معنی راهی شده

حل جدول

راهی شده

روانه


راهی

مسافر


سر راهی

رها شده در سر راه

فرهنگ عمید

راهی

رهسپار، عازم،
رونده، مسافر،
[قدیمی] راه‌نشین،
[قدیمی] فرستاده،
(اسم، صفت) [قدیمی] غلام، بنده،
* راهی شدن: (مصدر لازم)
روانه شدن،
سفر کردن،
* راهی کردن: (مصدر متعدی) روانه کردن، به‌ راه انداختن،

لغت نامه دهخدا

راهی

راهی. (ص نسبی) از «راه » بمعنی طریق + «یا» نسبت، هر چیز منسوب به راه. (فرهنگ نظام). || مسافر. (ناظم الاطباء). کاروانی. سفری. (یادداشت مؤلف):
زمین هفت کشور به شاهی تراست
سپاهی و گاهی و راهی تراست.
فردوسی.
از من بردی تو دزد بی رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی.
ناصرخسرو.
این جهان راهست و ما راهی و مرکب، خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست.
ناصرخسرو.
|| راه رونده. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). سالک. رونده:
نپیمایی بدل راه تباهی
کزو رسته نگردد هیچ راهی.
(ویس و رامین).
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست راهی باش.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
- راهی نمودن، روانه ساختن. برفتن واداشتن. گسیل کردن: علم خان که بنی عم از هفتصد سوار افغانی در تحت اختیار داشت به آذربایجان راهی نمود که برده در قلعه ٔ ارومیه به حفاظت نگاهدارند. (تاریخ زندیه ٔ گلستانه).
|| نان لواش. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). قسمی از نان بود که بیشتر برای راه مسافر پخته میشد. (فرهنگ نظام):
باده خوردی ولیک ماهی نه
دوغ خوردی ولیک راهی نه.
سنایی (از فرهنگ نظام).
|| عاقل، فهمیده. خردمند: سلطان مسعود... راهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن بر جای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149).

راهی. (ع ص) اسم فاعل از ریشه ٔ «رهو» که به اعلال «راه » میشود. فراخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به راه در همین لغت نامه شود.


نیمه راهی

نیمه راهی. [م َ / م ِ] (ص نسبی) منسوب به نیمه راه: رفیق نیمه راهی. (فرهنگ فارسی معین).


راهی کردن

راهی کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) روانه ساختن. عازم کردن. گسیل داشتن. فرستادن. به رفتن داشتن.
- راهی کردن کسی را، روانه ساختن وی. (یادداشت مؤلف).


راهی شدن

راهی شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن:
بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند.
صائب (از بهار عجم).
- راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن:
در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است
من اگر از پا نشینم خون من راهی شود.
ملاقاسم مهدی (از بهار عجم).
|| سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف):
ای سفرساز هر چه خواهی شو
برکن این شاخ و برگ و راهی شو.
زلالی (از بهار عجم).
گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44).
|| به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن:
شد او راهی به راهی آرزو کام
حیا ماندش ز در گم کرده پیغام.
(از بهار عجم).
تو راهی شو که من در خانه ٔ آیینه خوابیدم.
بیدل (از بهار عجم).


راهی ساختن

راهی ساختن. [ت َ] (مص مرکب) روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن:
پس آنگاهی جمازه ساخت راهی
بر ایشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هرچه بایست
یکایک هر چه شاهان را بشایست.
(ویس و رامین).


خوش راهی

خوش راهی. [خوَش ْ / خُش ْ] (حامص مرکب) خوش رفتاری در اسب و چارپا. راهواری. غیرحرونی. غیرسرکشی با تندروی.

فرهنگ معین

راهی

مسافر، رونده، راه نشین، فرستاده. [خوانش: (ص نسب.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

راهی

روان، رونده، رهسپار، روانه، عازم، قاصد، مسافر، راه‌نشین، بنده، چاکر، غلام، نوکر

فرهنگ فارسی هوشیار

راهی

طریق، مسافر، کاروانی، سفری


نیمه راهی

(صفت) منسوب به نیمه راه: ((رفیق نیمه راهی. ))

معادل ابجد

راهی شده

525

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری