معنی راه بردن

لغت نامه دهخدا

راه بردن

راه بردن. [ب ُ دَ] (مص مرکب) برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود. || راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405).
علم نور است و جهل، تاریکی
علم راهت برد به باریکی.
اوحدی.
|| همراهی کردن. (ناظم الاطباء). || راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج).
- راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده:
به تنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
|| راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی).رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن:
حصاری شد آن [دژ] پر ز گنج و سپاه
نبردی برآن باره بر باد، راه.
فردوسی.
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی.
فرخی.
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه.
اسدی.
اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه).
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگر راه میبرد بسرم.
نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی).
بیگانه محالست درآن خانه برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز.
ادیب الممالک فراهانی.
|| دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام).
- راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان:
نبرد او به داد و دهش هیچ راه
همه خورد و خفتن بدی کار شاه.
فردوسی.
من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونه ٔ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عارضی (از فرهنگ اسدی).
سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه
بگازری در مانا نکو نبردی راه.
سوزنی.
وزیر اندرین شمه ای راه برد
نخست این حکایت بر شاه برد.
سعدی (از ارمغان آصفی).
ندانی که چون راه بردم بدوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست.
سعدی.
هرگز اگر راه بمعنی برد
سجده ٔ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندانکه در معنی بری راه.
سعدی.
بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید زنور چراغ زیبایی.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
|| اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف): کسی که خانه ٔ خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف). || تحریک کردن. || جدا کردن. (ناظم الاطباء).


راه راه

راه راه. (ص مرکب) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قبای راه راه، آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار عجم). الیجه. (یادداشت مؤلف). الجه، مخفف الاجه ٔ ترکی، جامه راه راه رنگارنگ. (فرهنگ لغات دیوان البسه ٔ نظام قاری). راه را. رارا (مخفف راه راه در تداول عامه). (یادداشت مؤلف). دارای خطوط متوازی نمایان و متمایز از متن پارچه خواه برجسته و خواه غیر برجسته. دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راهدار. دارای راه: مخمل راهدار؛ کبریتی:
سری مویش از آه حسرت سیاه
سراپرده اش از فغان راه راه.
ملاطغرا (از بهار عجم).
در طریق شوق آسایش نمی یابد تنش
جامه ٔ مرد مسافر گر نباشد راه راه.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
نیست از رهزن در این راهم غمی کز فیض عشق
در بر از زخمی قبای راه راهی بیش نیست.
میرزا عبدالغنی قبول (از بهار عجم).
شد از خون راه راه آخر تن خاکستری پوشم
شهیدان را لباس کربلایی اینچنین باید.
سعید اشرف (از بهار عجم).
قبای راه راهی داشت در بر
که هر راهش برد دل را به راهی.
تأثیر (از آنندراج).
- پارچه یا چیت یا قبای راه راه، پارچه و چیت و قبایی که خطوط موازی داشته باشد.
- جامه ٔ راه راه، جامه ٔ مخطط. (ناظم الاطباء).
- || رنگارنگ و الوان. (ناظم الاطباء).


بردن

بردن. [ب ُ دَ] (مص) کشیدن. حمل کردن. برداشتن. با خود برداشتن. نقل کردن. منتقل کردن. (یادداشت مؤلف). اذهاب. (تاج المصادر بیهقی). مقابل آوردن. نقل کردن خواه برای خود یا دیگری و خواه با خود یا همراه و مصحوب دیگری و خواه بر پشت و خواه بر چیزی دیگر:
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری با فدم.
رودکی.
من شست بدریافرو فکندم
ماهی برسید و ببرد شستم.
معروفی.
و این [مداین] شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم).
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم.
فردوسی.
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید.
فردوسی.
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
زن از پیش او رفت و نامه ببرد.
فردوسی.
بفرمود کاین را بهر دانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.
فردوسی.
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه.
فردوسی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
خجسته.
دگر هرچه ماند ازبزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفت نعم طایفه ای بر این صفت که بیان کردی قاصرهمت، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند. (گلستان سعدی). جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببردو بنهد. (گلستان سعدی).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار میبرد.
سعدی.
برند از برای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
سعدی.
- بر بردن. رجوع به بردن شود.
- بردن از جای، دور کردن و گرداندن از اعتقاد:
رای مرا این سخن از جای برد
کآب سخن را سخن آرای برد.
نظامی (مخزن الاسرار ص 42).
- بردن روزی، گرد کردن آن. نقل و جمع کردن آن:
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می برندپشه و عنقا.
سعدی.
- بردن گلوله عضوی از اعضای کسی را، مجروح کردن یا قطع کردن گلوله قسمتی از عضو را. (یادداشت مؤلف).
- پای بردن، قدم نهادن:
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پای نتوانند بردن بر بساط مصطفی.
سنایی.
- جان بردن، کنایه از سالم در رفتن. نجات یافتن. از خطر مرگ خود را بر کنار داشتن:
به هر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد.
فردوسی.
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری. (گلستان سعدی). اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی. (گلستان سعدی).
- || گرفتن جان:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به، پرداختن به. اشتغال ورزیدن به. اقدام کردن:
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست.
فردوسی.
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست.
فردوسی.
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران.
فردوسی.
- || دست بردن به خوردن، یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن. به خوردن پرداختن:
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
فردوسی.
- دست بشمشیر یا گرز بردن، انتقام را کمر بستن. جنگ را آماده شدن. جنگ کردن. حمله کردن. گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست.
فردوسی.
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران.
فردوسی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست.
سعدی.
- رخت بیرون بردن از جهان، مردن:
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت.
نظامی.
- سر بخورشید بردن، سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن، مقامی بس بلند یافتن. ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن:
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
فردوسی.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم.
فرخی.
- گلیم خویش بیرون بردن، خویشتن را رهایی بخشیدن. خر و بار خود را به یکسو کشاندن. جان و مال خویش را از خطر رهانیدن:
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
سعدی.
- مژده بردن، بشارت دادن. خبر خوش رسانیدن به کسی:
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
فردوسی.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
فردوسی.
|| متصل کردن. پیوستن.
- روزه بروزه کردن، در دو روز پیاپی افطار ناکردن. (یادداشت مؤلف).
|| خارج کردن.
- از رو بردن، از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- || بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن.
|| داخل کردن. (یادداشت آقای گنابادی):
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری.
سعدی.
|| یافتن. (انجمن آرا) (برهان). پیدا کردن. || مطلع شدن. وقوف یافتن. آگاه شدن. در ترکیبات ذیل:
- پی بردن، وقوف پیدا کردن. آگاه شدن:
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی.
- راه بردن، راه جستن. راه پیدا کردن:
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
- || دریافتن. فهم کردن: و راه از صورت بمعنی نبرد. (گلستان سعدی).
- || رسیدن. دست یافتن:
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
- ره بردن، رفتن و هدایت شدن. اطلاع یافتن:
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی.
فردوسی.
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || رسیدن. واصل شدن:
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن.
سعدی.
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم.
حافظ.
|| آزمودن. (یادداشت مؤلف). || گفتن. (یادداشت مؤلف).
- بردن نام کسی، ذکر آن. گفتن آن. نوشتن آن.
- نام بردن، اسم بردن. بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی. مذکور داشتن:
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
فردوسی.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم. (گلستان سعدی).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
سعدی.
- سپاس بردن، سپاس گفتن. شکر گفتن:
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ.
نظامی.
|| گرفتن. (آنندراج). اخذ کردن. (یادداشت مؤلف):
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به.
منوچهری.
- استعانت بردن، کمک گرفتن:
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست.
سعدی.
- امید بردن، امید گرفتن. امیدوار شدن:
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب.
مولوی.
- پند بردن، پند گرفتن:
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زن بردن، زن گرفتن.
- لقب بردن از، لقب گرفتن از:
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوه ٔ با سهل نه سرگین کش میر.
سوزنی.
|| عرض کردن. (یادداشت مؤلف). عرضه کردن. تقدیم کردن. پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن، به داوری رفتن. بقضاوت رفتن. برای حکومت نزد قاضی رفتن: داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی).
- شکایت بردن، به شکایت نزد کسی رفتن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی).
- نیاز بردن به، عرض حاجت کردن به. (یادداشت مؤلف):
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
|| حاصل کردن. (آنندراج): و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی.
سعدی.
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
حافظ.
|| گذرانیدن. گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- بسربردن، روز گذاشتن. طی کردن. گذراندن:
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم.
سعدی.
- || به پایان بردن. به انتها رساندن.
- || پی بردن. به کنه رسیدن:
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
فرخی.
- بسر بردن با، ساختن با. سازش داشتن با: ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی).
- روزگار بردن، گذراندن:
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
ابوشکور.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
فردوسی.
|| مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن. (یادداشت مؤلف):
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
فردوسی.
- انتظار بردن، انتظار کشیدن. تحمل انتظار کردن.
- انده و اندوه بردن، رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
- بردن اندوه، تحمل آن. غم خوردن:
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم.
منوچهری.
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
(ویس و رامین).
- بردن روزه کسی را، سست و بیحال و پکر شدن ازروزه. (یادداشت مؤلف).
- پشیمانی بردن، ندامت و پشیمانی کشیدن:
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- تحکم بردن، تحمل تحکم کردن:
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن.
سعدی.
- تشنگی بردن، تحمل تشنگی کردن:
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم.
سعدی.
- تلخی بردن، تحمل سختی وتلخکامی کردن:
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی.
- جفا بردن، تحمل جفا کردن. برجفا صبر کردن:
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی.
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
سعدی.
- جور بردن، ستم کشیدن. تحمل ظلم و جور کردن: جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. (گلستان سعدی). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن. (گلستان سعدی).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی.
- خجالت بردن، خجالت کشیدن. شرمسار شدن. شرمنده شدن. خجل شدن:
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
ناصرخسرو.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم.
حافظ.
- خواری بردن، خواری کشیدن:
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی.
سعدی.
- رنج بردن، تحمل مشقت و رنج کردن. کشیدن رنج:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
فردوسی.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم. (گلستان سعدی).
- زحمت بردن، تحمل زحمت کردن:
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری.
سعدی.
- ستم بردن، تحمل ستم کردن:
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
- ستیزه بردن، تحمل ستیزه کردن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
- سختی بردن، تحمل رنج و سختی کردن:
چون نعمت سپری شود سختی بری. (گلستان سعدی).
- سخن بردن، تحمل سخن درشت کردن از کسی:
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن.
نظامی.
- شرمساری بردن، خجلت بردن. تحمل شرمندگی کشیدن. خجالت کشیدن: و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم. (گلستان سعدی). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. (گلستان سعدی).
- عذاب بردن، عذاب کشیدن:
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب.
رودکی.
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم.
سعدی.
- عقوبت بردن، عقوبت کشیدن. تحمل کیفر و عقوبت کردن:
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی.
- کیفر بردن، کیفر کشیدن. عقوبت کشیدن:
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
ناصرخسرو.
- گردن بردن، گردن کشیدن. عصیان و سرکشی کردن:
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش.
ناصرخسرو.
- گرسنگی بردن، تحمل گرسنگی کردن: بسیری مردن به که گرسنگی بردن. (گلستان سعدی).
- محنت بردن، محنت کشیدن:
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
سعدی (گلستان).
- منت بردن، منت کشیدن:
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
خاقانی.
|| ورزیدن. (یادداشت مؤلف):
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسایی.
- حسد بردن، حسد ورزیدن. رشک بردن. حسودی کردن: ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
سعدی.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم. (گلستان سعدی).
- رشک بردن، حسد ورزیدن:
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
نظامی.
|| کردن. انجام دادن. انجام کردن در ترکیبات ذیل:
- التجا بردن، پناه بردن:
التجا بسایه ٔ دیواری بردم. (گلستان سعدی).
- اندیشه بردن،فکر کردن:
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن. (گلستان سعدی).
- بخواب بردن، بخواب کردن: و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان).
- بدر بردن، بدر کردن. بیرون بردن:
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
- بکار بردن، استعمال کردن. (یادداشت مؤلف).
- بوی بردن، بوی کردن. احساس بوسیله ٔ شامه. استشمام کردن.
- || از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن.
- پناه بردن، ملتجی شدن:
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه.
نظامی.
- تاختن بردن، تاختن کردن:
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
- حمله بردن، حمله کردن:
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
- خواب بردن کسی را، خواب کردن. به خواب شدن. خفتن. خواب شدن. به خواب رفتن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
- || خواب شدن:
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خوابیدن. خفتن. بخواب رفتن:
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی.
از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان سعدی).
- رحمت بردن، رحم و دلسوزی کردن: گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم. (گلستان سعدی).
- سجده بردن، سجده کردن. نماز بردن:
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
- سر در گریبان بردن، سر بزیر افکندن بنشانه ٔ تمکین و تسلیم:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی.
- شادمانی بردن، قرین شادی شدن. شادی بدست آوردن:
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
- طمع بردن، طمع کردن:
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
- ظن بردن، گمان کردن: و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی... (کشف المحجوب سکزی).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
- غیرت بردن، رشک بردن:
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
سعدی.
- فرمان بردن، فرمان کردن. اطاعت کردن:
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان.
فرخی (دیوان ص 285).
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
عطار.
- فروبردن، فروکردن:
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان.
خاقانی.
بدرون راندن. بدرون کشیدن:
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی.
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین.
نظامی.
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
نظامی.
- || داخل کردن درون چیزی. خلاندن:
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم.
سعدی.
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام.
سعدی.
بخون خلق فروبرده بود پنجه ٔ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت.
سعدی.
- کار بردن، استعمال کردن. راندن کار: و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [فیروز به سوفرا] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- گمان بردن، گمان کردن:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست. (تاریخ بیهقی).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
ناصرخسرو.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی).
- مجاهده بردن، کوشش و مجاهدت کردن: از قبح مشاهده ٔ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی).
- ندامت بردن، پشیمانی بردن. پشیمانی کشیدن. افسوس خوردن: هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی).
- نماز بردن، تعظیم کردن. خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت. (یادداشت مؤلف):
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
فردوسی.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجره ٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
فرخی.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
(گرشاسب نامه).
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
(گرشاسب نامه).
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه ٔ او چون به پیش کعبه نماز.
مسعودسعد.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبله ٔ حکم ترا امر قضا برده نماز.
انوری.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
نظامی.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک.
نظامی.
رجوع به نماز بردن شود.
|| فریفتن. گمراه کردن. گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره).
- از راه بردن، فریفتن. گول زدن. از راه بدر کردن. گمراه ساختن. بگمراهی انداختن:
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه.
فردوسی.
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش.
نظامی.
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه.
نظامی.
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.
نظامی.
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل.
سعدی.
|| در قمار از حریف غالب آمدن. (غیاث اللغات). برحریف غالب شدن. در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن. گرو بردن. (آنندراج). مقابل باختن. سبق بردن:
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی.
فردوسی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب.
فرخی.
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مؤلف).
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری.
مکی طولانی.
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن.
(از انجمن آرای ناصری).
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دست بردن، غالب گشتن در شرط و بازی قمار:
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم.
فردوسی.
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
- سبق بردن، پیشی گرفتن:
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
که آهسته سبق برد از شتابان. (گلستان سعدی).
|| ربودن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج): و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی).
- بردن دل، ربودن دل و شیفته ٔ خود ساختن کسی را:
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست.
نظامی.
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری.
سعدی.
- دل بردن، ربودن دل و شیفته ٔ خود کردن کسی را:
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
سعدی.
رجوع به دل بردن شود.
|| توسعاً دزدیدن. (یادداشت مؤلف). گرفتن نه بدلخواه. بزور گرفتن:
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
- رخت کسی را پاک بردن، ربودن هست و نیست او:
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
|| زایل کردن. رفع کردن. زایل ساختن. سلب کردن. محو کردن. ستردن. از میان برداشتن. تلف کردن. برطرف کردن. زدودن. دور کردن:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
فردوسی.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
فردوسی.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
فردوسی.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
فردوسی.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و شهوت طعام زیادت کند [انار ترش] و شهوت جماع ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
و همه ٔ آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب) آن است که غم را برد. (نوروزنامه). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشه ٔ هفتاد و دو ملت ببرد.
خیام.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.
سنایی.
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی (گلستان).
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.
سعدی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
اوحدی.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشه ٔ بیداد ببر.
حافظ.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه ٔ خطا ببرد.
حافظ.
- آبرو بردن، سلب حیثیت کردن:
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی.
فردوسی.
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
سعدی.
- از خویشتن یا از خود بردن، از خود بی خبر کردن. از خود بیخود کردن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از دست بردن، از خود بدر کردن. از خود بیخود ساختن:
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
- از سر بردن، دور کردن از سر:
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- از یاد بردن، از یاد محو کردن. ستردن از خاطر:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوه ٔ روی نکوی تو ببرد از یادم.
یغما.
- بردن روشنایی، رفع نور در اصطلاح احکامیان. (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن، زایل کردن پرده ٔ بکارت دوشیزه.
- نقش بردن،زدودن نقش و زایل کردن آن:
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
؟
|| فاسد کردن. (آنندراج):
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.
اشرف (آنندراج).

بردن. [ب ِ دَ] (اِ) تندی و تیزی رفتار. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان):
گهی با خاک همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم بردن.
عبدالواسع جبلی.
|| اسب جلد و تیز. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان).


راه

راه. (اِ) طریق. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (دهار) (سروری). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان). سبیل. (دهار) (ترجمان القرآن). صراط. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان: رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی، ری و ری ّ و در سرخه ای، ولاسگردی را و در ارمنی، ره و در سمنانی، راج [رَ اِ] و در سنگسری، راجن و در بلوچی، را و راه، و در افغانی، لار. (از ذیل برهان قاطع چ معین). بپهلوی راس. (از فرهنگ ایران باستان ص 225). جای عبور که لفظ عربیش طریق است، در پهلوی «راس » و در اوستا «ریثیه » و در سنکریت «رتهیا» بوده. (فرهنگ نظام). جاده که جای عبور و مرور است. (از شعوری ج 2 ورق 14). فاصله ٔ بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است. و رجوع به ره شود. انبوبه. جدلان. جده. خد. خط. خطیطه. خلیف. خنیف. دَرَج. دعکه. دلیل. زراط. شاکل. شاکله. شکیکه. صعید.طرقه. عجوز. علاق. علاقه. قده. قمن. مخلفه. مدرج. (منتهی الارب). مدرجه. (منتهی الارب) (دهار). مشعب. معاث.معباً. معجاز. معلق. مقد. منقی. مورد. مورده. میعاس. نبی. نحو. نعامه. وارد. (منتهی الارب):
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.
رودکی.
شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه ٔ راههای ایشان بسنگ گسترده است. (حدود العالم). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. (حدود العالم). کسان، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت. (حدود العالم).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه.
فردوسی.
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه.
فردوسی.
ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند [خسروپرویز] و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.
فردوسی.
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه.
فردوسی.
یکی زراه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
در دل هر یک از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک از نیزه ٔ او سیصد در.
فرخی.
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام.
عنصری.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله به راه.
عنصری.
چگونه راهی، راهی درازناک وعظیم.
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه، چیزی بیرون داده بود درین باب. (تاریخ بیهقی). چاکری پیش آمد... سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). احمد گفت: اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکربرنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه، که از حد بگذشته. (تاریخ بیهقی).
سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه.
(ویس و رامین).
کنون سه راه در پیشت نهاده است
بهرجایی که خواهی ره گشاده است.
(ویس و رامین).
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد بکار.
اسدی.
به راه ارچه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بنخجیر، شیر.
اسدی.
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصدتو کردم شجلیزم زد بر راه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی نسخه ٔ خطی).
آنروز دو راهست مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نیست.
ناصرخسرو.
ندانیم تا خود پس از مرگ چیست
دو راه است، آن چیست، خوف و رجاست.
ناصرخسرو.
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون.
ناصرخسرو.
کسی که داد بدینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل دادگم است.
ناصرخسرو.
راهیست به میخانه بمقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کام میتوان داد بدست.
عمر خیام (از شعوری).
ورنه با خاک تیره گردی راست
راه عقبی ز راه کام جداست.
سنایی.
اولش کوشش آخرش نیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است.
سنایی.
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی زحمت خاری نباشد.
انوری.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
وگر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را درین راه.
نظامی.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید.
مولوی.
چون بدریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم.
مولوی.
هر مور کجا قدم کند این ره را
کاین راه بپای هر کسی بافته نیست.
شیخ نجم الدین رازی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعز دانایی.
سعدی.
راه دنیا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست.
اوحدی.
با کسی کو به راه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است.
اوحدی.
خوشادردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی.
فخرالدین عراقی.
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاهست.
مکتبی شیرازی.
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار.
هاتف اصفهانی.
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست.
وصال شیرازی.
از خانه ما راه به میخانه دراز است
ای کاش که این خانه به میخانه دری داشت.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
عارف از راه یقین رفت وبمقصود رسید
شیخ در مرحله ٔ ظن و گمان است هنوز.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من.
شوریده ٔ شیرازی.
کس درین راه پرخطر از کس
دستگیری نمیکند که خطاست.
ملک الشعراء بهار.
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوی.
ملک الشعراء بهار.
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده یی اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی !جوانی !جوانی !
ملک الشعراء بهار.
اجداد؛ جدد گردیدن راه. ارشاد؛ راه بحق نمودن. اسابی الدماء؛ راههای خون. اسباءه؛ راه خون. اعتناب، راه خویش را گذاشتن. اعور؛ راه بی علم و نشان. (منتهی الارب).انبوب، راه در کوه. ترهه؛ راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن، راه ناپیدا شده. جاره؛ راه بسوی آب. (منتهی الارب). جده؛ راه در کوه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). حبک، راههای آسمان. (ترجمان القرآن). خادع، خدوع، راه که گاهی هویدا گردد و گاه مخفی. خط؛ راه بزرگ. راه دراز در چیزی. خل، راه نافذ در ریگ. خیدع، راه مخالف قصد. درس، راه پنهانی. دلثع؛ راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق، راه دراز. دعبوب، راه واضح و کوفته. رائغ؛ راه کژ و مایل. ردب، راه سربسته. رفاض، راههای پریشان. زوغ، از راه چمیدن. سابله؛ راه پاسپرده. صحاح، راه سخت. صحوک، راه فراخ. صدفان، دو کرانه ٔ راه در کوه. (منتهی الارب). صعود؛ راه بلند در کوه. (دهار). صمادحی، راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق، راهها. (دهار) (منتهی الارب). عاج، راه پر از روندگان. عرق، راه پاسپرده و مسلوک. عرقه؛ راه در کوه. عروض، راه در کوه. علق، میانه ٔ راه و معظم آن. عبوث، راه درکوه. عود؛ راه دیرینه. فراض، راهها. فوق، راه نخستین. قده، قدوه؛ راه سلوک. لهجم، راه گشاده ٔ کوفته ٔ پاسپرده. لموسه؛ راه بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم، راه در زمین درشت. مُذکَر، مُذَکَّر؛ راه خوفناک. مشاشه؛ راهی که در آن خاک و سنگریزهای نرم باشد. مشعب الحق، راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب، مطربه، راه کوچک که به شارع عام پیوسته. راه متفرق. معبّد؛ راه کوفته و پاسپر کرده. معراج، راه معرج. منار؛ راه واضح. میل، میلان، از راه خمیدن. ناشط؛ که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد؛ راه روشن بر بالا. (منتهی الارب). راه بر بالا. (ترجمان القرآن). راه بر بالا رفتن. (دهار). نجل، میانه ٔ راه. نحیره؛ راه باریک که از راههای بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامه؛ نشان راه بلند. نسم، نیسم، راه ناپیدا. نقم، میانه ٔ راه. نمق، میانه ٔ راه و معظم آن. نُهامی، نِهامی، میانه ٔ راه آسان. نیر؛ کرانه ٔ راه. نیسب، راه مور. نیکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد. وتیره؛ راه پیوسته بکوه. وخی، راه معتمد. وضح، میانه ٔ راه و گشادگی آن. وعب، راه گشاده. ولج، راه ریگستان. (منتهی الارب).
- از راه افتادن، از راه فتادن، راه گم کردن. (بهارعجم) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || بمجاز منحرف شدن. گمراه شدن:
چو دختر شود بد بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه.
اسدی.
بگفتارو بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود. (نوروزنامه).
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
این مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب.
انوری.
- از راه اندر آمدن، رسیدن. فراز آمدن:
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندر آمد ز راه.
فردوسی.
- از ره برخاستن، دور شدن از راه. بیکسو رفتن.
- || کنایه از مردن:
وزان پس بآرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
- از راه بردن، منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن.
- || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. (ناظم الاطباء). اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت مؤلف):
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی با سپاه.
فردوسی.
برد هر کسی را بخواهد ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه.
اسدی (گرساشبنامه ص 73).
ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). و ابلیس ایشان را از راه برده است. (قصص الانبیاء ص 164). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از راه برم. (قصص الانبیاء ص 51). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند. (قصص الانبیاء ص 51). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودی و خلق را از راه بردی. (قصص الانبیاء ص 89). زیرا که ایشان یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشندو بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامه ٔنسخه سعید نفیسی).
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی.
ناصرخسرو.
در این وقت سامری بنی اسرائیل را بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص). و این عبداﷲ از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جای خلق را دعوت کردی بدین مقنع علیه اللعنه و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79).
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم.
سعدی.
کو فریبی که برم یک نفس از راه ترا
سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.
شوکتی.
- || تسخیر کردن. باطاعت درآوردن. مسخر داشتن. رام ساختن:
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
و رجوع به از ره بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- از راه برده، عاشق. (آنندراج).
- از راه (راهی) برگشتن، ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
- از راه بگشتن، از راه برگشتن: حزم. (تاج المصادر بیهقی). نکوب. (دهار).
- از راه خار برداشتن،دفع فساد و مفسده کردن. (ناظم الاطباء).
- || مهیا کردن. (ناظم الاطباء).
- از راه دور آمده، بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. (آنندراج). که از سفر دور رسیده باشد.که از دور دست آمده باشد.
- || کنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- از راه دور رسیده، از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
- از راه (ز راه) رفتن یا شدن، بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن:
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پوپان بنزدیک شاه.
فردوسی.
سپهدار با ویژگان سپاه
بدیدار آن خانه شد هم ز راه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 143).
- از راه کوه رفتن، کنایه از اغلام کردن. (آنندراج). غلامبارگی کردن. لواط کردن:
سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش
ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش.
اشرف (از آنندراج).
بسی کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از راه گشتن، انحراف. (فرهنگ فارسی معین).
- ببست آمدن راه، به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن:
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
یقین کاشی (از ارمغان آصفی).
- بدراه، ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. (ازفرهنگ نظام). مقابل راهوار.
- براه آمدن، راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن:
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت و آمد براه.
فردوسی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || دست از سرکشی برداشتن. باطاعت درآمدن. راه ضلالت را ترک گفتن. راه موافقت داشتن. رام شدن:
بدرگاه کاوس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند.
فردوسی.
- || بهتر شدن. خوب شدن. آغاز به بهبود کردن. رو به بهبود نهادن:
هر آن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
- براه آمدن با کسی، مساهله. مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف). موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او.
- || هدایت شدن. (یادداشت مؤلف).
- براه بازآوردن، براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. (یادداشت مؤلف).
- براه بودن، برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن: همیشه آسیابش براه است، یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. (یادداشت مؤلف).
- براه ندیدن، براه آسیا ندیدن، کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقه ٔ دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن:
زمن باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه.
فردوسی.
- براه کردن، فرستادن.براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن: آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). از ایشان یکی رابراه کرده بود بدین مهم. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
- براه کشیدن، براه بردن.
- || کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن:
کشیدند بدبخت زن را به راه
بخواری ببردند نزدیک شاه.
فردوسی.
- بر سر راه بودن، بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن:
از پشت ره انجام ببینید که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است.
سوزنی سمرقندی (از ارمغان آصفی).
بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان گور وخون گور.
خاقانی.
- بسته شدن راه، بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه:
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامدار اندر آن خسته شد.
فردوسی.
- بیراه، آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. (فرهنگ نظام).
- || بیراهه، جایی خارج از راه:
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
- || گمراه. منحرف از راه. (فرهنگ فارسی معین). ضال. آنکه کارهای ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین. (فرهنگ نظام): آن جهودان و کافران قریش و مکیان همی گفتند که: خدای محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از خود همی گوید و دیوانه و بیراه است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- || بی انصاف. (فرهنگ فارسی معین).
- || خواننده ای که خارج از مقام خواند.
- بیراه افتادن، از راه دور و منحرف شدن.
- بیراه افتادن پارچه، قطعه ای از آن از طول وقطعه ٔ دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
- بیراه رفتن، از راه منحرف شدن.خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه گردیدن، بیهوش شدن. از خود بیخود شدن. از هوش رفتن.
- بیراه و راه، راه و بیراه:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هرسو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچه یابی به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدبان بود بیراه وراه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب راه و بیراه شود.
- بیراهه، راه منحرف از جاده. راه کج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ماده ٔ بیراهه شود.
- || بیابانی که راه بجایی نداشته باشد.
- بیراهی، گمراهی. انحراف:
کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن.
سعدی.
- || بی انصافی.
- پابراه، راهی. عازم. روان. روانه.
- ترک راهی کردن، روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن:
آخر کار چو این ره بدهی می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید.
ابن یمین.
- تغییر دادن راه، آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. (از بهار عجم) (از آنندراج):
چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- چشم براه، بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز:
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از درامیدوار چشم براه.
سعدی.
- چشم براه بودن، به انتظار وصول کسی یا چیزی از جایی بودن. (یادداشت مؤلف). منتظر بودن:
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به راه باشد.
ملک الشعراء بهار.
- || نگران بودن.
- چشم براه داشتن، انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزی بودن. در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن: چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13).
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار.
ابوسعیدابوالخیر.
- چشم براه ماندن، نگران ماندن. در انتظار ماندن. منتظر کسی یا خبری ماندن.
- چشم براه کسی نهادن، انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن:
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود.
ملک الشعراء بهار.
- خط راه، تذکره ٔ عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت.گذرنامه.
- || پروانه ٔ راهداری. (ناظم الاطباء).
- دل و دیده براه بودن، انتظار کشیدن. منتظر بودن:
دل و دیده ٔ نامداران به راه
که شیده کی آید ز آوردگاه.
فردوسی.
- راه ازچاه ندانستن، باز نشناختن راه از چاه.
- || کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا:
چو پوشیده چشمی نبینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه.
سعدی.
- راه اندرگرفتن، راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دوان گشت و گرز نیا برگرفت
برون آمد و راه اندرگرفت.
فردوسی.
- راه باباکوهی، لواطت کردن. (از بهار عجم).
- راه بابا کوهی رفتن، عمل لواطت کردن. (آنندراج). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود.
- راه باریک، کنایه از راه تنگ. (بهار عجم) (آنندراج): لصب، راه باریک در کوه. (منتهی الارب).و رجوع به ره باریک در ماده ٔ «ره » شود.
- راه بازدادن، راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. (تاج المصادر بیهقی): تطریق، راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی الارب). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود.
- راه بازشدن، راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
- راه بازکردن، برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیله ٔ حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
- راه بازگونه نورد، کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ره بازگونه نورد درماده ٔ «ره » شود.
- راه بجایی بردن، یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل.
- امثال:
پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از به اندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهارعجم) (آنندراج). بمرادی رسیدن. بمطلوبی رسیدن:
هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری.
سعدی.
گرچه دانم که بجایی نبردراه، غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم.
حافظ (از بهارعجم).
و رجوع به ره بجایی بردن درماده ٔ ره شود.
- راه بجایی داشتن، کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهار عجم). امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن:
دل نهاد نفس جسم نمی شدصائب
دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت.
صائب (از بهارعجم).
- || کنایه از صورت معقولیت داشتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بده داشتن. راه بده بردن:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد.
حافظ.
و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بحساب داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. (آنندراج). «راهی بحساب دارد» جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. (بهار عجم). و رجوع به ره بحساب داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بده بردن، راه بدیه بردن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (رشیدی) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان). کنایه از صورت معقولیت داشتن سخن یا کاری یا امری است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادله ٔ ناقص. (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن. بمقصد رسیدن. (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض). نتیجه داشتن. بجایی رسیدن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گشتن: تا رسول پورتکین برسد و سخن وی بشنوم اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید. (تاریخ بیهقی). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنودو اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
تا چند بر ابرو زنی از غصه گره
هرگز نبرد دژم شده راه بده.
خیام.
امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم
راهی به ده نمیبرد چون حرف روستایی.
میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234 و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی وتاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به ده داشتن وراه سوی ده بردن در ذیل همین ماده شود.
- || کنایه از متوجه جریان شدن. مثلی است بمعنی اساس داشتن و از جزئیات کار مسبوق شدن. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252). موضوع را فهمیدن. مطلب را دریافتن. بجریان پی بردن: خواجه احمدسخن وی بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بده (بدیه) بودن، راهی بدهی بودن، راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن:
زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم.
حافظ.
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیه ٔ ص 406 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود.
- راه بده داشتن، راهی بدهی داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم):
نه غریب است مراین نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه.
فرخی.
چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا
سخنی باید گفتن که بده دارد راه.
فرخی.
و رجوع به راه بده بردن و ره بده بردن شود.
- راه بده نمودن، راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
- راه برآوردن بچیزی، بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). رجوع به ره برآوردن بچیزی در ماده «ره » شود.
- راه بر باد بستن، بسیار بودن چیزی. پرشمار بودن:
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه.
فردوسی.
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بستند راه.
فردوسی.
- راه برداشتن بسویی، کنایه از رفتن بآنجا. (بهار عجم) (از آنندراج) (ارمغان آصفی). عازم شدن بدانجا. روی آوردن بآنجا:
چو لختی گشت و صید افکند تا چاشت
از آنجا سوی بستان راه برداشت.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم).
و رجوع به ترکیب «راه جایی گرفتن » در همین ماده و ترکیب ره برداشتن بسویی ذیل ماده ٔ «ره » شود.
- راه بریده، راهی که بسبب هنگامه ٔ رهزنان مسدود باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از غیاث اللغات):
در عهد سبکدستی آن غمزه ٔ خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است.
صائب (از بهار عجم).
- راه بستن بر کسی، مسدود کردن راه وی. بستن راه کسی:
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال.
نظامی.
و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بسر بردن، کنایه از تمام کردن راه. (رشیدی) (ارمغان آصفی). کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. (برهان). بآخر رسیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم) (از فرهنگ نظام). راه بسر شدن.راه سر کردن. (آنندراج):
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
و رجوع به دو ترکیب اخیر در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). تمام کردن و بانتها رسانیدن راه را. (ناظم الاطباء). طی مسافت کردن و بمقصد رسیدن. (ناظم الاطباء).
- راه بسر شدن،بآخر رسیدن راه. (ارمغان آصفی) (آنندراج). راه بسر بردن. راه سر کردن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب های راه بسر بردن و راه سر کردن و راه سر آوردن و ره بسر بردن و ره بسر شدن در همین لغت نامه شود.
- راه بسر کسی بردن، بسر وقت او رسیدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی):
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگرراه میبرد بسرم ؟
میرنجات (از بهار عجم).
- راه بغی، طریقه ٔ ظلم. راه ستم پیشگی. طریق گردنکشی و نافرمانی: صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم. (تاریخ بیهقی).
- راه بلد، در تداول عامه، رهنما. که راه را خوب بشناسد. که راهنمایی کند. که راهنما باشد.
- راه بمنزل بردن کسی را، رهبری کردن وی بسوی منزل. (آنندراج). ره بمنزل بردن. بمقصود رسیدن. و رجوع به ره بمنزل بردن شود.
- راه به بست آمدن، بند شدن راه. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه دیوار کردن. بند کردن راه. (آنندراج):
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
جلالای یقین کاشی (از بهار عجم).
و رجوع به ره به بست آمدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بهشت، کاهکشان. کهکشان. مجره: و در صورت مجره که فارسیان آن راکاهکشان خوانند و هندیان راه بهشت خوانند. (نزهه القلوب). و رجوع به ماده ٔ کهکشان و ترکیب راه کهکشان در ذیل همین ماده شود.
- راه بی انجام، راه بیکران. راه دور و دراز.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک که آنرا کوره راه نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- || راه غیرمعقول. (لغت محلی شوشتر).
- || تکلف و تواضع و هدایا دادن. (لغت محلی شوشتر).
- راه بیکرانه،راه بی پایان. راهی که نهایت و پایانی ندارد. راه بی انتها:
راهی کو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
و رجوع به ترکیب راه بی نهایت درذیل همین ماده شود.
- راه بی نهایت، راه بیکرانه. راه بی پایان. راه دورو دراز:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت.
حافظ.
و رجوع به ترکیب راه بیکرانه در ذیل همین ماده شود.
- راه پا بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا.
- راه پاسپرده، راه مسلوک. راهی که بیشتر موردرفت وآمد مردم و چهارپایان باشد. راهی که پیوسته در آن عبور و مرور واقع شود: مور؛ راه پاسپرده و هموار.ملطاط؛ راه پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب).
- راه پاک کن، ابزاری که بدان راه را پاک کنند.
- راه پر پیچ و خم، رجوع به ترکیب راه پیچ پیچ شود.
- راه پر دست انداز؛ در تداول عامه راه ناهموار.
- راه پیچ پیچ،راهی که پیچ و خم داشته باشد. راهی که پر پیچ و خم باشد. راه پر پیچ و خم.
- راه پیدا، راه آشکار و معلوم شده. راه گم ناشده:لاحب، راه پیدا. منهاج، منهج، راه پیدا. (منتهی الارب). نهج، راه پیدا. (دهار).
- راه پیش پای برداشتن، ترک تلاش کردن. (ارمغان آصفی).
- || دیده وری بکار بردن. (ارمغان آصفی).
- || غیرت گرفتن. (ارمغان آصفی).
- راه پیش پای کسی گذاشتن، راهنمایی کردن او را. (از بهار عجم). راهنمایی کردن و رأی خوب بکسی در چیزی دادن. (فرهنگ نظام). هدایت کردن:
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش پای کسی نهادن، رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن و راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش گذاشتن، رهنمایی کردن. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات). رهنمون شدن. و رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن شود.
- راه چپ زدن، کنایه از فرار کردن با عیاری و زرنگی از کوچه و راه دیگری برای رهایی از خطری که سر راه وجود دارد. (از بهار عجم). راه گذاشتن و براه دیگر رفتن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب راه چپ کردن در ذیل همین ماده شود.
- راه حاجیان،مجره وکهکشان. (ناظم الاطباء). کهکشان که به ترکی «حاجیلریولی » و نیز «صمان اوغریسی » گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). و رجوع به کهکشان شود.
- راه حجاج، راه مکه. راه کعبه. رجوع به ترکیب «ره حجاج » در ماده ٔ ره وماده کهکشان و نیز ترکیب راه حاجیان و راه کهکشان در بالا شود.
- راه حسن چپ کوچه زدن و صاف گذشتن، درجایی گویند که در راه رفتن چون عیار زورمندی از دورپیدا شود از کوچه ٔ دیگر چشم پوشیده بگذرند. یعنی عیاری کردن و از شر عیار وارستن. حسن نام عیاری است که چپ دست بوده. (از آنندراج). رجوع به «خود را به کوچه علی چپ زدن » در ماده ٔ «علی چپ » شود.
- راه خرد، طریق عقل:
هرآنکس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار بد.
فردوسی.
- راه خطا، طریق باطل. طریق ناراستی:
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
آن ترک پریچهره که دوش از بر مارفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت.
حافظ.
و رجوع به ره خطادر ماده ٔ ره شود.
- راه خفته، کنایه از راهی که درازی داشته باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). کنایه از راه دور و دراز. (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (برهان). راه دراز که گویا بیدار نیست که بآخربرسد. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 14). جاده ٔ خوابیده. (آنندراج):
راه ملک عشق راه خفته ایست
صد درازی خفته در پهنای او.
ظهوری ترشیزی (از رشیدی).
- || راه هموار. (ناظم الاطباء).
- || صحرای خوابیده. (آنندراج).
- || منزل خوابیده. (آنندراج). و رجوع به ترکیب راه خوابیده در همین ماده وترکیب ره خوابیده و ره خفته در ذیل ماده ٔ ره در همه ٔ معانی شود.
- راه خواب زدن، خواب ربودن. خواب کسی را زایل کردن. ره خواب زدن. خواب از چشم بردن:
چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند
راه خوابم ناله ٔ مرغ غزلخوان میزند.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
آنجا که راه خواب زند چشم مست دوست
دیگر بخواب هم نتوان دید خواب را.
شهریار.
و رجوع به ره خواب زدن در ماده ٔ ره شود.
- راه خوابیده، راه خفته. راه دور و دراز. (از بهار عجم). ره خوابیده. راه کلان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از شعوری ج 2 ورق 14). راه خفته. (آنندراج).
- || راه آشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب راه خفته در همین ماده و معانی گوناگون آن همچنین ره خوابیده و ره خفته در ماده ٔ «ره » شود.
- راه خود را گرفتن (یا کشیدن) و رفتن، بکار خود پرداختن بدون توجه ودخالت بکار دیگران: راهت را بکش برو. (یادداشت مؤلف).
- راه دراز، راه طویل و دور:
هلال وار ز راه دراز می آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 284).
- راه درازناک، راه دور و دراز. راه طولانی. راه دراز:
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
و رجوع به راه دراز در بالا شود.
- راه در گرفتن، اشغال کردن راه. سر راه گرفتن. بستن راه. سد کردن راه. مانع عبور شدن در راه:
چو آمد به ارمینیه در سپاه
سپاه خزر درگرفتند راه.
فردوسی.
- راه دست کسی نبودن، متمایل بانجام دادن کامل نبودن. نخواستن که کامل انجام شود.
- راه دریا قفل بودن، عبارت است از غیر موسم سفر دریا که آن هنگام سیل و طوفان است و عبور در آن ایام متعذر. (بهار عجم).
- راه دشوار، راه سخت. راه مشکل. راه صعب العبور: ثَنیَّه؛ راه دشوار در کوه. صعود؛ راه دشوار در کوه. عقبه؛ راه دشوار. قعقاع، راه دشوار. مُوَعَّث، راه دشوار. (منتهی الارب).
- راه دور و دراز، راهی که بسیار طولانی باشد. راهی که مسافت آن دور و مدت پیمودن آن دراز باشد: اَلوی ̍؛راه دور و دراز ناشناخته. طریق متقعقع؛ راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. مسل، راه دور و دراز در زمین نرم. طریق ممجن، راه دور و دراز. (منتهی الارب).
- راه دویده، کنایه از سعی و تلاش بیفایده. چون کسی بسفر رود و بی نیل مقصود برگردد وی را پرسند سفر چه فایده دارد؟ گوید: راه دویده، یعنی منازل طی کرده. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی). اصل مثل آنکه، امردی بود مفعول هر چه از اینراه بدست می آورد بر فقرا قسمت میکرد و چون ریش برآورد دزدی پیشه گرفت باز مال دزدی بر فقرا اعطا میکرد. روزی از آخوندی ظریف مسأله پرسید، آخوند گفت: «ثواب و گناه برابر، راه دویده و کون دریده بتو واماند». (از آنندراج) (از بهار عجم):
مشتاق ترا ساغر می آه کشیده است
مجنون ترا سود سفر راه دویده است.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- راه دیده ٔ کسی گرفتن، مانع دیدن وی شدن.
- || بمجاز، مانع درک و فهم وی گشتن:
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه اش ز اعجاب، راه دیده ٔ بینا گرفت.
ملک الشعراء بهار.
- راه دیوار کردن چیزی را، بند کردن راه آن. (از آنندراج). در راه آن سد و مانع بوجود آوردن:
آه سردی کرده ام راه نفس را پیشرو
معصیت هر چند راه توبه را دیوار کرد.
واله هروی (از آنندراج).
- راه راست، طریق مستقیم. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). راه مستقیم و بدون اعوجاج و انحراف. (ناظم الاطباء).
- || آیین راست و درست: خدای تعالی... واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرموده از راه راست.
اسدی.
استرشاد؛ راه راست خواستن. (تاج المصادربیهقی). راه راست جستن. (دهار). اهتداء؛ راه راست رفتن. (منتهی الارب). رشد؛ راه راست. (منتهی الارب) (دهار). صراط؛ راه راست. (دهار). قصد؛ راه راست. مخرت، راه راست. منهاج، راه راست. نجد؛ راه راست. نیسب، نیسبان، راه راست و روشن. هدی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). و رجوع به ره راست در ماده ٔ ره شود.
- راه راست گرفتن، راه صواب و درستی را گرفتن. طریق حق و راستی پذیرفتن. براه راست آمدن. راستی گرفتن. از انحراف دوری جستن. اصلاح شدن. به صلاح آمدن: چون دانست [خواجه حسن] که کار خداوندش ببود... خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت. (تاریخ بیهقی).
اهتداء؛ راه راست گرفتن. (دهار). رشد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). رشاد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
- راه راست نمودن، نشان دادن راه راست. راهنمایی کردن بطریق درست و صحیح. هدایت کردن بطریق درست: ارشاد؛ راه راست نمودن. (ترجمان القرآن) (دهار). هدایت، راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب). راه راست نمودن. (دهار). هُدی ̍؛ راه راست نمودن کسی را. (از دهار) (منتهی الارب). هدیه؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب).
- راه را نزدیک کردن، کنایه از مهمان شدن بر کسی که خانه اش نزدیک باشد.
- امثال:
راهت را نزدیک کن، یعنی مهمان ما باش، ازآنکه خانه ٔ ما نزدیک است.
- || بمزاح، کنایه از مردن. درگذشتن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861).
- راه روشن، راه آشکار. (ناظم الاطباء). دَلّی ̍. رَتَم. سبیل، راه روشن. سراط؛ راه روشن. (دهار). سریح، سریحه؛ راه روشن از زمین تنگ بسیار درخت. سُنُک، راههای روشن. شرعه، شرعی، شریعه؛ راه روشن. ضحاک، راه روشن.عَطَرَّد، عَطَیَّد، عَطَوَّد؛ راه روشن که در آن بهرجا که خواهد رود. لاحب، راه روشن فراخ. لحب، راه روشن فراخ. لخجم، راه روشن و فراخ. مسلوعه؛ راه روشن. منجم، راه روشن. منهاج، راه روشن و گشاده. منهج، راه روشن و گشاده. نجد؛ راه روشن بر بالا. نهام، میانه ٔ راه روشن. نهج، راه روشن و گشاده. (منتهی الارب).
- || راه کلان. (ناظم الاطباء).
- راه روشن کردن، راهنمایی کردن. (از بهار عجم) (آنندراج):
بر گلو از طوق راه تیغ روشن میکنم
قمری این گلستانم بال بسمل میزنم.
فصیحی شیرازی (از بهار عجم).
- راه سر آوردن، بآخر رسیدن راه. (بهار عجم) (آنندراج). راه سر کردن.
- || بآخر رسانیدن راه. (از آنندراج). راه بسر بردن. (آنندراج) (بهار عجم).
- راه سر کردن، بآخر رسیدن راه. (از آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. رجوع بهمین ترکیب در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. (آنندراج). و رجوع بهمین ترکیب در این ماده شود.
- راه سفر گرفتن، بسفر رفتن. قصد سفر کردن. عازم سفر شدن. آهنگ سفر کردن:
عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر.
امیری معزی.
- راه سوی ده بردن، راه بده بردن. کنایه از صورت معقولیت داشتن:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
و رجوع به راه بدیه یا بده بردن در همین ماده و ره سوی ده بردن و ره بده یا بدیه بردن در ماده ٔ ره شود.
- راه سیاه کردن (سیه کردن) بر کسی، کنایه از بی نام و نشان کردن. (بهار عجم) (آنندراج). پوشیدن راه به سیاهی. محو کردن راه در تاریکی. در تاریکی فرو بردن راه را:
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد بخواب
سیه کرد بر شبروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را.
نظامی (از بهار عجم).
- راه شاه، بمعنی شاه راه است که راه پهن و بزرگ و عام باشد. (برهان). گذری فراخ باشد که از آنجابه راهها و جایهای بسیار توان شد و گویند سیاح باشدو جاده باشد. (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). راه بزرگ و عام و شارع. (ناظم الاطباء). جاده و طریق پرتردد که راههای باریک و فرعی از آن منشعب شوند و آن را شاهراه و شهراه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 14):
براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به شاهراه در همین ماده شود.
- راه شوق، راه عشق. راه اشتیاق و دلبستگی به یار:
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست راهی باش.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
- راه طلب، طریق خواهانی. طریق خواستاری:
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار.
هاتف اصفهانی.
- راه طی کردن، راه بردن. راه پیمودن. راه سپردن. (آنندراج).
- راه عدم، اجل ومرگ. (ناظم الاطباء):
کنون فتنه را هیچ گوشه نماند
براه عدم نیز توشه نماند.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
- راه عشق، طریق عشق:
مرغ خوشخوان را بشارت ده که اندر راه عشق
دوست را با نامه ٔ شبهای بیداران خوشست.
حافظ.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست.
حافظ.
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ٔ خمار داشت.
حافظ.
غیر ناکامی دراین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست.
شیخ بهایی.
تانفرمایی که بی پروانه ای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای.
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به ره عشق در ماده ٔ ره شود.
- راه غول، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- راه غول دار، روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازدنیا و روزگار باشد. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). راه غول. و رجوع به راه غول شود.
- || بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- راه فراخ، راه پهن. راه عریض. راه وسیع ودور و دراز: جاده؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف) (دهار). دعمی، راه فراخ یا میانه. دلیع؛ راه فراخ و نرم. (منتهی الارب). فج، راه فراخ. (دهار) (از ترجمان القرآن). کئشم، راه فراخ. مخرف، مخرفه؛ راه فراخ. (منتهی الارب). مِرصاد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مِرصَد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مَرصَد؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف). مَهیع؛ راه فراخ و روشن. (منتهی الارب). مُسَیَّح، راه فراخ که راههای کوچک درخود ظاهر و روشن داشته باشد. معلوب، راه فراخ و پاسپرده. وهم، راه فراخ. هطیع؛ راه فراخ. (منتهی الارب).
- راه فرار، راه گریز. گریزگاه. مخلص. مفر. فرارگاه. و رجوع به کلمه های مذکور شود.
- راه فروبستن، مقابل راه گشادن. (از ارمغان آصفی) (بهار عجم) (از آنندراج). بستن راه. مسدود کردن راه:
ز مرد ز همرنگی چتر شاه
بر افعی خرامان فروبسته راه
ظهوری ترشیزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه بستن و ره بستن در همین لغت نامه شود.
- راه فروکوفتن، طی کردن آن. پیمودن راه. رفتن آن. (آنندراج) (از ارمغان آصفی). پاسپر کردن راه.
- راه فنا، راه عدم.
- || آفات و امراض. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
- || در اصطلاح عاشقان، راه عشق را گویند. (از آنندراج).
- || راه نابودی. راه نیستی. طریق زوال. مجازاً، بمعنی راه فنا که فنا مرحله ای از مراحل هفتگانه ٔ سالکان راه عرفانست:
ای که از دشواری راه فنا ترسی مترس
بسکه آسان است این ره میتوان خوابیده رفت.
یحیی کاشی.
- راه قدس، وادی قدس. (آنندراج). راه بیت المقدس:
رود مصر و چشمه ٔ موسی به راه قدس نیست
وقت رفتن ترسی از آلایش دامن مکن.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- راه قطع کردن، پیش رفتن وحرکت کردن و سیر کردن. (ناظم الاطباء).
- || راه بریدن. جلو راه گرفتن. قطع طریق کردن.
- راه کاهکشان، مجره و کهکشان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). سفیدیی را گویند. که شبها در آسمان می نماید و آن را آسمان دره خوانند و آن صورت راهی است که در فلک هشتم از اجرام کواکب سحابیه ظهور یافته است، و بعربی مجره گویند. (آنندراج) (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری). آسماندره. (از شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر):
تیر بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان بنشان.
عنصری (ازاوبهی).
و رجوع به کهکشان و کاهکشان و راه حاجیان در همین ماده شود.
- راه کبریتی، (رنگ) با خطهای باریک و دراز و رنگین. جامه که راههای رنگارنگ یا یک رنگ بباریکی چوب کبریت دارد.
- || با برجستگی ها و فروشدگی ها بباریکی چوب کبریت. که از جانب پود شیارها و برجستگی ها بباریکی چوب کبریت داشته باشد: مخمل راه کبریتی. (یادداشت مؤلف).
- راه کج، مقابل راه راست: الغاز؛ راههای کج و پیچیده و مشتبه که بر رونده دشوار باشد. (منتهی الارب).
- راه کژ، راه کج. رجوع به همین ترکیب شود.
- راه کسی بجایی یا بر جایی یا در جایی افتادن (فتادن)، گذر کردن بر آنجای. رفتن بدانجای. گذار وی افتادن در آنجای:
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتاد
خیال دورکرد یار تنها می کند ما را.
صائب (از بهار عجم).
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن ازآن لعل جانفزا قانع.
صائب (از بهار عجم).
زاهدا افسرده گو گرمی مکن خواهد فتاد
راه برق رحمتی بر خرمن عصیان ما.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
- راه کسی را گم کردن، گمراه ساختن او را:
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی بگلزار.
ناصرخسرو.
- راه کناره، راه ساحلی. (یادداشت مؤلف). راهی که در امتداد ساحل باشد.
- راه کوتاه، راه اندک که طول آن کم باشد. مقابل راه دراز: اختصار؛ راه کوتاهتر برفتن. (تاج المصادر بیهقی). معاجیل، راههای کوتاهترین که زود بمنزل رسیده شود. مقرب، راه کوتاه. مقربه؛ راه کوتاه. (منتهی الارب).
- راه کور، راهی که در آن مردم تردد نکنند و خط جاده اش عیان نباشد. (بهار عجم). کوره راه. (ازآنندراج).
- راه کوره، کوره راه. رجوع به ترکیب «کوره راه » و «راه کور» شود.
- راه کوفته، راهی که در آن آمدورفت کنند. (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (آنندراج): ملعنه؛ راه کوفته. (آنندراج).
- راه کوه، طریق جبال. (لغت محلی شوشتر): مسباء؛ راه کوه. (منتهی الارب). قفیل، راه کوه تن

راه. [هِن ْ] (ع ص) راهی. با رفاه در زندگی. (از متن اللغه). فراخ. (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه، زیست فراخ. (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه. (از اقرب الموارد). || ساکن. (از متن اللغه). دریای ساکن. (از اقرب الموارد). || طعام راه، طعام دائم و همیشه. (ازناظم الاطباء). طعام دائم و راهن. (اقرب الموارد). ورجوع به راهی شود. || نرم و آسان: خمس راه، خمس نرم و آسان. (ناظم الاطباء). || همراه در حرکت و سیر. رفیق راه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || گشاینده ٔ میان دو پای خود. (از متن اللغه). رجوع به رهو و راهی و راهیه شود.


براه بردن

براه بردن. [ب ِ ب ُ دَ] (مص مرکب) (از: ب + راه + بردن) بسر بردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). راهی کردن. راه نمودن. راه بردن:
گفت ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه براه توان برد؟ (منتخب لطائف عبید زاکانی).
دو روزه عمر که خواهی نخواه میگذرد
چنانکه می بری آنرا براه میگذرد.
سلیم (از آنندراج).

فارسی به انگلیسی

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

راه بردن

(مصدر) برفتار آوردن، تحریک کردن، همراهی کردن، فهمیدن (مطلبی و مانند آن را) .


از راه بردن

(مصدر) منحرف ساختن براه دیگری در آوردن.


پی بردن

واقف گشتن، آگاه شدن، اطلاع یافتن، راه بردن


قبای راه راه

کپاه راه راه جامه ی راه راه

مترادف و متضاد زبان فارسی

بردن

جا به جا کردن، حمل کردن، منتقل کردن، حرکت دادن،
(متضاد) آوردن، سود بردن، نفع کردن،
(متضاد) ضرر کردن، زیان کردن، برد کردن، برنده شدن، پیروز شدن، پیش‌افتادن، شکست دادن،
(متضاد) باختن، شکست‌خوردن، بر داشتن، پاک کردن، زدودن، ستردن، مستلزم بودن،

فرهنگ عمید

راه

هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفت‌وآمد کنند، محل عبور، گذرگاه، جاده،
قاعده‌وقانون،
رسم‌وروش،
کرّت و مرتبه،
(موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ،
(موسیقی) [قدیمی] مقام، پرده،
* راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به‌ راه افتادن›
روان شدن،
روانه شدن،
به ‌کار افتادن دستگاه یا ماشین،
* راه انداختن: (مصدر متعدی) ‹به‌ راه انداختن›
اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن،
وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن،
* راه بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن،
کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن،
به ‌رفتار در آوردن،
راه جستن و راه یافتن و پیبردن به‌ جایی یا چیزی،
* راه بریدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
راه پیمودن، طی مسافت کردن،
سیروسفر کردن،
راه زدن،
مانع عبور کسی شدن،
* راه حاجیان: (نجوم) [قدیمی، مجاز] = کهکشان
* راه خفته: [قدیمی، مجاز]
راه دور و دراز،
جادۀ هموار،
* راه دادن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
اجازۀ عبور دادن،
به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن،
* راه زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه،
(موسیقی) سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی: چه راه می‌زند این مطرب مقام‌شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ: ۲۹۸)،
* راه کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] نفوذ کردن، رخنه کردن،
[قدیمی] راه رفتن، طی طریق کردن،
[قدیمی] راه باز کردن، راه دادن،
* راه‌راه:
مخطط، خط‌دار،
پارچه یا جامه که خط‌های باریک رنگین داشته باشد،

فرهنگ معین

ره بردن

(رَ. بُ دَ) (مص ل.) راه پیدا کردن، پی بردن.

معادل ابجد

راه بردن

462

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری