معنی راضی شدن

لغت نامه دهخدا

راضی شدن

راضی شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان).
راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر.
سعدی (خواتیم).
بحال نیک و بد راضی شوای مرد
که نتوان اختر بد را نکو کرد.
سعدی (صاحبیه).
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
ازین خوبتر ماجرایی شنو.
سعدی (بوستان).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
سعدی (بوستان).
چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع
راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش.
یحیی کاشی (از ارمغان آصفی).
تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور؛ راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود.
|| بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
بتقدیر باید که راضی شوی
که کار خدایی نه تدبیر ماست.
ناصرخسرو.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همیداد مزور.
ناصرخسرو.
ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمه ٔ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمه ٔ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان).
راضی بخلاصیم نشد مرگ
مردیم ولی نیاز مندیم.
ولی دشت بیاضی (از آنندراج).
|| اذن و اجازت دادن. || فروتنی کردن. || پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء).


راضی

راضی. (ع ص) خشنودشونده. (آنندراج). خشنود. (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء).خوشدل و شادمان. خرسند. (ناظم الاطباء):
نبوی راضی گر ز آنکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی.
منوچهری.
چه رأی مرحوم القادر باللّه که خدای از وی راضی باد... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
اگر کم زنی هم بکم باش راضی
که دل را به بیشی هوایی نیایی.
خاقانی.
راضیم از عشق تو گر بدلی راضی است
لیک بر آن نیست او جمله بری میکند.
خاقانی.
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
خاقانی.
و گر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش.
سعدی (بوستان).
راضیم امروز به پیری چو یوز.
سعدی (گلستان).
خدا از چنان بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست.
سعدی.
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی که راضی باشی.
آزرد اکبرآبادی (از ارمغان آصفی).
- از خودراضی، آنکه از خویشتن خوشنود است. خودپسند.
- ناراضی، مقابل راضی بمعنای ناخشنود و ناخرسند.
|| بمجاز تسلیم. تن دردهنده. رضادهنده. حاضر باشنده: دیگر بقضاء او راضی ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). معترف است در صورت نعمت باحسان او و راضی است در صورت بلیّت به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). ناچار است راضی بودن برضا و قضاء خدای عزّ و جّل. (تاریخ بیهقی). بیعت کردم بسیّد خود... بیعت فرمانبردار و پیرو بودن و راضی بودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
- راضی برضا، خشنود به آنچه خدا میخواهد. (ناظم الاطباء). رجوع به راض شود.
|| در تداول عامه، متقاعد بودن. ایراد ندارنده: راضیم، حرفی ندارم. || شادمان باشنده. || قانع. || مطمئن و خاطرجمع. || راغب. || مطیع؛ راضی برضای شما، مطیع و خرسند به اراده و میل شما. || لایق. || پسندیده. (ناظم الاطباء).

راضی. (اِخ) یزیدبن معتمد علی اﷲ عبادی. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ در همین لغت نامه شود.


راضی گردیدن

راضی گردیدن. [گ َ دی دَ] (مص مرکب) خشنود شدن. خرسند گردیدن. قانع شدن. تن در دادن. رجوع به راضی گشتن و راضی شدن شود.


راضی گشتن

راضی گشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) خشنود گردیدن. خرسند شدن. || قانع شدن:
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
و ز دعای ما بسودا میروی.
سعدی.
#
سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم
راضی از داده ٔ حق گشتم و راحت کردم.
تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی).
آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه).هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
(بوستان).
که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان).
شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر
بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد.
شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود.


نیم راضی

نیم راضی. (ص مرکب) آنکه نیک راضی و خشنود نباشد. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

راضی شدن

خرسند خواستن خرسند کردن

حل جدول

راضی شدن

ارتضا


راضی

خرسند

فارسی به عربی

راضی شدن

ارضخ، مرن، موافقه

فارسی به ایتالیایی

راضی شدن

accontentarsi

عربی به فارسی

راضی

از خود راضی , عشرت طلب , تن اسا , خود خوشنود

فارسی به آلمانی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

راضی

خرسند، خوشنود، دلخوش

فرهنگ معین

راضی

[ع.] (ص.) خشنود، قانع.

معادل ابجد

راضی شدن

1365

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری