معنی رفیع و مرتفع

حل جدول

رفیع و مرتفع

عالی


مرتفع

بلند، رفیع


بلند و مرتفع

رفیع، شامخ، شاهق، بلند پایه

فرهنگ معین

مرتفع

(مُ تَ فِ) [ع.] (اِفا.) بلند و رفیع، بلند شونده.


رفیع

بلند، مرتفع، بلند - قدر. [خوانش: (رَ) [ع.] (ص.)]

نام های ایرانی

رفیع

پسرانه، مرتفع، بلند، ارزشمند، عالی

لغت نامه دهخدا

مرتفع

مرتفع. [م ُ ت َ ف َ](ع ص) برداشته شده.(غیاث اللغات). برشده. بررفته.(یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). || برطرف کرده. از بین برده.(فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود. || گرانبها. قیمتی.(فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی [دمیره در مصر] جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت.(حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع.(حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور.(تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع.(تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچه ٔ نابریده مرتفع...(تاریخ بیهقی ص 44).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.
نظامی.
وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت.(تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین). || بلند. رفیع. برافراشته:
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.
سعدی.
- مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد.(ظفرنامه ٔ یزدی).
- || برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد.(لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین).
- || بلند بنا شدن.(فرهنگ فارسی معین).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن.(فرهنگ فارسی معین):
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.
وحشی(فرهنگ فارسی معین).
- || برافراشتن، بلند کردن.(فرهنگ فارسی معین).
- || بلند بنا کردن.(فرهنگ فارسی معین).


رفیع

رفیع. [رَ] (ع ص) شریف و بلند قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نافس. (از المنجد). شریف. سامی. عالی. بلندپایه. بلندقدر. (یادداشت مؤلف). بلند و برین و عالی و افراخته. (ناظم الاطباء). بلند. مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). مرتفع. شامخ. شاهق. برشده. برداشته. ببالاشده. (یادداشت مؤلف). شریف. سامی. عالی. بلند: از باغهای خرم و بناهای جانفزا و کاخ های رفیع.... به چهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). کس را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
ز تعظیم وجلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل... به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله ودمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
قلعه ای است در میان آبی بسیار در تندی کوهی رفیع و جایی منیع بنیاد نهاده. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 274).
از گل آن روضه ٔ باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی.
منصب قضا پایگاهی منیع است و جایگاهی رفیع. (گلستان).
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی.
سعدی (بوستان).
- رفیعالدرجات، دارای درجه هایی عالی و بلند. (ناظم الاطباء).
- رفیعالشان، از القاب شاهزادگان و امرای بزرگ. (ناظم الاطباء).لقب شاهزادگان. (آنندراج) (غیاث اللغات):
علی بن عبیداﷲ صادق
رفیعالشأن امیر صادق الظن.
منوچهری.
- رفیعالقدر، رفیعالمقدار. بلنداندیشه و بلندمرتبه در قدرت. (ناظم الاطباء).
- رفیعالمقدار، رفیعالقدر. بلنداندیشه. بلندمرتبه در قدرت. (ناظم الاطباء).
- رفیعقدر، بلندپایه. عالی مقام: در روزگار خلافت متقی رفیعقدر و عالی مرتبه شد. (تاریخ قم ص 233).
- رفیعمقدار، رفیعقدر. بلندپایه. والامقام: گلزار از آثار پادشاه رفیعمقدار بر صورتی طراوت پذیرد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 323).... آثار خواقین رفیعمقدار تواند بود. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322).
- بنیان رفیعالارکان، بنایی که ستونهای آن بسی بلند باشد. (ناظم الاطباء).
- مکان رفیع، جای بلند. (ناظم الاطباء).
- || بلندآواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
|| بلندکننده. بردارنده. (مهذب الاسماء). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مؤلف).

رفیع. [رَ] (اِخ) یا رفیع گنجوی.از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است. (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقه الشعراء).

رفیع. [رُ ف َ] (اِخ) ابوالعالیه ٔ ریاحی تابعی است. (منتهی الارب). رجوع به ابوالعالیه ٔ الریاحی شود.

رفیع. [ر] (اِخ) یا رفیع جیلانی (گیلانی). رفیعالدین محمدبن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هَ. ق. از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زهاد بود و در شهر مشهد مقدس تدریس می نمود وصاحب فهرست معارف نوشته که این شرح [شرح نهج البلاغه]جامع میان شرح ابن ابی الحدید و شرح ابن میثم بحرانی است. (فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 صص 133- 134).

رفیع. [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنه ٔ آن 150 تن. آب آن ازسرآب ماراب است. محصولات عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ عمید

رفیع

بلند، مرتفع،
[مجاز] بلندپایه، بلندمرتبه، باارزش،

مترادف و متضاد زبان فارسی

رفیع

بلند، مرتفع، بلندپایه، بلندقدر، جلیل، شامخ، منیع، والا


مرتفع

بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف، افراشته، برافراشته، کشیده،
(متضاد) پست، کوتاه، کوه، کوهپایه، رفع‌شده، برطرف، زایل

معادل ابجد

رفیع و مرتفع

1156

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری