معنی رشته مو

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مو

مو. (یونانی، اِ) نام حرف میم یونانی. (فهرست ابن الندیم).

مو. (اِ) هر یک از تارشکلها که در روی پوست حیوانات و در روی بعض مواضع بدن انسانی پدیدار است و به تازی شَعْر گویند. (از ناظم الاطباء). به عربی شَعْر می گویند. (از برهان) (از آنندراج). رشته های باریک و نازکی که بر روی پوست بدن برخی حیوانات پستاندار و از جمله انسان ظاهر می شود. رشته های مو در تمام سطح بدن یکسان نیستند. در برخی نقاط رشته ها طویلتر و ضخیمتر و پرپشت تر هستند مانند پوست سر، زیر بغل، محل زهار، ریش و سبیل (در مردها)، و در برخی نقاط نرم و پرزمانندند همچون موهای اطراف مجرای خارجی گوش و پشت دستها و برخی نقاط هم اصولاً فاقد مویند مانند کف دستها و پاها در انسان. ریشه ٔ مو که به نام پیازمو نیز خوانده می شود در عمق پوست بدن در نسج سلولی تحت جلدی قرار دارد و سلولهای ریشه ٔ مو که بتدریج زیاد گردند به طرف خارج رانده می شوند و ساقه ٔ مو را بوجود می آورند. در سلولهای متشکله ٔ مو ماده ٔ رنگی مخصوصی موجود است که موجب رنگ مو می شود. در اطراف ساقه ٔ مو در داخل جلد غدد چربی موجود است که ترشحات آنها سبب چرب شدن موها به منظورجلوگیری از شکنندگی می باشد. وضع قرار گرفتن هر تار مو به طور مورب است ولی در اطراف هر تار مو عضله ٔ محرکه ای قرار دارد که در موقع سرما و ترس منقبض شده مورا راست نگاه می دارد. در پیاز مو انشعابات اعصاب حسی مو نیز موجود است، از این رو کندن موها از پوست دردناک می باشد. رشته های مو در برخی پستانداران بسیار نرم و پرزمانند می شود مانند کرکهای بدن بز و شتر و پشم گوسفندان مرینوس، و در بعضی از پستاندارها تغییر شکل یافته و بسیار سخت و خشن می گردد مانند تیغهای بدن جوجه تیغی و تشی. موهای برخی دامها از قبیل شتر و گوسفند و بز که به مصرف تهیه ٔ پارچه و فرش و سایر مصارف نساجی میرسد اصطلاحاً به نام پشم موسوم است و موهای نرم تر اینگونه دامها که معمولاً در زیر پشم ها قرار دارد کرک نامیده می شود و به مصرف تهیه ٔ پارچه های گران قیمت و نرم می رسد. در هر حال به تارهای پشم یا کرک با آنکه در اصل موهای تغییرشکل یافته هستند عرفاً و عادتاً اطلاق مو نمی شود. رجوع به موی شود:
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من.
امیرمعزی.
بر بدیهه و ارتجال و برفور و استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت او مویی درنگنجد و با رقت او موری راه نیابد. (مقامات حمیدی).
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو.
نظامی.
چو شانه پنجه ٔ قهر تو برهَمْشان زند ارچه
سپاه خصم از انبوهی چو موی دیلمان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
کو ببیند سرّ و فکر و جستجو
همچو اندر شیر خالص تار مو.
مولوی.
گر سر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
مبین در همسری ّ من زیان هیچ
که مو سر را نمی دارد گران هیچ.
کاتبی شیرازی.
چو آمد به مویی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
- به مویی آویختن چیزی را، سخت در محل خطر و آسیب پذیری قرار دادن آن:
فلک جایی به موآویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نماندست.
خاقانی.
- به مویی آویخته بودن، به مویی بسته بودن. رجوع به ترکیب به مویی بسته بودن شود.
- به مویی بسته بودن امری یا چیزی، سخت ظریف و باریک و دقیق و آسیب پذیر بودن آن: سرنوشت فلان امروزه به مویی بسته است. (از یادداشت مؤلف).
- به مویی بند بودن چیزی، در خطر بودن. بیم خطر داشتن. مشرف به خطر بودن:
تا به زلف تو رگ جان مرا پیوند است
زندگی من دلخسته به مویی بند است.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- چون مو باریک شدن، سخت لاغر شدن. نازک و باریک شدن چون موی:
به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم.
صائب تبریزی.
- مو از خمیر کشیدن، آسان شدن کار. (ناظم الاطباء). کنایه از امر آسان. (از انجمن آرا).
- مو از درز سخن یا چیزی نگذشتن، کامل و درست و بی عیب بودن آن. (از یادداشت مؤلف).
- مو از دیده برآوردن، مو برآوردن چشم. چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو از زبان برآمدن، کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن از حرف زدن. مو اززبان رستن. (آنندراج):
به صحرای جنون باد صبا تا دم زد از کویش
برآمد نافه را مو اززبان در وصف گیسویش.
غنی (از آنندراج).
- || بسیار گفتن به کسی که کار نبندد. (امثال و حکم دهخدا).
- مو از زبان برآوردن، حرف زیاد زدن و بسیار گفتن و فایده نکردن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن ازحرف زدن. (آنندراج): بس که گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به ترکیب زبان کسی موی درآوردن در ذیل موی شود:
گفتم زبان ناله برآورد مو مرا
گفت آن قَدَر بنال که آن مو شود سفید.
طالب آملی (از آنندراج).
- مو از زبان رُستن (برآمدن)، مو از زبان برآوردن. (از آنندراج). پر گفتن. بسیار سخن راندن. (یادداشت مؤلف):
بیم آن است که مویم ز زبان رسته شود
بس که شبها صفت زلف تو کردم تکرار.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو از کف برآمدن، مو از ناخن برآمدن، کنایه از امر محال بوقوع آمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از کف دست برآمدن، مو بر کف برآمدن. مو از ناخن برآمدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود.
- مو از ماست کشیدن، سخت هشیار بودن. (یادداشت مؤلف). موشکافی کردن. بسیار دقت کردن. به کُنِه کاری رسیدن. نکات و دقایق مطلب و موضوعی را سخت حلاجی و بررسی کردن.
- مو از میان دو کس نگذشتن، یکدلی و دوستی و هم اندیشگی بحق داشتن آن دو.
- مو از (ز) ناخن برروییدن (برآمدن)،کنایه از امر محال به وقوع آمدن. (آنندراج). کار محال یا بس نادر و مشکل انجام گرفتن:
جهان عشق دریائی است بی بن
و گر موئیت برروید ز ناخن.
عطار.
- مو اندر میان (در میان) دو کس نگنجیدن، موی از میان آن دو نگذشتن. سخت با هم صمیمی و مهربان و یکدل بودن:
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد.
شیخ نجم الدین کبری.
و رجوع به ترکیب موی در میان دو تن نگنجیدن در ذیل موی شود.
- مو برآوردن چشم، چشم را آزار رسانیدن و بسیار خسته و مانده کردن. (ناظم الاطباء).
- مو برآوردن زبان، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر اندام خاستن، موبر اندام راست شدن. غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مو بر تن راست شدن شود.
- || سخت هراسیدن. (یادداشت مؤلف).
- مو بر اندام (یا تن) راست شدن، غضبناک شدن و بسیار خشمگین گشتن. مو بر اندام خاستن. (ناظم الاطباء). قیام شعر. (یادداشت مؤلف).
- مو بربستن، ظاهراً مراد آن است که هنگام رفتن یا دویدن یا مصروف به کاری شدن، موهای سر را پیچیده یکجا کرده در کلاه و غیره نگاهدارند تا از پریشان شدن مو حرج و فتوردر صرف اوقات نشود. (از آنندراج).
- || کنایه از آماده و مهیا شدن برای رفتن. (آنندراج). مهیا و آماده شدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از مستعد شدن و مهیا گردیدن:
به سرخیلی فتنه بربسته موی
سوی تاجگاه تو آورده روی.
نظامی (شرفنامه).
- مو بر زبان آمدن، مو از زبان برآوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود.
- مو بر زبان خامه آمدن، کنایه ازفراخ سخنی و فراخ گویی قلم است، چه هنگامی که موی در نوک قلم آید خط بد و خراب و نازیبا می شود:
کنم تحریر وصف شوخی چشمی عجب نبود
که نوک خامه ام را موی مژگان بر زبان آید.
ملاقاسم مشهدی.
- مو بر زبان سبز شدن (یا گشتن)، مو از زبان رستن. (آنندراج):
بس که خوردم زهر بیدادش روانم سبز گشت
بس که گفتم کاکلش مو بر زبانم سبز گشت.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- مو بستن، دسته کردن بخشهای موی سرو بهم بستن آن.
- مو به تن برخاستن، موی بر اندام راست شدن. سخت ناراحت و وحشت زده و متعجب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
چو صبحدم ز جمالت نقاب برخیزد
ز رشک مو به تن آفتاب برخیزد.
طاهر غنی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی چون تیغ راست شدن در ذیل موی شود.
- مو به (در) چشم شکستن، مو گرفتن در چشم. مو برآوردن چشم. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
به چشم آینه خواهد شکست جوهر موی
چنین که خط تو با پیچ و تاب می آید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو به درز چیزی نرفتن، کامل و بی نقص بودن.
- || اتصال داشتن دو چیز.
- مو به درز کسی نرفتن، کنایه از خسیسی است. (از یادداشت مؤلف).
- مو به کف برآمدن، موی بر کف دست برآمدن، موی از کف دست برآمدن، کنایه است از امر محال. (از یادداشت مؤلف). محال بودن کاری. (ناظم الاطباء):
مو برآید به کف و زلف تو ناید به کفم
زین چنین بخت که من دارم و این خو که تراست.
کمال الدین اسماعیل.
و رجوع به ترکیب موی برون آمدن از کف دست در ذیل موی شود.
- مو در پیراهن رفتن، مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 337).
- مو در چیزی یا در میان آن نگنجیدن، کنایه است از مجال و محلی نماندن چیزی را:
گنج مویی نیست کس راآن زمان
گر همه مویی نگنجد در میان.
عطار.
می بگنجد راست این سر در جهان
لیک مویی درنگنجد این زمان.
عطار.
میانه ٔ من و خسرو چو مو نمی گنجد
صفای آب همانا بدین دقیقه خرید.
اثیرالدین اومانی.
نقاش حسن شکل میانت ز نازکی
پرداخت آن چنان که نگنجید مو در او.
فغانی شیرازی.
و رجوع به ترکیب مو در چیزی... در ذیل ماده ٔ موی شود.
- مو در دیده رستن، سخت آزردن از چیزی. بشدت دچار شکنجه و عذاب گشتن. (از یادداشت مؤلف):
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن و نیز ترکیب مو به چشم شکستن شود.
- مو در دیده گرفتن، مو برآوردن چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود.
- مو در میان ناگنجیدن، فاصله در میانه نماندن. با هم متحد شدن. (از ناظم الاطباء).
- مو ریختن از کسی، سخت از او ترس داشتن: شاگردان از این معلم مو می ریزند. (یادداشت مؤلف).
- مو گرفتن چشم،مو در چشم شکستن. مو برآوردن چشم. (از آنندراج). تاریک شدن چشم. دیدن نتوانستن:
تا دیده دیده شکل میانت ندیده هیچ
تیره شود هر آینه چشمی که مو گرفت.
بساطی سمرقندی (از آنندراج).
- مو لای درز چیزی نرفتن، اتصال تمام داشتن دو چیز.
- || دقیق و صحیح و مستقیم و منطقی و بی ایراد بودن: «این حرفی که فلان کس زد دیگر مو لای درزش نمی رود». (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موی بینی، موی دماغ. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- موی دماغ،موی بینی. کنایه است از مزاحم. گرانجان. رجوع به ترکیب موی دماغ و موی بینی در ذیل موی شود.
- مویی از سر کسی کم شدن، اندک تعب به او رسیدن. کنایه است از اندک خطر یا صدمه بر او وارد آمدن: اگر یک مو از سر فرزندم کم شود دودمان فلانی را بر بادمی دهم. (از یادداشت مؤلف).
- یک تار مو شدن، سخت نحیف و نزار شدن. چون موی شدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب چون موی شدن در ذیل موی شود.
- یک مو، یک موی. مویی. رجوع به ترکیب یک موی در ذیل موی شود.
- امثال:
مثل مو، سخت باریک ولاغر و نزار. (یادداشت مؤلف).
مویش را آتش زدند، یعنی در همان لحظه که حضور او ضرور بود فرارسید. (امثال و حکم دهخدا).
موی عزرائیل به تنش هست، مهیب و سهمناک است. (امثال و حکم دهخدا).
|| گیسو. زلف. طره.گیسوی یار. (یادداشت مؤلف). خصله؛ موی مجتمعشده اندک باشد یا بسیار. خصیله؛ موی درهم پیچیده اندک باشدیا بسیار. ومج، موی تافته. شوارب، موی دراز در هر دو کرانه ٔ بروت. غداف، موی سیاه دراز. رسل، مرسل، مسترسل، موی فروهشته. فاحم، موی سیاه. (منتهی الارب).
- مشکین مو، مشک مو. گیسوی سیاه مانندمشک. (ناظم الاطباء).
- || گیسوی سیاه معشوق. زلف مشکین یار. (از یادداشت مؤلف).
|| ریش. لحیه.
- بی مو؛ امرد.
|| موی سر (در مرد). شواهد و ترکیبات زیر، هم در معنی موی سر و هم در معنی موی ریش تواند بود:
موی خود را همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
(از امثال و حکم دهخدا).
- مو در آسیا سفید شدن، کنایه از کمال ابلهی است. محاسن از آسیا سفید کردن. (از آنندراج):
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح موی ما شده در آسیا سفید.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی خود را در آسیا سفید کردن شود.
- مو در آسیا سفید کردن، سخت ساده و گول و احمق بودن. (یادداشت مؤلف). با پیری بسی بی تجربه و نادان بودن. (از امثال و حکم دهخدا):
گر روی او سیاه شد از فقر و فاقه است
ور موی او سفید شد از آسیا شده ست.
امیدی رازی.
و رجوع به ترکیب مو در آسیا سفید شدن شود.
|| در مقام تعبیر از مقدار ناچیز و بسیار کم.
- به قدر سر مو،سر مویی. یک سر مو. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. و رجوع به ترکیب سرمویی شود.
- سر مو زدن ترازو، سخت متعادل و دقیق بودن آن. (از یادداشت مؤلف).نشان دادن کمترین اختلاف دو کفه. و رجوع به ترکیب موزدن کفه و مو نزدن شود.
- سر مویی، ذره ای. به قدر سر مو، کنایه است از مقدار بسیار اندک و کم. (یادداشت مؤلف):
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کآهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
- مو در ترازو زدن، مو زدن ترازو. مو زدن کفه. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف). کاملاً تعادل کردن. (ناظم الاطباء).
- مو زدن ترازو، مو زدن کفه. مو در ترازو زدن.
- مو زدن کفه، مو زدن ترازو. مو در ترازو زدن. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مؤلف).
- مو نزدن،تمام مساوی بودن دو کپه ٔ سنگ و کالای یک ترازو: کپه های ترازو را ببین مو نمی زند، یعنی به اندازه ٔ مویی با هم اختلاف ندارند. دو کفه ٔ ترازو مو نمی زند. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه از مساوی بودن دو کپه ٔ ترازو، معنی عامی به این ترکیب داده اند و آن مساوی بودن دو چیز است بالتمام و برابر، و مساوی بودن در طول و عرض یا اندازه و غیره. بی نقصانی هم سنگ بودن. (از یادداشت مؤلف).
- یک سر مو، سر مویی. ذره ای. (یادداشت مؤلف). مقداری ناچیز. رجوع به ترکیب سر مویی و نیز ترکیب یک سر موی در ذیل موی شود.
|| پرز و کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به معنای اول کلمه ٔ مو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی) موها ضمایم یک سلولی و یا چند سلولی بافت اپیدرم می باشند و در بعضی نباتات سطح برگ ومیوه و یا ساقه را می پوشانند. موهای کشنده ٔ ریشه (که آب را از زمین می کشند و جذب نبات میکنند). و هم چنین موهای یک سلولی که سطح داخلی تخمدان مرکبات را می پوشانند جزو ضمایم یک سلولی اپیدرم محسوب می گردند در صورتی که موهایی که در بافتهای داخلی نباتات آبزی مانند نیلوفر آبی و در بافت آئرانشیم آنها دیده می شوند جزو ضمایم اپیدرمی محسوب نخواهند بود. شکل موها و تعداد یاخته ٔ آنها در گیاهان مختلف متفاوت است. بعضی از موها یک سلولی می باشند وموهای یک سلولی نیز خود اقسامی پیدا می کنند و برخی دیگر چندسلولی هستند که باز خود آنها دارای اقسام و اشکال متنوعی می باشند. موهای نبات گاهی برای جذب آب و گاهی برای جلوگیری از عمل تبخیر و گاهی برای ترشح مواد غیرلازم به کار می روند و گاهی آلت دفاعی نبات محسوب می گردند و گیاه را از حمله ٔ جانوران محفوظ می دارند. (از گیاه شناسی ثابتی صص 147- 154).
- طبقه ٔ موهای کشنده، یک طبقه سلولهای مکعبی شکل هستند که سطح خارجی ریشه را پوشانده اند و دارای پرتوپلاسم و هسته می باشند و جدارشان سلولزی و نازک است. این سلولهانه تنها فاقد استمات و سلولهای استماتی هستند بلکه دارای صفات مشخصی نیز می باشند چه در ناحیه ٔ مخصوص و فاصله ٔ معینی از انتهای ریشه قادرند ضمایم یا استطاله های طویلی به نام موهای کشنده تولید نمایند و از این جهت این بافت را که از حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و ساقه مغایرت دارد طبقه ٔ حامل موهای کشنده نام نهاده اند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 277).
- موهای کشنده، ضمایم یک سلولی بافت اپیدرم ریشه می باشند و طول آنها گاهی به چند میلیمتر بالغ می گردد و مانند کرک مخمل سطح خارجی ریشه را می پوشانند. موهای کشنده برای جذب مواد غذایی خاک به کار می روند. مجموع موهای کشنده در ریشه شبیه مخروطی است که رأس آن به طرف کلاهک متمایل می باشد و قاعده ٔ آن متوجه طوقه است. موهای کشنده ٔ نبات محل خود را متدرجاً تغییر می دهند و در عین حال فاصله ٔ آنها از انتهای ریشه همیشه ثابت می ماند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208 و 277).
- موی نرگس، در اصطلاح گیاه شناسی چیزی است که با غنچه ٔ نرگس برمی آید و گل بر آن می باشد.
- || ساقه ٔ گل نرگس:
اگرچه لیلی باغ است، لیک مجنون وار
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس.
عرفی شیرازی.
|| رگ نازکی از رنگ دیگر که در بعض احجار کریمه هست.
- درّ مودار، نوعی مرغوب تر از انواع در است. (یادداشت مؤلف).
|| تَرَکی که در کاسه نمودار گردد. (ناظم الاطباء). تَرَک بسیار خفیف در چینی و بلور و غیره. تَرَک سخت باریک در چینی و شیشه و مانند آن: کاسه مو پیدا کرده، این کاسه مو دارد. (یادداشت مؤلف).
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که موئی کاسه ٔ فغفور را از قیمت اندازد.
صائب.
- مو برداشتن، ترک بسیار نازک و نامحسوسی خوردن ظرف یا بلور یا استخوان دست و پا و غیره:
گفتم ای دوست حقه ات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت.
ملک الشعرای بهار.
- موی پیاله، درزی باریک که در چینی و کاسه افتد و آن مانع آواز است. (آنندراج):
به او گل کرده جان خود حواله
شود زو چرب تا موی پیاله.
ملامنیر (از آنندراج).
- موی چینی، موی کاسه چینی. موی پیاله. || درستی و صحت. (ناظم الاطباء).

مو. [م ُ] (ضمیر) صورتی از «من » ضمیر اول شخص مفرد.تلفظی از من که در برخی از لهجه ها هست:
تو مست و مو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه.
مولوی.
رجوع به من شود.

مو. [م ُ] (اِ صوت) میو. آواز گربه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایت آواز گربه. اسم صوت گربه. (یادداشت مؤلف). صدای گربه باشد. (برهان). آواز گربه باشد. (فرهنگ جهانگیری):
گربه ٔ جان عطسه ٔ شیردل است
شیرگریزد چو کند گربه مو.
مولوی.
|| بانگ گاو و گوساله. نام صوت گاو. (یادداشت مؤلف).

مو. [م َ/ م ُ] (اِ) درخت انگور که رز نیز گویند. (ناظم الاطباء). درخت انگور است. (انجمن آرا) (آنندراج). تاک. رز. تنک. میوانه. انگور. کرم. کرمه. مَیْوْ درخت انگور. درختی است که از میوه ٔ آن استفاده می شود و آن در اغلب نقاط ایران از جمله در جنگلها یافت می شود. (یادداشت مؤلف). مهمترین نوع تیره ٔ رزها که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته می شود. گلهای آن هنگام باز شدن از پایین جدا می شود وپنج پرچم و تخمدانی با دو برچه بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای می سازد که آن را انگور می گویند. کشت مو و پرورش آن یکی از بزرگترین منابع ثروتی کشورهای نقاط معتدله است که آفتاب کافی داشته باشند. مواد قندی فراوان در حبه های میوه ٔ آن جمع می شود. اقسام مو در کشور ایران فراوان و در بسیاری از نقاط از حبه های خشک آن سبزه یا کشمش تهیه می شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 261). مو در تمام جنگلهای شمال تا یک هزار گزاز سطح دریا می روید. آن را در گیلان: رز، دیورز، یاتله رز، در مازندران و گرگان غوره، ماله غوره، و در کتول معل می خوانند. درخت مو از لحاظ جنگلبانی ارزش چندانی ندارد ولی برای درختکاری زمینهای خشک مناسب است زیرا در مقابل کم آبی پایداری بسیار می کند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 244). درختچه ای است بالارونده از تیره ٔ رزها و جزو رده ٔ دولپه ایهای جدا گلبرگ. ساقه های این گیاه فاصله بفاصله دارای گرههایی است که از محل این گرهها برگ و پیچک (که در مو همان برگ تغییر شکل یافته است) و گل (که بعدها تبدیل به میوه می گردد) و ساقه ٔ فرعی خارج می شوند. گلهای مو مجتمع و به شکل خوشه ٔ مرکب است و چون هر گل تبدیل به یک میوه سته ای کوچک می شود، مجموع میوه ها هم به طور فراهم بر روی یک دم گل اصلی ضخیم قرار می گیرند. مجموعاً میوه های واقع بر روی این دم گل اصلی را یک خوشه ٔ انگور نامند. گلهای مو دارای کاسبرگ سبز رنگ و 4 یا 5 گلبرگ است. کاسبرگها موقع باز شدن گلبرگها می افتند. تعداد پرچمها به تعداد گلبرگهاست. مو گیاهی است که در نواحی معتدله و همچنین نواحی گرم می روید. برگهای آن متناوب و دارای 5 بریدگی پنجه مانند است. دمبرگش دراز و سطح فوقانی پهنک سبز تیره و سطح تحتانی اش کرکدار و مایل به سفید است.منشاء این گیاه را در نواحی مختلف آسیا ذکر کرده اندولی امروز تقریباً در سراسر کره ٔ زمین کشت می شود. قسمت مورد استفاده ٔ آن برگ و شیره ٔ گیاهی و میوه ٔ آن است. میوه ٔ نارس آن غوره نام دارد که طعمش ترش و قابض است و عصاره ای که از فشردن غوره حاصل می شود به نام آب غوره جهت چاشنی اغذیه و تهیه ٔ شربت غوره مصرف می گردد. میوه ٔ رسیده ٔ این گیاه انگور نام دارد که دارای طعمی شیرین و کمی اسید و مطبوع است. گونه های متعدد مو در نقاط مختلف ایران خصوصاً خراسان و قزوین و همدان و اراک و شیراز و ارومیه کشت می شوند:
گر بوی بزمگاه تو آرد صبا به باغ
آب رقیق می شود اندر عروق مو.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
|| نخوش، تاک دشتی که سیاه دار و کرمهالبیضاء گویند. (ناظم الاطباء).

مو. (معرب، اِ) گیاهی است از تیره ٔ چتریان که آن را شوید بری نیز گویند و دارای خواص زیادکننده شیر و قاعده آور است و مدر نیز می باشد. اثامیطیقون. رازیانه ٔ بیابانی. شبت بری. شوید بری. تامساورت. تامشاورت. بسبسه. کَمّون الجبل. (یادداشت مؤلف). به لغت یونانی نام بیخ دوائی است که هم به یونانی میون خوانند. گویند گزر و زردک صحرائی است. (از برهان). نام گیاهی دوایی. (ناظم الاطباء). داروئی است نافع جهت درد مفاصل و درد جگر شرباً و طلاء و نیز عسر بول و درد مثانه و رحم و مغص و نفخ. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان و تحفه ٔ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ذخیره ٔ خوارزمشاهی و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 333 شود. گزر دشتی. || زغال اخته. در عقار ص 231 آمده: «مو هوالمران، و بعجمیه الاندلس مرانه » و «مران » همان زغال اخته است ولی مترجم عقار همین کلمه را به معنی شوید بری آورده است.


رشته

رشته. [رِ ت َ / ت ِ] (اِ) ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافته ٔ ابریشمینه مانند رشته ٔ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از «رشتن » (بن ماضی + «َه » بیان حرکت):
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم.
فردوسی.
همی رشته خوانی کمند مرا
ببینی کنون تنگ بند مرا.
فردوسی.
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش [گردن اسب].
فردوسی.
گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد
کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال.
ناصرخسرو.
به جانم رشته ای لهو و لعب را
توانم دادی از لذت شنیدن.
ناصرخسرو.
سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم
سر این رشته را باید بریدن.
ناصرخسرو.
ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء و خط امان از چه می کنی فردا.
خاقانی.
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
به جز سوزنش رشته تابی ندارد.
خاقانی.
یکتا شده ست رشته ٔ شادی به عهد تو
الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
کس به این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت.
نظامی.
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
نظامی.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سررشته را می توان یافتن.
نظامی.
- امثال:
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر.
سنایی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتا هست.
انوری.
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه زاندازه برده ام گهرش.
نظامی.
چون رشته گسست می توان بست
لیکن گرهیش در میان هست.
امیرخسرو دهلوی.
من رشته ٔمحبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم.
؟
رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334).
رشته ای در گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
؟ (از آنندراج).
رشته باریک شد چو یک تو شد.
سنایی.
نظیر:
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
تُرّ؛ رشته ٔ راز. (منتهی الارب).
- به سر رشته رفتن (شدن)، کنایه از: بموضوع برگشتن:
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
مولوی.
- راست رشته، که رشته ٔ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است:
سگ بدانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود.
نظامی.
- رشته ٔ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن:
از علایق رشته ٔ الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب).
- رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات):
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته بر انگشت بستن است.
صائب (از آنندراج).
شد پنجه ٔ سیمین تو در مهد نگارین
از رشته ٔ جانها که به انگشت تو بستند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود.
- رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن)، ترجمه ٔ ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج):
هیچ کس از سینه ٔ صدچاک من یادی نکرد
گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها.
تنها (از آنندراج).
شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من
این رشته بسته است به بال و پرم هنوز.
اسیر (از آنندراج).
ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رشته ٔ جان خود ز انگشتش
ز پی یادگار می پیچم.
شاپور (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود.
- رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند:
به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر
به تیغ این رشته را نتوان بریدن.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- رشته ٔ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات).
- رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد:
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم.
نظامی.
- رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی:
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.
منوچهری.
دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- رشته ٔ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج):
می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون
رشته ٔ تاک است پنداری رگ نظاره ام.
شوکت (از آنندراج).
صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه ٔ تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج).
- رشته ٔ تب (توبُر «تَب بُر»)، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچه ٔ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
مرا دلیست گره برگره چو رشته ٔ تب
مجیر بیلقانی (از آنندراج).
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گرهناک.
نظامی.
پیچیده سخن بود چو زنجیر
چون رشته ٔ تب همه گره گیر.
امیرخسرو دهلوی.
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته ٔ تب عقده ٔ تبخال بگشاید.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب بر» شود.
- رشته ٔ تب بر، رشته ٔ تب:
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر به صد گره.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب » شود.
- رشته ٔ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید:
عقل پیچد چو رشته ٔجادو
در پری خانه ٔ طویله ٔ او.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف):
رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه.
خاقانی.
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی.
خاقانی.
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
چون تشنه شوم به رشته ٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم.
خاقانی.
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گره ناک.
نظامی.
- رشته ٔ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج).
- || گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن)، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن:
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
خاقانی.
شد رشته ٔ جان من یکتار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم.
خاقانی.
رشته ٔ جان تا دتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- رشته ٔ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن:
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشته ٔ پندار نگسستی هنوز.
خاقانی.
- رشته ٔ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رسته ٔ خاک در ذیل ماده ٔ رسته شود.
- رشته ٔ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان).
- || فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا).
- رشته ٔ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج):
بردل آسوده نخواهی گره
تا بتوان رشته درازش بده.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رشته که دادند بر ایشان دراز
رشته گرههای دگر کرده باز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو
رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز کردن » شود.
- رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن:
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز دادن » شود.
- رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج).
- رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || عاشق. شیفته. مجذوب.
- رشته ٔ درویشان (درویش)،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین).
- رشته ٔ راز، رشته ٔ بنا. رجوع به ترکیب رشته ٔ بنا شود.
- رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار:
از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار
از خاک توده توده دمد گنج شایگان
زآن رشته رشته، رشته ٔ لؤلوست بی بها
زان توده توده، توده ٔ یاقوت رایگان.
رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا).
- رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج):
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشته ها ساز کرد.
نظامی (شرفنامه ص 72).
- || برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج).
- رشته ٔ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج):
کسی از رشته ٔ سردرگم ما آگهی دارد
که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند.
صائب (از آنندراج).
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام.
میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج).
- رشته ٔ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج):
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته ٔ شمع است گویی رشته ٔ نظاره ام.
صائب (از آنندراج).
لذت سوختن ز شمع مجوی
رشته دیگر رگ جگر دگر است.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- رشته ٔ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج):
یکی در ابر بهاری نگر که رشته ٔ صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلو را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
آسمان دست مه از رشته ٔ صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته ٔضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج):
می که فریدون نکند با تو نوش
رشته ٔ ضحاک برآرد ز دوش.
نظامی.
- || طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج).
- || کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان).
- رشته ٔ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی:
خواهد گسیخت رشته ٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است.
کلیم (از آنندراج).
- رشته ٔ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده ٔ سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشته ٔ سالگره. (غیاث اللغات):
رشته ٔ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع.
حافظ.
گشت چون رشته ٔ عمرم کوتاه
معنی سال گره فهمیدم.
غنی کشمیری (از آنندراج).
- رشته کش، رشته کشنده.
- || رشته کشیده، دررشته:
آن دوگوهر که رشته کش بودند
از نشاط و سماع خوش بودند.
نظامی.
- رشته ٔ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن.
- رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج):
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند رشته ٔ امّید من گم است.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- رشته ٔ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا:
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشته ٔ یکتایی.
ناصرخسرو.
- سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری:
سررشته ٔ جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد.
حافظ.
و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود.
- سر رشته،سر نخ:
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
هنوزش سر رشته داری بدست.
سعدی.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.
حافظ.
- سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای:
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد.
نظامی.
- سر رشته به کسی دادن، به عهده ٔ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن:
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر به کس این رشته را.
نظامی.
- سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف):
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تحیر خردمندانند
هان تا سر رشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
خیام.
- سر رشته ربودن (از دست کسی بردن)، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن.
به مجاز، فرار کردن:
کنون باید این مرغ را پای بست
نه وقتی که سررشته بردت ز دست.
سعدی (بوستان).
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
سعدی.
- سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن)، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن:
این رشته قضا نه آنچنان بافت
کاو را سررشته وا توان یافت.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سر رشته را می توان یافتن
سر رشته را آن کسی یافته
که این رشته ها را به هم تافته.
نظامی.
|| نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف):
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر.
عنصری.
ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش
وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری.
دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ٔ زرین بیاژنی.
منوچهری.
یا همچو زبرجدگون یک رشته ٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته ٔ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد.
فرقدی.
رشته ٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود.
خاقانی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست درخور با عمل سم الخیاط.
مولوی.
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پای بند.
سعدی.
گسستم سبحه ٔ زهد و ریا و خود میان بستم
به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد.
مستوره ٔ کردستانی.
کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار
نیست غم گرپاره گردد رشته ٔ ارسال او.
قاسم مشهدی.
عِقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشته ٔ از دوک برآمده. نماص، رشته ٔ سوزن. (منتهی الارب).
- رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن:
ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر
کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز.
صائب (از آنندراج).
گو رفوگر رشته در سوزن مکش
کرده چاکی با گریبان احتیاط.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح:
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری.
رشته ٔ تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود.
حافظ.
زاهد چه بلایی تو که این رشته ٔ تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد.
صائب.
- رشته ٔ مریم، مَروی است که رشته ٔ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشته ٔ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج):
فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشته ٔمریم لبان اوست.
خاقانی.
تنم چون رشته ٔ مریم دوتا هست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
خاقانی.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشته ٔ مریم نفروشم.
خاقانی.
خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم
رشته ٔ مریم ز شرم موی میانش.
صائب (از آنندراج).
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من
رفو این دل شکاف از رشته ٔ مریم نمی گیرد.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ نِگَنْده، ریسمانی که جامه ٔ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
|| تار. رشته ٔ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء):
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ٔ طنبور و بی رشته ٔ چنگ.
منوچهری.
هر گره از رشته ٔ آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان.
نظامی.
وهم که باریکترین رشته ایست
زین ره باریک خجل گشته ایست.
نظامی.
- رشته ٔ الماس، تار فولاد. (آنندراج):
بخیه ٔ چندی به چاک دل نزد امشب که من
رشته ٔ الماس را در چشم سوزن کرده ام.
علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج).
- رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن:
رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز.
بیدل (از آنندراج).
- رشته ٔ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج):
مناسب ازبرای سبحه نبود رشته ٔ بی جان
بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است
رشته ٔ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام.
صائب (از آنندراج).
|| بند. (یادداشت مؤلف):
چو طاوس کاو رشته بر پا ندید
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید.
سعدی (بوستان).
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود.
خاقانی.
|| سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله. سمط. رشته ٔ گوهر. (یادداشت مؤلف): عِقد؛ رشته ٔ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب): و از سمرقند رشته ٔ قنب خیزد. (حدود العالم).
اگچند خوبست بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
فردوسی.
سخن ز دست برون کرد رشته ٔ لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه ٔ مرجان.
فرخی.
دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت دربر جمست.
اسدی.
ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر
فروهشته زو رشته های گهر.
اسدی.
در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
در آل برهان ابیات من به قیمت عدل
اگر نه بیش کم از رشته ٔ درر نبود.
سوزنی.
لعل تو در خنده شد رشته ٔ پروین گشاد
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست.
انوری (از آنندراج).
بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
بر پای تو تا گشت سر رشته پدید
دست از سر هر طرب دلم بازکشید
ای دانه ٔ در ز زحمت رشته منال
یک در دیدی که زحمت رشته ندید.
رضی نیشابوری.
رشته ٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است.
نظامی.
چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت.
کلیم (از آنندراج).
سمط؛ رشته ٔ مروارید. (دهار). سلک، رشته ٔ مروارید. (برهان).
- به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن:
این درّها به رشته درآوردم
روز چهارم از سیُمین هفته.
ناصرخسرو.
- به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
در رشته کشند باجواهر شبهی.
(اسرارالتوحید).
- به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاَّلی. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود:
از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم
رشته ٔ باران بود شیرازه ٔ جمعیتم.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج):
ریخت بسی رشته ٔ در ثمین
گشت به یک رشته سرشته زمین.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء).
- گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن)، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن:
هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند
محرری که کند مدح شاه را تحریر.
عنصری.
در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر.
امیرمعزی.
سر در محیط عشق فروبرده اند خلق
تا گوهری به رشته ٔ جانی کشیده اند.
قاسم مشهدی.
|| لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). || سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیله ٔ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). || صف و قطار. || طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف):
یکی جامه افکنده بدزرّبفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
به گوهر همه رشته ها بافته
زبر شوشه ٔ زر بر او تافته.
فردوسی.
|| ریشه. || پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔالفت گسستن از کسی (چیزی)، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن:
تا چو سوزن رشته ٔ الفت گسستم از جهان
سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم.
غنی کشمیری.
|| قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات):
ز دخت سپهدار گرسیوزم
بدانسو کشد رشته و پروزم.
فردوسی.
|| شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357):
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب.
(از یادداشت مؤلف).
گویی ترا به رشته ٔ زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار.
خاقانی.
به رشته ٔ زر خورشید نوربافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب.
خاقانی.
کشد درازی این رشته تا به روز نشور
اگر تو رشته ٔ خورشیدرا نگه داری.
ثنایی.
|| چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). || نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف):
بر رشته اگر قلم حدیثی
زآن بسته ٔ شکّرین نویسد
عقد گهری شود کز آن عقل
هر درّی را ثمین نویسد.
ثنایی.
|| کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20):
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده دُر از رشته هشته.
سوزنی.
دم عیسی کناد آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
رشته ٔ جان صد گره چو رشته ٔ تب داشت
غم بدل یک گره هزار برافکند.
خاقانی.
یکی راحکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک.
سعدی.
و رجوع به پیوک شود.
- رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن:
مرو بر سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر.
سعدی.
|| یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). || چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین): رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب): تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آرد آن [گندم دیم]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه).
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
و رجوع به رشیدیه شود.
- آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء):
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته کنارش قطارها.
حکیم سوری.
- || در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36).
- چوب رشته بُری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته ٔ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُری، عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف).
- رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف).
- رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
- کارخانه ٔ رشته بُری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ٔ ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
|| نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20): اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225).
گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار.
بسحاق اطعمه.
|| پلاوی هم هست. (برهان). || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات):
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو را از فرشته نشناسی.
اوحدی.
مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 275).
خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت
لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات.
کاتبی.
کوی تو که رشته ای ز جان است
گر نیک رسی به جان رشته.
بسحاق اطعمه.
- رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف).
- رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند:
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار.
بسحاق اطعمه.
- رشته (رشته ٔ) خطایی (ختایی)، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج):
چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن.
بسحاق اطعمه.
مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیه ٔ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج).
بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است
نتوان شکار کردن با رشته ٔ خطایی.
مخلص کاشی.
- رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج):
شیرین به مذاق اختلاط یاران
چون رشته قطائفم به شام رمضان.
فوقی یزدی.
- رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
|| نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). || شعبه: رشته های ششگانه ٔ کشاورزی، شعبه های آن. رشته ٔ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). || اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و...

رشته. [رِ ت َ / ت ِ] (ن مف) هرچیز ریسیده شده. (ناظم الاطباء). به معنی ریسیده است. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسیده و تابیده شده. (فرهنگ فارسی معین). آنچه آنرا رشته باشند. (برهان). (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). ریسیده. ریشته. نعت مفعولی ازرشتن. مغزول. مغزوله. (یادداشت مؤلف):
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
نظامی.
- امثال:
رشته ها پنبه شدن: رنج و تعبی باطل و هبا شدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
- رشته کردن، رشتن. ریسیدن: پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ (سندبادنامه ص 310).
- رشته ها را پنبه کردن، خنثی کردن کوششها و فعالیتهای کسی. بی اثر گذاشتن زحمات و مساعی کسی. بباد دادن ثمره ٔ تلاش و کوشش یکی.

رشته. [رَ ت َ / ت ِ] (ن مف) رُشته. رنگ هشته و رنگ کرده. و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). در سراج نوشته که رشته بالفتح به معنی رنگ کرده شده است. (از غیاث اللغات). رنگ هشته و رنگ شده. (از شعوری ج 2 ورق 15). و رجوع به رُشته شود.

فرهنگ معین

مو

رشد خارجی روی پوست به صورت رشته های محکم نخ مانند به ویژه رشته های رنگیزه داری که پوشش ویژه یک پستاندار است، پوشش مویی یک جانور یا بخشی از بدن به ویژه پوشش مویی سر انسان.، ~ی دماغ (کن.) مزاحم.، ~ را از ماست کشیدن (کن.) بسیار دقیق بو [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

مو حنایی

مو برناکی مو خرمایی (صفت) آنکه موی سرش برنگ حنایی باشد: } دختری بود مو حنایی ‎{

گویش مازندرانی

خو مو

خو مو

فرهنگ عمید

مو

تارهای باریک و نازکی که در سر و پوست بدن انسان و بعضی حیوانات می‌روید،
* موبه‌مو: [مجاز] بحث‌ورسیدگی دقیق، با کمال دقت،

فارسی به عربی

مو

شجره العنب، شعر، صوف، عنب

معادل ابجد

رشته مو

951

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری