معنی راهی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
مسافر، رونده، راه نشین، فرستاده. [خوانش: (ص نسب.)]
فرهنگ عمید
رهسپار، عازم،
رونده، مسافر،
[قدیمی] راهنشین،
[قدیمی] فرستاده،
(اسم، صفت) [قدیمی] غلام، بنده،
* راهی شدن: (مصدر لازم)
روانه شدن،
سفر کردن،
* راهی کردن: (مصدر متعدی) روانه کردن، به راه انداختن،
حل جدول
مسافر
مترادف و متضاد زبان فارسی
روان، رونده، رهسپار، روانه، عازم، قاصد، مسافر، راهنشین، بنده، چاکر، غلام، نوکر
فرهنگ فارسی هوشیار
طریق، مسافر، کاروانی، سفری
معادل ابجد
216