معنی راست گفتن

لغت نامه دهخدا

راست گفتن

راست گفتن. [گ ُ ت َ] (مص مرکب) سخن راست بر زبان راندن. راستگویی. مقابل دروغ گفتن. بِرّ؛ راست گفتن. (منتهی الارب). صِدق، راست گفتن. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب):
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کیدا.
دقیقی.
راست گویم علم ورزم طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب.
ناصرخسرو.
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان.
مسعودسعد.
و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه).
مگو راست بندیش خاقانیا
همه آفت از راست گفتن درست.
خاقانی.
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کزو نامد برویم.
نظامی (خسرو و شیرین ص 202).
جز من اگرت عاشق شیداست بگو
ور میل دلت بجانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو
ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو.
مولوی.
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاجکی مادر نزادی.
سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیکست کسی را که شکیبایی هست.
سعدی.
چون برادران یوسف پیغمبر (ص) بدروغ موسوم شدند براست گفتن ایشان اعتماد نماند. (سعدی).
ترس کاری براست گفتن کوش
ورنه باری تو خود نداری هوش.
اوحدی.


راست راست

راست راست. (ق مرکب) دور از خمیدگی. نهایت مستقیم و آخته. بی کجی. || در تداول عامه بی پروا، بی اعتنا، آشکار، علنی. و در ترکیبات زیر بدین معانی آید:
- راست راست رفتن و برگشتن، برای انجام دادن کاری سرسری و بدون دقت و اعتنا رفتن و بی نتیجه برگشتن. زیربار کار و زحمتی نرفتن. و رجوع به راست راست گشتن شود.
- راست راست گشتن یا راست راست راه رفتن، ول گشتن. تن بکاری ندادن. بشغل و حرفه و پیشه ای نپرداختن. زیربارکار و زحمتی نرفتن و سربار دیگران شدن. شانه زیربارشغل و پیشه ای خم نکردن. تن به بیکاری و مفتخواری دادن با حالت غرور و تکبر.


راست

راست. (ص) مستقیم. بی انحراف. بی اعوجاج. (ناظم الاطباء). مقابل کج. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء):
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.
ابوشکور.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم.
کسائی.
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد برشد بخورشید راست.
فردوسی.
زمین و آسمان بهر تو آراست
از این برخاستی با قامت راست.
ناصرخسرو.
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کژ را براست برگیرد.
سنائی.
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو پشت من اندر غم تو کوز.
سوزنی.
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده ست باز.
خاقانی.
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم.
خاقانی.
آخر این عقلم از تنم روزی چند اگر برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی در او معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کژ پیش او نشاید برد.
اوحدی.
|| مقابل چپ. (آنندراج). یمین. اَیمَن. هر چیزی که طرف چپ باشد. مقابل یسار. (ناظم الاطباء): یکی از نهایت های عرض را راست نام است و دیگری را چپ. (التفهیم).
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست.
فرخی.
گفت در دست راست چه داری گفت عصا. (قصص الانبیاء).
چو در ره میروی منگر چپ و راست
نظر بر خویش کن کین سخت زیباست.
ناصرخسرو.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی.
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
او را گفتند چرا زینت همه بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمام است. (گلستان). || صدق، مقابل دروغ. مقابل نادرست. درست:
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست
ز کس ناشنیده همه گفت راست.
اسدی.
جبرئیل گفت یک خوشه از گندم بشمارکه صد دانه گندم در وی باشد یکبار بر وی زن تا سوگند تو، راست باشد. (قصص الانبیاء ص 140). خواستیم که بدانیم اندرین جستار راست و دروغ این سخن. (ابویعقوب سجزی). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه).
راست زهریست شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ سازد کام.
اوحدی.
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت بمعشوقه نگفت.
حافظ.
|| برحق. واقعی. (آنندراج). حق. حقیقت. صواب. (ناظم الاطباء). درست:
ز پیش یلان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست.
فردوسی.
ای خوی تو ستوده و رای تو چون تو راست
دایم ترا بفضل و به آزادگی هواست.
فرخی.
نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده ٔ راست برود. (تاریخ بیهقی ص 86).
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان.
مسعودسعد.
|| برابر. یکسان. هموار. (ناظم الاطباء) مطابق. (آنندراج). یک اندازه. به اندازه:
همی گفت هر کو توانگر بود
تهی دست با او برابر بود
جهان راست باید که باشدبچیز
فزونی توانگر حرامست نیز.
فردوسی.
و هر پهلویی از آن (در مستطیل) پهلویی را راست باشد که برابر اوست و مخالف آن را که بدو پیوندد. (التفهیم). محیط او گرد بر گرد به سیصد و شصت بخش راست ببخشند. (التفهیم). و آن دو زاویه کزین سوی و زانسوی خطاند مر یکدیگر را راست باشند هریکی را قائمه خوانند. (التفهیم).
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست.
فرخی.
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست باشد او چو ترازو.
لبیبی.
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب بچشم کور یکسان.
(ویس و رامین).
و باید که به وسیب بهم راست بکوبند و با انیسون بیامیزند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
همه کس بیک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست.
(گرشاسب نامه ص 26).
بگیرند مرّ و زعفران... وجگر گرگ خشک کرده و سرون بز بریان کرده، سرون راست اجزاء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون آفتاب بحمل آید شب وروز راست شود. (ابوالفتوح).
بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست.
نظامی.
|| (ق) درست. کامل. (ناظم الاطباء). بعینه. کاملاً. عین چیزی بودن چنانکه گویند این چیز راست چنان چیز است یعنی عین آن چیز است. (از شرفنامه ٔ منیری):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی کُه ِ بیستون است راست.
دقیقی.
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم.
کسائی.
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی.
کسائی.
تا آنگاه که فلک التدویر راست سوی مشرق باشد... و آنگاه تنه ٔ ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم). و چون ستاره راست بر انقلاب نباشد میل او را نظم براین وجه نبود. (التفهیم).
به نهاد و خو و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
فرخی.
با سرمه دان زرین ماند خجسته راست
کرده بجای سرمه بدان سرمه دان عبیر.
منوچهری.
فاخته راست بکردار یکی لعب گراست
درفکنده بگلو حلقه ٔ مشکین رسنا.
منوچهری.
همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شودغافر شود.
منوچهری.
زال را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا موی او راست بزرکشیده مانستی. (تاریخ سیستان). و فحوایله البیضا را ایزد تعالی بزنی بوی داد که راست بحوا مانست. (تاریخ سیستان).
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم.
ناصرخسرو.
به چمن ورد و سرو ماند راست
برخ و قد لعبتان طراز.
مسعودسعد.
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر وبه بر.
مسعودسعد.
عاشقی برخود و برشهوت خود راست چوخرس
نفس گویای تو در حکمت از آن است اخرس.
سنائی.
و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند. (کلیله و دمنه).
مجلس او همچو بستان سلیمان است راست
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری.
سوزنی.
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زو زده بر شوره زار لاله چو بر کشتمند.
سوزنی.
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهان است.
انوری.
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوتر فام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
خاقانی.
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر.
نظامی.
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی.
سعدی (خواتیم).
سرو آزاد ببالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری.
سعدی.
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست چون عارض گلگون عرق کرده ٔ یار.
سعدی.
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست.
شبستری.
ماهی که قدش بسرو می ماند راست
آیینه بدست روی خود می آراست.
حافظ.
|| تمام. درست. تخت.صحیح. بدون نقص. بدون کمی. کامل:
می زعفرانی که چون خوردیش
سوی دل رود راست چون زعفران.
منوچهری.
جهان پهلوان را ز هر سو که خواست
همی داشت زینگونه سه سال راست.
اسدی.
خلافت مأمون 25 سال و 5 ماه و دو روز بود... و اندر تاریخ جریر طبری 25 سال و 5 ماه راست. (مجمل التواریخ و القصص). مدت خلافت معتضد ده سال و هشت ماه و سه روز بود و در تاریخ جریر راست ده سال گوید. (مجمل التواریخ والقصص). خلافت رشید بیست و سه سال و دو ماه و هفت روز بود، بدیگر روایت روزهاسیزده، و در تاریخ جریر بیست و سه سال راست. (مجمل التواریخ والقصص). || (ص) منظم. مرتب. باترتیب:
همواره روان تو ازو باشد خشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم.
فرخی.
|| متناسب، برازنده. درخور:
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهروالای تو.
حافظ.
|| عادل. (ناظم الاطباء). صدیق. پاک. درستکار. مقابل خطاکار:
چو گشتاسب می خورد و برپای خواست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
بشاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
فردوسی.
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست.
(گرشاسبنامه ص 54).
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست.
(گرشاسبنامه ص 24).
راست باش و خدای را بشناس
که جز این نیست دین بی تغییر.
ناصرخسرو.
سایه ٔ ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم.
سنائی.
|| (ق) همین که. (ناظم الاطباء). درست:
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.
منوچهری.
سپاهی داشتی آراسته و ساخته وایشان را همه جامه ٔ سیاه پوشانیده راست که جنگ سخت گشتی بفرمودی تا ایشان پیش سپاه آمدندی. (نوروزنامه). || (ص) صریح:
روشن وراست راست گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب.
مسعودسعد.
|| متداول. روا:
مر او را [شیرین را] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
- پرده ٔ راست، نام مقامی از سرود از دوازده مقام موسیقی. (آنندراج):
پرده ٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ٔ یاوه زند قمری بر نارونا.
منوچهری.
- راست بودن دل یا به دل راست بودن، یکدل بودن. دورو نبودن. دل یکی داشتن: همیشه مسلمانان بنی خزاعه و کافران ایشان را دل با پیغمبر خدا راست بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
راست آن است که جز با تو بدل راست نیم
جز بدان راه که رای دل تو خواست نیم.
سوزنی.
ندانم راست تر زین دل که با ماست
برآید کام دل چون دل بود راست.
(ویس و رامین).
- راه راست یا ره راست، راه درست. طریق حق. طریق صواب. مقابل راه کژ و خطا و ناصواب:
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری بافدم.
رودکی.
از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی). و دیگر گفت ایمان بیاور براه راست و دعوی باطل مکن. (قصص الانبیاء ص 9). و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده. (کلیله و دمنه).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شداز ره راست.
سعدی.
- || پرده ای و نوایی از موسیقی:
گر سخن گوید [چنگ] باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست.
منوچهری.
نوا را پرده ٔ عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست.
نظامی.
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فروخواند این غزل رادر ره راست.
نظامی.
- سماع راست، سماع بحقیقت و سماع درست واقعی:
بر سماع راست هرتن چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست.
(مثنوی).
رجوع به سماع شود.
- صبح راست، وقتی است بعد از طلوع تاچاشت. (آنندراج). صبح صادق. مقابل صبح کاذب:
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب.
خاقانی.


گفتن

گفتن. [گ ُ ت َ] (مص) (از: گف (= گو) + تن، پسوند مصدری) پهلوی، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن، گیلکی بوتن، بوگوتن، بوگوفتن. سخن راندن. تکلم. صحبت کردن. بیان کردن. حرف زدن. تقریر کردن.بنظم درآوردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). قول.قیل. قوله. مقال. مقاله. (منتهی الارب):
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ.
رودکی.
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [زره های داده ٔ به قوم را] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس.
فردوسی.
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست.
فردوسی.
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
بغلگاه میدوخت [مادر عبداﷲ زبیر] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش.
مسعودسعد (دیوان ص 873).
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
خاقانی.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی.
نظامی.
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل.
|| معتقد بودن:
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی.
حافظ.
|| به نظم آوردن. سرودن:
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
بوالجوهر.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
زوزنی... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل.
حافظ.
|| آواز خواندن: و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن. (آنندراج) (غیاث): امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| نامیدن. خواندن: امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی... درآمد. (تاریخ بیهقی). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت: مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی). || پنداشتن. گمان بردن:
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم.
شهید بلخی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.
آغاجی.
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی.
کسایی.
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسایی.
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عماره ٔ مروزی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره ٔ مروزی.
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشاره.
وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت.
فردوسی.
بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی.
فردوسی.
تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
فردوسی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.
فرخی.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدی.
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
(ویس و رامین).
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است. (تاریخ بیهقی). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.
نظامی.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی.
نظامی.
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت.
سعدی.
به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت.
سعدی (بوستان).
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
|| گذاشتن. هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است: به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش.
حافظ.
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش.
حافظ.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.
حافظ.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
- احمدا گفتن، شعر سخیف و بی معنی گفتن. رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن، حکایت اذان. رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن، مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی. رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن، اندیشیدن:
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.
مولوی.
رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن، با خود سخن گفتن. خود را مخاطب ساختن. با خود حرف زدن:
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن، بیان کردن. شرح دادن. داستان کردن:
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.
نظامی.
بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت.
نظامی.
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت.
سعدی (بوستان).
شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.
سعدی (هزلیات).
- بدرود گفتن، خداحافظی کردن. ترک گفتن. جدا شدن.
- بد گفتن، زشتی کسی را بیان کردن. سخنان زشت در حق اوگفتن:
نکو باش تا بد نگوید کست.
(بوستان).
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی (گلستان).
- برگفتن، بیان کردن. بازگفتن. شرح دادن:
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام.
فردوسی.
سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت.
نظامی.
چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.
نظامی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی (هزلیات).
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست.
سعدی (بدایع).
- بسیار گفتن، پرگفتن. پرحرفی کردن:
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- به دل گفتن، در دل گذراندن. با خود اندیشیدن:
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست.
فردوسی.
- بیهوده گفتن، سخن بی معنی گفتن. گفتار بی اساس راندن.
- پرت گفتن، پرت و پلا گفتن. سخن ناروا گفتن. رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن، سخنان بی معنی گفتن. هذیان گفتن. رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن، بسیار گفتن. سخن بسیار گفتن. رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن، رها کردن. واگذاشتن: به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی. (گلستان).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
حافظ.
- تسلیت گفتن، دلداری دادن. با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن.
- تعزیت گفتن، سرسلامتی دادن. آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن.
- تملق گفتن، چاپلوسی کردن.
- تند گفتن، سخنان سخت بر زبان راندن.
- تهنیت گفتن، مبارک باد گفتن.
- ثنا گفتن، دعا گفتن. ستودن. ستایش کردن:
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
- چرند گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت گفتن. رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن، داستان گفتن. قصه گفتن. داستانی را بیان کردن.
- خبردار گفتن، (اصطلاح نظامی) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن، ناراست گفتن.
- دری وری گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت و پلا گفتن.
- راست گفتن، مقابل دروغ گفتن.
- زور گفتن، باطل گفتن در تداول عامه، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن:
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو.
- ژاژ گفتن، باطل گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- سخن گفتن، حرف زدن. صحبت کردن:
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
فردوسی.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- سربسته گفتن، سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن.
- سقط گفتن، دشنام گفتن:
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
- شاباش گفتن، شادباش گفتن.
- طلاق گفتن، طلاق دادن. زن را از قید زنی رها کردن.
- || در تداول عامه، ترک چیزی گفتن. چیزی را رها کردن:
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.
خیام.
- علم گفتن، درس دادن. درس آموزاندن:
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.
فرخی.
چون آفتاب برآمد سپس نگریست، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن، گفتن. بیان داشتن:
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت.
نظامی.
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
نظامی.
به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی.
فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.
سعدی (بوستان).
فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی.
سعدی (بوستان).
- کشکی گفتن، در تداول عامه، بدون دقت و سنجش گفتن. ناسنجیده چیزی را بیان کردن.
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج.
- گل گفتن، در تداول عامه، نیکو گفتن. نغز گفتن.
- لا گفتن، نه گفتن. پاسخ منفی دادن.
- لن ترانی گفتن، مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن. سخنان درشت به کسی گفتن.
- متلک گفتن،بیهوده و درشت گفتن به کسی.
- مجلس گفتن، موعظت کردن. وعظ کردن: شیخ ما مجلس میگفت. (اسرار التوحید).
- مدح گفتن، ستودن. ستایش کردن:
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست.
منجیک.
- مزید گفتن، زیادتی خواستن.
- مهمل گفتن، چرت و پرت گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- ناسزا گفتن، دشنام گفتن. بد گفتن.
- نرم گفتن، ملایم سخن راندن.
- نغز گفتن، سخنان برجسته راندن.
- نقل گفتن، حکایت کردن.
- نکو گفتن.
- نکویی گفتن.
- وداع گفتن، ترک گفتن. جدا شدن در مورد سفر و جز آن. بدرود گفتن.
- وعظ گفتن، مجلس گفتن.
- هرزه گفتن، بیهوده گفتن.
- هل مِن مزید گفتن، افزونی خواستن. مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن، بیهوده گفتن. هرزه گفتن.

فارسی به ترکی

راست گفتن‬

doğru söylemek

فرهنگ فارسی هوشیار

راست گفتن

(مصدر) حقیقت گفتن صدق، درست گقتن صحیح گفتن.


دروغ گفتن

(مصدر) سخن ناراست گفتن کذب گفتن مقابل راست گفتن.


راست

مستقیم، بی انحراف

حل جدول

فرهنگ عمید

راست

[مقابلِ کج] بی‌پیچ‌وخم، مستقیم: خط راست،
[مقابلِ دروغ] آنچه درست و برحق باشد،
دارای رفتار درست: آدم راست و درست،
(سیاسی) [مجاز] محافظه‌کار، راستگرا،
[مقابلِ چپ] ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق، و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد،
واقع در طرف راست: مغازه‌های سمت راست خیابان،
(اسم) (موسیقی) در ردیف‌های آوازی، گوشه‌ای در دستگاه راست‌پنجگاه،
(قید) [قدیمی] عیناً، درست، به‌عینه: ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر / راست چون عارض گلبوی عرق‌کردۀ یار (سعدی۲: ۶۴۶)،
[قدیمی] برابر، یکسان، یک‌اندازه،
[قدیمی] درست،
۱۱. [قدیمی] کامل،
۱۲. (قید) [قدیمی] بادقت: به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست / هزاران آدم اندر وی هویداست (شبستری: ۸۹)،
* راست آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن: مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درَد، دیده بدوز (سعدی۲: ۷۲۶)،
درست درآمدن، تحقق یافتن،
نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن،
به‌اندازه درآمدن، مطابق شدن،
به صلاح بودن، درست بودن،
* راست‌ آوردن: (مصدر متعدی) راست کردن، درست کردن، روبه‌راه کردن، سروسامان دادن،
* راست داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
راست دانستن، راست پنداشتن،
باور کردن سخن کسی،
راست کردن،
نظم‌وترتیب دادن، سروسامان دادن،
برابر ساختن،
* راست ساختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] راست کردن، از کجی در آوردن. آماده ساختن،
* راست شدن: (مصدر لازم)
راست گردیدن، راست گشتن،
برپاخاستن، ایستادن، برخاستن،
[مقابلِ کج شدن و خم شدن] از کجی درآمدن،
حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن،
درست درآمدن،
مرتب شدن،
[قدیمی] سازگار شدن، درست شدن، روبه‌راه شدن،
* راست شمردن: (مصدر متعدی) راست انگاشتن، راست پنداشتن، راست و درست دانستن، باور کردن،
* راست کردن: (مصدر متعدی)
[مقابلِ کج کردن و خم کردن] از کجی و پیچیدگی درآوردن،
برپاکردن، برپاداشتن،
درست کردن،
استوار ساختن،
[قدیمی] آماده کردن، مهیا ساختن، ترتیب دادن،
* راست گفتن: (مصدر لازم) [مقابلِ دروغ گفتن] سخن درست گفتن، حقیقت گفتن،
* راست‌وریس: [عامیانه] ترتیب کاری را دادن، عیب‌ونقص چیزی را برطرف ساختن، جور کردن، روبه‌راه ساختن،

فرهنگ معین

راست

پنجگاه (پَ) (اِمر.) یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی است و آن از لحاظ مقام با ماهور اختلافی ندارد. معمولاً راست پنجگاه را در تار در مایه «وفا» و در ویولن در مایه «سل » یا «لا» می نوازند.

فارسی به عربی

راست

بسیط، خشبی، صادق، صحیح، عمودیا، مباشره، مزلاج، مطلق، منتصب، وخز، یمین

فارسی به آلمانی

راست

Ausreißen, Bolzen (m), Durchgehen, Kammerverschluß (m), Bloß, Lauter, Schier, Direkt gerade, Echt, Genau wirklich wahr, Gerade, Pur, Rein, Richtig, Treu, Unverfälscht, Wahr, Wahrhaftig

معادل ابجد

راست گفتن

1211

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری