معنی راه شنی
واژه پیشنهادی
لغت نامه دهخدا
شنی. [ش َن ْ نی] (اِخ) حفص بن عمربن مره شنی. صحابی است. || عقبهبن خالد شنی. محدث است. || عمربن ولید شنی. محدث است. || صلت بن حبیب تابعی شنی. محدث است. (منتهی الارب).
شنی. [ش ِن ْ نا] (اِخ) موضعی است به اهواز. (منتهی الارب).
شنی. [ش َ نی ی] (ع ص) نفرت شده و حقیرشده و دشمن داشته و مکروه. (ناظم الاطباء).
شنی. [ش َن ْ نی] (ص نسبی) منسوب است به شن که بطنی است از بنی عبدالقیس. (از انساب سمعانی).
شنی. [ش َ] (اِ) گیاهی باشد که از پوست آن ریسمان سازند. || سینی، و آن خوانی باشد که ازطلا و نقره و مس و امثال آن سازند. (برهان) (آنندراج). نشت. خوان روئین بود بمعنی سینی. (صحاح الفرس).
ساعت شنی
ساعت شنی. [ع َ ت ِ ش ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت ماسه ای شود.
اعور شنی
اعور شنی. [اَع ْ وَ رِ ش َن ْ نی] (اِخ) وی از قبیله ٔ شن بود. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 151 و 439 شود.
گویش مازندرانی
فارسی به عربی
حصوه، رملی
معادل ابجد
566