معنی دیگ پایه

فارسی به انگلیسی

تعبیر خواب

دیگ پایه

اگر دیگ پایه بخواب بیند، دلیل بر کدخدای سرا بود یا مردی قوی حال و دلیر است که ازکس نیندیشد. - جابر مغربی

دیگ پایه به خواب بر دو وجه است. اول: کدخدای خانه. دوم: کدبانوی خانه. اگر بیند دیگ دانی نو فرا گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل است که کدبانوئی به خانه آورد. اگر بیند که دیگدان بشکست، دلیل که کدبانوی خانه بمیرد. - محمد بن سیرین


دیگ

دیگ در خواب کدبانوی خانه است و خداوند خانه و هر نقصان که در دیگ بیند، تاویلش بر خداوند خانه است. اگر بیند که در دیگ گوشت و خوردنی بود، دلیل است که روزیِ پرداخته بی رنج بدو رسد. اگربیند دیگ بشکست، دلیل که خداوند خانه یا کدبانوی خانه هلاک شود. - محمد بن سیرین

دیدن دیگ به خواب بر پنج وجه است. اول: کدخدای خانه. دوم: کدبانوی خانه. سوم: رئیس شهر. چهارم: خادم. پنجم: موکل بر حوائج. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

دیگ پایه

دیگدان، اجاق،
سه‌پایۀ آهنی که دیگ را روی آن می‌گذارند،
(نجوم) یکی از صورت‌های فلکی شمالی، چنگ رومی، شلیاق،

حل جدول

لغت نامه دهخدا

پایه پایه

پایه پایه. [ی َ / ی ِ ی َ / ی ِ] (ق مرکب) پلّه پلّه. اندک اندک. تدریجاً:
چو خواهی کسی راهمی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
در تأنی گوید ای عجول خام
پایه پایه برتوان رفتن ببام.
مولوی.


دیگ

دیگ. (اِ) ظرفی که در آن چیزی پزند. (برهان). از مس سازند و در آن طعام پزند و در حمامها برای گرم کردن آب در خزینه نصب کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). ظرفی خواه مسین یا گلین یا سنگین که در آن چیزی پزند. (ناظم الاطباء). قازان. قازقان. قدر. مرجل. مطبخ.قطانه. جوناء. طنجیر. عجوز. هبر. (منتهی الارب). ابوالادهم. (السامی فی الاسامی). بیضاء. ام بیضاء. (یادداشت مؤلف). جهم، دیگ کلان. (منتهی الارب):
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بود او بکار اندرون.
فردوسی.
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برید آتش ازهیزم نیم سخت.
فردوسی.
بخورد و بینداخت دور استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان.
فردوسی.
بد گشتی از آن که با بدان آمیزی
با دیگ بمنشین که سیه برخیزی.
فرخی.
بجوش اندرون دیگ بهمنجنه
بگوش اندرون بهمن و قیصران.
منوچهری.
خون عدو را چو روی خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ تغار است.
ناصرخسرو.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند.
(نوروزنامه).
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی از برون سیهی است.
سنایی.
بخوش کردن دیگ هر ناکسی
بگشنیز دیگ آن دونان میدهد.
خاقانی.
نخورد دیگ گرم کرده کریم.
نظامی.
دیگ را گر باز ماند شب دهن
گربه را هم شرم باید داشتن.
مولوی.
سبلتت گنده کند بیفایده
جامه از دیگش سیه بیمائده.
مولوی.
بخار جوع کلبی از چهل گام
بمغز آمد همی آمد زدیگت.
کمال اسماعیل.
وگر دیگ معده بجوشد تمام
دیگ بی گوشت در عدم بهتر.
اوحدی.
تن نازنین را شود کار خام.
سعدی.
هرکه با دیگ نشیند بکند جامه سیاه.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
- امثال:
از دیگ چوبین کسی حلوا نخورده.
دیگ بدوتن اندر جوش نیاید.
دیگ بدیگ گوید رویت سیاه سه پایه گوید صل علی.
دیگ مر دیگ را گوید که روی تو سیاه است. (قرهالعین).
دیگ ملانصرالدین است.
دیگ سیه جامه سیاه میکند.
دیگی که برای من نجوشد سر سگ توش بجوشد.
دیگی که زائید سر زا هم میرود. (مردن هم دارد).
ما دیگ پلو خواهیم مشروطه نمیخواهیم.
هرچه در دیگ است به چمچه می آید.
هر دیگی را چمهچه ای.
- دیگ پرشدن، کنایه از طاقت برسیدن. کاسه ٔ صبر لبریز شدن: و دست از شراب بکشید [غازی] و چون نومیدی می آمد و میشد و در خلوت که با کسی سخن میراند ناامیدی مینمود و میگریست و یکی ده میکردند و دروغهای بسیار میگفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
- دیگ چه کنم بارگذاشتن، کنایه از تردد و بلاتکلیف و بیکار بودن.
- دیگ خشم به جوش آمدن، سخت خشمگین شدن:
ملک را چو گفت وی آمد بگوش
دگر دیگ خشمش نیامد بجوش.
سعدی.
- دیگ ریسه، دیگ حلیم پزی. دیگ هریسه پزی:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.
لبیبی.
- دیگ سنگی، یا سنگین، آوندی که از سنگ سازند و در آن آبگوشت پزند. هرکاره، برمه، مرجل صیداء، صیدان، دیگهای سنگین. (منتهی الارب):
دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا.
خاقانی.
- دیگ شراکت بجوش آمدن، سخت همکاری کردن:
دو کس نیز در یک عمل ضایعند
که دیگ شراکت نیاید بجوش.
(اخلاق محسنی).
- دیگ طمع بجوش آمدن، سخت به طمع افتادن.
- دیگ هوس بجوش آمدن، دیگ هوس پختن، هوسناک شدن. رجوع به دیگ پختن شود.
- هفت خانه به یک دیگ محتاج شدن، کنایه از فقری عام. (یادداشت لغتنامه).
|| خوردنی پخته. طعام پخته و از این معنی است دیگ پختن. (یادداشت مرحوم دهخدا): و اول کسی او بود که انواع دیگها و خوردنیها فرمود گوناگون. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 39). || چینه دان مرغان. (ناظم الاطباء). || قسمی درشکه. (یادداشت مؤلف). || توپ بزرگ که بدان گلوله بر قلعه اندازند. (از برهان) (از جهانگیری). توپ بزرگ. (انجمن آرا). توپ بزرگ که در قدیم الزمان در قلاع وحصارها برای حفظ داشته و میگذاشته اند و با داروهای آتشین انباشته بجانب خصم می افکندند، بعضی درازتر چنانکه هست و بعضی کوتاهتر بترکیبی که امروزه خمپاره خوانند و به پاره خم ماند که زبر او شکسته و زیر او قدری باقی است و گلوله ٔ آن را سنگ و غیره میکرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). توپ بزرگ که بدان گلوله بر قلعه اندازند. (ناظم الاطباء). || در دو بیت ذیل از اسدی دیگ رخشنده یا دیگ منجر معنی نوعی چرخ یا منجنیق یا آلتی مقعر از آلات جنگ برای سنگ یا مواد مذاب انداختن بسوی دشمن می دهد:
یکی دیگ منجر در آن قلعه بود
که تیرش بد از سنگ صدمن فزود.
اسدی.
بهر گوشه عرّاده برساختند
همه دیگ رخشنده انداختند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 411).

دیگ. (اِ، ق) دی. روز گذشته. (برهان) (جهانگیری) دیروز چنانکه پارسیان دیگروز گویند. (انجمن آرا). دی و دیروز و روز پیش از امروز. (ناظم الاطباء).


دیگ بر دیگ

دیگ بر دیگ. [ب َ] (اِ مرکب) دیک بر دیک، دوایی سمی مرکب از زرنیخ و جیوه و زنگار و آهک که در قدیم برای معالجه ٔ بعضی جراحتها بکار میرفت. مرگ موش ساخته. مرگ موش ساخته را گویند و آن را از زرنیخ مصعد سازند و از جمله سمیات است. (آنندراج) (برهان). سم الفار عملی. (بحر الجواهر) (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه): گوشت فزونی و باسور را ببرند و بردارند، چنانکه باسور مقعد را با داروها تیز برنهند چون دیگ بر دیگ و اقراص فیلدفیون تا وی را بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی یادداشت به خط مؤلف). رجوع به دیک بر دیک شود. || فارسی قدر علی قدر (دیگی بر دیگ دیگر) گمان میکنم معنی دیگر آن ظروف مرتبطه باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).


پایه

پایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.اُرچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.
سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.
مولوی.
چون نهد بر پایه ٔ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده:
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.
فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه ٔ کژ کژ افتدش سایه.
سنائی.
فکر پایه ٔ عقل است. (جامعالتمثیل). || مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی). || قائمه. پای ِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه ٔ تخت، پایه ٔ صندلی، پایه ٔ میز، پایه ٔ خوان (طبق)، سه پایه، چهارپایه:
همه پایه ٔ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.
فردوسی.
همه پایه ٔ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.
فردوسی.
هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه ٔ نامور تخت اوست.
فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه ٔ تخت زرین نشاند.
فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.
فردوسی.
سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایه ٔ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایه ٔ زور و بخت تو باد.
فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.
فردوسی.
ز پیلان و از پایه ٔ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.
فردوسی.
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایه ٔ تخت عاج منست.
فردوسی.
چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست
دست کوته، چو پایه ٔ خوانم.
روحی ولوالجی.
|| اَصل. ریشه: پایه ٔ دندان، ریشه ٔ دندان. || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اَصله: پایه ٔ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است. || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند. || جا:
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست.
سنائی.
|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان):
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری).
(در هجاء یکی از بزرگان گیلان).
|| پایاب:
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه.
فرالاوی.
|| پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایه ٔ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایه ٔ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی). || تنه ٔ درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز. || ساق گندم و جو و جز آن. || مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره. || اِشل و رتبه ٔ اداری. || زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض.
مولوی.
و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است. || ناسَره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سَرَه:
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم.
ناصرخسرو.
|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان):
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایه ٔ باران.
حکیم آذری (از جهانگیری).
لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست. || اَرج. ارز. قدر. مرتبت. رُتبَت. رُتبَه. مرتَبَه. اندازه. دَرَجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زُلفی. مکانت. منزلت. مقدار. مَحل ّ:
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.
دقیقی.
بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای.
فردوسی.
کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی مایه ٔ او نداشت
بجز پیلتن پایه ٔ او نداشت.
فردوسی.
کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.
فردوسی.
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.
فردوسی.
کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.
فردوسی.
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش.
فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.
فردوسی.
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.
فردوسی.
تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری.
فردوسی.
ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است.
فردوسی.
همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم.
ناصرخسرو.
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایه ٔ حیوان.
ناصرخسرو.
بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایه ٔ وی. (تاریخ بیهقی).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون.
اسدی.
یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.
اسدی.
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی.
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه.
مسعودسعد.
برآئیم بر پایه ٔ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچ کس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه).
بر پایه ٔ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده.
انوری.
کس رااز افاضل جهان پایه و مایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست.
سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.
سعدی.
هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).
سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان.
امیرخسرو.
نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست.
اوحدی.
حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری.
حافظ.
بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.
قاآنی.
|| دَرَکَه، مقابل درجه:
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایه ٔ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین.
فرخی.
شیر پرزور نه از پایه ٔ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.
سنائی.
ترکیب ها:
بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.

پایه. [ی ِ] (اِخ) آلفونس. وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون. مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق.

فرهنگ فارسی هوشیار

پایه

پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه

گویش مازندرانی

پایه

پایه چوب عمودی پرچین

فرهنگ معین

پایه

شالوده، اساس، رتبه، درجه، ستون چهارگوش و بلند، میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد، جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه). [خوانش: (یِ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

دیگ پایه

52

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری