معنی رفتار تند

فرهنگ فارسی هوشیار

تند رفتار

تندرو، آنکه با سرعت و شتاب راه برود


باد رفتار

تند رفتار


رفتار

سلوک، معامله، خوش رفتاری کردن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رفتار

رفتار. [رَ] (اِمص) سلوک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاصل بالمصدر رفتن. و مستانه، شتاب آلود از صفات، و موج از تشبیهات اوست و با لفظکردن مستعمل. (آنندراج). معاملت. معامله. سلوک: خوش رفتاری، حسن سلوک. (یادداشت مؤلف): غالباً نشانه و نمونه ٔ وضع رفتار و عمر شخصی یا قصد از طبیعت روحانی و روش و نسبتهای او می باشد علیهذا می تواند و مختار است که چون شخصی دنیوی و جسمانی راه رود ویا همچو مردی اخروی و روحانی. (قاموس کتاب مقدس).
- بدرفتار، بدسلوک. آنکه روش ورفتار او شایسته نباشد. (یادداشت مؤلف).
- بدرفتاری، سوء سلوک. عمل بدرفتار. (یادداشت مؤلف).
- خوش رفتار، خوش سلوک و باوقار وکسی که کردار و اعمال او نیکو و شایسته باشد. (ناظم الاطباء).
- خوش رفتاری، عمل خوش رفتار. خوبی رفتار. حسن سلوک.
- راست رفتاری، سلوک راست داشتن. رفتار به صدق و صفا:
صراط راست که داند در آن جهان رفتن
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری.
سعدی.
- رفتار ناهموار، سلوک ناشایسته و زشت و کردار بد. (ناظم الاطباء).
- فلک کجرفتار، گردون گردگردنده که بر مراد نگردد.
- کج رفتار، که از بیراهه رود. که از راه راست منحرف شود. مقابل راست رفتار:
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار.
سعدی.
|| روش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شیوه. (از ناظم الاطباء). سیرت. (ترجمان القرآن). سیرت. اِخذ. روش. (یادداشت مؤلف):
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیریدیاد.
خاقانی.
|| گزارش. || سیر و حرکت. (ناظم الاطباء). سیر. (فرهنگ فارسی معین). مشی. تمشی. دش. مشیه. سیر. (یادداشت مؤلف). روش. روندگی. اسم از رفتن:
حوری به سپاه اندر و ماهی به صف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
رودکی.
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کز بازپس اندازد تیر.
ابوشکور.
جذیمه را اسبی بود نام او عصا و اندر همه ٔ عرب هیچ اسب پای رفتار او نداشتی و آن اسب به جنیبت پیش او همی بردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
به ما توقوت رفتار دادی
ز دنبال نکورویان دویدن.
ناصرخسرو.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی.
نه نیروی دستش نه رفتار پای
ورش [بت را] بفکنی برنخیزد ز جای.
سعدی.
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش ازو بار گران است.
سعدی.
نه روی رفتنم از خاک آستانه ٔ تو
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم.
سعدی.
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش.
سعدی.
طاقت رفتنم نمی ماند
چون نگه می کنم بدان رفتار.
سعدی.
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگردیوانه است.
سلمان ساوجی.
جلوه ٔ شوخ تو شورش در چمن می افکند
سرو می لرزد چو طوفان موج رفتارت کند.
دانش (از آنندراج).
می روی با غیر و می گویی بیا عرفی تو هم
لطف فرمودی برو کاین پای را رفتار نیست.
عرفی (از شعوری).
خرامیدن نداند هر سهی قد از سر عشوه
به آن حسن گل سوز این چنین رفتارمی باید.
ابوالمعانی (از شعوری).
سیر املیص، رفتار شتاب. (منتهی الارب). اهلاب، پی در پی آوردن اسب رفتار را. تأتاء؛ رفتار کودک. تحتحه؛ آواز رفتار. تدعدع، رفتار پیر کلان سال. تهیم، رفتاری است نیکو. جرباذ؛ نوعی از رفتار اسب و شتر. تفخت، به رفتار فاخته رفتن. جموم، اسبی که هر زمان رفتار دیگر آرد. جحمظه؛ رفتار کوتاه بالا. خذفان، نوعی از رفتار شتران است. خطفی، سرعت رفتار. خیطفی، سرعت رفتار. دِبَّه،رفتار نرم. دبی ̍؛ رفتار نرم و آهسته. دفیف، رفتار نرم. ذرفان، رفتار سست و نرم. ذعیل، رفتار نرم. رهو؛ رفتار آهسته. (دهار). زوک، رفتار زاغ. رَسَم، خوبی رفتار. سلب، رفتار سبک. عجیساء. عجیسی. عِجیسی. عجوس،نوعی از رفتار آهسته. فنجله؛ رفتار پیران. قلخره؛ رفتار کوتاه بالا. قنفله؛ رفتارگران. کتر؛ رفتاری مانندرفتار مستان. کتیت، رفتار نرم و آهسته. کربسه؛ رفتاربندی. کردسه؛ رفتاری که در آن قدم نزدیک گذارند. کرقسه؛ رفتاربندی. کیص، رفتار شتاب. کلظه؛ رفتار لنگ. کمتره؛ رفتار مرد پهن سطبر. لبطه؛ رفتار به لنگی. مثع. مثعاء؛ رفتاری زشت مر زنان را. رفتاری زشت مر زنان را مانند رفتار کفتار. ملخ، رفتار سخت و سخت رفتن.میح، رفتار بط. نجل، رفتار سخت. نجیح، رفتار سخت. نخ، رفتار درشت. نص، رفتار بنهایت تیز و رفیع. نصیص، رفتار رفیع و با کوشش. وهس، رفتار سخت. سختی رفتار. هداج، به رفتار پیران رونده. هدجدج، به رفتار پیران رونده. هداءه؛ نوعی از رفتار. هیدبی، نوعی از رفتار اسب به کوشش. هداج. هدجان، رفتار پیران. هبرج، رفتارشتاب سبک. هبصی، رفتار شتاب. هبوع، رفتار خر. هذلمه؛ نوعی از رفتار به سرعت. هذله؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. هرجله؛ رفتار شوریده. هروله؛ رفتاری است میان دویدن و رفتن. هزه، نوعی از رفتار شتر. همذانی، رفتار آمیخته از انواع رفتارها. هنبعه، رفتاری است دون هنبله مثل رفتار کفتار. (منتهی الارب). هوس، نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. هقهقه؛ به رفتار سخت رفتن. هیقله؛ نوعی از رفتار. هنبله؛ رفتار کفتار لنگ. (منتهی الارب).
- بادرفتار، جلدرفتار. تیزدو.تندرو. که چون باد بتندی حرکت کند:
من آن بادرفتارگردون شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب.
سعدی.
- به رفتار آمدن، آغاز رفتن کردن. به حرکت و رفتن آغازیدن. (از یادداشت مؤلف):
آن همه جلوه ٔ طاوس و خرامیدن کبک
بار دیگر نکند چون تو به رفتار آیی.
سعدی.
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده ست
یا ملک بر صورت مردم به گفتار آمده ست.
سعدی.
اهتماز. جراء. جری. هرج، به رفتار آمدن اسب. (منتهی الارب).
- تیزرفتار، تندرو. تیزرو. جلدرفتار. (از یادداشت مؤلف). چابک سیر. بادرفتار.
- جلدرفتار، تیزرو. تندرو. (یادداشت مؤلف). چابک سیر. تندسیر.
- سرورفتار، که رفتار سرو دارد. که خرامان و بناز رود:
سرورفتاری، صنوبرقامتی
ماه رخساری، ملایک منظری.
سعدی.
- سیل رفتار، تندرو. شتاب رو. بشتاب رونده:
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد.
سعدی.
- کندرفتار، کندرو. مقابل جلدرفتار. مقابل تیزرو. (از یادداشت مؤلف):
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و به گفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
|| طریقه ٔ حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) گرفتار و اسیر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
روش کبک به تقلید نیاموزد زاغ
هم ز رفتار طبیعیش درافتد به خطا.
سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1223).


تند

تند. [] (ع اِ) کزبره. گشنیز. (از دزی ج 1 ص 153).

تند. [ت ُ] (ص، ق) مرادف تیز باشد. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). تیز و برنده. (ناظم الاطباء). بران. مقابل کند:شمشیری تند. تیغی تند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دکتر معین در حاشیه ٔ برهان آرد: اوستا: تونت، توونت از ریشه ٔ تو قیاس شودبه توان (توانستن). هوبشمان رابطه ٔ تند را با توان معتقد نیست. اورامانی، تون. سمنانی، توند. سنگسری و سرخه ای و لاسگردی، توند.شهمیرزادی، دو. گیلکی، توند. || زود و شتاب. (ناظم الاطباء). سریع، به شتاب. مقابل کند. باعجله. سبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بشد تند افراسیاب از میان
برآویخت با لشکر تازیان.
فردوسی.
طورگ سپهبد نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند.
فردوسی.
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد ازآن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیرفاریابی.
بدو گفت ای که آتش می کشی تند
بیا و شعله چندانی مکن کند.
امیرخسرو دهلوی.
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بسکه تند می گذرد روزگار عمر.
صائب.
|| هر چیز که از جای برجهد وجهنده باشد. (برهان). جنبان و جهنده. (شرفنامه ٔ منیری). در بهار عجم نوشته که تند و تنده بمعنی تیز و جلد چون پرند و پرنده... (آنندراج). جلد و چالاک و چست و تیز و بی باک. (ناظم الاطباء). چابک. زبر و زرنگ. فرز. قپچان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرکش.توسن. (یادداشت، ایضاً). تیزتک. (صفت اسب):
بشوی نرم هم به صبر و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ.
شهید.
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر باره ٔ تند تنگ.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن.
مسعودسعد.
تو رستمی و باره ٔ تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست.
مسعودسعد.
فرزانه نجم دین که سپهر و نجوم تند
امر ورا به جمله مسخر شوند و رام.
سوزنی.
رامند خلق مر فلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست.
سوزنی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن.
خاقانی.
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگساری و دستان چکنم.
خاقانی.
نه شمشیر گندآوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود.
سعدی.
گردون تند و توسن منقاد ناشده
در زیر زین طاعت او خوشخرام شد.
جوینی.
روان از پیش لشکر بی شمار
همه صفدر و تند وخنجرگذار.
(ظفرنامه از فرهنگ جهانگیری).
|| خشم و خشمگین و غضبناک. (برهان). خشم و خشمگین. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خشمگین. (فرهنگ رشیدی). غضوب. (شرفنامه ٔ منیری). خشم. (ناظم الاطباء). ژیان. (فرهنگ اسدی نخجوانی). سخت رو و ترش رو و تیزمزاج و ستیزه جو. (ناظم الاطباء). خشمناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
از ایشان سواری که ناپاک بود
دلاوربدو تند و بی باک بود.
فردوسی.
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد به زنگار کند.
فردوسی.
تو نوذر نژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.
فردوسی.
یکی آنکه تند است و هشیار نیست
دگر آنکه جان پسرخوار نیست.
فردوسی.
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزار نیست.
فرخی.
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه ٔ تست ای دل و جان.
فرخی.
نه سیل آب و باران و هوا بود
که سیل شیر تند و اژدها بود.
(ویس و رامین).
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر.
(ویس و رامین).
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی.
به گرز گران یاخت گرددلیر
درآمد خروشنده چون تندشیر.
اسدی.
بیامد دمان ژنده پیلی دژم
چو تنداژدها داده خرطوم خم.
اسدی.
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تنداژدها رام اوست.
اسدی.
نیست یک شیر تند گردنکش
که ترا رام و نرم گردن نیست.
مسعودسعد.
و سخت عظیم بدخوی بودی و تند و ناسازگار. (مجمل التواریخ و القصص).
چو او تند کند خوی مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی بهنگام توان خواست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 565).
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیزخانه غارت کرد.
نظامی.
نیامددگر کس به میدان دلیر
که ترسیده بودند از آن تند شیر.
نظامی.
بر او بانگ زد شهریار دلیر
که نتوان ستدغارت از تند شیر.
نظامی.
شکر نی چابکی چستی دلیری
بمهر آهو به کینه تند شیری.
نظامی.
درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت من او را ندانم... دستش گرفت تا بمنزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته... (گلستان).
تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ برنده کند.
سعدی (بوستان).
نه هر که طرف کله کج نهاد و تندنشست
کلاهداری و آیین سروری داند.
حافظ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| شدید و سخت وپرقوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفکندش آمد بجای نشست.
فردوسی.
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
برآمد یکی تند برف گران
زمین راسته شد کرن تا کران.
فردوسی.
شب و روز و چرخ و مه آفتاب
دمان ابر و تند آتش و تیز آب.
اسدی.
- باد تند، بادی شدید و طوفانی:
بر سر بادتند و موج بلند
تابه یک آبخستشان افکند.
عنصری.
- بارانی تند، بارانی سخت و سیل آسا.
- برفی تند، برف شدید و سنگین.
- تبی تند، تبی سخت و بسیار گرم و سوزان.
|| درشت. خشن (در سخن). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یکی مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبانش دم تیغ کند.
فردوسی.
فرو ریخت از دیده خون بر برش
یکی بانگ زد تند بر لشکرش.
فردوسی.
هم آنگه یکی تندپاسخ نوشت
به پالیز کینه درختی بکشت.
فردوسی.
فرخزاد بفزود گفتار تند
دل مردم پر خرد کرد کند.
فردوسی.
بخندید قیدافه از کار او
از آن مردی و تندگفتار او.
فردوسی.
بدو تند گفت این گناه منست
که پروردن آیین و راه منست.
فردوسی.
ببد تند و گفت این چه آشفتن است
ز یک تن چه چندین سخن گفتن است.
اسدی.
|| درشت و توانا و فربه را نیز گویند. (برهان) سترک. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بهادر و دلیر و سخت و توانا و درشت و فربه و سمین. (ناظم الاطباء). || غلیظ. تیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نغام.
دقیقی.
چوابری بدی تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ.
فردوسی.
یکی تند ابر اندر آمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده.
چو گردان گردبادی تندگردی تیره اندروا.
فرخی.
خروشی بر کشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن.
منوچهری.
سکندر چو دانست کان تندمیغ
به تندی برآرد همی برق تیغ.
نظامی.
|| تلخ و حِرّیف و زمخت. (ناظم الاطباء). ثقیف. تیز. زبان گز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خردل تند. فلفل تند. روغن و گردوی تند (گردکان کهنه و روغن مانده). پیاز تند. تنباکوو توتون تند (که دودی زننده دارند). (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || سرکوه را نیز گفته اند وبمعنی بلند و بلندی هم هست. (برهان). بمعنی بلند و بلندی کوه... و آن را تیغ و ستیغ نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سر کوه بود و آن را چکاو و چکاوه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بلند و بلندی عموماً و بلندی کوه خصوصاً. (فرهنگ رشیدی). کوه باشد. (اوبهی). بلند و رفیع و بلندی و ارتفاع. و هر چیز بلند و پیدا و قله ٔ کوه. (ناظم الاطباء). با نشیبی سخت سرازیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تو با شاه برشو به بالای تند
ز هامون و لشکر مشو هیچ کند.
فردوسی (از حافظ اوبهی).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت
ز رفتن سراسر سپه گشت کند
از آن راه بیراه و دشوار و تند.
فردوسی.
بر او آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و فراز.
فردوسی.
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بدان تند جا.
فردوسی.
گه شکار فرود آرد و برون آرد
ز کوه تند پلنگ و ز آب ژرف نهنگ.
فرخی.
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا.
مسعودسعد.
گه وقار و گه جود دست طبع ترا
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح.
مسعودسعد.
و اگر خسکی در راه افتد و یا بالایی تند پیش آید بدان تمسک توان نمود. (کلیله و دمنه).
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند.
نظامی.
|| بمعنی غول بیابانی و دیو هم هست. (برهان). دیو را نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). در جهانگیری گوید دیو را گویند، در قصه ٔ مسجد شهر ری که هرکه در آن رفتی باز نیامدی بسلامت. (انجمن آرا) (آنندراج). غول بیابان. (ناظم الاطباء):
یک حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنارشهرری
هیچکس در وی نخفتی شب ز بیم
گر بخفتی گشت فرزندش یتیم
بسکه اندر وی غریب و عور رفت
صبحدم چون دختران در گور رفت
هرکسی گفتی که سحر است و طلسم
کان که شد باشد عدوی جان و جسم
وان دگر گفتی که پریانند تند
اندر آن مهمان کشان با تیغ کند.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
و در قصه باد و پشه نیز گفته:
بانگ زد آن تند کی باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
مولوی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
و در این هردو مثال تأمل است. (فرهنگ رشیدی). در این معنی تأمل است چه تند بمعنی معروف و مشهور درست است. (انجمن آرا) (آنندراج). || در تداول امروزی، سیرو پر رنگ در الوان، مقابل کم رنگ و روشن: وسمه ٔ تند.سرخ تند. آبی تند...

تند. [ت َ] (اِخ) نام محلی ظاهراً در خراسان دور که انگور و شراب آن به خوبی مشهور بوده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام محلی در ماوراءالنهر که به خوبی انگور و شراب مشهور بوده است. (یادداشت ایضاً). سوزنی در قصیده ای به قافیه ٔخجند و قند و کمند و نژند بیت ذیل را مقطع آورده است... و ظاهراً نام محلی است که شراب آن به خوبی معروف بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
قاعده ٔ بزم سازبر گل و نقل و نبیذ
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
سوزنی.
گهی چو شمس بتاب و گهی چو سرو ببال
گهی چو ابر ببار و گهی چو برق بخند
به تندباد اجل جانسپار باد عدوت
تو جانفزای بروی نگار و باده ٔ تند.
سوزنی.
بقای عمر و جاهت باد چندان
که ناید سالها در حد چندی
دلت با خرمی با اهل عشرت
کفت با جامه ٔ صهبای تندی.
سوزنی.


راست رفتار

راست رفتار. [رَ] (نف مرکب) مقابل کج رفتار.

گویش مازندرانی

تند

تند باشتاب، غلیظ

فرهنگ عمید

تند

[مقابلِ کُند] توٲم با شتاب، سریع،
شدید، قوی: آفتاب تند،
دارای سرازیری بسیار،
[مجاز] دارای رنگ چشم‌گیر: قرمز تند،
[مجاز] زشت، ناخوشایند: فرخزاد بفزود گفتار تند / دل مردم پرخِرد کرد کند (فردوسی: ۸/۶۴)،
[مجاز] خشمگین،
دارای طعم سوزنده، مانند فلفل و خردل،
(قید) باشتاب،
[مجاز] توٲم با خشم،
[قدیمی، مجاز] چست، چالاک،
۱۱. [قدیمی] سریع‌السیر،
۱۲. [قدیمی] تیز، بُرنده،
۱۳. [مجاز] بدخو،
۱۴. [قدیمی، مجاز] بی‌باک،
۱۵. [قدیمی، مجاز] ستیزه‌جو: چو گشتند هر دو بر آن رای کند / سپهبد برآمد به بالای تند (فردوسی: ۵/۳۹۷)،
* تند رفتن: (مصدر لازم) با سرعت و شتاب راه رفتن،
* تندوتیز: [عامیانه]
چست، چالاک، چابک،
هرچه که طعمش تند و سوزنده باشد، تندمزه،


رفتار

واکنش‌های انسان یا حیوان به محرک‌های خارجی، طرز عمل،
[قدیمی] رفتن،
[قدیمی] خرامیدن، با ناز راه رفتن،

فرهنگ معین

رفتار

روش، طرز حرکت، سلوک. [خوانش: (رَ) (اِمص.)]

فارسی به انگلیسی

رفتار

Act, Actions, Behavior, Behaviour, Comportment, Conduct, Dealing, Demeanor, Deportment, Manner, Treatment, Way

فارسی به عربی

رفتار

اسلوب، بادره، تصرف، سلوک، صله، ماثره، معالجه

معادل ابجد

رفتار تند

1335

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری