معنی روزنامه نگار

لغت نامه دهخدا

روزنامه نگار

روزنامه نگار. [م َ / م ِ ن ِ] (نف مرکب) صاحب برید قدیم را گویند که منصب بزرگی بوده [است]. (حاشیه ٔ ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272). || روزنامه نویس. نویسنده ٔ روزنامه. صاحب یا مدیر روزنامه. کسی که در روزنامه مقاله می نویسد.


نگار

نگار. [ن ِ] (نف مرخم) نگارنده. نقش کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات: بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات: بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات: انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

نگار. [ن ِ] (اِ) اسم است از نگاشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حاصل مصدر نگاشتن. (یادداشت مؤلف). نقش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند:
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
فرخی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
منوچهری.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن.
اسدی.
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
قطران.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
عرفی.
|| مرادف نقش است. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش.آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید:
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت.
فردوسی.
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
فرخی.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری.
منوچهری.
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم.
(ویس ورامین).
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم.
ناصرخسرو.
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
مسعودسعد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
مسعودسعد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
سنائی.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
عمادی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
|| نقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری کنند:
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین.
اسدی.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
اسدی.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 654).
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است. (رشیدی). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب. (فرهنگ خطی):
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
نظامی (از جهانگیری).
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری.
حافظ.
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
صائب (از آنندراج).
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
؟
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای.
؟ (از فرهنگ خطی).
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع:
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
بر او [بر تخت طاقدیس] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او [بر خانه ٔ بلورین] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
فردوسی.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت. آرایش:
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری.
ناصرخسرو.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
|| (ص) رنگین. منقش:
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است.
سعدی.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
اوحدی.
|| (اِ) بت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فخ. چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی):
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
فردوسی.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
- نگاربندی:
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
مسعودسعد.
- نگارپرستی:
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش.
سوزنی (از جهانگیری).
- نگارگری:
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
|| کنایه از گل و گلبن:
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
فرخی.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق. محبوب. (غیاث اللغات). مجازاً معشوق. (آنندراج). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری). نگارین. محبوب خوب رو. یار زیبا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
دقیقی.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی.
فردوسی.
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
فردوسی.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
فرخی.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان.
فرخی.
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
عنصری.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.
منوچهری.
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
منوچهری.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
ابوسعید ابوالخیر.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم.
خاقانی.
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
خاقانی.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش.
نظامی.
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش.
نظامی.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم.
عطار.
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم.
سعدی.
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
اوحدی.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
اوحدی.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصایل.
حافظ.
|| نقشه. طرح. (یادداشت مؤلف). شکل:
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
|| صورت. (فرهنگ خطی). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل. نقش. پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی.
فرخی.
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ.
اسدی.
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست.
اسدی.
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
ناصرخسرو.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی.
ناصرخسرو.
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
ادیب صابر.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی.
نظامی.
|| صورت، مقابل عنصر، مقابل هیولا:
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
اسدی.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی.
اسدی.
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست.
ناصرخسرو.
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
مسعودسعد.
|| پدیده و عَرَض، مقابل جوهر:
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری.
ناصرخسرو.
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم.
ناصرخسرو.
|| صورت. هیئت ظاهر. شکل و شمایل:
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم.
نظامی.
|| (ن مف مرخم) نگاشته. (یادداشت مؤلف). مصور. مجسم:
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
|| مصنوع. ساخته:
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری.
سوزنی.
|| (اِمص) تحریر. (فرهنگ فارسی معین).
- به نگار، منقش. مزوق. موشی. نگارین. (یادداشت مؤلف). آراسته:
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
سوزنی.
- بی نگار، بی زیوروزینت. ساده. ناآراسته:
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
فرخی.
- پرنگار، نگارین. پرنقش ونگار. به نگار. مزین. مزوق. آراسته. بازیوروزینت:
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
فردوسی.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش.
سعدی.
- نگاران ضمیر، کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. (فرهنگ فارسی معین):
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).


روزنامه نگاری

روزنامه نگاری. [م َ / م ِ ن ِ] (حامص مرکب) عمل روزنامه نگار. شغل روزنامه نگار. روزنامه نویسی. رجوع به روزنامه نویسی شود.


روزنامه چی

روزنامه چی. [م َ / م ِ] (ص مرکب) صاحب روزنامه. || روزنامه نگار. || روزنامه فروش.


روزنامه

روزنامه. [م َ / م ِ] (اِ مرکب) مرکب از روز+ نامه (نامک پهلوی)، معرب آن روزنامج و روزنامجه. بیرونی در الجماهر (ص 260) از قول ناخدای کشتی آرد: «و کتبتها فی الروزنامج باسمه » (نام مصله ٔ سرب را باسم شیخی که بطلب حاجتی نزد ناخدا آمده بود وی در روزنامه ٔ خود یادداشت کرد.) و از همه ٔ اینها مهمتر صریحاً معلوم میشود که روزنامه در آن اوقات بمعنی کتاب شرح گزارش روزانه و یادداشت وقایع هرروزه که اکنون بزبان فرانسه ژورنال میگویند بوده. این اصطلاح ظاهراً بعدها در ایران بهمین معنی باقی مانده و در قرنهای اخیر به معنی «راپورت »های وقایعنگاران دولتی که از ولایات اخبار جاری را بدولت مینوشتند و بمعنی مطبوعات یومیه و هفتگی اطلاق شد. (از مجله کاوه، دوره ٔ دوم، شماره ٔ 6: روزنامه نگاری در ایران بقلم آقای تقی زاده) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). کتابی که در آن روز بروز مطالبی قید و ثبت شود و وقایعی یادداشت کنند. (حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی). دفتر قید. کتابچه ٔ ثبت. ورقه. (از فرهنگ ولف). معرب آن ایضاء روزنامه است بمعنی دفترچه که در آن حساب روزها و ماهها و طلوع ماه و خورشید در عرض سال نوشته شود. (ازالمنجد). تقویم. رجوع به روزنامچه شود:
گزیت و خراج آنچه بد نام برد
بسه روزنامه بموبد سپرد
یکی آنکه بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد بهر کشوری
بهر کارداری وهر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت سر و باژها بشمرند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41).
بدو روزنامه بدژها نهید
یکی نامه گنجور ما را دهید.
فردوسی.
یکی روزنامه است مر کارها را
که آنرا جهاندار دادار دارد.
ناصرخسرو.
نیک بنگر بروزنامه ٔ خویش
در مپیمای خار و خس بجراب.
ناصرخسرو.
قانون قضاء پارس همچنان نهاده اند که ببغداد است که اگر از صد سال باز حجتی نبشته باشند نسخت آن در روزنامه های مجلس حکم مثبت است. (فارسنامه ابن بلخی ص 118). تا پای از حد بندگی بیرون نهادند در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرایی از نوعی تقدیم فرمود که روزنامه ٔ سعادت باسم و صیت آن مورخ گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 10). بدین ظفری که روی نمود و نصرتی که دست داد شادمانگی... افزاید... که روزنامه ٔ اقبال بدین معانی آراسته شود و کارنامه ٔ سعادت بامثال آن مطرز گردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 125). عمید ابوالوفاء شیعی بودو او را بحوالت مذهب و اعتقاد هلاک کردند و این معنی در روزنامه ٔ دیوانی ظاهر است چون مطالعه کنند شبهت نماند و تهمت ساقط شود. (نقض الفضائح ص 89).
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه ٔ سلطان بی وزیر.
سوزنی.
آورده روزنامه ٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سوره ٔ والنجم اذا هوی.
خاقانی.
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه بدیوان صبحگاه.
خاقانی.
مثال داد تا پسر را سیاست کنند و آنرا تاریخ روزنامه ٔ عدل و انصاف گردانند. (سندبادنامه ص 225). روزنامه ٔ شاهی بتاریخ این پادشاه مورخ گشته است. (سندبادنامه ص 9).
هرکسی روزنامه نو میکرد
جان بتوقیع او گرو میکرد.
نظامی.
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه.
نظامی.
آبی بروزنامه ٔ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
|| مجازاً، تاریخ. (از یادداشت مؤلف):
چه مایه ساخته کار بزرگوار تباه
خزینه های بزرگ و سپاههای گران
که نیست شد بخلاف خدایگان عجم
نه خرد ماند از ایشان بعالم و نه کلان
بروزنامه ٔ ایام در همه پیداست
اگر بخواهی دانست روزنامه بخوان.
عنصری.
هیچ خدمتی در این دولت ورای آن نیست که ایام همایون ملک را تاریخ سازند و فتوح متواتر او را در روزنامه کنند [تا] ناصیت این دولت بر تعاقب ایام باقی و موبد ماند. (عقدالعلی). || دفتری که خرید و فروش روزانه را درآن می نویسند. || اوراقی مخصوص با قطع بزرگ بدون جلد که در اوقات معین چاپ میشود و حاوی اخبارروزانه و مباحث سیاسی و اجتماعی و هنری و جز آن است، روزنامه باین شکل در نتیجه ٔ ارتباط زیاد مردم شهر و ممالک و نیاز مردم بکسب اطلاع از اوضاع و احوال یکدیگر بوجود آمد و ببیداری مردم و نشر معارف و ادبیات یاری شایانی کرد و امروزه از لوازم ضروری زندگی ملل متمدن دنیا محسوب میشود. || توسعاً به نامه ٔ هفتگی نیز اطلاق کنند. (فرهنگ فارسی معین).
تاریخچه ٔ روزنامه: روزنامه همزمان با اختراع چاپ بوجود آمد ولی روزنامه ٔ غیر مطبوع پیش از آن وجود داشته است، در حدود قرن پنجم ق.م. در رم عده ای اخبار روزانه را برای کسانی که در خارج از پایتخت زندگی میکردند بصورت نامه می نوشتند. شصت سال پیش از میلاد هنگامی که ژول سزار کنسول روم شد بولتن روزانه ای دایر کرد که در آن اخبار و آگهی های دولتی را می نوشتند. نخستین روزنامه ٔ نشریه ٔ خبری منظم چاپی در اوایل قرن هفدهم در آلمان و دیگر کشورهای اروپا تأسیس گردید. در آلمان روزنامه ٔ فرانکفورتر جورنال (در سال 1615 م.) منتشر شد. نخستین روزنامه ٔ فرانسوی گازت نام داشت و بعد بنام گازت دو فرانس نامیده شد. این روزنامه نخستین بار در سال 1631م. با تشویق و نظارت کاردینال ریشیلیو تأسیس گردید و انتشار آن با برخی از تغییرات تا سال 1853 ادامه داشت. نخستین روزنامه ٔ منظم فرانسوی بنام ژورنال دوپاری در سال 1777 انتشار یافت و تیراژ آن تا بیست هزار شماره در روز رسید. در انگلستان نیز از قرن شانزدهم و اواخر قرن هفدهم روزنامه های خبری انتشار می یافت، در سال 1641 روزنامه ای در لندن در دو صفحه انتشار یافت که عنوان یک صفحه ٔ آن گزارش جریانات پارلمان و صفحه ٔ دیگر اخبار روز بود، دانیل دفو نویسنده ٔ انگلیسی که کتاب او بنام روبنسون کروزئو در سراسر جهان شهرت دارد نخستین روزنامه نویسی است که ارزش و اهمیت عمومی پیدا کرد. نخستین روزنامه ای که بوسیله ٔ دفو منتشر گردید رویو نام داشت و هفته ای سه بار انتشار می یافت. در سال 1785 جودالستر روزنامه ای بنام تایمز منتشر ساخت، تیراژ این روزنامه در حدود سال 1854 به پنجاه هزار شماره در روز رسید و هنوزهم انتشار آن ادامه دارد. روزنامه در سایر کشورهای اروپایی نیز از اوایل قرن هفدهم شروع بانتشار کرد. از میان کشورهای اروپایی بلژیک از کشورهایی است که ازنظر انتشار روزنامه های قدیمی اهمیت دارد. نخستین روزنامه در این کشور بنام نیوتیدنیگن در سال 1605 انتشار یافت ولی فقط از سال 1621 ببعد بود که انتشار آن منظم گردید. هلند نیز از کشورهایی بود که صنعت چاپ در آن زود رواج یافت و همراه صنعت چاپ نخستین روزنامه نیز در حدود سال 1620 منتشر شد. نخستین روزنامه ٔ خبری روسیه نیز در سال 1703 بوجود آمد. روزنامه در آمریکا نیز در اواخر قرن هفدهم بوجود آمد در سال 1690 یک تن ناشر و کتابفروش انگلیسی به آمریکا فرار کرد و در شهر «بستن » روزنامه ای بنام وقایع عمومی داخلی و خارجی منتشر کرد که از همان شماره اول، انتشار آن قدغن شد. دومین روزنامه ٔ آمریکایی در سال 1704 بنام بستن نیوزلتر منتشر شد و پانزده سال انتشار آن ادامه پیدا کرد. امروز آمریکا از نظر انتشار روزنامه بزرگترین کشور جهان است. تیراژ انتشار روزنامه این مملکت درسال 1950 روزانه پنجاه ملیون نسخه بود و این رقم 24% تیراژ نشریات روزانه ٔ سراسر جهان در آن تاریخ بشمار میرفت. در آسیا، چین قدیمی ترین کشوری است که در آن روزنامه انتشار یافته است بر طبق روایات چینی، نخستین روزنامه ٔ جهان در چین منتشر شده است در زمان حکومت سلسله ٔ تانگ (906- 918 م.) در آن کشور یک روزنامه ٔ درباری برای نشر اخبار میان مقامات رسمی انتشار می یافت. (تلخیص از اطلاعات سالانه، سال 1341 بخش چهارم ص 1). برای آگاهی از تاریخ روزنامه در ایران رجوع به جریده نگاری در همین لغت نامه شود.


روزنامه نویس

روزنامه نویس. [م َ / م ِ ن ِ] (نف مرکب) روزنامه نویسنده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه مباشر عمل روزنامه است و اخبار روزنامه را می نویسد. (ناظم الاطباء). کسی که مقالات یا اخبار روزنامه را تهیه میکند. (فرهنگ فارسی معین). روزنامه نگار. رجوع به روزنامه نگار شود.

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

فرهنگ عمید

روزنامه نگار

مدیرمسئول، سردبیر، یا کسی که مقالات روزنامه را می‌نویسد، روزنامه‌نویس، نویسندۀ روزنامه،

فارسی به آلمانی

روزنامه نگار

Journalist (m), Journalistin (f)

حل جدول

روزنامه نگار

بالیوز

ژورنالیست

فارسی به عربی

روزنامه نگار

صحفی، کاتب الیومیات

فارسی به ایتالیایی

سخن بزرگان

روزنامه نگار ایرلندی

وقتی برای عروسی خود بسیار هزینه کنی، مهمان هایت را یک شب خوشحال می کنی و خودت را عمری ناراحت!

فرهنگ فارسی هوشیار

روزنامه چی

روزنامه نگار، روزنامه فروش

معادل ابجد

روزنامه نگار

580

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری