معنی رنج بیهوده

حل جدول

رنج بیهوده

نمایشنامه ای از ویلیام شکسپیر


بیهوده

یاوه


رنج

درد، مشقت و زحمت

الم

لغت نامه دهخدا

بیهوده

بیهوده. [دَ / دِ] (ص مرکب) (از: بی + هوده) ناحق. باطل. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). بیهده. (جهانگیری). ناراست. (ناظم الاطباء). ناحق و باطل، چه «هده » و «هوده »بمعنی حق باشد. (انجمن آرا) (آنندراج):
شود در نوازش در آنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست.
فردوسی.
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار.
فردوسی.
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یکباره شد نیکوئیها نهان.
فردوسی.
|| بی نفع. (برهان). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. (ناظم الاطباء). بی نفع و بیفایده. (شرفنامه ٔ منیری). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. (یادداشت مؤلف):
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
چرا باید این کینه آراستن
به بیهوده چیزی ز من خواستن.
فردوسی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. (سندبادنامه ص 335).
مرا ناخورده می تو مست کردی
به بیهوده دلم را پست کردی.
نظامی.
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
عقل را بیهوده رسوا چون کنی.
عطار.
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دو کس رنج بیهوده بردند. (گلستان).
|| بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. (ناظم الاطباء). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. (یادداشت مؤلف):
ز قیصر چو بیهوده آید سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
دگرباره گفتش که بیهوده بس
به پیکار سیمرغ ناید مگس.
فردوسی.
- بیهوده بازی، کار بیهوده. عمل و بازی لغو. کار باطل و نامعقول:
غمی شد دل موبد از کار اوی
ز بیهوده بازی و کردار اوی.
فردوسی.
- بیهوده سخن، سخن باطل و لاطائل:
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر.
ابن یمین.
با بیخبران بگوی کای بیخبران
بیهوده سخن به این درازی نبود.
علاءالدوله سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست
بیهوده سخن بدین درازی نبود.
آصف ابراهیمی کرمانی.
- بیهوده گفتار، سخن باطل. لغو. کلام نافرجام:
بخود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
چه گویم من ازین بیهوده گفتار
چه میجویم من از شمشاد و گلنار.
نظامی.
- بیهوده گفتن، لاطائل گفتن. لغو گفتن:
امروز یکی نیست صدهزاراست
بیهوده چه گویی سخن بصفرا.
ناصرخسرو.
از مرگ کس نجست بچاره مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره بده.
ناصرخسرو.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم.
حافظ.
- سخن بیهوده، ترهه. (زمخشری). گفتار لغو:
سخنهای بیهوده کم میشمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
- گفتار بیهوده، هذیان. بیهوده گفتار. (یادداشت مؤلف):
مگو آنچه بدخواه چون بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود.
فردوسی.
نکردی تو این بد که من کرده ام
ز گفتار بیهوده آزرده ام.
فردوسی.
- مقالات بیهوده، گفتارهای بیهوده:
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است.
سعدی.
|| بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). بی علتی:
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر بند و زندانْش ساخت.
فردوسی.
که پرهیز از آن کین که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.
فردوسی.
چه آشوب و شورست و از بهر کیست
به بیهوده این سرخی چشم چیست.
فردوسی.
چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی بینی کردار.
فرخی.
ای دوست مرا دید همی نتوانی
بیهوده چرا روی ز من گردانی.
فرخی.
آدمی را بیهوده از کار آخرت بازمیدارد [لذات]. (کلیله و دمنه).|| مضحک. || بی شرم. بی حیا. گستاخ. (ناظم الاطباء):
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغزپالوده را.
فردوسی.
دو بیهوده رادل بر آن کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم.
فردوسی.
|| نادان و ابله. || بی هنگام. بی موقع. || نابکار. بدکار. (ناظم الاطباء).

بیهوده. [ب َ / ب ِ دَ / دِ] (ن مف / نف) (از مصدر بیهودن) جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج) (برهان). جامه ٔ نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به بیهده و برهوده شود.


رنج

رنج. [رَ] (اِ) محنت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحمت. مشقت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کُلْفَت. (مهذب الاسماء) (دهار). تعب. عناء. سختی ناشی از کار و کوشش. تعب که در کار برند:
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم.
فردوسی.
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
فرخی.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [مسعود] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است.
اسدی.
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
ناصرخسرو.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش.
ناصرخسرو.
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال.
معزی.
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی.
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
ابورجاء غزنوی.
گفت... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است.
امیرخسرو دهلوی.
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است.
جلال الممالک.
- به رنج افتادن، گرفتار مشقت و محنت شدن. به سختی و تعب مبتلا شدن: گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن، در صدمه و آسیب بودن.مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن:
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج.
فردوسی.
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن. رجوع به ترکیب قبل شود:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است.
(گلستان).
- به رنج ماندن، گرفتار سختی و مشقت شدن. به محنت و تعب مبتلا شدن:
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج.
فردوسی.
- بی رنج، بی زحمت. بی مشقت. بدون سختی و تعب و محنت: موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت. (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج.
سنائی.
از روزن فرودآمدمی بی رنجی. (کلیله و دمنه).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن.
عطار (اسرارنامه).
- تن از رنج آزاد کردن، خود را از مشقت و تعب آزادساختن. خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن:
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
فردوسی.
- تن را به رنج درآوردن، تحمل مشقت و سختی کردن. محنت و تعب بر خود رواداشتن:
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست.
فردوسی.
- در رنج افتادن، گرفتارمشقت و تعب شدن. رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی).
- دل به رنج چیزی نهادن، به مشقت و تعب آن راضی شدن. به سختی و محنت آن رضا دادن. عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن: به رنج گرسنگی... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه).
- رنج بر تن نهادن، خود را گرفتار مشقت و تعب کردن. محنت و سختی بر خود هموار کردن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن. رجوع به ترکیب قبل شود: این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن، تحمل مشقت و سختی کردن. رنج بر تن نهادن. رنج بر خویش نهادن. و رجوع به دو ترکیب اخیر شود:
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
- رنج کسی را بر باد دادن، حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن:
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
- شعر به رنج، شعر متکلف:
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی.
سوزنی.
- کوتاه شدن رنج، بسر آمدن محنت و مشقت. پایان یافتن تعب و سختی. کم شدن عنا و زحمت:
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من.
فردوسی.
|| بیماری. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بیماری بدن. (ناظم الاطباء). مرض:
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی.
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است.
مولوی.
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
مولوی.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
مکتبی.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب. (ناظم الاطباء). اذی. اذیت. صدمه:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی.
فردوسی.
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
اندر سال سته و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج.
اسدی.
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی.
ناصرخسرو.
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان.
ناصرخسرو.
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش.
ناصرخسرو.
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- به رنج آمدن،دچار صدمه و آزار بودن. گرفتار آسیب و اذیت شدن:
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج.
فردوسی.
- به رنج کسی را فرسودن، به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن. به آسیب و اذیت او را درمانده کردن:
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی.
فردوسی.
- بی رنج، بی آزار. بی اذیت. بی آسیب:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج، با داد و مهر.
فردوسی.
- رنج آمدن از کسی به کسی، آزار رسیدن. صدمه و آسیب وارد شدن:
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج.
فردوسی.
|| آزردگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی. (فرهنگ نظام). تکدر خاطر:
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن.
ابوشکور بلخی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر خاطر نهادن. رجوع به ترکیب بعد شود: بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر دل نهادن، آزرده خاطر شدن. دل آزردگی پیدا کردن:
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن.
مسعودسعد.
- رنج دل، آزردگی خاطر. دل آزردگی: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- رنج نَفْس، آسیب دیدن وجود. آزار شخص: دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [کلیله] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه). || ماندگی.
- رنج راه، کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه:
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه.
فردوسی.
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه.
فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فردوسی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
|| درد شکم. قولنج. (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس):
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت.
پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه). || اندوه. حزن. ملالت. (ناظم الاطباء). غم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دلتنگی. (فرهنگ نظام):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک ترمذی.
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس.
فردوسی.
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
فردوسی.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج.
اسدی.
و با اینهمه رنج قصد خصمان... بر اثر. (کلیله و دمنه).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم.
عبدالواسع جبلی.
|| (صوت) دریغ! افسوس !:
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست.
سوزنی.
|| (اِ) جهد. کوشش. (ناظم الاطباء). || خشم. قهر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).غضب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان. نقصان. (ناظم الاطباء). || رنگ. لون. (برهان قاطع) (آنندراج). مبدل رنگ است بمعنی لون. (فرهنگ نظام). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین).
رنج نارنج، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
شاه داعی شیرازی.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم، بکار می رود:
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
رجوع به رنجیدن شود.

فرهنگ عمید

رنج

حالت ناخوشایند در انسان یا حیوان بر اثر درد، خستگی، و مانند آن،
[قدیمی] بیماری، مرض،
[قدیمی] صدمه، ضربه، آسیب،
[قدیمی] زحمت، سختی و مشقت ناشی از کار‌وکوشش: نه‌گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸)،
* رنج باریک: (پزشکی) [قدیمی] تب دق، تب لازم، بیماری سل،
* رنج ‌بردن: (مصدر لازم)
تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،
درد کشیدن،
اندوه خوردن، رنج کشیدن،
* رنج دیدن: (مصدر لازم) [مجاز]
آزار دیدن، به رنج و محنت گرفتار شدن
آسیب دیدن،
* رنج کشیدن: (مصدر لازم) رنج بردن، تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،


بیهوده

ناحق، باطل،
یاوه،
بی‌فایده، عبث،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بیهوده

اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی‌اثر، بی‌ثمر، بی‌جهت، بی‌حاصل، بی‌خود، بی‌خاصیت، بی‌سبب، بی‌فایده، بی‌معنی، بی‌مصرف، بی‌نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ 3

فرهنگ فارسی هوشیار

بیهوده

باطل، بیفایده، عبث

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

بیهوده

نافرجام

به هرزه

فرهنگ معین

رنج

آزار، آزردگی، اندوه، درد، تلاش، کوشش. [خوانش: (رَ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

رنج بیهوده

285

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری