معنی رد پا

حل جدول

رد پا

ایز

بنک


رد

اثر پا

فارسی به عربی

رد پا

اثر، صحوه، مسار


ردّ پا

أثَرُ الْقَدَمِ

فارسی به انگلیسی

فارسی به آلمانی

رد پا

Aufwachen, Wecken [verb], Die [noun], Spur

فرهنگ عمید

رد

قبول نکردن، نپذیرفتن،
بازگرداندن، بازدادن،
انکار کردن چیزی با دلیل و برهان،
(اسم) نشان، اثر،
(صفت) مخالف، منفی: جواب رد،
غیرقابل‌قبول، مردود: این نظریه رد است،
[عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن،
* رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین،
* رد زدن: (مصدر متعدی) رد جستن، نشان و اثر کسی یا چیزی را جستجو کردن،
* رد شدن: (مصدر لازم)
گذشتن، عبور کردن،
پذیرفته نشدن،
رفوزه شدن،
* رد کردن: (مصدر متعدی)
بازدادن، پس فرستادن،
نپذیرفتن،
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن، گذرانیدن،
* رد مظالم: (فقه) رفع ظلم کردن،

لغت نامه دهخدا

رد

رد. [رَدد] (ع اِمص) مقابل قبول. (یادداشت مؤلف). نپذیرفتن. مردود کردن: رد خلق چون قبول ایشان بودو قبول ایشان چون رد. (کشف المحجوب). دست رد بر روی التماس سلطان نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
رد عام و قبول عامی چیست
گر تمامی تو ناتمامی چیست.
اوحدی.
- امثال:
رد خلق قبول خالق (یا) قبول خدا. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
رد دشمن قبول دوست است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
- رد و قبول، نپذیرفتن و پذیرفتن. رد کردن و قبول کردن:
ازپی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامی جز خری یا خرخری.
سنائی.
در یکی گفته که بگذر زآن خود
کآن قبول طبع تو رد است رد.
مولوی.
مالک رد و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست.
سعدی.
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.
سعدی.
چون رد و قبول همه در پرده ٔ غیب است
زنهار کسی را نکنی عیب که عیب است.
سعدی.
|| فزونی و نمو (محصول). گویند: ضیعه کثیره الرد و المرد. (از اقرب الموارد). || رده. (آنندراج). رده ٔ دیوار. (غیاث اللغات از صراح اللغه). || (اِ) (اصطلاح فقه) در تداول فقه، قسمتی از ترکه که پس از وضع سهام صاحبان فرض باقی می ماند و به یکی از آنان داده میشود و یا به نسبت سهام بین ایشان تقسیم میگردد. (یادداشت مؤلف). || اثر. جای پا.
- رد پا، اثر پا و نشان پا. (ناظم الاطباء). نشان کف پا بر زمین. ایز. پی.
- امثال:
رد پاها تا لب دریا بود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
|| (ص) ردی وهیچکاره. (ناظم الاطباء). زبون و فاسد. (یادداشت مؤلف). ردی و زبون و هیچکاره. (آنندراج) (از اقرب الموارد): هر جنس که آورده بودند از اختیار و رد می فرمودی تا می گرفتندی بقیمت تمام. (جهانگشای جوینی). || امر رد؛ کار مخالف آنچه سنت بر آن است. (از اقرب الموارد). مخالف سنت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِمص) گرفتگی زبان. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فی لسانه رد؛ ای حبسه. (منتهی الارب). حُبْسه یا بستگی زبان بهنگام گفتن. (از اقرب الموارد).

رد. [رَ دِن ْ] (ع ص) رجل رد؛ مرد هالک و المؤنث بالهاء. (منتهی الارب).

رد. [رَدد] (ع مص) بازگردانیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از شعوری ج 2 ص 4) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51) (منتهی الارب) (غیاث اللغات از منتخب اللغات). برگردانیدن. (از اقرب الموارد). واگردانیدن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی):... و رد کردار نیک بر عاقلان. (کلیله و دمنه).
- رد چیزی، بازپس دادن آن:
باﷲ ار مرده بازگردیدی
به میان عشیره و پیوند
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.
(گلستان).
|| قبول نکردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).نپذیرفتن. سر باززدن: گفت ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما یزجی رده، یعنی شفیع من به توبزرگتر از آن است که باز توان زد. (نوروزنامه ص 74).
- امثال:
رد احسان غلط است (یا) قبیح است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
|| منسوب به خطا کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). به خطا نسبت دادن کسی را. (از اقرب الموارد). رد کلام، ابطال سخن. (ناظم الاطباء). || بازگردانیدن جواب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جواب بازدادن. (مصادر اللغه زوزنی).
- رد جواب به کسی، فرستادن آن. بازگردانیدن آن. (از اقرب الموارد). بازدادن جواب. گفتن پاسخ: تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب خدمت ملوکش درآموختند. (گلستان). مَرَدّ. مردود. رِدّیدی ̍، بهمه ٔ معانی مذکور. رجوع به مصادر مزبور شود.
- رد سلام، جواب سلام. (ناظم الاطباء).
- رد و قدح، مباحثه و مناقشه و منازعه و مجادله. (ناظم الاطباء).
|| رد شمس، متوقف ساختن خورشید بر جای خود: یوشع در روز جنگ با پادشاه کنعان برای اینکه جنگ را بپایان رساند امر داد تا خورشید بر جای خود متوقف ماند و این عمل او را رد شمس نامند. (یادداشت مؤلف). || رد در؛ فرازکردن آن. || مایرد علیک هذا؛ یعنی سود نمی دهد ترا، چنانکه شاعر گوید: ولکن مایرد التلوم. || تغییر دادن چیزی از صفتی به صفت دیگر: فرد شعورهن السود بیضا. (از اقرب الموارد). || بازآوردن. || بازگشتن. (آنندراج) (غیاث اللغات از منتخب اللغات). || امانت بازدادن. || یاری کردن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || افتادن و رد شدن هر چیز. || غلطیدن به طرفی دیگر که نمی باید. || برآمدن کلمه ٔ نامناسب از زبان بی اختیار. (لغت محلی شوشتر).
- رد و بد گفتن، بد و بیراه گفتن.
|| پی کردن. (لغت محلی شوشتر). || خطا کردن در نشانه زدن. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). || معاوضه کردن.چیزی دادن و چیزی پس گرفتن.
- رد و بدل، گفتگو و مباحثه و قیل و قال و مناقشه. (ناظم الاطباء).
- رد و بدل شدن (سخن یا کلام) میان دو تن، مکالمه ٔ دو تن. گفته شود: بین دو تن سخنان زننده و درشت رد و بدل شد. (یادداشت مؤلف).
- رد و بدل کردن، دادن و گرفتن. گفتن و شنیدن: سند یا دشنام رد و بدل کرد. (یادداشت مؤلف).

رد. [رِدد] (ع اِ) عماد هر چیز و قوام آن. (منتهی الارب) (آنندراج). عماد شی ٔ. (از اقرب الموارد).

رد. [رَدد/ رَ] (از ع، اِمص) مخفف رَدّ. دفع و طرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَدّ شود. || (ص) مردودو ازنظرافتاده. (ناظم الاطباء) (برهان):
مرد هنرمند کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد اورد.
منوچهری.
از خلیل آموز و قربان کن ولد
تن بنه بر آتش نمرود رد.
مولوی.
|| (اِمص) انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء). مقابل قبول و مقبول:
آنچه بر تن قبول و بر جان رد
و آنچه بر پای نیک و بر سر بد.
سنایی.
خاقانیاقبول و رد از کردگار دان
زو ترس و بس که ترس تو پازهر زهر اوست.
خاقانی.
و رجوع به رَدّ شود.
|| نسخ و بطلان و ابطال. (ناظم الاطباء). فسخ کردن: رد بیع؛ فسخ کردن آن. (یادداشت مؤلف). || دور. || بازپس. || تسلیم. || قی و استفراغ. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر در جای دیگر دیده نشد. || ممانعت. (ناظم الاطباء). منع کردن. (از شعوری ج 2 ص 4). حرمان. منع کردن. (یادداشت مؤلف). و در این معانی اغلب با مصادر فارسی کردن و شدن و گردیدن و گشتن و نمودن صرف شود. و رجوع به رَدّ شود.
- رد کردن سائل، محروم بازگردانیدن او. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رد کردن شود.

رد. [رَ] (ص، اِ) حکیم و فیلسوف و دانشمند. (ناظم الاطباء). حکیم و دانشمند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان). دانا و خردمند. (انجمن آرا) (آنندراج). دانا و بخرد. (فرهنگ خطی). حکیم و دانا. (فرهنگ جهانگیری). حکیم و فیلسوف وعاقل و عالم. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 24):
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان.
فردوسی.
به خراد گفت ای رد رادمرد
برنجی دگر گرد پوزش مگرد.
فردوسی.
بفرمود کز هند از بخردان
بیارند کارآزموده ردان.
فردوسی.
برفتند بیداردل موبدان
ز هر دانشی راه جسته ردان.
فردوسی.
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان.
فردوسی.
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهربخردان.
فردوسی.
سخندان چو رأی ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
عنصری.
جهانش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بد و هم بخرد رد.
(ویس و رامین).
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی.
و رد کسی را خوانده اند که رأی قوی داشته است. (مجمل التواریخ و القصص). || راد. (ناظم الاطباء). سخی و جوانمرد. (فرهنگ خطی). همان راد است به معنی مرد نیک و بزرگ. (فرهنگ لغات شاهنامه). || خواجه. (ناظم الاطباء) (برهان). بزرگ. سرور. (فرهنگ فارسی معین):
دگر روز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان.
دقیقی.
شبی می همی خورد با موبدان
بزرگان و کارآزموده ردان.
فردوسی.
ترا باد جاوید تخت ردان
همان تاج و هم فره موبدان.
فردوسی.
گزارنده ٔ خواب را خواندند
ردان را بر گاه بنشاندند.
فردوسی.
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان.
فردوسی.
بدو گفت شاها ردا بخردا
سترگا بزرگا گوا موبدا.
فردوسی.
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان.
فرخی.
|| پهلوان و دلاور و بهادر وشجاع. (ناظم الاطباء) (برهان). شجاع و دلاور. (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج). دلاور و پهلوان و بهادر. (فرهنگ جهانگیری). دلاور و بهادر. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 4). پهلوان. (فرهنگ لغات شاهنامه). پهلوان. دلیر. دلاور. (فرهنگ فارسی معین):
به قلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان.
فردوسی.
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان.
فردوسی.
|| لقبی بوده در دوره ٔ ساسانیان که پیشاپیش اسماء نهاده میشده. (تاریخ حقوق علی آبادی):
ابر شاه نوذر رد افراسیاب
برافکند دیده دلی پرشتاب.
فردوسی.
از آن تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از کین ما پرشتاب.
فردوسی.
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دست یاب.
فردوسی.
بر آن دختران رد افراسیاب
نگه کردکاوس مژگان پرآب.
فردوسی.
وز آن پس فروریخت بر چهره آب
بسی یاد کرد از رد افراسیاب.
فردوسی.
و در شواهد زیر پس از اسماء آمده است همچون: بهرام رد، سیاوخش رد، هوشنگ رد. و گویا به نام پهلوانان و دلاوران و شجاعان افزوده میشده است:
بپذرفت بهرام رد آن دو اسب
فروزنده بر سان آذرگشسب.
فردوسی.
بپوشید درع سیاوخش رد
زره را گره برکمربند زد.
فردوسی.
سیاوخش رد را برادر تویی
به گوهر ز سالار برتر تویی.
فردوسی.
بدان کاو به کار سیاوخش رد
نیفکند یک روز بنیاد بد.
فردوسی.
یکی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش رد را بگوی.
فردوسی.
همان گوشوار سیاووش رد
کز او یادگار است ما را خرد.
فردوسی.
که بر دست من پور کاووس شاه
سیاووش رد کشته شدبیگناه.
فردوسی.
ز هوشنگ رد تا به کاووس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه.
فردوسی.
|| حاذق و هنرمند. || پیشوای بزرگ مغان. (ناظم الاطباء). موبد. (از فرهنگ لغات شاهنامه) (یادداشت مؤلف). سرور روحانی. پیشوای دینی زرتشتی. (فرهنگ فارسی معین). ردان دسته ای مخصوص از روحانیان زردشتی بوده که به شغل قضاوت اشتغال داشته اند. (تاریخ حقوق علی آبادی). مقامی دولتی و مذهبی در دربار ساسانیان که کار داوری را بر عهده داشته اند:
بفرمود تا موبد موبدان
برفت و بیاورد چندی ردان.
فردوسی.
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاکتن.
فردوسی.
رد و موبدش بود بر دست راست
نویسنده ٔ نامه را پیش خواست.
فردوسی.
بیایند و در پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.
فردوسی.
به ایران رد و موبد و هرکه بود
که گفتار آن شاه دانا شنود.
فردوسی.
رد و موبد و بخردان ارجمند
بداندیش ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
|| (اِخ) لقب برای زرتشت. آقای دکتر معین با استشهاد ابیات زیر از شاهنامه:
بدو گفت گشتاسپ کاین غم چراست ؟
به یک تاختن درد و ماتم چراست ؟
چنین داد پاسخ که یاوه مگوی
که کار بزرگ آمدستت بروی.
شهنشاه لهراسب در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تار و تلخ.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
در شهادت زرتشت گوید: مراد از رد در اینجا زرتشت پیغمبر است اگرچه در اوستا اشاره نشده که زرتشت هم در هجوم دوم تورانیان در شهر بلخ با لهراسب شهادت یافته باشد ولی بنا به سنت کهن و بشهادت کلیه ٔ کتب دینی پهلوی پیغمبر ایران در همین جنگ در آتشکده ٔ بلخ بدست یک تورانی بنام براترکرش در روز خرداداز ماه اردیبهشت بسن هفتادوهفت سالگی شهید گردید و تا آن روز شهادت چهل وهفت سال از رسالتش گذشته بود هرچند در شاهنامه ٔ فردوسی صراحتاً نام زردشت قید نگردیده که آن روز در میان هشتاد هیربد وی نیز شهید شده باشد اما قریب به یقین است که مراد از «رد» همان زرتشت بوده است و «مول » مترجم فرانسوی و «وارنر» مترجم انگلیسی نیز آنرا متعرض شده اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 396). آقای دکتر معین در صفحه ٔ بعد همان کتاب افزاید: «... و از قطعه ٔ 8 اوستا نیز برمی آید که خود زرتشت «رد جهان » است و آسایش نوع بشر و کلیه ٔ مخلوقات بسته به آیین اوست... نظر به معنی کلمه ٔ رد در اشعار فردوسی راجع به کشته شدن موبدان و پیشوایان در آتشکده ٔ نوش آذر بلخ باید از هیربد مطلق پیشوایان و از «رد» خود پیغمبر اراده شده باشد که بزرگ و سرور موبدان بوده است زیرا که فقط از یک رد سخن رفته ولی مکرر از هشتاد هیربد یا موبد یاد شده است...». (مزدیسنا وادب پارسی ص 397). و رجوع به یشتها ج 2 ص 279 و 280 شود.

گویش مازندرانی

پی رد

رد پا

معادل ابجد

رد پا

207

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری