معنی روان

روان
معادل ابجد

روان در معادل ابجد

روان
  • 257
حل جدول

روان در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

روان در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • رقیق، سیال، مایع، جاری، ساری، متداول، جان، روح، نفس، سلیس، شیوا، راهی، روانه، عازم، لینت، نرمی،
    (متضاد) جامد. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین

روان در فرهنگ معین

  • رونده، جاری، در حال رفتن. [خوانش: (رَ) (ص فا.)]
  • (~.) [په.] (اِ.) روح، نفس ناطقه.
  • (~.) (ق.) بی درنگ، بلافلاصله.
لغت نامه دهخدا

روان در لغت نامه دهخدا

  • روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
    یکی زنده پیلی چو کوهی روان
    به زیر اندر آورده بد پهلوان.
    فردوسی.
    پس من کنون تا پل نهروان
    بیاورد لشکر چو کوه روان.
    فردوسی.
    شد از بیم همچون تن بیروان
    به سر بر پراکنده ریگ روان.
    فردوسی.
    برانگیخت اسب و بیامد دمان
    تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
    فردوسی.
    چو دیدم رفتن آن بیسراکان
    بدان کشی روان زیر حبایل.
    منوچهری. توضیح بیشتر ...
  • روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
    جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
    ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
    جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
    ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
    ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
    کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
    همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
    دقیقی.
    لبش مرده را بازدادی روان
    ز دیدار او پیر گشتی جوان. توضیح بیشتر ...
  • روان. [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در 15هزارگزی جنوب غربی قصبه ٔ بهار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ همدان به کرمانشاه. کوهستانی است و آب و هوایی سرد دارد. دارای 566 تن سکنه است که مذهب تشیع دارند و به ترکی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشودو محصولش غلات و حبوب و لبنیات و میوه و صیفی، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی است و زنان به قالی بافی اشتغال دارند. توضیح بیشتر ...
  • روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود. توضیح بیشتر ...
  • روان. [رُ] (اِخ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون. سکنه ٔ آن 46500 تن است. محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز دارد. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

روان در فرهنگ عمید

  • جان، روح حیوانی: شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، جان و روان یکی‌ست به ‌نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
    (فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه،. توضیح بیشتر ...
  • در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
    آن‌که راه می‌رود، رونده،
    [مجاز] ملایم و آرام،
    [عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
    (قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان می‌چرخید،
    (صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداری‌شده: حکم روان،
    (صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
    * روان‌ داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
    * روان کردن
    [مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
    * روان ‌ساختن: (مصدر متعدی)
    روان کردن،
    جاری کردن، جریان دادن،
    [قدیمی] روانه کردن،
    * روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
    جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جوی‌درجوی / که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
    [عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
    [قدیمی] روانه شدن، رفتن، به ‌راه افتادن، راه افتادن،
    * روان کردن: (مصدر متعدی)
    روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
    [عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغت‌نامه: روان کردن)،
    [مجاز] رواج دادن،
    روغن زدن و نرم کردن،
    [قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به ‌راه انداختن،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی

روان در فارسی به انگلیسی

  • Breath, Fluent, Fluently, Fluid, Smooth, Liquid, Psycho-, Psychoneurotic, Runny, Silver-Tongued, Soul, Spirit. توضیح بیشتر ...
فارسی به ترکی

روان در فارسی به ترکی

فارسی به عربی

روان در فارسی به عربی

  • خصله، روح، سائل، سهل، شبح، طلیق، متصل، مفید، ناعم
فرهنگ فارسی هوشیار

روان در فرهنگ فارسی هوشیار

  • رونده، آنچه یا آنکه راه رود
فارسی به ایتالیایی

روان در فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

روان در فارسی به آلمانی

  • Bequem, Doppelbild (m), Einfach, Geist (m), Geist (m), Gemüt (n), Gespenster (m), Leicht, Seele (f), Spuk (m). توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید