معنی رتبیل

لغت نامه دهخدا

رتبیل

رتبیل. [رَ] (اِخ) زنبیل. ژنده پیل. جوالیقی در المعرب گوید: ملک سجستان است. فرزدق گوید: و تراجع الطرداءُ اذو ثقوا بالامن من رتبیل و الشحر (الشحر ساحل مهره بالیمن و رتبیل ملک سجستان). (المعرب جوالیقی چ مصر ص 163). در المعرب جوالیقی چ مصر این کلمه را در باب الراء بین «راوند» و «رمکه» آورده است، پس راهی برای زنده پیل و ژنده پیل خواندن این کلمه نمی ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به زنبیل و تاریخ سیستان ص 91 و 271 شود.


عبدالرحمان

عبدالرحمان. [ع َ دُرْ رَ] (اِخ) ابن محمدبن الاشعث ابن قیس الکندی. امیر و از سران شجعان عرب بود. او را حجاج با لشکری به نبردبا بلاد رتبیل (سجستان) فرستاد چون به سجستان رسید با سرکردگان لشکر اتفاق کرد تا حجاج را از سرزمین عراق خارج کنند اما سران لشکریان پیمان خود را با وی نقض و میان آنها نبردی درگرفت که به پیروزی عبدالرحمان پایان یافت و سرانجام ملک سجستان و کرمان و بصره و فارس را جز خراسان تصرف کرد اما سپس بصره را از دست داد و کوفه را متصرف شد و میان او و حجاج نبردی در دیرالجماجم درگرفت که مدت 103 روز بطول انجامید سرانجام ابن اشعث از کوفه رانده شد لشکریان او که بالغ بر60 هزار نفر بودند پی در پی شکست خوردند و از دور او پراکنده شده وی با عده ٔ کمی از یاران خود به رتبیل پناه برد و مدتی در آنجا بماند در این موقع نامه هائی از حجاج برای رتبیل میرسید که ابن اشعث را بدو سپارند تا آنکه سرانجام رتبیل او را به سال 85 هَ. ق. به قتل رساند و سر او را برای حجاج فرستاد. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 4 ص 220 شود.


نصر

نصر. [ن َ] (اِخ) ابن درهم بن نصربن رافع، از نوادگان نصربن سیار است، پس از پدر، او و برادرش صالح حکومت سیستان یافتند و چون یعقوب لیث بر ایشان خروج کرد به کابل فرار کردند و از پادشاه آنجا رتبیل مدد خواستند و سرانجام به دست یعقوب کشته شدند. رجوع به تاریخ گزیده ص 370 و 371 شود.


زنتبیل

زنتبیل. [] (اِخ) مرحوم بهار آرد: این اسم در غالب کتب تاریخ خاصه نسخ چاپی «رتبیل »بضم راء و تاء ساکنه و با و یا ضبط شده است و آن لقب پادشاهان کابل و سجستان و رخج بوده است، لیکن در این نسخه گاهی «زبیل » و گاه «زنبیل » و چند جای هم «زنبیل » با تمام نقاط نوشته شده و حتی یکجا هم «رتبیل » مطابق ضبط معروف نوشته نشده است و چون این نسخه صرف نظر از کم نقطه بودن که تنها عیب آن است، از سایر حیثیات در صحت اسامی و سنین کم نظیر است، با این وصف، همه جا این اسم را یا بی نقطه و یا «زنبیل » با زاء هوز، ولی همه جا مطلقاً با «زاء» ضبط کرده است. اسباب این شد که نگارنده را در ضبط معروف این اسم تردیدی حاصل شود و از قضا نسخه ٔ خطی و معتبر و کم غلط قدیمی از ترجمه ٔ طبری بدستم افتاد که هرچند اوراق آخر آن افتاده، لیکن از حیث رسم الخط و کاغذ و املاء معلوم میدارد که در اواخر یا اوایل قرن ششم هجری نوشته شده و به عقیده ٔ حقیر صحیح ترین ترجمه های طبری است که تا امروز دیده ام و در آن نسخه دیده شد همه جا این اسم «زنتبیل » به ازاء هوز و نون و تاء مثناه بعد از آن و باءو یاء ضبط آمده و در یک مورد همین اسم را «زنده پیل »نوشته است، از دیدن این املاء اخیر برای نگارنده تردیدی باقی نماند که اصل این کلمه «زنتبیل » بوده و زنتبیل همان زنده پیل است که در ادبیات فارسی هم مکرر درتعریف پهلوانان استعمال شده، چنانکه فردوسی گوید:
بتن زنده پیل و بجان جبرئیل...
بمعنی فیل ژیان و بزرگ. توضیح اینکه در فارسی تاء قرشت و دال با هم مکرر تبدیل می شوند... (حاشیه ٔ تاریخ سیستان چ بهار ص 91، 92). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 279 و 304، تاریخ سیستان و ماده ٔ بعد شود.


اصفح

اصفح. [اَ ف َ] (اِخ) ابن عبداﷲ کلبی. از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان، عراق، خالدبن عبداﷲ القسری را داد و او یزیدبن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او ممتنع بماند، پس خالد وی را عزل کرد و سیستان به اصفح بن عبداﷲ کلبی داد و دیری به سیستان ببود. (از حاشیه ٔ تاریخ سیستان چ بهار ص 123). و در ص 126 تاریخ سیستان آمده است: خالدبن عبداﷲ، یزید را معزول کرد و اصفح بن [عبداﷲ] الشیبانی را به سیستان فرستاد در سنه ٔ ثمان و مائه (108 هَ. ق.) و محمدبن جحش سپهسالار او بود، یکچندی بسیستان بودند. باز به غزو زنبیل رفتند و عمربن نجیر با ایشان بود، اندر سنه ٔ تسع و مائه (109) به بست روزی چند ببودند، باز سوی زنبیل رفتند و حربهاء صعب کردند. آخر زنبیل بر مسلمانان راهها فروگرفت و بسیار مسلمانان کشته شد از بزرگان، و سواربن الاشعر اسیر ماند و اصفح را جراحتی بر سر آمده بود بیامد تا به سیستان آمد شهید گشت. و این مقاتلت اندر سنه ٔ تسع و مائه بود. (از تاریخ سیستان ص 126).


گشاده شدن

گشاده شدن. [گ ُ دَ / دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) باز شدن. مقابل بسته شدن: انشراح، گشاده شدن دل. استطلاق، گشاده شدن شکم. (تاج المصادر بیهقی). تَفتﱡق. (زوزنی). اِنفِتاح. (منتهی الارب). تفتح. (دهار): اِجهاد؛ گشاده شدن هوا. (منتهی الارب):
اگر خلاف کند با هواش چرخ فلک
ز هم گشاده شود بی خلاف چنبر او.
امیرمعزی (دیوان چ عباس اقبال ص 683).
و در دبستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه). || رها شدن. آزاد شدن:
گشاده شد آن کس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
فردوسی.
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی.
که از جنگ برگشت پیروز باد
گشاده شد از بند پای قباد.
فردوسی.
پسر علی... سخت جوان بود، اما بخرد... تا لاجرم نظر یافت و گشاده باشد از بند من. (تاریخ بیهقی).... بر آخورش استوار ببندد، چنانکه گشاده نتواند شد و اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند. (تاریخ بیهقی). || حل شدن. آسان گشتن. قابل فهم گردیدن:
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی زو پرس مشکل و مبهم.
فرخی.
|| فتح شدن. مسخر شدن: نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه که خلیفه ٔ پیغمبر (ص) باشد بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). مملکت همه بیشتر بر دست او گشاده شود. (تاریخ سیستان). و طبرستان و تمیشه و دیگر جایها گشاده شد. (مجمل التواریخ و القصص). پس عبداﷲبن ابی بکر به سجستان رفت و با نبیل [رتبیل] حرب کرد و سجستان گشاده شد. (مجمل التواریخ و القصص). || انجام شدن. درست شدن. بسامان شدن: نمیدانم که این احوال چون است، امیدوارم که این کار بر من گشاده شود. (اسکندرنامه ٔنسخه ٔ سعید نفیسی). || رفع شدن. برطرف شدن: و اگر اتفاق افتد که خداوند تشنج را تب آید بدین تشنج گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سر باز کردن. ترکیدن: چون آماس گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و هرگاه که آماس ریم گشاده خواهد شد... و از زور که گشاده خواهد شد نیک بلرزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر دبیله در یک هفته گشاده نشود یا علامت پختگی پدید نیاید... (ذخیره ٔخوارزمشاهی).


حارث

حارث. [رِ] (اِخ) ابن هشام بن مغیرهبن عبداﷲبن عمرو بن مخزوم قرشی مخزومی. مکنی به ابی عبدالرحمن. مادر او ام الجلاس اسماء دخترمخربه (مخرمه) و بقول عسقلانی فاطمه دختر ولیدبن مغیره است. او از بزرگان عرب در جاهلیت و از بزرگان اسلام و از صحابه است. کعب بن اشرف یهودی او را مدح گفته.در شرف و بزرگی بدو مثل زنند، چنانکه شاعری گوید:
اظننت ابن اباک حین تسبنی
فی المجدکان الحارث بن هشام
اولی قریش بالمکارم والندی
فی الجاهلیه کان و الاسلام.
حارث برادر ابی جهل بن هشام است. و در وقعه ٔ بدر با مشرکین بود و از معرکه بگریخت او را سرزنش ها کردند واز آنجمله این سه بیت حسان بن ثابت است:
ان کنت ِ کاذبه بما حدثتنی
فنجوت منجی الحارث بن هشام
ترک الاحبه لم یقاتل دونهم
و نجابراس طمره و لجام
ملأت به الفرجین فامتدت به
وثوی احبته بشر مقام.
حارث این گفته ٔ حسان را پاسخ گفت و چنین عذر خواست:
واﷲ یعلم ما ترکت قتالهم
حتی رموا فرسی باشقر مزبد
و وجدت ریح الموت من تلقائهم
فی مازق والخیل لم تتبدّد
فعلمت انی ان اقاتل واحداً
اقتل ولا ینکی عدوی مشهدی
ففررت عنهم والاحبه فیهم
طمعاً لهم بعقاب یوم مرصد
حاکم رتبیل چون این اشعار بشنید گفت: «یا معشر العرب حسنتم کل شی ٔ فَحسن ُ حتی الفرار». ابو عبیده معمربن مثنی و اصمعی گوینددر عذر خواهی از فرار به از این ابیات شنیده نشده است. صاحب عقدالفرید آرد: در روز فتح مکه حارث حربه ای تیز میکرد زن وی او را بدید بدو گفت این حربه را چه کنی ؟ حارث گفت آن را برای محمد (ص) و یاران او آماده کرده ام. زن گفت چیزی را درمقابل محمد (ص) و یاران اوپایدار نمی بینم. حارث گفت امیدوارم که یکی از آنان را بخدمت تو گمارم و چنین رجز خواند:
اِن ْ یُقبلوا الیوم فما بی علّه
هذا سلاح کامل واَلّه
وذوغرارین سریعالسله.
و چون در یوم الخندمه خالد با او روبرو شد حارث بگریخت. زن او را ملامت کرد. حارث گفت:
اِنّک ِ لو شاهدت ِ یوم َ الخندمه
اذ فرصفوان و فرّ عکرمه
ولحقتنا بالسیوف المسلمه
یفلقن کل ّ ساعد و جمجمه
ضربا فلا تسمَعُ الا غمغمه
لم تنطقی فی اللوم ادنی کلمه.
چنانکه گفته شد حارث در وقعه ٔ بدر با مشرکین بود و پس از این وقعه پیغمبر (ص) قتل او را میخواست و در روز فتح مکه هنگام ظهرکه رسول (ص) بلال را فرمود بر بام کعبه اذان گوید حارث گفت واثکلاه ! لیتنی مت قبل هذاالیوم ! قبل ان اسمع بلالا ینهق فوق الکعبه. و در همین روز، با عبداﷲبن ابی ربیعه عمروبن مغیرهبن عبداﷲبن عمربن مخزوم مخزومی، بخانه ٔ ام هانی دختر ابی طالب، که زن یکی از خویشان او، یعنی هبیرهبن ابی وهب مخزومی، بود پناه برد. علی (ع) بخانه ٔ خواهر خود، ام هانی، رفت و قصد کشتن آن دو کرد. ام هانی شفاعت کرد. حارث در همین روز اسلام آورد و در اسلام نیکو عقیدت گردید و در محاربات با کفار شرکت می کرد و در غزوات این رجز میخواند:
انی بربی والنبی مؤمن
والبعث من بعدالممات موقن
اقبح بشخص للحیاه موطن.
حارث در زمره ٔ المؤلفه قلوبهم بشمار می آید و در وقعه ٔ حنین با پیغمبر (ص) بود و رسول (ص) او را، مانند افراد دیگر از المؤلفه قلوبهم، صد شتر داد.زبیربن بکار در موفقیات از محمدبن اسحاق، در باب قصه ٔ سقیفه ٔ بنی ساعده، آرد حارث که در این هنگام سید بنی مخزوم بود و جز سابقین از صحابه عدیلی نداشت برخاست و گفت: «واﷲ لولاقول رسول اﷲ صلی اﷲ علیه وآله وسلم الائمه من قریش ما ابعدنا منها الانصار ولکانوا لها اهلا ولکنه قول لاشک فیه فواﷲ لولم یبق من قریش کلها الارجل واحد لصیراﷲ هذاالامر فیه ». در استیعاب آمده است که ابوزید عمربن شبه این دو بیت را از حارث انشاد کرده است:
من کان یسأل عنا این منزلنا
فالاقحوانه منّا منزل فمن
اذ نلبس العیش صفواً مایکدره
طعن (قول) الوشاه ولاینبو بنا الزمن.
ابن مبارک و دیگران گویند که حارث در خلافت عمر با اهل و مال خود بشام رفت و بسیاری از مردم مکه در مشایعت او میگریستند و تا هنگام وفات بشام بود. پس از مرگ حارث، از فرزندان وی عبدالرحمن و ام حکیم باقی بودند و عبدالرحمن از پدر روایت کند که پیغمبر (ص) را گفت: «یا رسول اﷲ اخبرنی بامر اعتصم به ».حضرت فرمود: «املک علیک هذا» و بزبان او اشارت کرد حارث گوید چون مرد کم گوئی بودم این اشارت مرا آسان نمود و سختی آن درنیافتم و چون آهنگ این کار کردم چیزی دشوارتر از آن نیافتم. مدائنی گوید حارث در جنگ یرموک، در ماه رجب سنه ٔ 15 هَ. ق. بشهادت رسید. واقدی، بنا بگفته ٔ اصحاب سیر، و برخی دیگر گویند که حارث در طاعون عمواس در سنه ٔ 18 هَ. ق. در گذشته. ابن لهیعه، از یزیدبن ابی حبیب و او از زهری و زهری از ابی بکربن عبدالرحمن، آرد که حارث را با یکی از موالی خوداختلافی پیش آمد و دعوی پیش عثمان بردند. بنابراین چنین می نماید که حارث تا زمان عثمان زنده بوده است، ابن حجر گوید ابن لهیعه ضعیف است و از زبیر آرد که گفت حارث را پس از مرگ پسری جز عبدالرحمن نمانده بود. عبدالرحمن و ناجیه دختر عتبهبن سهل را پیش عمر بردند، عمر گفت: «زوجوا الشریده بالشرید عسی اﷲ ان ینشر منهما» و این گفته ٔ عمر راست آمد و فرزندان آن دو بسیار شدند. ابن عبدالبر آرد:«و خلف عمربن الخطاب رضی اﷲ عنه علی امرأته فاطمه بنت الولیدبن المغیره و هی ام عبدالرحمن بن الحارث بن هشام...» بنابراین شهادت حارث در ماه رجب سنه ٔ 15 هَ. و یا فوت او در سنه ٔ 18 هَ. ق. صحیح تر مینماید واﷲ اعلم بالصواب. رجوع بکتاب الاستیعاب چ حیدرآباد ج 1 ص 115 و 116 و رجوع بعقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 109 و 113 و 114 و ج 6 ص 183 والاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 ج 1 ص 307 و 308 ورجوع به معجم البلدان یاقوت، در کلمه ٔ اقحوانه، و امتاع الاسماع ج 1 ص 70 و 86 و 286 و 358 و 381 و 382 و390 و 405 و 424 و 524 و عیون الاخبار ج 1 ص 169 و 339 و 340 شود.


نیز

نیز. (ق) هم. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف «هم » است. (از رشیدی). ایضاً. (انجمن آرا) (برهان قاطع). افاده ٔ معنی اشتراک ماسبق کند به کلمه ٔ دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است. (آنندراج):
نه آن زن بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.
بوشکور.
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز پاره ای.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
نباشم بر این نیز همداستان
که شاهان ما در گه باستان.
دقیقی.
برآمد بر این نیزروز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
ز چیز کسان بی نیازیم نیز
که دشمن بود دوست از بهر چیز.
فردوسی.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست نیابی سخن مکن باور.
عنصری.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
اولیا و حشم به خانه ٔ وی رفتند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). این فصل نیز به پایان آمد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدانچه شنود. (تاریخ بیهقی).
چون کار همه ساخته شد از کرم تو
باید که شود ساخته کار شعرا نیز.
سوزنی.
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش.
نظامی.
گرفتم که سیم و زر و چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست.
سعدی.
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
سعدی.
هرچه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگران مپسند.
سعدی.
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم ای روزگار با من نیز.
اوحدی.
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش.
حافظ.
|| همچنین. بعلاوه. (یادداشت مؤلف): پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم. (تاریخ بیهقی). نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود. (تاریخ بیهقی). خوردنیها به صحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (تاریخ بیهقی).
نیز به فرمان تن بدکنش
خفته مکن دیده ٔ بیدار خویش.
ناصرخسرو.
|| در حالی که. بعلاوه که. (یادداشت مؤلف).و حال آنکه:
عیب تنش آن است که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است.
منوچهری (یادداشت مؤلف).
|| بعد از این. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). من بعد. (آنندراج). دیگر. بار دیگر. بعداز این. پس از این. (ناظم الاطباء). باز. سپس. از این پس. مکرر. دیگرباره. (یادداشت مؤلف):
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد و آمرزش نخواست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز
نفرمایمش دادن از باژ چیز.
دقیقی.
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز شو نکند.
منجیک.
چنو نه هست ونه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
کسائی.
مرانیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
چنین شاه بر گاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد از او نیز یاد.
فردوسی.
وز آن پس یکی نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیمه شب.
فردوسی.
سخن هرچه گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی.
فردوسی.
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری.
فرخی.
در آن گروه که آن جنگ دید زآن اقلیم
پسر نزاید نیز از نهیب آن مادر.
عنصری.
مرا با تو نباشد نیزگفتار
نه پرخاش و نه پیکار و نه آزار.
فخرالدین اسعد.
نبات و سنگ ها مرا گفتند بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار. (تاریخ سیستان). چون کار بر رتبیل تنگ شد یک خروار زر هدیه فرستاد و ضمان کرد که نیز حرب نکنم. (تاریخ سیستان). گفت ازین بخور بخوردم گفت نیز بخور نیز بخوردم. (تاریخ سیستان). طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 449). خواجه گفت هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت به انکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند. (تاریخ بیهقی ص 394). گرگانیان به روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی شدند نیز این ناحیت به چشم نبینند. (تاریخ بیهقی ص 468).
چنان گردد این کاخ ازآن پس نهان
که نیزش نبیند کس اندر جهان.
اسدی.
تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با کس نیاز نیزنپیوست کارزار.
مسعودسعد.
آنچه کم شد چنان نیابی بیش
آنچه گم شد چنان نیابی نیز.
مسعودسعد.
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
چون هرون نوشته ٔ یحیی بخواند لونش بگردید و نیز کس او را خندان ندید تا بمرد. (مجمل التواریخ). اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود گردنش بزنم. (مجمل التواریخ). بعد از آن بادی سیاه برآمد و باز پس افکندشان و نیز کس را ندیدیم. (مجمل التواریخ). استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بد شیخ ما سخن نگوید. (اسرارالتوحید ص 195).
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را.
انوری.
ور پره زند لشکر عزمش نبود فک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را.
انوری.
این جوان را بگوئید تا نیز این سخن نه نهد و نه بردارد و ما را چون زنان دیگر نپندارد. (سندبادنامه ص 185). توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270). او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم... او را به تو نمودیم اما نیزش نبینی. (تذکرهالاولیاء عطار). || بیش. دیگر. (یادداشت مؤلف). بیشتر. بیش از آن. بیش از این:
آخر کآرام گیرد و نچخد نیز
درش کند استوار مرد نگهبان.
رودکی.
که گفتار خیره نیرزد به چیز
از این در سخن چند رانیم نیز.
فردوسی.
فدا کرده ای جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه خواهند نیز.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه ٔ تست ای دل و جان.
فرخی.
گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری.
گفت یا غلام هزار دینار دیگر فراآور... غلام گفت دینار نیز نماند اندر خزینه. (تاریخ سیستان). به یک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت. (تاریخ بیهقی ص 222). حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید. (تاریخ بیهقی).
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر از آویختن.
اسدی.
اکنون آن آماس فرونشست و ماده ها پالود و نیز بدان حاجت نماند. (سندبادنامه ص 209). || هیچ. هیچ گاه. (یادداشت مؤلف). هرگز:
نانک کشکینْت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ٔ کلان.
رودکی.
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
نگر تا نترسیداز مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
دقیقی.
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردن فراز.
فردوسی.
ازین پس مرا جز به شمشیر تیز
نباشد سخن نیز تا رستخیز.
فردوسی.
چنین گفت با کید کآن چند چیز
که کس را به گیتی نبوده ست نیز.
فردوسی.
بدین زورو این فره و دستبرد
ندیدم به آوردگه نیز گرد.
فردوسی.
پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت... نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد وفرونگذاشت. (تاریخ بیهقی ص 143). بدان خدای کی ترا بحق به خلق فرستاد تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده ست. (کیمیای سعادت). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم و سوگند خورد که نیز پیش ایشان نروم. (مجمل التواریخ). از آن نژاد او نیز کسی را ملکت نبود. (مجمل التواریخ). ترا چنان فتنه گردانید که نیز سخن نیکخواهان در تو اثر نمی کند. (رشیدی).
حق همی داند که زآن دم تا کنون
نیز بر ناورده ام یک دم به کام.
انوری.
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. (سندبادنامه ص 183).
|| دیگر:
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی.
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند.
فردوسی.
|| باری:
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.
رودکی.
ابا آن همه مردی و زور دست
ترا زور و مردی چو او نیز هست.
فردوسی.
- نیز هم، همچنان. همچنین. ایضاً:
زبان آورش گفت تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم.
بوشکور.
کسی دیگر از رنج ما برخورد
نماند بر او نیز هم بگذرد.
فردوسی.
اختلاف حالات و حکایات مختلف نیز هم بود، آن قدر احتیاط که توانستم به جا آوردم. (تذکرهالاولیاء).
ز غصه جان به لب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز آه سرد لبم نیز هم به جان آمد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
با همه سالوس و با ما نیز هم.
مولوی.
تو فرزندپیغمبر را نشایستی مرا نیز هم نشایی. (مجمل التواریخ). به سخن آمد و گفت نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما. (مجمل التواریخ).
دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی
گر غم غم تو باشد این نیز هم برآید.
سعدی.
دردم از یار است درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم.
حافظ.
چو باده نیز هم او خانه زاد آن دهن است
حلاوت لب خود از شکر دریغ مدار.
حیاتی (از آنندراج).


باز کردن

باز کردن. [ک َدَ] (مص مرکب) گشودن. گشادن. (ناظم الاطباء). منفرج کردن. فراز کردن. وا کردن. مقابل بستن:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
باز کردم در و شدم به کده
در کلیدان نبود سخت کده.
طَیّان.
در کلبه ٔ نامور باز کرد
ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.
فردوسی.
من و او هر دو بحجره در و می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز.
فرخی.
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز.
فرخی.
با تو خو کردم و خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
ای شرابی بخمستان رو وبردار کلید
در او باز کن و رو بر آن خم ّ نبید.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا... در خانه باز کرد. (تاریخ بیهقی).
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده ست عصیان فرازش.
ناصرخسرو.
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
بر اندازه ٔ خویش هر یک یکی در.
ناصرخسرو.
شبی که آز برآرد کنم بهمت روز
دری که چرخ ببندد کنم بدانش باز.
مسعودسعد سلمان.
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
دم منازعت تو شها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز.
سوزنی.
بهشت قصر خود را باز کن در
درخت میوه را ضایع مکن بر.
نظامی.
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند.
نظامی.
به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی وی در فراز.
سعدی (بوستان).
رضوان در خلد باز کرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.
سعدی (خواتیم).
پری ندیده ام و آدمی نمیگویم
بهشت بود که در باز کرد بر رویم.
سعدی (خواتیم).
کیت فهم بودی نشیب و فراز
گر این در نکردی به روی تو باز.
سعدی (بوستان).
|| گستردن. منبسط کردن. بسط دادن. پهن کردن.
- از هم باز کردن، منبسط کردن (دست یا بال و امثال آن):
نوندی برافکند نزدیک زال
که پرّنده شو باز کن پرّ و بال.
فردوسی.
گو پیلتن کرد چنگال باز
برآن آزمایش نبودش نیاز.
فردوسی.
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی کوش با شکافه ٔ غوش.
کسائی.
|| فصل کردن. منفصل کردن. جدا کردن. (غیاث اللغات). دور کردن: خَلوج، آن ناقه که بچه از وی باز کنند. (السامی فی الاسامی).جدا کردن. (آنندراج). بریدن. قطع کردن:
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
فردوسی.
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.
فردوسی.
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر.
فرخی.
گفت برخیز و گاوان را باز کن. ازهر برخاست بیکدست سروی این گاو گرفت و بدیگر دست سروی دیگر و هر دو را بداشت از یکدیگر. (تاریخ سیستان). [رتبیل] سر هردو باز کرد و سوی حجاج فرستاد. (تاریخ سیستان).
گفت دزدی را گرفت آن سرفراز
در میان جمع و دستش کرد باز.
عطار.
|| قَعرَطَه، باز کردن بنا؛ واچیدن بنا. ویران کردن. کوبیدن آن. باز کردن بنایی، ویران ساختن آن. قعوط. (منتهی الارب):
چو بهرام برگشت خسرو چو گرد
پل نهروان سر بسر باز کرد.
فردوسی.
برکشیدند از زمین و باغشان سرو و سمن
باز کردند از سرا و کاخشان دیوار و در.
فرخی.
و عباس رضی اﷲ عنه منظری بلند کرده بود، رسول صلی اﷲ علیه و سلم فرمود تا باز کردند و یک راه به گنبدی بگذشت بلند. گفت این که کرده است ؟ گفتند فلان، پس از آن هر وقت وی را دیدی در وی بنگریستی تا آنگاه پرسید به وی گفتند گنبد باز کرد. رسول صلی اﷲ علیه و سلم دل با وی خوش کرد و وی را دعا گفت... (کیمیای سعادت). از آن پس کعبه باز کردندو از نو بنا نهادند و آن را هم تاریخی کردند و این تاریخ بماند تا عهد عمربن الخطاب. (مجمل التواریخ و القصص). و برجهای او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا خرج کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 31). || مهر برگرفتن. نامه ای را گشودن. طومار را از هم گشودن:
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز.
نظامی.
هر نوردی که زطومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده بخون جگرم.
سعدی (خواتیم).
- سر چیزی را باز کردن، گشودن آن (امثال ظرف و غیر آن):
چو کار سپاه او همه ساز کرد
در گنج دیرینه را باز کرد.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم بازکرد.
فردوسی.
آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی). زن گفت کشته در خانه است، گفتند بیاورید.چون آوردند سر جوال باز کردند، بزی بود کشته. (قصص الانبیاء ص 17).
بکلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبله ٔ عطار و تخت بازرگان.
سعدی.
|| زدودن. پاک کردن:
تا باز کردم از دل زنگار حرص و طمع
زهی هر دری که روی نهم، در فراز نیست.
ابوطاهر خسروانی.
صفر کن این برج ز جرم هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال.
نظامی.
|| شکافتن. مجروح کردن. دریدن:
نینداختی تیغ آن سرفراز
نکردی جگرگاهت ای پور باز.
فردوسی.
و به لطافت و شفقت بر من باز کردند. (تاریخ سیستان). صیاد آن ماهی را بسلیمان داد چون شکمش باز کرد انگشتر را بیافت. (قصص الانبیاء ص 168).
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت.
نظامی.
ور همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر باز کنی سوخته یابی کفنم.
سعدی (بدایع).
باﷲ ار خاک مرده باز کنند
نشناسی توانگر از درویش.
سعدی (از ارمغان آصفی).
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی (طیبات).
بسا خاکا بزیرپای نادان
که گر بازش کنی دستیست معصم.
سعدی.
|| مساحت کردن. پیمودن: چون از حضرت برخیزم ننشینم تا هر بدست زمین دنیا بپای باز نکنم و بدست نیارم و بفضل معبود با مقصود بخدمت نرسم، اگر در دهان مار و دیده مور بایم شد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). || حکایت و ذکر باز کردن، داستان گفتن. قصه را پرداختن: ابوعلی حکایت باز کرد که چون آن تحف پیش صاحب بردم و از زبان ابوعلی بر سر آن عذر خواستم در زبان من آمد که ما در حمل این بضاعت مرجاه بحضرت کافی الکفاه چنانیم که کسی خرما بهجر برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 105).
مقالت های حکمت باز کرده
سخنهای مضاحک ساز کرده.
نظامی.
مگر ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد.
سعدی (بوستان).
|| قطعه قطعه کردن. (ناظم الاطباء).
|| کسی را از شغل او عزل کردن. برکنارکردن. خلع: پس عبداﷲبن زبیر چون نامه را برخواند او را [عبداﷲبن حارث را] از امیری بصره باز کرد و امیری بحارث داد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ص 432).چون وزارت یحیی بن خالد را صافی شد او را [جعفربن محمد اشعث را] از خراسان باز کرد و پسرش عباس بن جعفررا بفرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و بدین سال اندر غطریف را از خراسان باز کرد و امیری خراسان حمزهبن مالک را داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و همه بر آن بودندکه عثمان را از خلیفتی باز کنند و خلیفه ٔ دیگر بنشانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نزدیک سپاه آمد [بهرام چوبینه] و گفت شرم ندارید ای سرهنگان و بیم از خدای ندارید که ملک خویش هرمز را با آن همه داد او را از ملک باز کردید و خویشتن را رسوا کردید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- آب باز کردن، آب انداختن به حوض و غیره.
- از شیر باز کردن، فِطام. (منتهی الارب). بازگرفتن کودک از شیر:
همی داشتندش چنین چارسال
چو شد سیر شیر و پراکند یال
به دشواری ازشیر کردند باز
همی داشتندش به بر بر نیاز.
فردوسی.
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد چون باز کرد از لبن.
فرخی.
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن.
مولوی.
- باز کردن از خواب، بیدار کردن:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
- باز کردن از سر خود، از چنگ کسی با لطایف الحیل رها شدن. مصدع را از خود دور کردن.
- باز کردن باد ابر را از هوا. لَفاء. (منتهی الارب).
- باز کردن جامه و کفش و غیر آن، بیرون آوردن آن. اعراء. (منتهی الارب). کنار نهادن. بیکسو گذاشتن:
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدره ٔسبز باز کرد از بر.
فرخی.
در شب آن بت زرین را بیاورد و آن همه جوهرها از وی باز کرد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
گفت این عروس است در به روی بخفت و چادر از روی باز کرد. (کیمیای سعادت). درویشی را دیدم که می آمد و من هنوز پای افزار باز نکرده بودم. (اسرارالتوحید ص 135).
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند.
نظامی.
بر او دست خود راسبک تاز کرد
و از انگشتش انگشتری باز کرد.
نظامی.
نوشیروان سلاح از خویش باز کرد و تنها پیش ایشان راند. شمشیرها برکشیدند و انگشتری از دست ایشان باز کردند. (تاریخ سیستان).
سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد.
سعدی (بوستان).
- باز کردن چشم و گوش کسی، کسی را بیدار کردن و آگاه ساختن. بر معلومات و اطلاعات کسی افزودن.
- باز کردن حساب در بانک یا مؤسسه ای شبیه به آن، سپردن پول در بانک و باز گرفتن آن بوسیله ٔ امضاء چک و اوراق دیگر. (لغات فرهنگستان).
- باز کردن درز دوخته را، خَرم. باز کردن درز را؛ تخریم. (منتهی الارب).
- باز کردن روزه، افطار کردن. شکستن روزه. گشادن روزه:
بجان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه بشکر باز کردی.
نظامی.
- باز کردن گره (و امثال آن)، حل آن. گشادن آن. نَقض. (منتهی الارب):
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد.
نظامی.
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر باز کنند از شکن زلف توتابی.
سعدی (طیبات).
- باز کردن گل از درخت، یا میوه از شاخ، چیدن آن. قَطف. اجتناء. (منتهی الارب): پس هر یکی بلگی از درخت انجیر باز کردند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). از درختان بسیار ترنج و شاخهای با بار باز کردند و بیاوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). و آن میوه ٔ آن درختی که بانگ میکرد که مرا باز کنید... (قصص الانبیاء). درختی دیدند که میوه های آن فریاد میکردند که بیائید و ما را باز کنید. (قصص الانبیاء). تا زرد نشود [حنظل] و سبزی پاک از وی نرود باز نباید کرد... او را وقت غایب شدن ثریا باز باید کردن و گروهی گفته اند که هرگاه ثریا با دل شب برآید وقت رسیدن و باز کردن وی باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تا صاحب دست یازید و از درخت سیبی باز کرد، گفت این نه فعل من است ؟ ابواسحاق گفت اگر فعل تست باز همانجا دوساند. صاحب خاموش شد. (تاریخ طبرستان). دست یازید و آن گل باز کرد و بمن داد. (تاریخ طبرستان).
- باز کردن گوشت از استخوان، جداکردن آن، لَحب. مَحج. اِلتجاء. لَحم. (منتهی الارب):
باز کردی بتیغ روز شکار
کرک را استخوان و شاخ و عصب.
فرخی.
- باز کردن موی، بریدن آن. چیدن موی. ازاله ٔ موی. ستردن موی. عق، موی باز کردن. (تاج المصادر بیهقی): و سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و نطفه ٔ مصطفی از آن حور بود و هر فرزندی که آوردی آن را موی باز نکردی. (قصص الانبیاء ص 29). گفت [یعقوب لیث] تا جعد و طره ٔ او باز کنند. (تاریخ سیستان). و آنجا که ماده غلیظ و عسرباشد نخست موی سر باز کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). وموی سر زودازود باز کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
موی روباه خواستم در شعر
تا زمستان بخود فراز کنم
موی داده نشد بده باری
سیم چندان که موی باز کنم.
انوری.
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
نظامی.
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
اینک شهر و پادشاه تسلیم کردم و خود موی باز میکنم و بخانگاهی میشوم و به عذر گذشته مشغول. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان لمحمدبن ابراهیم).
- پوست باز کردن، جدا کردن پوست. سَلخ. (منتهی الارب). تراشیدن پوست:
رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست
بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان.
فرخی.
چو کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه عجب
هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار.
انوری.
و پوست آن [پوست بَقم] به تیشه باز کنند. (فلاحت نامه).
- پوست باز کردن گوسفند، پوست کندن، جدا کردن: مادرش [عبداﷲ] گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
- چشم باز کردن، بیدار شدن. چشم گشودن. نگریستن. دیدن. نگاه کردن:
جهانجوی چون چشم را باز کرد
بگردان گردنکش آواز کرد.
فردوسی.
چشم دلت از خواب غفلت باز کن
زنگ جهل از دل بدانش بازرند.
ناصرخسرو.
مکن چشم بر بدمنش باز و گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش.
ناصرخسرو.
چشم دل باز کن ببین ره خویش
تا نیفتی به چاه چون نخجیر.
ناصرخسرو.
دیده باز کرد و بخندید. سعدی (گلستان).
روی تو مبیناد دگر دیده ٔ سعدی
گر دیده بکس باز کند روی تو دیده.
سعدی (طیبات).
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست.
سعدی (بدایع).
چشم رضاو مرحمت بر همه باز میکنی
چونکه ببخت من رسد اینهمه ناز میکنی.
سعدی (طیبات).
- خو باز کردن، ترک عادت کردن:
عادتم کرده ای بخلعت خویش
عادت کرده باز نتوان کرد.
مسعود سعد.
باز کرده ز شوربا خوردن
اندر این چند روز عادت و خو.
سوزنی.
و از عادت خویش در تهییج فتنه و اغوای عوام خوی باز کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- دست باز کردن، آغوش گشودن: پس دست باز کرد و خواجه طاهر را در برگرفت و در رباط برد. (اسرارالتوحید ص 306).
- دهان باز کردن، گشودن دهان:
دهان باز کرده ست بر ما اجل
تو گوئی یکی گرسنه اژدهاست.
ناصرخسرو.
- || شکفتن:
باش تا غنچه ٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه ٔ آهوی تتار.
سعدی.
- || مجازاً سخن گفتن:
صدف وار گوهرشناسان راز
دهن جز بلؤلؤ نکردند باز.
سعدی (بوستان).
- رو باز کردن، گشودن چهره. پرده از رخ برداشتن:
ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی می کنم پیرامنت.
سعدی (خواتیم).
روی اگر باز کند حلقه ٔ سیمین در گوش
همه گویند که آن ماهی و این پروین است.
سعدی (بدایع).
بتیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
سعدی (بدایع).
- روی باز کردن، برگشتن. رو نهادن.
- سر حرف باز کردن، شروع به گفتار کردن.
- سر گله باز کردن، شروع به گله گذاری کردن.
- فال باز کردن، سرکتاب باز کردن.


طبقات اجتماع

طبقات اجتماع. [طَ ب َ ت ِ اِ ت ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم متفاوتند. مقریزی در رساله ٔ اغاثهالامه بکشف الغمه طبقات اجتماع را بدینسان تقسیم کرده است: 1- اهل دولت. 2- توانگران، از قبیل بازرگانان و منعمانی که در رفاه و آسایش بسر میبرند. 3- کسبه ای که نسبت به تجار طبقه ٔ متوسطی هستند و بازاریانی که معاش خود را از خرید و فروش به دست می آورند. 4- فلاحت پیشگانی که به کار کشت و کار میپردازند و ساکنان مزارع. 5- بینوایان و تهی دستان که اکثریت فقیهان و طلاب علوم را تشکیل میدهند. 6- پیشه وران و کارگرانی که در صنایع کار میکنند ومزد میگیرند. 7- مستمندان و بینوایانی که از راه تکدی معاش خود را به دست می آورند. کریستنسن مینویسد: از زمان بسیار قدیم ایرانیان جامعه ٔ دودمانی تشکیل داده بودند که از حیث تقسیمات ارضی مبتنی بر چهار قسمت بود از این قرار: خانه ده طایفه کشور... ایران هخامنشی هفت دودمان ممتاز داشت که یکی از آنها نژادسلطنتی بود... تصور تسلسل دودمانی جامعه ها تا قرون متمادی در جامعه ٔ زردشتی حتی پس از انقراض ساسانیان حفظ شد. در کتب پهلوی مکرر ذکر «فرماندهان » چهارگانه رفته است از این قرار: رئیس خانه، رئیس ده، رئیس طایفه، رئیس کشور. در قطعاتی از متون مانوی که در تورفان به دست آمده است همین طبقه بندی کهن دیده میشود؛ با این تفاوت که آنرا درباره ٔ موجودات ملکوتی به کار برده اند. (از ایران در زمان ساسانیان صص 29- 31). بر حسب تقسیم اوستا طبقات اجتماع سه طبقه است: 1- روحانیون. 2- مردان جنگی. 3- برزگران. (ایران باستان ج 1 ص 16). کریستنسن مینویسد: در اوستای جدید جامعه ٔ ایرانی را به سه طبقه تقسیم کرده اند، یکی روحانیون و دیگر جنگیان دیگر کشاورزان. این طبقه بندی از تقسیمات اجتماعی بسیار قدیم است فقط یک عبارت در اوستا (یسنای 19؛ فقره ٔ 17) موجود است که از طبقه ٔ رابعی نام می برد و آن طبقه صنعتگران است. چون نوبت به ساسانیان رسید، تشکیلات جدید که آن نیز مبتنی بر چهار طبقه بود پدید آمد. تفاوت این شد که طبقه ٔ سوم را دبیران قرار دادند و کشاورزان و صنعتگران را در رتبه ٔ چهارم گذاشتند. بنابراین، طبقه بندی اجتماعی را به این نحوبا اوضاع سیاسی زمان تطبیق کردند طبقات اربعه ٔ ذیل پیدا شد: 1- روحانیون 2- جنگیان 3- مستخدمین ادارات 4- توده ٔ ملت و صنعتگران و شهریان یا هتخشان. هر یک از این طبقات بچند دسته تقسیم میشد؛ طبقه ٔ روحانیان مشتمل بوده است بر قضات، داذور و علمای دینی (پست ترین و متعددترین مرتبه ٔ این علما صنف مغان بوده، پس از مغان موبذان و هیربذان و سایر اصناف روحانی که هر یک شغلی و وظیفه ٔ خاصی داشتند) دیگر از شعب طبقه ٔ روحانی دستوران و معلمان بوده اند و این صنف اخیر را مغان اندرز بد میگفته اند، اما طبقه ٔ جنگیان مشتمل بر دو صنف سوار و پیاده بوده است که وظایف مختلف داشتند. اصنافی که در طبقه ٔ مستخدمین ادارات تشخیص داده شده از این قرار است: منشیان، محاسبان، نویسندگان احکام محاکم، نویسندگان اجازه نامه ها و قراردادها، مورخان، پزشکان و منجمان نیز جزء این طبقه بشمار بوده اند. طبقه ٔ توده هم مرکب از اصناف و شعبی بود، مثل تجار، فلاحان، سوداگران و سایر پیشه وران. هر یک از این طبقات رئیسی داشت رئیس روحانیون موبذان موبذ، رئیس جنگیان ایران سپاه بذ، رئیس دبیران ایران دبیربذ (یا به اصطلاح دیگر دبیران مهشت)، رئیس طبقه ٔ چهارم را واستریوشان سالار (یا به اصطلاح دیگر واستریوش بذ یا هتخشبذ) میگفتند. هر رئیس یک نفر بازرس در تحت اختیار داشت که مأمور سرشماری طبقه ای بود. بازرس دیگرموظف بود که به درآمد هر فردی از افراد رسیدگی کند و نیز یک نفر آموزگار (اندرزبذ) در اختیار او بود «تا هر کس را از اوان کودکی علمی یا پیشه ای بیاموزد و او را بتحصیل معاش قادر کند. در ازمنه ٔ نخستین عهدساسانیان یک تقسیم اجتماعی دیگر وجود داشته که بی شبهه از بقایای عهد اشکانیان بوده است. نام این طبقات را در کتیبه ٔ حاجی آباد که به دو زبان نوشته شده، می بینیم. شاپور در آن سنگ نبشته کیفیت تیراندازی خود رابا حضور شهرداران (امرای دولت) و واسپوهران (مقصود رؤسا یا بطور کلی افراد خاندانهای بزرگ است) و زرگان (بزرگان) و آزادان شرح میدهد. در این صورت فقط طبقات ممتاز ذکر شده است و نمیتوان از روی یقین معلوم کرد که چه نسبتی بین این صورت و طبقه بندی اجتماعی سابق الذکر بوده است. آنچه مسلم است ترتیب مذکور همیشه ثابت نمی مانده است. خلاصه باید گفت ترتیب مقامات و طبقات، امری بسیار پیچیده و تاریک است. (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔرشیدیاسمی صص 117- 121). و در ص 339 همین کتاب آرد: جامعه ٔ ایرانی بر دو رکن (در اواخر دوره ٔ ساسانیان) قائم بود: مالکیت و خون که بنابر نامه ٔ تنسر حدودی بسیار محکم داشت و نجبا و اشراف را از عوام الناس جدا میکرد امتیاز آنان «بلباس و مرکب و سرای و بستان وزن و خدمتکار بود». و درجای دیگر گوید: «اشراف را بلباس و مراکب و آلات تجمل از محترفه و مهنه ممتاز کردند و زنان ایشان همچنین به جامه های ابریشمین و قصرهای منیف ورانین و کلاه و صید و آنچه آئین اشراف است و مردمان لشکری به آسایش و رفاهیت آمن و مطمئن بخانه ها بمعاش بر سر زن و فرزند فارغ نشسته.» در شاهنامه ٔ فردوسی از خسروانی کلاه و زرینه کفش بسیار سخن رفته است که مایه ٔ امتیاز اشراف بزرگ بوده است. بعلاوه طبقات از حیث مراتب اجتماعی درجاتی داشتند؛ هر کس را در جامعه درجه و مقامی ثابت بود و از قواعد محکم سیاست ساسانیان یکی این را باید شمرد که هیچکس نباید خواهان درجه ای باشد فوق آنچه بمقتضای نسب به او تعلق میگیرد. سعدالدین وراوینی در مرزبان نامه حکایتی نقل میکند که هرچند در صورت فعلی افسانه آمیز است، لیکن در این باب خالی از فایده نیست: صاحب اقبالی بود از خسروان پارس یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصناف خلق را از اوساط و اطراف مملکت، شهری و لشکری، خواص و عوام، عالم و جاهل، جمله را در صحرائی به یک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدور کردند و همه را علی اختلاف الطبقات صف در صف بنشاندند و هرچه مشتهای طبع و منتهای آرزو بود از الوان اباها بساختند و از اهل ایوان طایفه ٔ گماشتگان ملک و دولت از بهر عرض مظالم خلق زیر خوان بنشستند، تا جزای عمل هریک بر اندازه ٔ رسوم و حدود شرع میدادند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت، جمله دیده ٔ بصیرت بگشایید و هر یک از اهل خان و حاضران دیوان، در مرتبه ٔ فرودست خویش نگرید و درجه ٔ ادنی ببیند و نظر بر اعلی منهید تا هرکه دیگری را دون مرتبه ٔ خویش بیند، بر آنچه دارد خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد. جمله خلایق در حال یکدیگر نگاه کردند و بچشم اعتبار علو درجه ٔ خویش و نزول منزلت دیگران مطالعه کردند تا به آخرین صف که موضع اهل ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرکه در معرض عتابی و مجرد خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوار زجر و تعزیر آمد و او در حال آن کس که بمثله و امثال آن نکال و عقوبت گرفتار بود، و آنکه بچنین عقوبتی گرفتار شد، حال کسانی میدید اعوذ باللّه، که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواع سیاستها بر ایشان میراندند و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شده است. ولی قوانین مملکت حافظ خون خاندانها و حفظ اموال غیرمنقول آنان بود. راجع به خاندان سلطنتی در فارسنامه عبارتی است که ظاهراً مأخوذ از آیین نامگ عهد ساسانیان است: « عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی که از همه ملوک اطراف چون صین و روم و ترک و هند دختران ستدندی وپیوند ساختندی و هرگز هیچ دختر را بدیشان ندادندی. دختران جز با کسانی که از اهل بیت ایشان بودند مواصلت نکردندی. نام خانواده های بزرگ را در دفاتر و دواوین ثبت میکردند دولت حفظ آنرا عهده دار بود و عامه را از خریدن اموال اشراف منع میکرد. با وجود این قهراً بعضی خانواده های نجیب بمرور زمان منقرض میشدند، درنامه ٔ تنسر آمده است: فساد بیوتات و درجات دو نوع است: یکی آنکه خانه را هدم کنند و درجه بغیر وضع روا دارند یا آنکه روزگار، خود بی سعی دیگری عز و بها و جلالت قدر ایشان بازگیرد واعقاب ناخلف در میان افتند اخلاق اجلاف را شعار خود سازند و شیوه ٔ تکرم فروگذارند و وقار ایشان پیش عامه برود و چون مهنه به کسب و مال مشغول شوند و از ادخارفضل بازایستند و مصاهره با فرومایه و نه کفو خویش کنند از آن توالد و تناسل فرومایگان پدید آیند که بتهجین مراتب ادا کنند.» در نامه ٔ اعمال شهیدان اشارات متفرقی راجع به احوال نجبا مذکور است: بعد از مرگ شهرین که از دودمان مهران بود برادرش کس فرستاد و پس شهرین گشن یزداذ (قدیس سابها) را طلب کرد تا مراسم قربانی و غذای مقدس را که حسب المعمول بایستی رئیس خانواده در ملک خانواده انجام دهد بجای آورد، اگرچه آن رئیس صغیر و نابالغ باشد، چنانکه در این مورد بود امااین گشن یزداذ دین عیسی گرفته بود، چون عمش که قیم او بود از این نکته استحضار یافت خود را قانوناً مالک اموال خانواده شناخت. بنابراین، میتوان قیاس کرد که در بعضی از ادوار عهد ساسانی برگشتن از دین رسمی مملکت موجب حرمان از ارث میشده و مرتد از حق مالکیت بی نصیب و املاک او به نزدیکترین خویشاوندانش می رسیده است. در مورد فوق چنین اتفاق افتاد که عم گشن یزداذ پس از چند روز وفات یافت و گشن یزداذ اموال خویش را متصرف شده در میان فقرا تقسیم نمود. معلوم نیست که نسبت به صحت این عمل اعتراضی شده باشد، همچنین در میان طبقات عامه تفاوتهای بارزی بود. هر یک از افراد مقامی ثابت داشت و کسی نمیتوانست به حرفه ای مشغول شود، مگر آنچه از جانب خدا برای آن آفریده شده بود. در کتاب مینوی خرد که مؤلفش معلوم نیست، آمده است: که پیشه وران باید «در کارهائی که نمیدانند وارد نشوند آنچه مربوط به پیشه ٔ آنهاست بخوبی انجام دهند و مزد آنرا بنرخ عادله بگیرند چه هر کس به کاری مشغول شود که از آن آگاه نیست آن کاررا ضایع و بیفایده کرده است ». ابوالفدا گوید: پادشاهان ایران هیچ کاری را ازکارهای دیوانی به مردم پست نژاد نمی سپردند. فردوسی حکایتی نقل کرده است که حاکی از همین ممنوعیت عوام الناس است، در زمانی که نوشیروان لشکر به روم میکشید:
از اندازه ٔ لشکر شهریار
کم آمد ز دینار سیصدهزار
بیامد بر شاه موبدچو گرد
بگنج آنچه بود از درم یاد کرد
بدو گفت از ایدر دو اسبه برو
گزین کن یکی نام بردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام خواه
به زودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که نو بُد به سال و به دانش کهن
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود موزه فروش
بگفتار او پهن بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صدهزار
بیاورد کپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت کاین من دهم
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد
بدو کفشگرگفت کای خوب چهر
نرنجی بگوئی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
بگوئی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم برنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر شاه بوزرجمهر
بر آن خواسته شاد بگشاد چهر
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر
بیزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد
بر او همچنان بازگردان شتر
مبادا کز او سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس از مرگ نفرین بود
چو آیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن رنج یاد
هم اکنون شتر بازگردان زراه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر زآن درم پر ز غم
این حکایت اهتمام پادشاه را در حفظ حدود طبقات نشان میدهد و کفشگر در اغلب روایات عهد ساسانی نمونه ٔ طبقه دانیه است که هر جا مثالی آورده اند از کفشگر سخن رانده اند. بطور کلی بالارفتن از طبقه ای بطبقه ٔ دیگر مجاز نبود، ولی گاهی استثنا واقع میشد و آن وقتی بود که یکی از آحاد رعیت اهلیت و هنر خاص نشان میداد. در این صورت بنابر نامه ٔ تنسر «آن را بر شهنشاه عرض کنند بعد تجربت موبدان و هرابذه و طول مشاهدات تا اگر مستحق دانندبغیر طایفه الحاق فرمایند اگر آن شخص در پارسائی آزموده بود، او را وارد در طبقه ٔ روحانیون میکردند و اگر قوت و شجاعت داشت او را در طبقه ٔ جنگیان داخل مینمودند و اگر در عقل و قوه ٔ حافظه ممتاز بود در طبقه ٔ دبیران، در هر صورت قبل از رفتن بطبقه ٔ اعلی بایستی تعلیمات کافی و استواری بیابد. بنابراین، رفتن یکی از عامه به طبقه ٔ اشراف بکلی ممتنع نبود. شاه این اختیار را داشت و به این وسیله خونی جدید در عروق نجبا وارد میکرد، اما بسیار نادر اتفاق می افتاد. در هرحال مردمان شهری نسبتاً وضعی خوبی داشتند. آنان هم مانند روستاییان مالیات سرشماری میپرداختند، ولی گویا از خدمات نظامی معاف بودند و بوسیله ٔ صناعت و تجارت صاحب مال و جاه میشدند.اما احوال رعایا بمراتب از آنان بدتر بود مادام العمر مجبور بودند در همان قریه ساکن باشند و بیگاری و در پیاده نظام خدمت کنند. بقول آمیانوس مارسلینوس «گروه گروه از این روستاییان پیاده از پی سپاه میرفتند. گویی ابدالدهر محکوم بعبودیت هستند. بهیچوجه مزدی و پاداشی به آنان نمیدادند. بطور کلی قوانین مملکت برای حمایت روستاییان مقررات بسیاری نداشت و اگر هم پادشاهی رعیت نواز مثل هرمز چهارم لشکریان خود را از اذیت رساندن به روستاییان بی آزار منع میکرد، شاید بیشتر مقصود او دهگانان بود تا افراد رعیت. در باب احوال رعایایی که در زیر اطاعت اشراف ملاک بوده اند اطلاع بیشتری نداریم. آمیانوس گوید: «اشراف مزبور خود را صاحب اختیار جان غلامان و رعایا میدانستند. وضع رعایا در برابر اشراف ملاک بهیچوجه با احوال غلامان تفاوتی نداشت. نمیدانیم که حکام پادشاه نسبت به اقطاعاتی که در قلمرو آنها بوده، قدرتی داشته اند یا نه و آیا این اقطاعات دارای مصونیت تام یا نسبی بوده است یا خیر قدر متیقن این است که رعایا گاه به دولت و گاه به اشراف مالک و گاه به هر دو مالیات میداده اند و مجبور بوده اند در ظل رایت ارباب خود بجنگ بروند. با وجود این، نظر به اهمیت فوق العاده ای که زراعت در شریعت زردشتی داشته، چنانکه کتابهای مقدسی در ستایش این کار مبالغه کرده اند مسلم است که حقوق قانونی زارعین از روی کمال دقت معین بوده است. چند نسک از نسکهای اوستا خاصه هوسپارم و سکازم محتوی قواعد و احکامی در این خصوص بوده اند. مسئله ٔ آبیاری که مبنای زراعت مملکت در سابق بود و امروز نیز هست بتفصیل معین شده بود. راجع به اقسام مختلف قنوات و جداول آب و اسلوب سدبندی و بازرسی قنوات و نگاهداری و شرایط استفاده از آنها و امثال آن احکامی موجود بوده و نسبت به شماره ٔ گوسفندان و احوال شبانان و لزوم نگاهداری گله نیز قواعد ثابتی وضع کرده بودند. چنانکه معلوم است زرتشتیان سگ را بسیار محترم میشمردند و قسمتی از نسک «دزد سرنزد» راجع به محافظت قانونی سگان گله بوده است آنچه مذکور شد راجع به امتیاز افراد از حیث اختلاف طبقه ٔ اجتماعی آنان بود، اما بین ایرانیان و بیگانگان هم موجبات امتیازی بود که آثار آن در خلاصه ٔ نسکهای مفقوده موجود است. اگر مثلاً ایرانیان با کفار در سر یک سفره می نشستند، بایستی قوانین شرعی خاصی را مرعی دارند مزدی که به ملازمان غیرایرانی میدادند با موارد و شرایط معین، غیر از مزدی بود که به یک نفر متدین به دین مزدایی میدادند. در بعضی موارد وصلت با بیگانگان مجاز بوده است، اما در این باب تفصیلی در دست نداریم. (ایران در زمان ساسانیان صص 339- 345). و رجوع به صفحات 388 به بعد همان کتاب شود. و در کتاب مزدیسنا ذیل: پیدایش طبقات چهارگانه آمده است: فردوسی در داستان جمشید گوید:
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون سال پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیش
برسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند
فروزنده ٔ لشکر وکشورند
نسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
این داستان از شاهنامه به کتب ادبی پارسی نیز پرتوافکن گردیده. ابن البلخی مؤلف فارسنامه نویسد: « (جمشید) جمله ٔ مردم جهان را بچهار طبقه قسمت کرد، و هر طبقه را به کاری موسوم گردانید: طبقه ٔ اول، کسانی که به فطانت و خردمندی و ذکا و معرفت موسوم بودند. بعضی را فرمود تا علم دین آموزند، تا حدود ملت خویش بدیشان نگاه دارد و بعضی را فرمود تا حکمت آموزند تا صلاح دنیاوی بدیشان رجوع کنند و به رأی روشن ایشان مناظم ملک را مضبوط دارند ازآنچه مصالح ملک بحکمت نگاه توان داشت، همچنانکه مصالح دینی بعلم نگاهداشته شود و مدبر ملک باید که عقل او به دانش آراسته باشد و دانش او استوار باشد و چون در یکی از این هر دو نقصان آید تدبیر او صواب نباشدو سخن در این دراز است اگر سخن از سخندان پرسند شفاتواند داد. اما غرض از این کتاب نه این است. آمدیم باز بر حدیث اول و بعضی هم از این طبقه ٔ اول فرمود تا دبیری و حساب آموختند تا ترتیب ملک و ضبط مال و معاملات بدیشان بگردد از آنچه بزرگترین آلتی نگاهداشت ترتیب ملک را بدور و نزدیک دبیر حاذق هشیاردل است که هیچ از سود و زیان و مصالح ملک بر وی پوشیده نماند ودر ذکا و فطنت به درجتی باشد که چون پادشاه ادنی اشارتی کند، او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد و آن رابه عبارتی شیرین سلس نامکلف ادا کند پنداری که در اندرون دل پادشاه مینگرد و از هر علمی شمه ای دارد و هر دبیر که ذکا و دریابندگی و خرد او بر این جمله باشد [ظ: نباشد] جز معلمی را نشاید اگرچه با فضل و دانش و لغت بسیار باشد و از این جهت در روزگار خلفای اسلام قدس اﷲ ارواحهم کسانی را که بمثابه ٔ جاحظ و اصمعی و مانند ایشان بودند معلمی فرمودند با چندان ادب لغت که داشتندی و دبیری نفرمودند چه آداب و رسوم دبیری دیگر است و از آن لغت دیگر. و سبیل دبیر حساب همین است. و طبقه ٔ دوم، مردمانی را که در ایشان شجاعت و قوت و مردانگی شناخت فرمود تا ادب سلاح آموختند و جنگ را بشناختند و گفت: ملکی که بدین درجه رسید از خصم خالی نباشد و دفع خصم جز بمردان جنگی نتوان کرد. و طبقه ٔ سوم را پیشه وری فرمود چون نانوا و بقال و قصاب و بنا و دیگر پیشه ها که در جهان است و بعضی را کشاورزی و برزگری فرمود و مانند آن. و طبقه ٔ چهارم را به انواع خدمت ها موسوم گردانید، چون حواشی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع در اوستا برای لغت پیشه پیشترا استعمال شده. از تفحص در سرودهای گاتها برمی آید که در آغاز بسه پیشه قائل بودند و مردم را طبق آنها بسه طبقه تقسیم میکردند از این قرار: 1- ائیریامن که بطبقه ٔ پیشوایان دینی و روحانیان اطلاق میشد. این کلمه در ادبیات پهلوی ائرمان و در ادبیات پارسی ایرمان و در شاهنامه سه بار استعمال شده است، از آنجمله در رفتن گشتاسب به روم فردوسی گوید:
اگر کشته گردد به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ.
کمال اسماعیل گفته:
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
دولت بهر کجا که رود ایرمان بود.
رفیعالدین لنبانی گوید:
بدخواه تو ز خانه ٔ هستی چورفت گفت
جاوید زی توخانه خدا کایرمان برفت.
در این ابیات ایرمان را بجای (مهمان) گرفته اند و ایرامانسرای بجای مهمانسرای و سرای سپنج مستعمل است. خاقانی گوید:
دارالخلافه ٔ پدرست ایرمانسرای.
و نیز ایرمان بمعنی عبد و بنده آمده:
چو دانی در خراسان مرزبانی
چرا جوئی دگر جا ایرمانی ؟
بدیهی است که این واژه در ادبیات پارسی معنی اصلی خود را از دست داده و تحول بسیار پیدا کرده است. در سانسکریت همین کلمه ٔ اریامن به معنی یار و دوست و نیز نام یکی از خدایان ودا میباشد. در اوستای متأخر نیز نامی از ائیریامن ایزد برده شده: در فرگرد 22 وندیداد، از این فرشته سخن رفته است که اهریمن 99999 بیماری بوجود آورد و آنگاه بفرمان اهورا، ایزد ائیریامن 99999 چاره و درمان فروآورد، پس بدین اعتبار نخستین پزشک جهان ائیریامن بود. در هپتان هائیتی (هفت ها، هفت فصل) نیز که پس از گاتها قدیمترین قسمت اوستاست و به نثر نوشته شده در موردپیشوایان، کلمه ٔ هخمن استعمال شده که در سانسکریت ساکمن گردیده. هخمن بمعنی دوستی و یگانگی است از مصدر هچ بمعنی پیوستن، همراهی کردن، انبازی کردن. از همین ریشه است هخی بمعنی دوست و هخامنش نام پنجمین نیای داریوش نیز از این ریشه و بمعنی دوست منش میباشد. در جاهای دیگر اوستا پیشوایان دینی را آثرون یا آثه اورون یا اثه اوروئو نامیده اند که در پهلوی آثروک یا آثرون شده که همان آتوربان و آذربان باشد. 2- خوائتو در اوستا از ریشه ٔ خوا که در گزارش پهلوی (خویش) ترجمه شده. این واژه در گاتها برزمیان اطلاق شده و ظاهراً وجه تسمیه ٔ آن از این جهت است که این گروه متکی به خود و دارای شخصیت ممتاز هستند. در هپتان هائیتی نیز همین واژه در مورد آزادگان و رزمیان آمده، اما در دیگر بخشهای اوستا رثه اشتره و در گزارش پهلوی ارتیشتر آمده است. رثه اشتره بمعنی رزمیان است (ارتش لغتی که به اشتباه بجای مجموعه ٔ سپاهیان کشور انتخاب کرده اند از همین ریشه است). 3- ورزنا از مصدر ورز بمعنی ورزیدن و کشت و کار است که در پهلوی ورژیتن شده، در گاتها و هپتان هائیتی به طبقه ٔ برزگران اطلاق گردیده. در مورد این طبقه در دیگر قسمتهای اوستا واستریا و استریه آمده که در پهلوی وستریوش شده است. مسعودی «وستریوشان سالار» را ذکر کرده است که به معنی وزیر کشاورزی است. برای هر یک از این سه طبقه آتشکده ای بزرگ اختصاص داشته که شرح آن در مورد خود گذشت.
سه طبقه در آئین برهمائی: در آیین برهمائی هندوان (که از حیث نژاد با ایرانیان قرابت تام دارند) نیز همین سه طبقه وجود دارد:
1- برهمنه درپارسی برهمن یا روحانیان.
2- خشاتریه (همریشه ٔ خشتره اوستائی و پارسی باستان و شتر پهلوی و شهر پارسی بمعنی شهریاری) یا طبقه ٔ رزمیان.
3- وئیسه یاطبقه ٔ دستوران و کشاورزان.
طبقه چهارم در اوستا: به طوری که مشاهده شد در بخشهای قدیم اوستا وودا سه طبقه تعیین گردیده ولی بعدها، طبقه ٔ چهارمی بدانها افزوده اند نام این طبقه در یسنای 19 بند 17 آمده از اهورا پرسیده میشود، کاایش پیشترائیش یعنی پیشه ها کدامند؟در پاسخ گوید: اتروه، رئه اشتاو و آسترفشونیگس، هوئی تیش یعنی: آتربانان - ارتشتاران - کشاورزان گله پرور - دستورزان، در گزارش پهلوی همین بندهوئی تیش به هوتخش ترجمه شده. واژه ٔ هوئی تیش از ریشه ٔ هوئیتی آمده است. این کلمه معناً با هوتخش پهلوی مترادف، ولی از حیث ریشه با آن فرق دارد چه خود هوئیتی از مصدر هو بمعنی بکار بستن و آماده ساختن و فشردن (در موردهوم) و پختن و جوشاندن و راندن و زادن (در مورد کودکان اهریمنی) آمده در صورتی که هوتخش پهلوی کلمه ای است مرکب که اشتقاق آن در ذیل بیاید. (از مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 401- 405). و جرجی زیدان درباره ٔ طبقات اجتماعی ایرانیان مینویسد: هنگام پیدایش اسلام در ایران دو طبقه ٔ خاصه و عامه وجود داشت طبقه ٔ عامه از بومیان تشکیل می یافت و به زراعت و صنعت و کسب و کار و خدمت اشتغال داشتند این بومیان مخلوطی از آریائیها و ترکها و تورانیها و دیلمها بودند که به مرور زمان با یکدیگر اختلاطیافته و موقع ظهور اسلام آنها را (طاجیه) میخواندند که معنای آن معلوم نیست ودر هر حال طاجیه قومی نیرومند و تنومند بودند. طبقه ٔ خاصه ٔ رجال کشوری و لشکری و مذهبی از باقیماندگان پادشاهان پیشین بودند. به این معنی که پس از پادشاه و خاندان سلطنتی شهری گان ها یعنی اشراف شهری درجه ٔ اول محسوب میگشتند و مانند بتریقهای روم بشمار می آمدند، پس از شهری گان طبقه ٔ دهگان از نژاد پادشاهان پیش می آید. دهگانان زمین دار بودند و طاجیه را استثمار میکردند. دهگانان به پنج طبقه تقسیم میشدند و گاه هم به مقام امارت می رسیدند، مانند امیر بخارا که او را بخار خدا میگفتند و در زمان ظهور اسلام «هرات خدا» در هرات حکومت میکرد. گاه دهگانان مانند طاجیان بسادگی میزیستند. در زمان ظهور اسلام کشور ایران تحت نظر پادشاهان ساسانی به دست فرمانروایان متعدد، به نام مرزبان اداره میشد و معنای اصلی مرزبان سرحددار میباشد. بعضی از این مرزبانان بخصوص مرزبانان نقاط دوردست استقلال کامل داشتند و دارای القاب مخصوصی بودند. مثلاً مرزبان سیستان رتبیل و مرزبان سمندگان مرانگان و مرزبان طخارستان جیگویه و مرزبان بلخ سپهبد و مرزبان مرورودباذان و مرزبان طالقان شهرک و مرزبان فرغانه اخشید و غیره لقب داشتند و در پاره ای از نقاط دیگر مانند: سرخس، مرو، طوس، مرزبانان بطور عادی حکومت میکردند. بالاترین و با نفوذترین طبقات ایران موبدان یا کاهنان زرتشتی بودند که حتی بر شهریگان ها نیز برتری داشتند و رئیس آنان را موبد موبدان میخواندند مقام موبدمانند مقام کاهن یهود و اسقف مسیحی است. موبد موبدان مانند رئیس اسقفهای مسیحی میباشد با این فرق که نفوذ موبدان از نفوذ و قدرت پادشاهان بیش بود و داوران نیز از میان موبدان انتخاب شده، میان مردم داوری میکردند. در ممالک ایران دسته ها و گروه هائی بودند که نام و نشان معینی داشتند و در یک شهر میزیستند و یا از این شهر به آن شهر میرفتند، مانند: اسواران، احمران و غیره. (از ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام صص 16- 17). و نیز جرجی زیدان درباره ٔ طبقات مردم در شام و عراق آرد: روابط دولت و رعایا در آن ایام طوری بوده که امروز بنظر ما بسیار بعید است بخصوص در ممالکی، مانند شام و عراق که دولتهای بیگانه در آن حکومت میکردند وزبان و دین و نژاد آنان با هم فرق داشت. مثلاً رومیها مستعمره های خود را ملک متصرفی خویش میدانستند و مردم آن بلاد را مانند برده بشمار می آوردند و هر طور میل داشتند بر آنان حکومت میکردند بخصوص روستائیان که از متعلقات زمین محسوب میشدند و با خرید و فروش زمین دست به دست میگشتند و آنان را بنده یعنی صرف (اَقنان ج ِ قن) می خواندند؛ فقط گروه کوچکی از این روستائیان میتوانستند در اثر سعی و کوشش به بازرگانی یا هنرپیشگی و صنعتگری دست یازیده مقرب دستگاههای دولتی بشوند و از آن بندگی رهائی یابند. پس مردم شام و عراق در آن اوقات بیش از دو طبقه نبودند طبقه ٔ خاصه که از هیئت حاکمه و پیشوایان دین تشکیل می یافت و طبقه ٔ عامه یا اکثریت که عبارت از بومیان بودند و به نام روستا و کارگر (فلاح - اکار) خوانده میشدند. در زمان رومیان دسته ای از اشراف رومی به نام بطریق از طرف دولت روم در آن نواحی فرمانروا بودند و البته بطریق غیر بطریرک یا پیشوای دینی میباشد. بطریقها ابتدا در کشور روم میزیستند و نفوذ بسیاری داشتند و همین که روم به دو قسمت تقسیم شد این اشراف ناتوان گشتند چون قلمروو فرمانراوئی آنان بواسطه ٔ تجزیه ٔ دولت روم از میان رفته بود. اما کم کم دولت روم شرقی قدرت و وسعت بیشتری یافت و بطریقها را بفرمانروائی مستعمرات (شام و عراق) فرستاد. در آن هنگام مصر به یازده ناحیه تقسیم میشد و در هر ناحیه ای از مصر یک بطریق با یکدسته از سپاهیان مانند یک حاکم مستقل حکومت داشت و حدود شام از حکومت رومیان از شمال شرقی تا فرات امتداد می یافت و عراق جزء آن نبود و اینکه عراق و شام را با هم ذکر نمودیم برای آن است که اهالی هر دو کشور از یک ریشه بودند...
طبقات مردم در مصر: مصریان کمتر از مردم شام و عراق با دیگران مخلوط شدند، ولی در آنجا هم اقوام بسیاری حتی پیش از فرعونها آمد و شد کرده اند، بیشتر فرعونها از خارج بمصر آمده و آن کشور را مسخر کرده اند و سپس اقوام و کسان خود را برای استثمار بمصر آورده اند اینان (اقوام و کسان فاتحان) ابتدا بطور موقت بمصر می آمدند تا اموالی گرد آورده بمسکن خود بازگردند، اما غالباً پس از مدتی اقامت جا خوش کرده وطن را از یاد میبردند و در مصر می ماندند و بعد از چندی جزء بومیان میگشتند، چنانکه رائیان و ایرانیان و یونانیان و رومیان و غیره که پیش از اسلام مصر را گشودند چنان کردند. اقوام فاتح تا حکمروای مصر بودند، خود را برتر از بومیان محسوب میداشتند و پس از آنکه فاتح دیگری حکومت را از آنان میگرفت همرنگ بومیان میشدند و جزء آنان درمی آمدند. علاوه براقوام فاتح، عده ای هم به نام بازرگانان و غیره برای بهره برداری از آن سرزمین حاصلخیز به کشور مصر می آمدند. اقوام فاتح غالباً از بومیان جدا میزیستند، محل اقامت آنان شهرهای بزرگ بود و امور کشوری و لشکری و دینی و امثال آن به دست آنها اداره میشد. مثلاً بطلمیوس ها قریب سیصد سال در مصر حکمفرما بودند و در ظرف آن مدت گروه انبوهی از یونانیان بمصر آمده، در اسکندریه و شهرهای بزرگ ماندند و به امور کشوری و لشکری و بازرگانی عمده پرداختند. همین قسم رومیان که ششصد سال در مصر حکمفرما شدند و در تمام آن مدت دین و زبان و آداب و رسوم آنان از مصری ها جدا بود و در قلعه ها وشهرهای بزرگ میزیستند و در شام بهمین طرز حکومت میکردند. موقع پیدایش اسلام مردم مصر دو طبقه شدند: 1- رومیان که در اسکندریه میزیستند و رؤسای لشکری و مذهبی از آنها بود. 2- مردم بومی که اکثریت آنان قبطی و مخلوطی از یونانیها و رومیها و دیگران بودند و برای تجارت و کسب و کار در مصر میزیستند. بعلاوه عده ای دیگر از مردم شام و یمن و عراق و نوبه و افریقیه که جزء بومیان زندگی میکردند با آنها بودند. گذشته از سایر امتیازات و اختلافات طبقه ٔ حاکمه با مردم بومی، اختلاف مذهبی نیز داشتند چه که رومیان مسیحی ملکی و قبطیان مسیحی یعقوبی از پیروان یعقوب برازعی بودند.
طبقات مردم در افریقیه:... موقعی که مسلمانان نواحی افریقیه را گشودند مردم آنجا مانند سابق دو دسته بودند شهرنشین ها یعنی بومیان و مخلوطی از رومیان و فندال ها که از آئین مسیح پیروی میکردند دیگر کوچ نشین ها که تا اواخر قرن اول هجری در کوهستانها باقی ماندند و عربها آنهارا بربر میخواندند. (از صص 13- 15 همان کتاب به اختصار). و ذیل نظامات اجتماعی خلفای راشدین آرد: در جلد چهارم گفته شد که اسلام تعصب عربی را از میان برد، ولی طبقات تازه ای در اسلام پدید آمد که پیش از آن نبود مانند طبقه ٔ مهاجر و انصار و اهل بدر و اهل قادسیه و نژاد هاشمی و قریشی وخاندان اشراف علوی و فرزندان انصار و مهاجرین که عمر آنان را در دفتر مقرری ها بشکل تازه ای طبقه بندی کرد، پس از این طبقه تابعان (پیروان صحابه ٔ پیغمبر) و تابعان و خاندان صحابه مانند آل زبیر آل ابوبکر و غیره پیدا شدند و این طبقات جدید البته از نتایج پیدایش اسلام و فتوحات اسلامی میباشد و بالاخره خاندانهای تازه ٔاسلامی غیر از خاندان های عرب در میان مسلمانان ظاهر شد. همین که مسلمانان به کشورگشائی برخاستند، ابتدا با عربهای مجاور مقیم سرحدات شبه جزیره ٔ عربستان برخورد کردند و چون با آنان همزبان و هم نژاد بودند طبعاًبا آنها انس گرفتند و همین که به داخله ٔ شام و عراق پیش رفتند با مردم آن بلاد آشنا گشتند، زیرا زبان آن مردم آرامی و سامی بود که خیلی شبیه بزبان عربی است و با زبان رومی و فارسی اختلاف بسیار دارد و یکی از موجبات پیشرفت عربها در آن ممالک همین هماهنگی در زبان و نژاد با مردم بومی بوده. در هر حال بومیان شام و عراق در زمان خلفای راشدین تقریباً بهمان حال سابق باقی ماندند و نظام اجتماع آنان فرقی نکرد، زیرا مسلمانان با بومیان آمیزش نمیکردند و اوضاع و احوال اداری و سیاسی و دینی آنان را متعرض نمیشدند فقط جریمه و مالیات از آنها میگرفتند و اهل کتاب را در حمایت خود حفظ میکردند و در خارج شهرها چادر زده دور از مردم میزیستند؛ همانطور که در این ایام در پاره ای از ممالک اشغال نظامی انجام میگیرد. ولی اسیران و بندگان با خود مسلمانان میزیستند. همین قسم موالی که آزادشدگان مسلمانان بودند با آنها بودند با این همه پس ازادامه ٔ فتوحات اسلامی طبقه ٔ تازه ای در میان مسلمانان پدید آمد که عبارت از مسلمانان غیرعرب بودند و در ص 19 ذیل عنوان نظام اجتماعی در زمان امویان آرد:... در زمان امویان ظهور طبقات جدید اسلامی که پیش از اسلام نبوده آغاز گردید، ولی این تغییر وضع و ایجاد طبقات تازه فقط در زمان عباسیان تکمیل گشت، زیرا بنی امیه اصراری داشتند که عربهابهمان حال بدوی مانده با دیگران مخلوط نشوند. در ص 21 و ذیل نظام اجتماعی در زمان عباسی آرد: در زمان عباسیان مردم دو طبقه بودند: خاصه و عامه... و هر یک از دو طبقه دسته های کوچکتری همراه داشتند. طبقه ٔ خاصه به پنج درجه تقسیم میشد: 1- خلیفه. 2- خاندان خلیفه. 3- رجال دولتی. 4- خانواده های مهم. 5- اتباع طبقه ٔ خاصه. رجوع به تمدن اسلام ج 4 صص 22- 40 شود.در عصر حاضر مسئله ٔ طبقات اجتماع مورد اختلاف است. دسته ای از سوسیالیستها طبقات را از لحاظ داشتن ابزار تولید یا نداشتن آن به دو طبقه ٔ متمایز تقسیم میکنند، ولی علمای اقتصاد دنیای سرمایه داری منافع مشترک اصناف و طبقات را پایه ٔ تقسیم طبقات میشمرند و معتقدندبا از بین بردن طبقات کنونی اجتماع، باز هم استثماربمعنی دقیق تر از میان نمیرود.

فرهنگ عمید

رتبیل

عنوانی برای پادشاهان سند و کابل،

حل جدول

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

رتبیل

642

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری