معنی رده و رسته

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رده رده

رده رده. [رَ دَ / دِ رَ دَ / دِ] (ق مرکب) صف صف. (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی). رجارج. (یادداشت مؤلف):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز وشراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.


رسته

رسته. [رَ ت َ / ت ِ] (اِ) صف. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار) (ترجمان القرآن). رزدق، معرب رسته. (منتهی الارب). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان). رست. رده. رج. رگ. (یادداشت مؤلف). مطلق صف. رده. قطار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ سروری). در این معنی مخفف راسته. (فرهنگ سروری). صف. ردیف. (لغت ولف) (از فرهنگ نظام). صف که مراد دسته ٔ مردم یا دندان و جز آن میباشد که پهلوی یکدیگر قرار گیرند. (از شعوری ج 2 ورق 15). صف کشیده. (انجمن آرا). صف و رده. (از لغات شاهنامه). راسته. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ فارسی معین). صف زده باشد چون رسته ٔ مردم و رسته ٔ دندان. (فرهنگ جهانگیری): پیادگان با سلاح بسیار در پیش سواران ایستاده و مرتبه داران دو رسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). در میان سرای دو رسته غلام بود، یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر تیر و کمان بدست شمشیر و شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551). چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره بچند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
بر کنار جوی بینم رسته ٔ بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.
غواص.
رسته ٔ دندان نیاز آنجا وپیر هشت خلد
از بن دندان طفل هفت مردان آمده.
خاقانی.
لاجرم شاید ار به رسته ٔ بید
زنگی چارپاره زن شد سار.
خاقانی.
جانا دهنی چو بسته داری
در بسته گهر دو رسته داری.
عطار.
تا کی مانی که کاروان رفت
در رسته ٔ کاروان ما باش.
عطار.
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهن داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.
سعدی.
چون درّ دورسته ٔ دهانت
نظم سخن دری ندیدم.
سعدی.
آن درّ دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
دو رسته درم در دهان داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای.
سعدی.
زینت همین دو رسته ٔ دندان تمام بود
وز موی در کنار و برت عنبرینه ای.
سعدی.
دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته دُر
نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل تری.
حسین ایلاقی.
اتصاف، دو رسته گردیدن با هم. دمص، رسته ٔ بنا یا چینه ٔ دیوار هرچه برتر از رسته ٔ بنا باشد. ذعاع، مسافتی از خرمابنی تا خرمابن دیگر در رسته. (منتهی الارب). السکّه؛ رسته ٔ خرما. (السامی فی الاسامی). صطر؛ رسته از هر چیزی. عَرَق، رسته ٔ خرمابنان. قِطار؛ رسته ٔشتر. مخرف، مخرفه؛ رسته ٔ میان دو قطار خرمابن که خرماچین از هر یک از آنها که خواهد، چیدن تواند. (منتهی الارب).
- رسته شدن، صف کشیدن. (یادداشت مؤلف): اصطفاف، رسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه ٔ زوزنی).
- همرسته، همردیف. هم قطار. هم راسته. هم صف. که در یک ردیف و صف قرار گیرند. که در یک راسته ٔ بازار قرار گیرند:
چو همرسته ٔ خفتگانی خموش
فروخسب یا پنبه درنه بگوش.
نظامی.
|| صنف. (از لغات شاهنامه). دکانهای بازار که در یک صف واقع است. فرهنگستان مقرر داشته است که این کلمه بجای صنف به کار رود: رسته ٔ آهنگران، رسته ٔ کفشدوزان. (از لغات فرهنگستان). گروهی از مردم دارای یک شغل. صنف: رسته ٔ آهنگران. (فرهنگ فارسی معین). || راسته از هر چیز مانند راسته ٔ بازار و خانه هایی که در یک صف واقع شوند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). صف یعنی چند چیز که پهلوی هم باشند، چنانکه دکانهای بازار که تا دو برابر باشند. (غیاث اللغات). کلبه ها و دکانهای پیشه وران بر یک صف. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ خطی). دکانهایی که در یک ردیف در بازار واقعاند. (فرهنگ فارسی معین). دکان و درخت بر یک صف. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). کلبه های پیشه وران بود بر صف، و هر صفی را راسته خوانند. (لغت فرس اسدی). صف دکانها و خانه ها و مانند آن، و ظاهراً مخفف راسته است و رستق معرب آن. (از آنندراج). صف دکان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). راسته، یعنی عده ای از دکانهای بهم پیوسته و مستقیم، امروز راسته گویند. (یادداشت مؤلف): به شهر که درآمدی نخست به رسته ٔ طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. (سندبادنامه ص 206). پلی بود قوی، پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنان که اکنون هست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر ایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بازار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی) (از غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (از آنندراج). بازار که در آن خرید و فروش انجام می گیرد. (از شعوری ج 2 ورق 15). مجازاً، بازار که صف دکانهاست. (فرهنگ نظام). به مناسبت صف و صنف به بازار هم اطلاق شده است یعنی از عبارت رسته ٔ بزازان یا رسته ٔ درودگران نقل به محل رسته شده، اکنون هم کلمه ٔ رسته بازار در بعضی شهرهای ایران از همان اصل است. (لغات شاهنامه):
کندکم درین رسته ٔ دیرپای
نکوهنده لاف فروشنده را.
مسعودی.
دی بر رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از درّ یتیم.
مسعودی.
تا کی روم از پویه ٔ تو رسته به رسته.
بوطاهر.
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رسته ٔ عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رسته ٔ وی بودویران کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تا درین رسته ای که مسکن توست
نفست ار کجرو است دشمن توست.
اسدی.
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار.
مسعودسعد.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته.
سنایی.
در این رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند. (مقامات حمیدی).
امیدهاست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رسته ٔ تیم.
سوزنی.
ممکن که در حوالی بازارها نبودی
گُنجای هیچ سوزن از رسته های بی مر.
شرف الدین شفروه ای.
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک و ارزان است.
انوری.
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رسته ای ار ننگری رسته ٔ خذلان او.
خاقانی.
در گلستان عمر و رسته ٔ دهر
پس گل خار و بعد نفع ضر است.
خاقانی.
رسته ٔ دهر و فلک دیده و نشناخته
رایج این را دغل بازی آنرا دغا.
خاقانی.
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینه ٔ چین میان رسته ٔ زنگ.
ظهیر فاریابی.
بدان رسته کآن رود را بود میل
همیشه چو آید سوی رود سیل.
نظامی.
رخت برچین از در دکان هستی چون ترا
اندرین رسته که هستی کس خریداری نماند.
سیف اسفرنگی (از فرهنگ نظام).
نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رسته ٔ لؤلؤ خوشاب. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
در رسته ٔ جمال تو هر دل که عاشق است
خالی به یک نظر دهد و رایگان دهد.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
در رسته ای که صبح فروشی کند رخت
رخ هست نیم لمعه بیک دامن آینه.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
بر نقادان رسته ٔ بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت. (مقدمه ٔ دیوان حافظ چ قزوینی). || راه. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). شارع عام. (فرهنگ جهانگیری). شارع عام یعنی شاهراه. (از شعوری ج 2 ورق 15). || قاعده و قانون و طرز و روش و طریقه و آیین و رسم. (ناظم الاطباء). قاعده. (فرهنگ سروری از جهانگیری). قانون و قاعده و طرز و روش. (لغت محلی شوشتر) (برهان). طرز. روش. طریقه. آیین. قاعده. (فرهنگ فارسی معین).
- بی رسته، بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده:
چوبی راه و بی رسته کشتی مرا
چه گویی که بی راه و بی رسته ای.
ناصرخسرو.

رسته. [رَ ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) اسم مفعول از مصدر رَستن. (فرهنگ نظام). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده، یعنی رهاگشته و آزادشده. (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خلاص شده. نجات یافته. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). رهاشده و آزادشده. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). خلاص یافته. (فرهنگ جهانگیری). سلیم. (کشاف زمخشری):
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وز آن ده که بد رسته هم خسته بود.
اسدی.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
جز آنرا مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی.
نظامی.
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به.
نظامی.
در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانْش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر.
سوزنی.
- از جهان رسته، وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان:
اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی.
- رستگان، ج ِ رسته. (ناظم الاطباء). وارهیدگان. آزادشدگان. (یادداشت مؤلف):
بر او [رستم] آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.
فردوسی.
|| آزاد. (ناظم الاطباء). || کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. (از برهان). || وارستگی از آلودگی دنیا. (لغت محلی شوشتر).
- وارسته، بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ماده ٔ وارسته در جای خود شود.
|| گویا زری باشد که هنوز پاک نشده و کدورات خاک و سنگ در آن است، مقابل ساو. (یادداشت مؤلف):
فزون زآنکه بخشی به زایر تو زر
نه ساو و نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
هم از زرّ ساو و هم از رسته نیز.
اسدی.
چهی بود و زیرش چو تار مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک.
اسدی.
درین کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم بدست.
اسدی.

رسته. [رُ ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) روییده و بالیده و سبزشده. (ناظم الاطباء). اسم مفعول از مصدر رستن به معنی روییدن. روییده. نموکرده.بالیده. (فرهنگ نظام). روییده. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). از زمین برآمده. (از فرهنگ سروری). روییده شده. (غیاث اللغات). گیاه و شکوفه و امثال آنها که روییده و برآمده باشند. (از شعوری ج 2 ص 26):
بجستند بهره ز کشت و درود
ز رسته کجا بیش از آن بود سود.
فردوسی.
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به ز خار بود رسته.
ناصرخسرو.
خارش همه شجاعت و بارش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب.
ناصرخسرو.
رسته ز دلْشان خلاف آل محمد
همچو درخت زَقوم رسته ز پولاد.
ناصرخسرو.
- جو رسته، خوید جو. (یادداشت مؤلف). جوی که تازه روییده باشد. جوی که تازه دمیده و سبز شده باشد. جو نورسته:
جو رسته را ملوک عجم بر فال نیک گرفتندی. (نوروزنامه).
- نارسته، که هنوز نروییده باشد. که هنوز نرسته باشد. که نروییده باشد:
بگذر ز شر اگر نَبُوَد خیری
نارسته به ز خار بود رسته.
ناصرخسرو.
- نورسته، تازه روییده. که تازه سبز شده باشد. که تازه برآمده باشد. که به تازگی بردمیده و روییده باشد:
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
به نورستگان چمن بازبین.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ نورسته شود. || محکم. (غیاث اللغات): خاقان بفرمود تا جویی در کوه کندند سنگ بغایت رسته پدید آمد چنانکه هیچ درز نبود و اندر این کار متحیر شدند وبه خروارها روغن و سرکه صرف شد تا سنگ نرم تر گردد مقدار یک فرسنگ بیش نتوانستند کندن. (تاریخ بخارای نرشخی ص 23). || (اِ) ترقی و افزونی در قد و قامت. (ناظم الاطباء). || نام حلوایی که بتازی کعب الغزال گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی بود مانند قراقروت و بعربی کعب الغزال خوانند. (لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان). حلوایی است.کعب الغزال. (فرهنگ فارسی معین). آنچه از شکر سازند و به قروت مشابهتی دارد. (فرهنگ نظام): و دیگر سه درم بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه. (انیس الطالبین ص 83). مردی آمد و پاره ای رسته به خدمت خواجه آورد، از او پرسیدند که این رسته را به چند درم خریده ای، گفت به سه درم. (انیس الطالبین).
رفتم به نزدقاضی و قاضی طرف گرفت
آن را که رسته بازندانسته از قروت.
؟ (از فرهنگ نظام).
و رجوع به رُستی شود. || شهری که در آن خرید و فروش زیاد شود. (ناظم الاطباء).

رسته. [رُ ت َ] (اِخ) لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی. (منتهی الارب). لقب عبدالرحمن... که کتاب «ایمان » را تألیف کرد و برادرزاده اش عبداﷲبن محمدبن عمر زهری رستی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).

رسته. [رِ ت َ / ت ِ] (ن مف) ریسیده. (فرهنگ رشیدی). ریسیده و رِسته شده. (ناظم الاطباء). رشته شده، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تابیده. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). صیغه ٔ اسم مفعول از ریسیدن که اهل هند کاتنا گویند. (غیاث اللغات).


رده

رده. [رَ دَ / دِ] (اِ) دسته و صف. (جهانگیری) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات). رجه. (ناظم الاطباء). صف. (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی):
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده.
رودکی.
همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده.
فردوسی.
مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده.
فردوسی.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.
فرخی.
دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن.
فرخی.
بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار.
فرخی.
آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.
فرخی.
سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده.
اسدی.
دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم.
ناصرخسرو.
همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان.
سوزنی.
لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.
سوزنی.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن. (یادداشت مؤلف). قطار ایستادن. به ردیف ایستادن.
- رده ستادن، رده ایستادن، صف کشیدن. به ردیف ایستادن.رده کشیدن:
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه.
فردوسی.
میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده.
فردوسی.
|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان):
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده.
مولوی.
|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن. (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن. (برهان) (لغت محلی شوشتر): وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی. (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
|| رست. نورد. ردیف. (یادداشت مؤلف). رسته ٔ هر دو صف. (فرهنگ خطی). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری).

رده. [رَدْه ْ] (ع مص) سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر؛ سنگ انداخت او را. || بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت. || به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن: رده فلان القوم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

رده

رج، رجه، صف، رسته، قطار: رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده‌پیل (فردوسی: ۱/۱۶)،
(زیست‌شناسی) از واحدهای رده‌بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد،
مقام،
کلاسه،


رسته

(نظامی) هریک از واحدهای تخصصی ارتش،
دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم‌پیشه باشند: رستهٴ نانوایان، رستهٴ گوشت‌فروشان، رستهٴ آهنگران،
رده، صف، قطار،
[قدیمی] بازار،
[قدیمی] دکان‌هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته،
[قدیمی] روش، شیوه،

فرهنگ فارسی هوشیار

رسته

صف، رده، راسته خلاص شده، نجات یافته، رهائی یافته

مترادف و متضاد زبان فارسی

رسته

دسته، رده، صف، صنف، طبقه، کلاس، گروه، خلاص، رها، نجات‌یافته، وارسته


رده

دسته، رسته، صف، طبقه، قطار، کلاس، گروه

واژه پیشنهادی

رده

رسته

معادل ابجد

رده و رسته

880

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری