک کشیدن شود.
- روغن از سنگ کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج):
رحم دارد به دل ما دل بی رحم کسی
روغن از سنگ کشد جاذبه ٔ شیشه ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم از سنگ روغن می کشیم.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن از کدوی خشک کشیدن، روغن از خاک کشیدن. (آنندراج):
زاهدان را می دهد جانی که هوش از سر برد
از کدوی خشک مرد پیر روغن می کشد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روغن از خاک کشیدن شود.
- روغن افسنتین، که از ترکیب افسنتین رومی با روغن جوز یا زیت یا بادام تلخ یا کنجد بدست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن بابونه، روغنی که از بابونه استخراج شود. (از اختیارات بدیعی) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بابونه شود.
- روغن بادام، روغنی که از مغز بادام گیرند. عصاره ٔ بادام. شیره ٔ بادام:
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می نمود.
مولوی.
جست از صدر دکان جایی گریخت
شیشه های روغن بادام ریخت.
مولوی.
سوی من کرد نظرمن همه تن چشم شدم
همچو دیبا که برو روغن بادام افتاد.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
و رجوع به بادام شود.
- روغن بادام از (ز) ریگ چشم داشتن، آرزوی امری محال داشتن:
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم.
صائب (از آنندراج).
- روغن بادام کوهی، زیت الهرجان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). زیت السودان. (از مخزن الادویه ص 314). رجوع به مترادفات کلمه شود.
- روغن بادام گرفتن از چیزی، روغن کشیدن از آن چیز. (از آنندراج). به دست آوردن عصاره و فشرده ٔ آن:
گردش چشم تو آنرا که کند خاک چمن
می توان از گل او روغن بادام گرفت.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- روغن بزرک، روغن دانه های کتان که در نقاشی به کار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن بزیر، روغن بزرک. رجوع به ترکیب روغن بزرک شود.
- روغن بلسان، شیر بلسان است. (یادداشت مؤلف). روغنی که از بلسان گرفته شود. برای امتحان آن در قدیم گندنا را بکار می بردند. روغن مصری. رجوع به بلسان و ترکیب روغن مصری شود.
- روغن بنفشه بادام،روغن که از بادام و بنفشه به دست آید به نسبت دو بریک و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن به، از ترکیب روغن کنجد با آب به بدست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن بیدانجیر، دهن الخروع. از جوشاندن کوبیده ٔ کیش بریان کرده در دیگ حاصل شود. (از اختیارات بدیعی). و رجوع به ترکیب روغن کرچک شود.
- روغن پنبه تخم، روغن که از پنبه دانه گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن تخم، روغنی که از دانه های گیاهان مختلف گرفته شود. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن جو؛ ترکیب و خاصیت روغن گندم را دارد. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن گندم شود.
- روغن جوز، روغن گردو. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن گردو شود.
- روغن حنا، از ترکیب ورق حنابا روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن خشخاش، روغنی که از دانه های خشخاش گیرند و خوراکی است. (از فرهنگ فارسی معین).
- روغن خفاش، به نقل شیخ در قانون، عرق النسا و نقرس و همه ٔ دردهای مفاصل را سودمند است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن خوش، روغن کنجدی که شیرپخت باشد. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || روغن گوسفند و گاومیش و گاو. (لغت محلی شوشتر).
- روغن خیری، که از گل خیری و مغز بادام شیرین به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن دارچین، روغنی که از دارچین به دست آید. (یادداشت مولف).
- روغن درخت ارزن، زیت سودان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- روغن زرده ٔ تخم مرغ، از ترکیب زرده ٔ تخم مرغ ونوشادر سوده و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زعفران، از ترکیب زعفران و قصب الذریره و غیره باروغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زفت، قساولان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به قساولان شود.
- روغن زنبق، روغن که از زنبق گیرند و مفلوج را نافع است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن زیت، روغن زیتون. (ناظم الاطباء). مُهل. (منتهی الارب).
- روغن زیتون، دهن الزیت. روغن که از زیتون به دست آید. سلیط. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی زیت است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). زیت. (دهار) (ترجمان القرآن).
- روغن زیتون نارس، زیت الانفاق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به زیت الانفاق شود.
- روغن ساطع، از ترکیب روغن گل سرخ وزنبق و نرگس به نسبت مساوی به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سداب، که از ترکیب ورق سداب با روغن کنجد یا زیت به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سدر، آن را از یک نوع درخت بنام ژونی پروس ویرجینیانا استخراج می نمایند. (گیاه شناسی ثابتی ص 9).
- روغن سلیخه، که از ترکیب سلیخه و قسط و حب بلسان و مصطکی و زعفران با قرنفل و خرفه به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سورنجان، از ترکیب سورنجان مصری با روغن گل سرخ یا روغن کنجد به دست آید. (ازاختیارات بدیعی).
- روغن سوسن، که از ترکیب حب بلسان و قسط و مصطکی و گل سوسن با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن سیب، ترکیب و موارد استعمال آن عیناً مانند روغن به است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به ترکیب روغن به شود.
- روغن شاه اسپرم (شاهسفرم)، از ترکیب روغن کنجد و آب ریحان به نسبت یک بر چهار به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شاهدانه، روغنی که از دانه های شاهدانه گیرند و مصرف صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شاهدانه شود.
- روغن شقایق، که از ترکیب شقایق و بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شونیز، که از ترکیب شونیز و مغز بادام تلخ کوهی به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن شیرپخت، دهن الحل، یعنی سمسم است. (از تحقه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات ترکیب شود.
- روغن طلق، حل کرده ٔ طلق که همچون روغن باشد:
ژاله بر آن شمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمعرا زآتش لاله عذاب.
خاقانی.
صاحب برهان می نویسد: هر که حل کرده ٔ طلق را بر بدن مالد آتش بر بدن او اثر نکند و در حاشیه ٔ برهان این بیت از نظامی آمده است:
تا مگر طلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم.
- روغن عسل، موم. (منتهی الارب).
- روغن فرفیون، از ترکیب قسط تلخ و پودنه ٔ کوهی و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن قاز، به معنی روغن که از بنگ کشند و داخل معاجین سازند. (از آنندراج).
- امثال:
مگر این روغن قاز دارد ؟؛ یعنی ترجیح این را بر دیگران علتی نیست. (یادداشت مؤلف).
- روغن قاز مالیدن، کنایه از تملق و خوشامد کردن و فریب دادن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج):
ز زاهد چرب و نرمی چشم نتوان داشت در محفل
نمالد تا بط می بر بروتش روغن قازی.
قبول (ازآنندراج).
- روغن قسط، که از ترکیب قسط و فلفل و چند ماده ٔ دیگر به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کاد، روغنی است که از تقطیر چوب تنه های کهن یک نوع کادیر که در جنوب فرانسه و اسپانیا و غیره می روید استخراج می کنند. روغن کاد را نباید با روغن که از تقطیر ذغال سنگ به دست می آید و بغلط روغن کاد می نامند اشتباه کرد. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 250).
- روغن کبریت، روغنی که از کبریت (گوگرد) گیرند و کیمیاگران به کار برند. (از لغت محلی شوشتر).
- || کنایه از دنائت و لئامت و خست هم هست و لئیم و خسیس را هم گفته اند. (لغت محلی شوشتر).
- روغن کتان، روغنی که از کتان به دست آورند. رجوع به درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 446 شود.
- روغن کدو، که از ترکیب آب کدو یا دانه ٔ کدوبا روغن بادام یا کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- || کنایه از شراب. (از آنندراج).
- روغن کدو مالیدن، تملق و خوشامد خشک کردن. (آنندراج):
با می کشان سلوکش باشد به چرب و نرمی
مالی به زاهد خشک گر روغن کدو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- روغن کراث، از ترکیب آب کراث با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کرچک، روغن بیدانجیر. روغن چراغ. دهن الخروع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روش تهیه ٔ مواد آلی ص 157 شود.
- روغن کمان، روغنی باشد که به درد کمان آید (آنندراج). روغن سندروس است که به عربی دهن الصوابی گویند. (انجمن آرا):
زور بازو طلب که لقمه ٔ مرد
چرب از روغن کمان باشد.
قبول (از آنندراج).
- روغن کنجد، دهن الحل و دهن سمسم نیز نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). حل. (دهار). سلیط. شیره. شیرج. دهن السمسم. دهن الحل. دهن الجلجلان. (یادداشت مؤلف):
هر برنجی که درو کبک و کبوتر باشد
روغن کنجد و سیر و گزرش باید کرد.
بسحاق اطمعه.
و رجوع به مترادفات کلمه شود.
- روغن کندر، از ترکیبات کندر با صبر و مصطکی و زهره ٔ گاو و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن کنوپود (یا روغن قازیاقی)،را در آمریکا استخراج می کنند و آن مایعی است کمی زردرنگ با بویی نظیر بوی کافور و تربانتین تلخ مزه و لب گز و در ده قسمت الکل 80درجه حل می گردد. وزن مخصوص آن 0/94 تا 0/97 می باشد. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 414).
- روغن کوکنار، روغن خشخاش.رجوع به ترکیب روغن خشخاش شود.
- روغن گاوشیر (جاوشیر)، از ترکیب گاوشیر با کندر و چند ماده ٔ دیگر به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گردو، روغنی که از مغز دانه ٔ گردو گیرند، هم خوراکی است و هم استفاده ٔ صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن گل، روغنی که گل سرخ در آن پخته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به روغن گل سرخ شود.
- روغن گل بادام، روغنی که از پروردن بادام مقشر در میان ورق گل سرخ به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گل سرخ، روغنی است که از ترکیب ورق گل سرخ تازه در روغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن گندم، از فشار گندم در روی سندان تافته و داغ به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لادن، از ترکیب روغن مورد با لادن به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لاله، از ترکیب گل لاله با روغن زیت به دست آید و با پیه مرغ و پیه مرغابی ترکیب شود. (از اختیارات بدیعی).
- روغن لوریه، روغن درخت غار است و برای تسریع نمو سم اسب به شکل مالیدنی به کار می برند. (از درمان شناسی دکتر عطایی ج 1 ص 446).
- روغن مار، از جوشانیدن مار در روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مازریون، روغنی که از ترکیب جوشیده ٔ مازریون و روغن بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن ماشین، ماده ٔ روغنی شکل که از محصولات نفت طبیعی است و برای چرب کردن ماشینها بکار رود و آن اقسام مختلف دارد که برخی جامدتر و پاره ای مایعترند. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن مرزنگوش،که از ترکیب برگهای مرزنگوش با روغن کنجد به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مصر (مصری)، روغن بلسان. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج):
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
خاقانی.
نیارد جز درخت هند کافور
نریزدجز درخت مصر روغن.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب روغن بلسان شود.
- روغن مصطکی، مرکب از روغن کنجد یا روغن گل سرخ با مصطکی است. (از اختیارات بدیعی).
- روغن مورد، از ترکیب آب مورد با روغن کنجد یا بادام به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن ناردین، روغنی که از ترکیب ناردین یعنی سنبل رومی با راسن و بلسان و عود و غیره به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن نارگیل، روغنی که از درون بر میوه ٔ نارگیل گیرند و جزو روغنهای خوراکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- روغن نباتی، روغنی که از گیاهها و دانه های آنها به دست می آرند. مقابل روغن کرمانشاهی.
- روغن نرگس، از کنجد مقشر و زرده ٔ تخم نرگس به نسبت دو بر یک به دست آید. (از اختیارات بدیعی).
- روغن نیلوفر، روغنی که از عصاره ٔ نیلوفر به دست آید و قویتر از روغن بنفشه است و مصرف دارویی دارد. (از اختیارات بدیعی).
- روغن وازلین، روغنی که از نفت به دست آید و مصرف درمانی دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به وازلین شود.
- روغن یاسمین، روغن زنبق. (دهار) (یادداشت مؤلف). محلل و ملطف است لقوه و فالج و عرق النسا را نافع. (از اختیارات بدیعی):
جز از بهر مالش نجوید ترا کس
همانا که تو روغن یاسمینی.
ناصرخسرو.
|| روغن چراغ. روغن بیدانجیر یعنی خِروَع که در چراغ سوختندی. روغن کرچک و گاه روغن بذر کتان و روغن کنجد که سابقاً در چراغهای فتیله ای می سوختند و چون مطلق گویند روغن کرچک مراد باشد. دهن البزور. چربواز کرچک یا چربی بزرک و جز آن که در چراغ می کردند سوختن را. (یادداشت مؤلف). روغن کتان. (شرفنامه ٔ منیری). در تداول گناباد خراسان بر روغن منداب اطلاق شود و از تفاله ٔ آن کنجواره برای گاوان سازندو روغن آن را در چراغهای فتیله ای قدیمی کنند و در چراغ به صورت ترکیب تلفظ شود نه به طریق اضافه:
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن.
فرخی.
به کردار چراغ نیم مرده
که هرساعت فزون گرددش روغن.
منوچهری.
به حقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
مسعودسعد.
... جز خرما نخیزد و روغن چراغ. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 150).
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند.
نظامی.
روغنی کآید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد.
مولوی.
ابلهی کوروز روشن شمع کافوری نهد
زود باشد کش به شب روغن نماند در چراغ.
سعدی.
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ.
امیرخسرو.
چراغ کذب را کافروزدش زن
بجز اشک دروغش نیست روغن.
جامی.
پاره ای گوشت و صابون و روغن چراغ به من دادند. (انیس الطالبین ص 196).
- روغن بچراغ دادن، کنایه از رشوه دادن به ارباب شرع و ارباب مناصب. (لغت محلی شوشتر).
- || نیکوکاری را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- روغن بر آتش زدن، روغن ریختن بدان. (از آنندراج). کنایه از سخت مشتعل نمودن آن. تیز کردن آتش است خواه حقیقی و خواه مجازی که مراد خشم و غضب و گاه و شوق و رغبت باشد:
پیرزن هرچه می نمود گریز
روغنی می زدش بر آتش تیز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
نغمه ٔ تو بی تو روغن می زند بر آتشم
پرده های ساز دامن می زند بر آتشم.
محمد افضل ثابت (از آنندراج).
- روغن پیشکی به چراغ دادن، کنایه از خیرات و مبرات و ایثار به مستحقین است. (لغت محلی شوشتر).
- روغن خانه، محل عصاری. عصارخانه. جایگاه روغنگیری:
کعبه روغن خانه دان و روز شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده.
خاقانی.
- روغن در چراغ کردن، ریختن روغن در چراغ.
- || کنایه از توجه کردن و محبت نمودن به کسی:
نبرد بهره دل از چرب نرمی خوبان
درین چراغ نکردند روغن خود را.
خان آرزو (از آنندراج).
- روغن منداب، روغنی که از دانه های گیاه منداب گیرند و مصرف صنعتی دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به روغن چراغ شود.
- بی روغنی، نداشتن روغن. عاری از چربی و روغن بودن:
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهدنشستن ز بی روغنی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب تهی روغنی شود.
- تهی روغنی، از روغن خالی بودن. بی روغنی:
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه زپی برفروزد چراغ.
نظامی.
و رجوع به ترکیب بی روغنی شود.
- امثال:
تا روغن برجاست چراغ نمیرد. (امثال و حکم دهخدا).
چراغ از روغن نور گیرد و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 609).
روغن چراغ ریخته وقف امامزاده. (امثال و حکم دهخدا).
|| دین. مذهب. (از فرهنگ فارسی معین).
- روغن خود، کنایه از مذهب و دین خود. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج).


مو

مو. (یونانی، اِ) نام حرف میم یونانی. (فهرست ابن الندیم).

مو. (اِ) هر یک از تارشکلها که در روی پوست حیوانات و در روی بعض مواضع بدن انسانی پدیدار است و به تازی شَعْر گویند. (از ناظم الاطباء). به عربی شَعْر می گویند. (از برهان) (از آنندراج). رشته های باریک و نازکی که بر روی پوست بدن برخی حیوانات پستاندار و از جمله انسان ظاهر می شود. رشته های مو در تمام سطح بدن یکسان نیستند. در برخی نقاط رشته ها طویلتر و ضخیمتر و پرپشت تر هستند مانند پوست سر، زیر بغل، محل زهار، ریش و سبیل (در مردها)، و در برخی نقاط نرم و پرزمانندند همچون موهای اطراف مجرای خارجی گوش و پشت دستها و برخی نقاط هم اصولاً فاقد مویند مانند کف دستها و پاها در انسان. ریشه ٔ مو که به نام پیازمو نیز خوانده می شود در عمق پوست بدن در نسج سلولی تحت جلدی قرار دارد و سلولهای ریشه ٔ مو که بتدریج زیاد گردند به طرف خارج رانده می شوند و ساقه ٔ مو را بوجود می آورند. در سلولهای متشکله ٔ مو ماده ٔ رنگی مخصوصی موجود است که موجب رنگ مو می شود. در اطراف ساقه ٔ مو در داخل جلد غدد چربی موجود است که ترشحات آنها سبب چرب شدن موها به منظورجلوگیری از شکنندگی می باشد. وضع قرار گرفتن هر تار مو به طور مورب است ولی در اطراف هر تار مو عضله ٔ محرکه ای قرار دارد که در موقع سرما و ترس منقبض شده مورا راست نگاه می دارد. در پیاز مو انشعابات اعصاب حسی مو نیز موجود است، از این رو کندن موها از پوست دردناک می باشد. رشته های مو در برخی پستانداران بسیار نرم و پرزمانند می شود مانند کرکهای بدن بز و شتر و پشم گوسفندان مرینوس، و در بعضی از پستاندارها تغییر شکل یافته و بسیار سخت و خشن می گردد مانند تیغهای بدن جوجه تیغی و تشی. موهای برخی دامها از قبیل شتر و گوسفند و بز که به مصرف تهیه ٔ پارچه و فرش و سایر مصارف نساجی میرسد اصطلاحاً به نام پشم موسوم است و موهای نرم تر اینگونه دامها که معمولاً در زیر پشم ها قرار دارد کرک نامیده می شود و به مصرف تهیه ٔ پارچه های گران قیمت و نرم می رسد. در هر حال به تارهای پشم یا کرک با آنکه در اصل موهای تغییرشکل یافته هستند عرفاً و عادتاً اطلاق مو نمی شود. رجوع به موی شود:
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من.
امیرمعزی.
بر بدیهه و ارتجال و برفور و استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت او مویی درنگنجد و با رقت او موری راه نیابد. (مقامات حمیدی).
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو.
نظامی.
چو شانه پنجه ٔ قهر تو برهَمْشان زند ارچه
سپاه خصم از انبوهی چو موی دیلمان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کو ببیند سرّ و فکر و جستجو
همچو اندر شیر خالص تار مو.
مولوی.
گر سر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
مبین در همسری ّ من زیان هیچ
که مو سر را نمی دارد گران هیچ.
کاتبی شیرازی.
چو آمد به مویی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
- به مویی آویختن چیزی را، سخت در محل خطر و آسیب پذیری قرار دادن آن:
فلک جایی به موآویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نماندست.
خاقانی.
- به مویی آویخته بودن، به مویی بسته بودن. رجوع به ترکیب به مویی بسته بودن شود.
- به مویی بسته بودن امری یا چیزی، سخت ظریف و باریک و دقیق و آسیب پذیر بودن آن: سرنوشت فلان امروزه به مویی بسته است. (از یادداشت مؤلف).
- به مویی بند بودن چیزی، در خطر بودن. بیم خطر داشتن. مشرف به خطر بودن:
تا به زلف تو رگ جان مرا پیوند است
زندگی من دلخسته به مویی بند است.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- چون مو باریک شدن، سخت لاغر شدن. نازک و باریک شدن چون موی:
به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم.
صائب تبریزی.
- مو از خمیر کشیدن، آسان شدن کار. (ناظم الاطباء). کنایه از امر آسان. (از انجمن آرا).
- مو از درز سخن یا چیزی نگذشتن، کامل و درست و بی عیب بودن آن. (از یادداشت مؤلف).
- مو از دیده برآوردن، مو برآوردن چشم. چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو از زبان برآمدن، کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن از حرف زدن. مو اززبان رستن. (آنندراج):
به صحرای جنون باد صبا تا دم زد از کویش
برآمد نافه را مو اززبان در وصف گیسویش.
غنی (از آنندراج).
- || بسیار گفتن به کسی که کار نبندد. (امثال و حکم دهخدا).
- مو از زبان برآوردن، حرف زیاد زدن و بسیار گفتن و فایده نکردن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن ازحرف زدن. (آنندراج): بس که گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به ترکیب زبان کسی موی درآوردن در ذیل موی شود:
گفتم زبان ناله برآورد مو مرا
گفت آن قَدَر بنال که آن مو شود سفید.
طالب آملی (از آنندراج).
- مو از زبان رُستن (برآمدن)، مو از زبان برآوردن. (از آنندراج). پر گفتن. بسیار سخن راندن. (یادداشت مؤلف):
بیم آن است که مویم ز زبان رسته شود
بس که شبها صفت زلف تو کردم تکرار.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو از کف برآمدن، مو از ناخن برآمدن، کنایه از امر محال بوقوع آمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از کف دست برآمدن، مو بر کف برآمدن. مو از ناخن برآمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از ماست کشیدن، سخت هشیار بودن. (یادداشت مؤلف). موشکافی کردن. بسیار دقت کردن. به کُنِه کاری رسیدن. نکات و دقایق مطلب و موضوعی را سخت حلاجی و بررسی کردن.
- مو از میان دو کس نگذشتن، یکدلی و دوستی و هم اندیشگی بحق داشتن آن دو.
- مو از (ز) ناخن برروییدن (برآمدن)،کنایه از امر محال به وقوع آمدن. (آنندراج). کار محال یا بس نادر و مشکل انجام گرفتن:
جهان عشق دریائی است بی بن
و گر موئیت برروید ز ناخن.
عطار.
- مو اندر میان (در میان) دو کس نگنجیدن، موی از میان آن دو نگذشتن. سخت با هم صمیمی و مهربان و یکدل بودن:
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد.
شیخ نجم الدین کبری.
و رجوع به ترکیب موی در میان دو تن نگنجیدن در ذیل موی شود.
- مو برآوردن چشم، چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو برآوردن زبان، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر اندام خاستن، موبر اندام راست شدن. غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مو بر تن راست شدن شود.
- || سخت هراسیدن. (یادداشت مؤلف).
- مو بر اندام (یا تن) راست شدن، غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. مو بر اندام خاستن. (ناظم الاطباء). قیام شعر. (یادداشت مؤلف).
- مو بربستن، ظاهراً مراد آن است که هنگام رفتن یا دویدن یا مصروف به کاری شدن، موهای سر را پیچیده یکجا کرده در کلاه و غیره نگاهدارند تا از پریشان شدن مو حرج و فتوردر صرف اوقات نشود. (از آنندراج).
- || کنایه از آماده و مهیا شدن برای رفتن. (آنندراج). مهیا و آماده شدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از مستعد شدن و مهیا گردیدن:
به سرخیلی فتنه بربسته موی
سوی تاجگاه تو آورده روی.
نظامی (شرفنامه).
- مو بر زبان آمدن، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر زبان خامه آمدن، کنایه ازفراخ سخنی و فراخ گویی قلم است، چه هنگامی که موی در نوک قلم آید خط بد و خراب و نازیبا می شود:
کنم تحریر وصف شوخی چشمی عجب نبود
که نوک خامه ام را موی مژگان بر زبان آید.
ملاقاسم مشهدی.
- مو بر زبان سبز شدن (یا گشتن)، مو از زبان رستن. (آنندراج):
بس که خوردم زهر بیدادش روانم سبز گشت
بس که گفتم کاکلش مو بر زبانم سبز گشت.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- مو بستن، دسته کردن بخشهای موی سرو بهم بستن آن.
- مو به تن برخاستن، موی بر اندام راست شدن. سخت ناراحت و وحشت زده و متعجب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
چو صبحدم ز جمالت نقاب برخیزد
ز رشک مو به تن آفتاب برخیزد.
طاهر غنی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی چون تیغ راست شدن در ذیل موی شود.
- مو به (در) چشم شکستن، مو گرفتن در چشم. مو برآوردن چشم. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو با پیچ و تاب می آید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو به درز چیزی نرفتن، کامل و بی نقص بودن.
- || اتصال داشتن دو چیز.
- مو به درز کسی نرفتن، کنایه از خسیسی است. (از یادداشت مؤلف).
- مو به کف برآمدن، موی بر کف دست برآمدن، موی از کف دست برآمدن، کنایه است از امر محال. (از یادداشت مؤلف). محال بودن کاری. (ناظم الاطباء):
مو برآید به کف و زلف تو ناید به کفم
زین چنین بخت که من دارم و این خو که تراست.
کمال الدین اسماعیل.
و رجوع به ترکیب موی برون آمدن از کف دست در ذیل موی شود.
- مو در پیراهن رفتن، مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
- مو در چیزی یا در میان آن نگنجیدن، کنایه است از مجال و محلی نماندن چیزی را:
گنج مویی نیست کس راآن زمان
گر همه مویی نگنجد در میان.
عطار.
می بگنجد راست این سر در جهان
لیک مویی درنگنجد این زمان.
عطار.
میانه ٔ من و خسرو چو مو نمی گنجد
صفای آب همانا بدین دقیقه خرید.
اثیرالدین اومانی.
نقاش حسن شکل میانت ز نازکی
پرداخت آن چنان که نگنجید مو در او.
فغانی شیرازی.
و رجوع به ترکیب مو در چیزی... در ذیل ماده ٔ موی شود.
- مو در دیده رستن، سخت آزردن از چیزی. بشدت دچار شکنجه و عذاب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن و نیز ترکیب مو به چشم شکستن شود.
- مو در دیده گرفتن، مو برآوردن چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو در میان ناگنجیدن، فاصله در میانه نماندن. با هم متحد شدن. (از ناظم الاطباء).
- مو ریختن از کسی، سخت از او ترس داشتن: شاگردان از این معلم مو می ریزند. (یادداشت مؤلف).
- مو گرفتن چشم،مو در چشم شکستن. مو برآوردن چشم. (از آنندراج). تاریک شدن چشم. دیدن نتوانستن:
تا دیده دیده شکل میانت ندیده هیچ
تیره شود هر آینه چشمی که مو گرفت.
بساطی سمرقندی (از آنندراج).
- مو لای درز چیزی نرفتن، اتصال تمام داشتن دو چیز.
- || دقیق و صحیح و مستقیم و منطقی و بی ایراد بودن: «این حرفی که فلان کس زد دیگر مو لای درزش نمی رود». (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موی بینی، موی دماغ. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- موی دماغ،موی بینی. کنایه است از مزاحم. گرانجان. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- مویی از سر کسی کم شدن، اندک تعب به او رسیدن. کنایه است از اندک خطر یا صدمه بر او وارد آمدن: اگر یک مو از سر فرزندم کم شود دودمان فلانی را بر بادمی دهم. (از یادداشت مؤلف).
- یک تار مو شدن، سخت نحیف و نزار شدن. چون موی شدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب چون موی شدن در ذیل موی شود.
- یک مو، یک موی. مویی. رجوع به ترکیب یک موی در ذیل موی شود.
- امثال:
مثل مو، سخت باریک ولاغر و نزار. (یادداشت مؤلف).
مویش را آتش زدند، یعنی در همان لحظه که حضور او ضرور بود فرارسید. (امثال و حکم دهخدا).
موی عزرائیل به تنش هست، مهیب و سهمناک است. (امثال و حکم دهخدا).
|| گیسو. زلف. طره.گیسوی یار. (یادداشت مؤلف). خصله؛ موی مجتمعشده اندک باشد یا بسیار. خصیله؛ موی درهم پیچیده اندک باشدیا بسیار. ومج، موی تافته. شوارب، موی دراز در هر دو کرانه ٔ بروت. غداف، موی سیاه دراز. رسل، مرسل، مسترسل، موی فروهشته. فاحم، موی سیاه. (منتهی الارب).
- مشکین مو، مشک مو. گیسوی سیاه مانندمشک. (ناظم الاطباء).
- || گیسوی سیاه معشوق. زلف مشکین یار. (از یادداشت مؤلف).
|| ریش. لحیه.
- بی مو؛ امرد.
|| موی سر (در مرد). شواهد و ترکیبات زیر، هم در معنی موی سر و هم در معنی موی ریش تواند بود:
موی خود را همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
(از امثال و حکم دهخدا).
- مو در آسیا سفید شدن، کنایه از کمال ابلهی است. محاسن از آسیا سفید کردن. (از آنندراج):
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح موی ما شده در آسیا سفید.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی خود را در آسیا سفید کردن شود.
- مو در آسیا سفید کردن، سخت ساده و گول و احمق بودن. (یادداشت مؤلف). با پیری بسی بی تجربه و نادان بودن. (از امثال و حکم دهخدا):
گر روی او سیاه شد از فقر و فاقه است
ور موی او سفید شد از آسیا شده ست.
امیدی رازی.
و رجوع به ترکیب مو در آسیا سفید شدن شود.
|| در مقام تعبیر از مقدار ناچیز و بسیار کم.
- به قدر سر مو،سر مویی. یک سر مو. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. و رجوع به ترکیب سرمویی شود.
- سر مو زدن ترازو، سخت متعادل و دقیق بودن آن. (از یادداشت مؤلف).نشان دادن کمترین اختلاف دو کفه. و رجوع به ترکیب موزدن کفه و مو نزدن شود.
- سر مویی، ذره ای. به قدر سر مو، کنایه است از مقدار بسیار اندک و کم. (یادداشت مؤلف):
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کآهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
- مو در ترازو زدن، مو زدن ترازو. مو زدن کفه. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف). کاملاً تعادل کردن. (ناظم الاطباء).
- مو زدن ترازو، مو زدن کفه. مو در ترازو زدن.
- مو زدن کفه، مو زدن ترازو. مو در ترازو زدن. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف).
- مو نزدن،تمام مساوی بودن دو کپه ٔ سنگ و کالای یک ترازو: کپه های ترازو را ببین مو نمی زند، یعنی به اندازه ٔ مویی با هم اختلاف ندارند. دو کفه ٔ ترازو مو نمی زند. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه از مساوی بودن دو کپه ٔ ترازو، معنی عامی به این ترکیب داده اند و آن مساوی بودن دو چیز است بالتمام و برابر، و مساوی بودن در طول و عرض یا اندازه و غیره. بی نقصانی هم سنگ بودن. (از یادداشت مؤلف).
- یک سر مو، سر مویی. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. رجوع به ترکیب سر مویی و نیز ترکیب یک سر موی در ذیل موی شود.
|| پرز و کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به معنای اول کلمه ٔ مو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی) موها ضمایم یک سلولی و یا چند سلولی بافت اپیدرم می باشند و در بعضی نباتات سطح برگ ومیوه و یا ساقه را می پوشانند. موهای کشنده ٔ ریشه (که آب را از زمین می کشند و جذب نبات میکنند). و هم چنین موهای یک سلولی که سطح داخلی تخمدان مرکبات را می پوشانند جزو ضمایم یک سلولی اپیدرم محسوب می گردند در صورتی که موهایی که در بافتهای داخلی نباتات آبزی مانند نیلوفر آبی و در بافت آئرانشیم آنها دیده می شوند جزو ضمایم اپیدرمی محسوب نخواهند بود. شکل موها و تعداد یاخته ٔ آنها در گیاهان مختلف متفاوت است. بعضی از موها یک سلولی می باشند وموهای یک سلولی نیز خود اقسامی پیدا می کنند و برخی دیگر چندسلولی هستند که باز خود آنها دارای اقسام و اشکال متنوعی می باشند. موهای نبات گاهی برای جذب آب و گاهی برای جلوگیری از عمل تبخیر و گاهی برای ترشح مواد غیرلازم به کار می روند و گاهی آلت دفاعی نبات محسوب می گردند و گیاه را از حمله ٔ جانوران محفوظ می دارند. (از گیاه شناسی ثابتی صص 147- 154).
- طبقه ٔ موهای کشنده، یک طبقه سلولهای مکعبی شکل هستند که سطح خارجی ریشه را پوشانده اند و دارای پرتوپلاسم و هسته می باشند و جدارشان سلولزی و نازک است. این سلولهانه تنها فاقد استمات و سلولهای استماتی هستند بلکه دارای صفات مشخصی نیز می باشند چه در ناحیه ٔ مخصوص و فاصله ٔ معینی از انتهای ریشه قادرند ضمایم یا استطاله های طویلی به نام موهای کشنده تولید نمایند و از این جهت این بافت را که از حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و ساقه مغایرت دارد طبقه ٔ حامل موهای کشنده نام نهاده اند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 277).
- موهای کشنده، ضمایم یک سلولی بافت اپیدرم ریشه می باشند و طول آنها گاهی به چند میلیمتر بالغ می گردد و مانند کرک مخمل سطح خارجی ریشه را می پوشانند. موهای کشنده برای جذب مواد غذایی خاک به کار می روند. مجموع موهای کشنده در ریشه شبیه مخروطی است که رأس آن به طرف کلاهک متمایل می باشد و قاعده ٔ آن متوجه طوقه است. موهای کشنده ٔ نبات محل خود را متدرجاً تغییر می دهند و در عین حال فاصله ٔ آنها از انتهای ریشه همیشه ثابت می ماند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208 و 277).
- موی نرگس، در اصطلاح گیاه شناسی چیزی است که با غنچه ٔ نرگس برمی آید و گل بر آن می باشد.
- || ساقه ٔ گل نرگس:
اگرچه لیلی باغ است، لیک مجنون وار
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس.
عرفی شیرازی.
|| رگ نازکی از رنگ دیگر که در بعض احجار کریمه هست.
- درّ مودار، نوعی مرغوب تر از انواع در است. (یادداشت مؤلف).
|| تَرَکی که در کاسه نمودار گردد. (ناظم الاطباء). تَرَک بسیار خفیف در چینی و بلور و غیره. تَرَک سخت باریک در چینی و شیشه و مانند آن: کاسه مو پیدا کرده، این کاسه مو دارد. (یادداشت مؤلف).
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که موئی کاسه ٔ فغفور را از قیمت اندازد.
صائب.
- مو برداشتن، ترک بسیار نازک و نامحسوسی خوردن ظرف یا بلور یا استخوان دست و پا و غیره:
گفتم ای دوست حقه ات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت.
ملک الشعرای بهار.
- موی پیاله، درزی باریک که در چینی و کاسه افتد و آن مانع آواز است. (آنندراج):
به او گل کرده جان خود حواله
شود زو چرب تا موی پیاله.
ملامنیر (از آنندراج).
- موی چینی، موی کاسه چینی. موی پیاله. || درستی و صحت. (ناظم الاطباء).

مو. [م ُ] (ضمیر) صورتی از «من » ضمیر اول شخص مفرد.تلفظی از من که در برخی از لهجه ها هست:
تو مست و مو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه.
مولوی.
رجوع به من شود.

مو. [م ُ] (اِ صوت) میو. آواز گربه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایت آواز گربه. اسم صوت گربه. (یادداشت مؤلف). صدای گربه باشد. (برهان). آواز گربه باشد. (فرهنگ جهانگیری):
گربه ٔ جان عطسه ٔ شیردل است
شیرگریزد چو کند گربه مو.
مولوی.
|| بانگ گاو و گوساله. نام صوت گاو. (یادداشت مؤلف).

مو. [م َ/ م ُ] (اِ) درخت انگور که رز نیز گویند. (ناظم الاطباء). درخت انگور است. (انجمن آرا) (آنندراج). تاک. رز. تنک. میوانه. انگور. کرم. کرمه. مَیْوْ درخت انگور. درختی است که از میوه ٔ آن استفاده می شود و آن در اغلب نقاط ایران از جمله در جنگلها یافت می شود. (یادداشت مؤلف). مهمترین نوع تیره ٔ رزها که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته می شود. گلهای آن هنگام باز شدن از پایین جدا می شود وپنج پرچم و تخمدانی با دو برچه بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای می سازد که آن را انگور می گویند. کشت مو و پرورش آن یکی از بزرگترین منابع ثروتی کشورهای نقاط معتدله است که آفتاب کافی داشته باشند. مواد قندی فراوان در حبه های میوه ٔ آن جمع می شود. اقسام مو در کشور ایران فراوان و در بسیاری از نقاط از حبه های خشک آن سبزه یا کشمش تهیه می شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 261). مو در تمام جنگلهای شمال تا یک هزار گزاز سطح دریا می روید. آن را در گیلان: رز، دیورز، یاتله رز، در مازندران و گرگان غوره، ماله غوره، و در کتول معل می خوانند. درخت مو از لحاظ جنگلبانی ارزش چندانی ندارد ولی برای درختکاری زمینهای خشک مناسب است زیرا در مقابل کم آبی پایداری بسیار می کند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 244). درختچه ای است بالارونده از تیره ٔ رزها و جزو رده ٔ دولپه ایهای جدا گلبرگ. ساقه های این گیاه فاصله بفاصله دارای گرههایی است که از محل این گرهها برگ و پیچک (که در مو همان برگ تغییر شکل یافته است) و گل (که بعدها تبدیل به میوه می گردد) و ساقه ٔ فرعی خارج می شوند. گلهای مو مجتمع و به شکل خوشه ٔ مرکب است و چون هر گل تبدیل به یک میوه سته ای کوچک می شود، مجموع میوه ها هم به طور فراهم بر روی یک دم گل اصلی ضخیم قرار می گیرند. مجموعاً میوه های واقع بر روی این دم گل اصلی را یک خوشه ٔ انگور نامند. گلهای مو دارای کاسبرگ سبز رنگ و 4 یا 5 گلبرگ است. کاسبرگها موقع باز شدن گلبرگها می افتند. تعداد پرچمها به تعداد گلبرگهاست. مو گیاهی است که در نواحی معتدله و همچنین نواحی گرم می روید. برگهای آن متناوب و دارای 5 بریدگی پنجه مانند است. دمبرگش دراز و سطح فوقانی پهنک سبز تیره و سطح تحتانی اش کرکدار و مایل به سفید است.منشاء این گیاه را در نواحی مختلف آسیا ذکر کرده اندولی امروز تقریباً در سراسر کره ٔ زمین کشت می شود. قسمت مورد استفاده ٔ آن برگ و شیره ٔ گیاهی و میوه ٔ آن است. میوه ٔ نارس آن غوره نام دارد که طعمش ترش و قابض است و عصاره ای که از فشردن غوره حاصل می شود به نام آب غوره جهت چاشنی اغذیه و تهیه ٔ شربت غوره مصرف می گردد. میوه ٔ رسیده ٔ این گیاه انگور نام دارد که دارای طعمی شیرین و کمی اسید و مطبوع است. گونه های متعدد مو در نقاط مختلف ایران خصوصاً خراسان و قزوین و همدان و اراک و شیراز و ارومیه کشت می شوند:
گر بوی بزمگاه تو آرد صبا به باغ
آب رقیق می شود اندر عروق مو.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
|| نخوش، تاک دشتی که سیاه دار و کرمهالبیضاء گویند. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

روغن

ماده‌ای چرب و غیرمحلول در آب که انواع مختلف گیاهی، حیوانی، و صنعتی دارد،
[قدیمی] ماده‌ای که از پیه به دست می‌آوردند و برای مشتعل کردن چراغ به کار می‌بردند، روغن چراغ،
* روغن حیوانی: روغنی که از کره، دنبه، و پیه گاو و گوسفند تهیه می‌شود،
* روغن خاکستری: روغنی مرکب از یک جزء جیوه و چهار جزء پیه گوسفند که برای تحلیل ورم غده بر روی پوست می‌مالند،
* روغن زرد: روغنی که از جوشاندن و صاف کردن کرۀ گاو یا گوسفند تهیه شود،
* روغن زیتون: روغنی که از میوۀ زیتون می‌گیرند و از‌جهت تغذیه و مصارف دارویی اهمیت بسیار دارد. از نظر طبی به ‌عنوان ملین و برای رفع یبوست و در قولنج‌های کلیوی به ‌کار می‌رود، برای کارگرانی که با سرب و فراورده‌های آن سروکار دارند نیز نافع است،
* روغن ‌کرچک: روغنی که از دانه‌های گیاه کرچک یا بیدانجیر گرفته می‌شود و در طب به‌عنوان مسهل به کار می‌رود،
* روغن ماشین: مادۀ روغنی که از نفت گرفته می‌شود و در ماشین‌ها به کار می‌رود،
* روغن ‌ماهی: روغنی که از جگر ماهی مورو گرفته می‌شود و دارای ویتامین‌های a و d است و آن ‌را برای تقویت بدن و معالجۀ بعضی از بیماری‌ها می‌خورند، روغن کبد ماهی،

فرهنگ معین

روغن

ماده ای چرب که از شیر، دنبه یا پیه گاو و گوسفند یا از گیاهان روغنی می گیرند، مایع چربی که از سه گروه اساسی تشکیل می شود: روغن چرب ثابت، روغن کانی و روغن اسانس، ریخته را نذر امامزاده کردن مال از دست رفته را به کسی بخ [خوانش: (رُ غَ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

روغن مو

1302

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری