معنی راشد

لغت نامه دهخدا

راشد

راشد. [ش ِ] (ع ص) براه شونده. (از منتهی الارب). هدایت یابنده و در حدیث آمده است: علیکم بسنتی سنه الخلفاء الراشدین من بعدی. (از اقرب الموارد). راه راست رونده. (فرهنگ اشتینگاس). کسی که براه راست است. (فرهنگ نظام). راه راست یابنده. (آنندراج). بر راه راست. (یادداشت مؤلف). رشید. راه برده و راه بردار. (یادداشت مؤلف). نماینده ٔ راه راست. (ناظم الاطباء). راست نماینده. (یادداشت مؤلف). || دیندار و متدین. ج، راشدون و راشدین. (اقرب الموارد).
- ام راشد، کنیه ٔ موش است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

راشد. [ش ِ] (اِخ) لخمی. عمروبن معاذ لخمی مکنی به ابوبلتعه که گویند حضرت رسول (ص) او را از طرف خود بنمایندگی نزد مُقَوقِس به مصر فرستاد. (از امتاع الاسماع ج 1 ص 307). رجوع به ابوبلتعه در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابوعبدالجبار. از تابعان بود. رجوع به ابوعبدالجبار راشد در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ثقفی، ابن معدان بن عبدالرحیم مکنی به ابومحمد از محدثان بود و از نعمان جد راشدیین روایت کرد و فرزندش احمد هم از او روایت دارد. (ذکر اخبار اصفهان ج 1). و رجوع به کتاب المصاحف ص 119 و کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 118 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) حبسی. ابن خمیس بن جمعهبن احمد حبسی نزوی عمانی، شاعر بزرگی از مردم عمان بودکه در عهد امامت بلعرب بن سلطان شهرت یافت او بسال 1089 هَ. ق. در قریه ٔ عین بنی صارخ از قرای «الظاهره» عمان بدنیا آمد و در کودکی کور شد. سپس بسوی یبرین رفت و اما بلعرب یعربی بتربیت او همت گماشت. پس از مرگ امام به سرزمین «الحزم » از ناحیه ٔ رستاق عمان مهاجرت کرد آنگاه در نزوی مسکن گزید و تا دم مرگ (1155هَ. ق.) در آنجا بود. او دارای دیوانیست و درباره ٔیعربیین و وقایع آنها قصاید بسیار دارد که یکی از دانشمندان آن را شرح کرده است. (از اعلام زرکلی ج 3).

راشد. [ش ِ] (اِخ) یافعی، راشدبن جندل. از جمله ٔ روات بود. او از حبیب بن اوس ثقفی روایت کرد و یزیدبن ابی حبیب از او روایت دارد و ابن حبان او را موثق دانسته و گفته است که روایات مرسل نقل کرده است. (از کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر والقاهره ص 118).

راشد. [ش ِ] (اِخ) سلمی. ابن عبدربه، از بنی سلیم بود و سدانت این قبیله داشت و روزی دو روباه بر یک بت دویدند و آب تاختند و چون راشد این بدید، گفت:
ارب ّ یبول ثعلبان برأسه
لقد ذل ّ من بالت علیه الثعالب.
و آن بت بشکست و آنگاه رو بقوم کرد و گفت: ای گروه سلیم بخدای سوگند این نه زیان و نه سود رساند و عطا و منع نیز نتواند داشت. و به رسول صلی اﷲ علیه وسلم پیوست، رسول از نام وی پرسید، او گفت نام من عاوی بن عبدالعزی است، پیامبر علیه السلام فرمود نه، نام تو راشدبن عبدربه است. و رجوع به الاصابه ج 2 و عقدالفرید ج 1 ص 286 و ج 6 ص 14 و 137 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) سلمی.ابن عبیداﷲ، از شاعران زمان رسول اکرم (ص) بود که مدتی امور قضای نجران را بعهده داشت. ابن عبدربه در سه موضع نام وی را آورده وبنقل از عبداﷲبن حکم واسطی نوشته است: «وی در روزگاری که سفیان بن حرب عامل نجران بود، امور قضا و مظالم نجران را بر عهده داشت ». و صاحب الاصابه در ذیل راشدبن عبدربه سلمی بنقل از مرزبانی در معجم الشعراء آردکه نام وی غوی بود و حضرت رسول وی را راشد نامید.
و ابن عبدربه این ابیات را ازراشد آورده است:
صحا القلب ُ عن سلمی واقصر شأوُه ُ
وردّت ْ علیه ما بَغته تماضُر
و حکّمه شیب القذال عن الصّبا
وَللشّیب عن بعض الغوایه زاجرُ
فاقصر جهلی الیوم و ارتد باطلی
عن اللّهو لما ابیض منّی الغدائرُ
علی انه قد هاجه بعد صحوه ِ
بمعرض ذی الاَّجام عیس بواکرُ
و لمادنت من جانب الفرض اخصبت
و حلت و لاقاها سلیم و عامرُ
و خبّرها الرکبان ُ اَن لیس بینها
و بین قری بصری و نجران َ کافرُ
فالقت عصاها واستقرّ بهاالنوّی
کما قَرّ عیناً بالایاب المسافرُ.
رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 137 و ص 13 و الاصابه قسم اول ج 2 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) صنعانی. ابن داود مکنی به ابوالمهلب از محدثان و جزء تابعیان بود. رجوع به ابوالمهلب در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) کوفی. ابن مضارب، از امرا و بزرگان کوفه بود که به اتفاق شمربن ذی الجوشن و دیگران با مختار به محاربه پرداخت. (از حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 140).

راشد. [ش ِ] (اِخ) بجلی بن عمر مکنی به ابوالمنذر محدث است. رجوع به ابوالمنذر در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) حنبلی. ابن علی، مرد فاضلی از اهل نجد بود. رساله ٔ «مثیرالوجد فی معرفهانصاب ملوک نجد» از تألیفات اوست. او بعد از سال 1291 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34).

راشد. [ش ِ] (اِخ) فاسی. ابن الولید مکنی به ابوراشد. فقیه مالکی از اهل فاس بود و دو کتاب «الحلال و الحرام » و «حاشیه علی المدونه» در فقه از مؤلفات اوست. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34).

راشد. [ش ِ] (اِخ) مغافری ابن یحیی. وی را ابن عبداﷲ و یا یحیی المغافری نیز گویند. او از محدثان بود و از ابوعبدالرحمن جبلی روایت کرد و ابن لهیمه وعبدالرحمان بن زیاد الافریقی از او روایت دارند. (از کتاب حسن المحاضره فی تاریخ مصر و القاهره ص 121).

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن زفر. غلام سلمهبن عبدالملک بود و در عصر عمربن عبدالعزیزمیزیست. وی از پدر خود زفر روایاتی درباره ٔ ولید و عمر دارد. رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 248 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ازدی ابن النضر یحمدی. از ائمه ٔ ازد اباضیه ٔ عمان بود. بزرگان دولت عمان روز عزل صلت ابن مالک (سال 272 هَ. ق.) با او بیعت کردند و او در نزوی اقامت گزید. گروه بسیاری از بزرگان و اشراف ازد بر او شوریدند او با آنان بجنگ پرداخت، رفتار او مردم را ناپسند آمد. آتش فتنه همه جا را فرا گرفت و قبایل بسوی مقر امارت روان شدند و پس از فرار یاران و سپاهیانش او را اسیر و از امامت خلع گردانیدند و بزندان افکندند. آنگاه بسال 280 هَ. ق. او را بار دیگر به امامت برگزیدند. ولی دیری نگذشت که به اتهام گمراهی دوباره وی را از امامت برکنار کردند. راشد بسال 285 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3).

راشد. [ش ِ] (اِخ) راشدبن اسحاق بن راشد ابوحلیمه ٔ کاتب. ادیب و شاعر و نویسنده بود. ابن مرزبان در طبقات الشعراء نام وی را ذکر کرده و گفته است که بیشتر اشعار او مضمون شکوه و آه و ناله دارد و آن بسبب تهمتی است که در دوران نویسندگی اش درباره ٔ خادم امیر عبداﷲبن طاهر به او زدند. راشد بوزیر محمدبن عبدالملک زیات پیوست و اخبار نیکی از این دوران دارد. هیچیک از اشعار او خالی از فحش و ناسزا نیست. (از معجم الادباء ج 4 ص 203).

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن عمرو: در سال 42 هَ. ق. بفرمان معاویه به سند لشکر کشید و دست بغارت و تاراج زد. (از حبیب السیر چ خیام طهران ج 2 ص 116).

راشد. [ش ِ] (اِخ) غلام و امین ادریس بن عبداﷲبن حسن مثنی: که در مدینه و سپس در مکه در خدمت او بود و پس از واقعه ٔ «فخ » که حسین بن علی بن حسن مثلث کشته شد (سنه 169 هَ. ق.) باتفاق ادریس از مکه پنهانی گریخت. آنگاه با هم به مصر و افریقیه رفتند و در سال 172 هَ. ق. به مراکش رسیدند و در شهر «ولیلی » اقامت گزیدند. ادریس مردم را بطرف خود دعوت کرد و کارش بالا گرفت و بر «ولیلی » وشهرهای دیگر استیلا یافت و راشد همچنان یار و مددکاراو بود. در این اثنا ادریس را کشتند. راشد به قاتل حمله کرد و او را زد و با شمشیر دست راست او را بریدو بسوی ولیلی برگشت. او متوجه شد که ادریس کنیزی بنام «کنزه» دارد و وقتی دانست که کنزه حامله است اعلام کرد که ادریس فرزند دارد و سلسله ٔ امامت او منقرض نشده، از اینرو از جانب کودکی که در جنین بود عهده دارحکومت شد تا کنزه پسری زاد و راشد او را بنام پدرش ادریس نامید و از قوم بربر دوباره بنام وی بیعت گرفت و خود بتمشیت کار دولت او پرداخت. اغالبه که در کشتن ادریس نیز دست داشتند در قیروان مراقب و مخالف کاراو بودند تا اینکه ابراهیم بن اغلب بقدرت رسید و بربرها را بر ضد راشد برانگیخت، بربرها او را بطور ناگهانی در ولیلی کشتند. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 32).

راشد. [ش ِ] (اِخ) بستی. جاحظ از قول ابوالحسن مدائنی حکایتی درباره ٔ گفتگوی کنیزی با او آورده است. (از البیان و التبیین ج 2 ص 144).

راشد. [ش ِ] (اِخ) نام سرزمینی است در بین کرمان و سیستان. رجوع به راشاک در همین لغت نامه و تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 245 و ابن خرداد به ص 50 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن حبیش. احمد وابن خزیمه و طبرانی و برخی دیگر او را در شمار صحابه یاد کرده اند ولی بغوی در سماع حدیث او شک کرده و او را از صحابه ندانسته و بخاری و ابوحاتم و عسکری اورا از تابعان دانسته اند. پس، احمد از طریق سعید ازقتاده، از مسلم بن یسار، از ابواشعث، از راشدبن حبیش روایت کرد که پیغمبر (ص) بعیادت عبادهبن صامت که بیمار بود رفت و این حدیث را گفت که شهید کیست. (از الاصابه ج 2 قسم اول). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) فزاری. مکنی به ابوسلمه از تابعان بود. رجوع به ابوسلمه راشد الفزاری در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابوسهل. از تابعان بود. رجوع به ابوسهل راشد در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابومحمد. از محدثان است. رجوع به ابومحمد راشد در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابوالکمیت. رجوع به ابوالکمیت در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) غلام المعتضد خلیفه ٔ عباسی بود که خلیفه حکومت همدان و نواحی آن را به او داد. پس راشد به دینور رفت و در همانجا درگذشت. (از مجمل التواریخ والقصص ص 367).

راشد. [ش ِ] (اِخ) ایادی. ابن شهاب. نام اصلی وی «قرصاف » بود. از طرف قومی برگزیده شد و بخدمت رسول (ص) رفت. حضرت او را راشد نامگذاری فرمود. (از الاصابه قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3).

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن اسحاق مکنی به ابوحکیمه. رجوع به ابوحکیمه در همین لغت نامه شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) سلمی. ابن سعید، صحابی بود. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) عیسی. ابن کیسان مکنی به ابوفزاره از محدثان است. رجوع به ابوفزاره شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن عبدرب. که بگفته ٔ ابن عساکرحضرت رسول نامه ای به او نوشته است. شاید همان راشد سلمی ابن عبدربه باشد. (از الاصابه ج 1 قسم اول ص 2).

راشد. [ش ِ] (اِخ) سلمی. ابن حفض مکنی به ابواثیله، که از طرف حضرت رسول بنام راشد تسمیه شده است، راشد در فتح مکه حاضر بوده است. او طبع شاعری داشته و درباره ٔ شکستن و برانداختن بتها شعری گفته است. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). رجوع به الاصابه ج 1 شود.

راشد. [ش ِ] (اِخ) غلام الموفق بود که وقتی صاعد خلیفه را نسبت به یوحنابن بختیشوع بدبین کرده بود و اموال او را تصرف کرده بودند الموفق فرمان داد تا صاعد و راشد اموال یوحنا را به او بازگردانندو خشنودی او را جلب کنند. (از عیون الانباء ص 202).

راشد. [ش ِ] (اِخ) حمانی. مکنی به ابومحمد، صاحب المصاحف ضمن نقل روایتی چنین آورده است: او از محدثان بود که یحیی اسلام او را سالم ابومحمد حمانی خوانده ولی ابوبکربن ابی داود گوید: که او نه سالم است و نه سلام بلکه او راشد ابومحمد حمانی است. (از المصاحف ص 119).

راشد. [ش ِ] (اِخ) ابن سعد. از محدثان بود و از پیغمبر (ص) احادیثی روایت کرده است. رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 21 شود.

فرهنگ معین

راشد

به راه راست رونده، راه راست یافته. [خوانش: (ش ِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

راشد

کسی که به‌ راه راست می‌رود، راه راست‌یافته، به ‌راه راست‌رونده، دین‌دار،

حل جدول

راشد

راه راست یافته

مترادف و متضاد زبان فارسی

راشد

ره‌شناس، متدین، متقی

نام های ایرانی

راشد

پسرانه، آن که در راه راست است، دیندار، نام یکی از خلفای عباسی

فرهنگ فارسی هوشیار

راشد

براه شونده، هدایت یابنده

فرهنگ فارسی آزاد

راشد

راشِد، راه راست رونده- مستقیم در راه راست- هدایت شده و متدیّن (بکلمه رشد مراجعه کنید)

معادل ابجد

راشد

505

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری