معنی دیگرسان

حل جدول

دیگرسان

گوناگون، مباین، متباین، متمایز، مختلف، مغایر، ناهمگون، ناهم آهنگ، متفاوت

مترادف و متضاد زبان فارسی

متفاوت

دیگرسان، گوناگون، مباین، متباین، متمایز، مختلف، مغایر، ناهمگون،
(متضاد) متشابه، ناهم‌آهنگ

فرهنگ عمید

سان

رسم، عادت،
[قدیمی] طرز، روش،
مثل، طور: به‌سان، برسان، چه‌سان، یک‌سان، دیگرسان، بدان‌سان، ازاین‌سان، جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی: ۵۰۵)، نه همه‌سال کار هموار است / نه به‌هر وقت حال یک‌سان است (مسعودسعد: ۷۱). δ بیشتر به‌صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن)، بدین (به این)، زین (از این) استعمال می‌شود،
مثل، مانند، نظیر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آب‌سان، آینه‌سان، پیل‌سان، دیوسان، ذره‌سان، شیشه‌سان، قندیل‌سان، آب‌صفت هر‌چه شنیدی بشوی / آینه‌سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱: ۸۸)،
[مقابلِ رژه] (نظامی) بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده‌اند،
* سان دیدن: (مصدر لازم) (نظامی) بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده) از سربازانی که به صف ایستاده باشند،

لغت نامه دهخدا

دگرگون شدن

دگرگون شدن. [دِ گ َ گو ش ُ دَ] (مص مرکب) دیگرگون شدن. تغییر کردن.تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). عوض شدن. با وضعی دیگر شدن. با احوالی دیگر شدن. تغییر احوال دادن. تغییر ماهیت دادن. تغییر کیفیت دادن. به وضعی غیر وضع سابق درآمدن. و رجوع به دگرگون شود:
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ.
فرخی.
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان.
فرخی.
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
هیچ دگرگون نشدجهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد.
ناصرخسرو.
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده دل تو دگرگونی.
ناصرخسرو.
تو شده ای دیگر این زمانه همانست
کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون.
ناصرخسرو.
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود.
نظامی.
محالست اگرسفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود.
سعدی.
|| منقلب شدن. بهم خوردن:
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ ازسرش هر دو بیرون شود.
سعدی.


بریان شدن

بریان شدن. [ب ِرْ ش ُ دَ] (مص مرکب) برشته شدن. کباب شدن. اِنشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نُضج. (از دهار):
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده، کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویه. و رجوع به بریان شود.
|| به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن:
به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم.
فردوسی.
- جان و تن به مهر کسی بریان شدن، در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی:
مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن.
ناصرخسرو.
- دل بریان شدن بر کسی، در سوز و گداز شدن:
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود.
فردوسی.
- روان بریان شدن، سخت غمگین و در سوز و گداز شدن:
همانا که آن خاک گریان شود
روانش بدین سوک بریان شود.
فردوسی.
- سینه بریان شدن، سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن:
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
فردوسی.


حرف تشبیه

حرف تشبیه. [ح َ ف ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حرف شکل. حرف شبه. حرف شکل و شبه. شمس قیس در عنوان حرف شکل و شبه گوید: سین و الف و راء است که در اواخراسماء معنی تشکل و تشبه دهد به چیزی، چنانکه شرمسارو نگونسار و گرز گاوسار و بمعنی موضع نیز باشد چنانکه کوهسار و رخسار و شاخسار. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 167). رجوع به «سار» در همین لغت نامه شود. ونیز در عنوان حرف شکل و هیأت گوید: دال و یا و سین است که در اواخر بعضی اسامی معنی شکل و شبه دهد، چنانکه مردم دیس و خایه دیس و ترنج دیس. فرخی گفته است:
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن آن روان.
و فرخار بت خانه باشد و تندیس تمثال باشد. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 170). رجوع به دیس در همین لغت نامه شود. و نیز همو در کلمه ٔ حرف شکل وهیأت گوید: کلمه ٔ «آسا» است که در اواخر اسامی معنی شکل و شبه دهد، چنانکه مردم آسا و پادشاه آسا، و خراسانیان گویند فلان مردی بآسا است یعنی با وقار و رواست. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 145). رجوع به آساشود. و در عنوان حرف مشابهت گوید: واو و شین است که در اواخر اسامی فایده ٔ مشابهت دهد چنانکه ماه وش و حوروش و پادشاه وش. (المعجم ص 170). رجوع به «وش » شود. و نیز گوید: حرف مشابهت، و آن سین و الف و نون است که در اواخر اسماء فایده ٔ مشابهت دهد، چنانکه مردم سان و دیگرسان و هم بدین معنی دیگرگون و گندم گون. (المعجم ص 177). و رجوع به «سان » و «گون » شود.


دیگر

دیگر. [گ َ] (ص، اِ) صفت مبهم شخص یا شیئی که قبلاً بیان کرده اند. مخفف آن دگر است که بیان میکند شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند. این کلمه هنگامی که صفت باشد گاه مانند دیگر صفتها موصوف آن حذف و «دیگر» جانشین آن میشود و علامت جمع موصوف بدان می پیوندد:اشخاص دیگر. دیگران. امور دیگر. دیگرها. (یادداشت مرحوم دهخدا):
آتش هجرانت را هیزم منم
وآتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی (از صحاح الفرس).
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
چه دانی از بلاغتها چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش نداده ست آن و صد چندان و دیگرها.
منوچهری.
شربتی از این [آب انگورمخمر] بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دیگر خواهی گفت، بلی. (نوروزنامه).
ذونواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست سپاه فرست تا بیاورند. (مجمل التواریخ و القصص). چنین خواندم در سیرالملوک و کتاب الانساب و دیگرها. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن سنگ همی بالید و بزرگ همی شد تا همه روی زمین پر گشت و دیگرها ناچیز گشت. (مجمل التواریخ و القصص). قباد او را بفرستاد بدفع آفات شهرها را طلسم ساختن مار را طلسم کرد... آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زمین است. (مجمل التواریخ و القصص).
تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.
نظامی.
دیگران را عید اگر فرداست مارا این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست.
سعدی.
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند.
سعدی.
گر دیگران بعیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه ٔ سرور.
حافظ.
- دیگر انگشت، انگشت دیگر، انگشتی که میان انگشت کوچک و انگشت میانگین است. سبابه. مسبحه. (یادداشت مؤلف): [و شاخ دوم باسلیق اندر دست] بر پشت دست میان انگشت میانی و انگشت دیگر که پهلوی انگشت کوچک است پدید آید و سیم [شاخ سیم] میان انگشت کوچک و انگشت دیگر پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دیگر روز، فردا. روز دیگر. روز بعد. روز بعد از امروز. غد. فرداروز. (ناظم الاطباء):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهادو برگسترد بوب.
رودکی.
و ابولهب بیمار بود چون این خبر [خبرشکست بدر] بشنید سیاه گشت و بیاماسید و دیگر روز بمرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس احمدبن قدام را بسیستان آوردند دیگر روز. (تاریخ سیستان).دیگر روز چاشتگاه را حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان] گفتند... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی). امیر دیگر روز برنشست و بصحرا آمد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی). با علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح را خواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزاین... سلامت بخوارزم بار کرد. (تاریخ بیهقی). و در خوارزم همچنین بود چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی). ابلیس گفت بامداد جامه های نیکو بپوشید و بصحرا بیرون آیید تا خدا ببیند، دیگرروز ابلیس بصحرا بیرون رفت. (قصص الانبیاء ص 131). چون دیگر روز شد ایشان را از زندان بیرون آوردند. (قصص الانبیاء ص 76). رگ باسلیق باید زدن و خون بتفاریق بیرون کردن. چنانکه دیگر روز [یعنی فردا] و سه دیگر روز [یعنی پس فردا] رگ میگشایند و خون بیرون میکنند تا قوت بر جای ماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).... بشراب و روغن زیت تر کنند و برنهند و بربندند تا دیگر روز و اگر دیگر روز آفتی ظاهر نشود استخوان را علاج کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). کسی را دیدم که از بهر درداندامها دارو خورده بود و مقصود تمام حاصل شده بود دیگر روز یک مجلس سرخی اجابت کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سرش گردان شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. (نوروزنامه). دیگر روز ببغداد آمد و غارت و خرابی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پس دیگر روز همچنین کرد. (تاریخ طبرستان).
- || دیروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). روز قبل از روزی که در آنند. دی: او را [یکی از اصحاب کهف را پس از بیداری] سوی ملک بردند و حال پرسیدند گفت دیگر روز از شهر بگریختیم از دقیانوس و بغاری اندر نهان شدیم امروز آمدم تا یاران را طعام برم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دیگرسال، سال آینده. عام قابل. سال دیگر. سال بعد. عال مقبل. (یادداشت مؤلف): دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمان بود. (تاریخ بیهقی).
- سال دیگر، سال قابل. سال که آید:
سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی.
- || زمان مستقبل و آینده. (ناظم الاطباء). آینده. (یادداشت مؤلف).
- دیگرسان، بسان دیگر. بشکل دیگر. با قیافه و حالت دیگر:
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ.
فرخی.
- دیگر سرای، سرای دیگر. کنایه از عالم آخرت:
مگر آنکه گفتند خاکست جای
ندانم چگونه ست دیگر سرای.
فردوسی.
اگر چشم داری به دیگر سرای
بنزدنبی و وصی گیر جای.
فردوسی.
- دیگر شب، شب دیگر. شب بعد. (یادداشت مؤلف): و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی).
- دیگر کس، دگر کس. کس دیگر. دیگری. غیر. جز من. جزما. غیر از من. غیر از ما:
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن بدیگر کسی.
فردوسی.
زیان کسان سود دیگر کس است.
اسدی.
- کس دیگر،دیگری: و جز این سه، کس دیگر نیارستی نشستن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- نماز دیگر، نماز عصر: میان دو نماز پیشین و دیگر به خانها بازشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). رجوع به نماز دیگر شود.
- || نماز و خضوع دیگر. نمازی بجز نماز مذهبی. در حکم نماز فرموده ٔ خدای:
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگر است
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز.
منوچهری.
- یک بدیگر، بهم:
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک بدیگر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 150).
- یک ز دیگر،از یکدیگر جدا:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
|| علیحده. جدا. جداگانه. مستقل. جز آن. دیگری. غیر از آن. آخر. اخری. (یادداشت مؤلف). جز از. غیر از قبلی. غیر از اول:
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هرپنج خوبند و با آفرین.
فردوسی.
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی رای و آئین دیگر نهاد.
فردوسی.
سبک رخنه ٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند.
فردوسی.
ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود. (حدود العالم).و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه جای ببرند و جایی دیگر نباشد. (حدود العالم). فوری، نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند... و زفان [زبان] ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم).
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروان دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
گفت من در مدت نزدیک دو پاره قلعه... بستدم چرا آنجا نتوانم شد. علی شرزیل گفت خداوند قلعه ها مرده بودند تو کودکان را یافتی بحرمت باز گرد کار اصفهبد و شهریاره کوه دیگر است. (تاریخ سیستان).
واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهان را بکار آید وهم دیگران را. (تاریخ بیهقی). باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی). چون سالها سپری شد بیست دست قبای دیگر راست کرده بجامه خانه داد. (تاریخ بیهقی). تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه سخت واهی و سست. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم. (تاریخ بیهقی). چون از خطب فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر. (تاریخ بیهقی). هرکس که خویشتن نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست. (تاریخ بیهقی). و شعیب آن عصا را دست بمالید و گفت این را ببر و دیگری بیاور. (قصص الانبیاء ص 93). گفتند ما چندان لشکرها که آن را شکسته ایم که آن را مپرس اگر دیگر بیاید او را هزیمت کنیم. (قصص الانبیاء ص 178). همچنانکه طبع هر فصلی از فصلهای سال دیگر است تدبیر نگاه داشتن تندرستی اندر هر فصلی دیگر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه ٔ با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده یعنی هرگاه که هرچهار مایه از دیگرجدا باشد، فعل و طبع و جایگاه هر یک دیگر باشد. و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کننده بوند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون اسفندیار کشته شد وشتاسف پادشاهی بفرزند او داد بهمن و از صلب خویش دیگر پسر داشت اما از سوز دل بکشتن اسفندیار پادشاهی ببهمن داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 15). از آنچ هیچ لشکر آنجا مقام نتواند کردن الا سه ماه ربیع دیگر بزمستان از بارندگی و بی علفی نتواند بودن و بتابستان از گرما. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141). و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه). این اسم خاص آل سامان را بود و هیچکس را دیگر از ملوک جهان ننوشتندی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند.
سعدی.
|| (ق) بعلاوه. علاوه برین. زیاده. نیز. هم. (یادداشت مؤلف). علی و جعفر و حسن، دیگر حسین. (یادداشت مؤلف):
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک.
سپهدار با موبدان و ردان
چنین گفت دیگر که ای بخردان.
فردوسی.
خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده چنانکه در این تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید. (تاریخ بیهقی). || دیگر وقت. (آنندراج). از این پس. پس از آن. زین سپس. بعد از این. بار دیگر. کرت دیگر. (یادداشت مؤلف). من بعد و گاهی بمعنی من قبل نیز آید. (آنندراج): یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کن واستغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74). و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام.
سعدی.
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم.
حافظ.
|| پس از این مقدمات. (از یادداشت مؤلف): دیگر حالا یقین کردم شما همان حسن خان معروف هستید. || (ص، اِ) بقیه. مابقی. (از یادداشت مؤلف):
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست.
فردوسی.
نبیره و پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند از آن هشت و دیگر گذشت.
فردوسی.
فرمان داد که همه کالای که محمدبن علی از آن مردمان برگرفته است بخداوندان باز دهند هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان). باحفص را با خویشتن ببرد و دیگر عیاران را. (تاریخ سیستان). مردی ده هزار از آن او اسیر گرفت دیگر بکوهها برشدند. (تاریخ سیستان). و بسیار مردم بکشت و دیگر گریزان گشتند. (تاریخ سیستان). گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی). احمد ارسلان را... بند کردند... تا... بوعلی وی را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد و دیگر خدمتکاران او را گفتند... که هرکسی پی شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر ورزی نکرد در یکباب.
سوزنی.
یکی را چون ببینی کشته ٔ دوست
بدیگر دوستانش ده بشارت.
سعدی.
سخن بیرون مگو از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیل است.
سعدی.
|| همانند. مانند. مثل. شبیه. نظیر. (یادداشت مؤلف). بدل. عوض: پس رسول فرستاد سوی وی که مرا دختری است که امروز تا شرق و غرب او را دیگر نیست. (تاریخ سیستان). || ثانی اثنین. در حکم و بمثابه ٔ:
گمانم که تو رستم دیگری
بمردی و گردی و فرمانبری.
فردوسی.
ای عدل و داد و مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار.
فرخی.
شاعر و مهتر دل است و زیرک و والا
رودکی دیگر است و نصربن احمد.
منوچهری.
|| دوم. ثانی. پس از اول:
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
یک نیمه جهان را بجوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی.
منوچهری.
نخستین قدح [شراب] بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که... (نوروزنامه). و از خاصیتهاء زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مرد را دلاور کند. (نوروزنامه).
- دیگرباره، دفعه ٔ دوم: و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). رجوع به باره شود. || (ق) کرت دوم. بار دوم. از نو. (یادداشت مؤلف). نیز. هم:
دریاب تو این یکدم فرصت که نه ای
آن تره که بدروند و دیگر روید.
خیام.
- دیگربار، دگرباره. دوباره. مجدداً. هم. باز. هنگام دیگر. دفعه ٔ دیگر. (ناظم الاطباء): مرد دیگر بار پیش لقمان آمد و هزار دینار دیگر بستد وهمان نیت در دل داشت. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر وفا نمی کند. (کلیله و دمنه).
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.
سعدی.
- || هنوز. تا آن زمان. قبلاً. (یادداشت مؤلف). پیش از این. قبل ذلک. (یادداشت مؤلف): جوان دیگر بار کشتی ندیده بود. (گلستان).
- دیگرباره، دیگربار، دوباره. مجدداً. پیش از این. قبل ذلک. قبلاً: طالوت دیگر باره لشکر بفرستاد تا عابدان را هلاک کردند. (قصص الانبیاء ص 149).
داند کزوی بمن همی چه رسد
دیگر باره ز عشق بی خبرا.
شهیدبن الحسین بلخی (از رادویانی).
|| گاهی افاده ٔ معنی مطلق تعدد کند و گاهی افاده ٔ معنی معدود هم کند. چنانکه سه دیگر بمعنی ثالث. (آنندراج). در اینصورت به تنهایی به کار نرود. (چون، گر. مند. ور که مثلاً بصورت آهنگر، دانشمند. هنرور مستعمل است). گاه بصورت پسوند در آخر اعداد دو و سه می آید وبجای عدد ترتیبی بکار میرود. دو دیگر (دوم) سه دیگر (سوم) چون عقب عددی درآید بجای دو زبر عربی باشد دراعداد دو دیگر، ثانیاً و سه دیگر، ثالثاً و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دُدیگر، به جای دو دیگر در رسم خط متقدمان بسیار آمده و در رسم خط پهلوی هم مرسوم بوده و درست است و گاه «ودیگر» در برخی از متنها تصحیف دُدیگر است،. (از حاشیه ٔ بلعمی ص 409 چ وزارت فرهنگ): یکی عصا، دُدیگر دست و سدیگر قحط. (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409).
- دودیگر، دوم. عدد ترتیبی نظیر سه دیگر «سدیگر». (التفهیم):
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از برگهی ساری کند املی
یکی مقصوره ٔ عتاب، دودیگر چامه ٔ دعبل
سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی.
منوچهری.
- سدیگر، رسم خط پهلوی است به جای سه دیگر به معنی سوم، سومین: یکی عصا، دُدیگردست، سدیگر قحط و چهارم طوفان. (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409 و حاشیه ٔ آن). اول غذا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد، سدیگر شجاع تا از مصاف بیرون نیاید. (سندبادنامه ص 62).
- سه دیگر، سدیگر، سوم:
دگر سوی گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای.
فردوسی.
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از جهان یادگار.
فردوسی.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیاید سه دیگر.
ناصرخسرو.
در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). یکی مقلی به ابن مقله بازخوانند دیگر مهلهلی که به ابن مهلهل بازخوانند سه دیگر مقفعی که به ابن مقفع بازخوانند. (نوروزنامه). رجوع به سدیگر شود. || عاقبت. سرانجام. آخرسر:
دیگر زشاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور.
حافظ.
|| (در تداول عامه) گاه در آخر جمله آید بمعنی سرانجام و عاقبت: بتو گفتم دیگر. (یادداشت مؤلف). || بیش: دیگر صبرم نماند، بیش صبرم نماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگر کسی چه خاک بر سر کند، یعنی بیش از این چه دست و پا زند. (آنندراج). || هیچ چیز. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی:
وگر بگذری نزد انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
فردوسی.
|| (ص) استثنایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیز استثنایی. چیز دیگر:
آفاق را گردیده ام، مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری.
؟
(یادداشت دهخدا).
|| نزدیک. (ناظم الاطباء). || (ق) هرگز. ابداً. هنوز. (یادداشت مرحوم دهخدا). هیچ بار. هیچ زمان. (ناظم الاطباء). هیچگاه. هرگز:
کج شد شه ترک افراسیاب
که دیگر چنو کس نبیند بخواب.
فردوسی.
به ایران پس از رستم نامدار
نبودی چوگودرز دیگر سوار.
فردوسی.
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست.
سعدی.
اگر فلان کار کنید دیگر روی رستگاری نخواهید دید. (یادداشت دهخدا). || و اما: دیگر اینکه گفتی...، و اما اینکه گفتی. (یادداشت دهخدا).


سان

سان. (اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیری) (صحاح الفرس). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. (اوبهی). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). سنگ فسان که بر آن کارد و شمشیر را تیزکنند. (غیاث). و فسان را نیز گفته اند و آن سنگی باشد که کارد و شمشیر و غیره بدان تیز کنند. (برهان). سوهان و سنگی که بدان خنجر و کارد و غیره تیز کنند و آن را فسان نیز خوانند. (الفاظ الادویه):
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی.
درگاه به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.
انوری.
بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش.
(از تاج المآثر).
رجوع به سامیز شود. || مخفف سوهان در اراک (سلطان آباد) سون (مکی نژاد) رک: سوهان. و رک: سوهن. و رک: ص له دیباچه مؤلف. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مطلق سوهان اعم از چوب ساوی و آهن و طلا و نقره ساوی. (برهان). سوهان. (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری):
گویی که باد توده ٔ سوهان آژده
گاهی زند بصیقل و گاهی زند بسان.
(از تاج المآثر).
|| طرز و روش. رسم و عادت. (برهان) (غیاث) (اوبهی). رسم و نهاد. (صحاح الفرس). رسم. (شرفنامه). هیئت. (دهار). حال. (صحاح الفرس). و این کلمه با ترکیبات بدان، بدین، بر، بر آن، بر این. به، دگر، دیگر، زین، سیرت، یک، یکی، آید:
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد برسان دار بوی.
رودکی.
سپاهی بدین سان بیاید ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین.
فردوسی.
بدان بد که گردون بگیرد بچنگ
بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ.
فردوسی.
بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان.
فرخی.
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان.
فرخی (دیوان ص 121).
تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
باخلل گشت همی حال من و حال حذر.
فرخی.
گوید که شما را بچه سان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجای بهشتم.
منوچهری.
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد همه دگر شودش سان.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ بدیگر نهاد و سان.
مسعودسعد.
نه همه سال کار هموار است
نه بهر وقت حال یکسان است.
مسعودسعد.
آینه ام من اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکویی نکوست سیرت و سانم.
ناصرخسرو.
بچشمت کرد بد چشمی همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت.
ناصرخسرو.
به پیشش بندگان را بندگانند
بگوید مدح او دانا ازینسان.
ناصرخسرو.
زاد المسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم ازینسان کم.
ناصرخسرو.
و حکیمان گفته اند جهان بمردم به سان است و مردم بحیوان. (قابوسنامه).
من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود
تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان.
رشیدی سمرقندی.
بنگر که عقاب از پی تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را.
سنایی.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر.
سوزنی.
هر روز کند بنیک نامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر.
سوزنی.
کسی بود که ورا خود از این نمد کله است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم.
سوزنی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زینسان.
ابوعلی سیمجور.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
برین سان سه هزار مرد مبارز جریده باخود برنشاند. (ابن البلخی). و برین سان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوده شدی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79). سام نریمان بیامد و کار به نیکوتر سان کرد. (مجمل التواریخ).
ندارد جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از بر هرنشیب.
اسدی.
از آن ترس کو از تو ترسان بود
دگر آنکه هزمان دگرسان بود.
اسدی.
دهنده ست لیکن نه بر رأی و سان
به کس چیز نَدْهَد جز آن کسان.
اسدی.
زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او.
نظامی.
بدو گفت کاهریمنی سان تست
اگر جانی آتش بود جان تست.
نظامی.
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده بینی.
نظامی.
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند.
نظامی.
گرمعتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست.
خاقانی.
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
خاقانی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان).
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود.
حافظ.
هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نان ارچه نی بود نشود چون فی فتات.
ابن یمین.
|| مثل و مانند. (شرفنامه) (غیاث) (برهان). نظیر. (برهان) (غیاث). شبه. (برهان) (جهانگیری). و همیشه با حرف اضافه ٔ «بر» «به » و «ز» آید:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
پس او درفشی بسان درخت.
فردوسی.
همی گشت در پیش گردان چنین
بسان یکی کوه بر پشت زین.
فردوسی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
زبان دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از این سان سوار.
اسدی.
و آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بسان گمان است روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.
ناصرخسرو.
حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.
سوزنی.
بسان و سیرت و آئین و مردمی کردن
همه جهان را دعویست مر ورابرهان.
سوزنی.
اگر این خم نبودی... زانوها از هم دور بودندی برسان زانوهاء بندیان و رفتن همچنان بودی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اسباب ریش گرده و مثانه و مجراها همه یک سان است...لیکن علامتهای هر یک دیگر سان است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آب صفت هرچه شنیدی بشوی
آینه سان آنچه بدیدی مگوی.
نظامی.
که باشد کسی تا بدوران او
کند دزدی سیرت و سان او.
نظامی.
چرخ به هر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست
گربه به هرحال هست عطسه ٔ شیر عرین.
خاقانی.
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نو پرداخته.
خاقانی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی (بوستان).
|| عرض لشکر را نیز گویند. (برهان). در اصطلاح نظام کنونی نیز سان گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و با دادن و دیدن آید: نسخه ٔ سان توپچیان را وزیر و مستوفی سرکار مزبور در خدمت حضرت اشرف، در حضور عالیجاه معظم الیه، بمعرض عرض میرسانند. (تذکره الملوک ص 14). و مواجب عمله ٔ بیوتات جمعی که در سان حاضر باشند از قرار توامیر که بخط وزیر بیوتات و مهر ناظرو رقم اعتمادالدوله رسیده باشد داده میشود. (تذکره الملوک ص 35). || سامان. سرانجام. (برهان) (غیاث) (رشیدی). سامان. (جهانگیری). || مطلق سلاح جنگ باشد خواه خود پوشند و خواه بر فیل و اسب پوشانند. (برهان) (جهانگیری). سلاح. (رشیدی). || پاره و حصه و بهره هم هست چه گاه گویند «سان سان کردند» مراد آن باشد که پاره پاره کردند. (برهان). پاره و حصه. (غیاث). پاره پاره. (رشیدی). پاره ای را گویند از چیزی چنانچه اگر کسی گوید که این گوشت سان سان کنند مراد آن باشد که پاره پاره سازند. (جهانگیری). رجوع به سان سان شود. || وانمودن خود را به خوبی. || اسباب. (برهان). این کلمه بصورت مخفف به عوض ستان آید و معنی جا و مکان دهد.
- بیمارسان، بیمارستان:
بسا شارسان گشت بیمارسان
بسا بوستان نیز شد خارسان.
فردوسی.
- خارسان، خارستان:
نگه کرد هر جا که بد خارسان
از او کرد خرم یکی شارسان.
فردوسی.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 130).
- شارسان، شهرستان:
دریغ است رنج اندرین شارسان
که داننده خواندش پیکارسان.
فردوسی.
همی گشت بر گرد آن شارسان
بدستی ندید اندر آن خارسان.
فردوسی.
- شورسان، شورستان:
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
- گورسان، گورستان:
ز گودرزیان روز ننگ و نبرد
چنین گورسانی پدیدار کرد.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شهرسانی کنم.
فردوسی.
- هندسان، هندوستان:
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان.
فرخی.
در امکنه ٔ زیر پسوند است:
برسان، بیمارسان، پیکارسان، خاسان، خراسان، خوسان، دیسان، قوسان، قهجاورسان، کاسان، کالخسان، سورسان، شارسان، شورسان و غیره.


دگر

دگر. [دِ گ َ] (ق) مخفف «دیگر» است که به معنی باز باشد. چون اضافه به چیزی کنند افاده ٔ غیریت و تکرار و تفنن و تعدد کند. (برهان) (آنندراج). لفظ دگر افاده ٔ معنی عطف و تکرار کند چنانچه گویند زید دمی بنشست و دگر برخاست و رفت، لیکن اکثر چنانست که صدور ماوقوع فعل قبل و بعد لفظ دگر منسوب به ذات واحد می باشد، و گاه این عطف و تکرار نظر به صدور فعل از ذات واحد یافته نمیشود، چنانکه بگوئی من یار را دعا کردم دگر او را دشنام داد. (از آنندراج). هم. باز. نیز. بار دیگر:
تو گفتی نشاید مگر داد را
دگر تخت شاهی و بنیاد را.
فردوسی.
پسر هست او را دگر هشت مرد
سواران جنگی یلان نبرد.
فردوسی.
دگر گفت کآن سبز پرده سرای
بزرگان ایران به پیشش بپای.
فردوسی.
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
فردوسی.
دگر آنکه دارد به یزدان سپاس
بود دانشی مرد یزدان شناس.
فردوسی.
میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.
فردوسی.
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
اسدی.
ندانم درین رای گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمْت نیز.
اسدی.
و اگر دگر باز این آواز شنوی بر جای بایست.
(تفسیر ابوالفتوح رازی).
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
سعدی.
|| پس. سپس. بعد. بعد از این. بعد از آن. بعداً. از این پس. از این ببعد. من بعد. دوباره. بار دیگر. بعد از این. از نو. بار دوم. کرت دوم. باز. آنگاه. در ثانی:
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
به رستم چنین گفت خسرو دگر
خنک زال زر کش تو باشی پسر.
فردوسی.
دگر گور بنهاد پیش تنش
که هر بار گوری بدی خوردنش.
فردوسی.
دگر گفت کز جور گردان سپهر
سیه گشت بخت مرا نیز چهر.
فردوسی.
شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی مکران و توران زمین.
فردوسی.
دگر سام رفت از پس شهریار
همانا نیاید بدین کارزار.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
کسی که در حرم عدل و رحمت توگریخت
دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
دلارامی که داری دل در اوبند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن.
سعدی.
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد.
سعدی.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی.
سعدی.
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
حافظ.
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
وز آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش.
حافظ.
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی.
حافظ.
|| (ص مبهم، ضمیر مبهم) دوم. بدنبال نخست. جز اول. جز قبلی. غیر اول. غیر از قبلی. جز از بقیه. جز از او، ومعمولاً در این معنی بدنبال «یک » یا «یکی » می آید:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
یکی از شما گر کنم من گزین
دگر گردد از من پراز درد و کین.
فردوسی.
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز.
فردوسی.
عمود دگر بیژن گیو سخت
بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت.
فردوسی.
چو شد روزگار تهمتن بسر
به پیش آورم داستانی دگر.
فردوسی.
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ.
فردوسی.
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست.
فرخی.
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر، علی ّ دگری.
فرخی.
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز به کسان دگرم.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام.
عنصری.
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی ودگر گوش به نائی.
منوچهری.
یک پایک او را ز بن اندر بگسسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
منوچهری.
زآن کوزه ٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری.
خیام.
نکوئی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری دهخداست.
سعدی.
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.
حافظ.
- امثال:
اینجا نشد جای دگر این خر نشد خر دگر. (امثال و حکم دهخدا).
|| با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول. غیر از. متفاوت با قبلی. چیزی جز از چیز اول. ممتاز از بقیه. چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی:
نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جم ّ و قباد.
فرخی.
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگری.
فرخی.
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
منوچهری.
ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است.
سعدی.
همه گویند سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر، نه همچون داود.
سعدی.
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
سعدی.
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری.
حافظ.
- امثال:
بربسته دگر باشد و بررسته دگر، فطری و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتری باشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست. اجنبی. غریب. بیگانه. غیر. سائر:
دگر هرکه بشنید گفتار او
پر از دردشان شد دل از کار او.
فردوسی.
بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودک به درگاه بر.
فردوسی.
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.
فردوسی.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندوگهر بود.
(ویس و رامین).
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی.
مولوی.
آدمی فضل بر دگر حیوان
به جوانمردی و ادب دارد.
سعدی.
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.
سعدی.
من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست.
حافظ.
- امثال:
جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چیز دیگر. شی ٔ دیگر:
وگر من نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر چیز پندارد اوی.
فردوسی.
وگر بگذری سوی انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
فردوسی.
- آن دگر، چیزی جز آنچه هست:
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت.
رودکی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
- حیات دگر، حیات دوم. زندگانی نو:
تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال
دلم امید ندانست و در وفای تو بست.
حافظ.
- دگر بار، دیگر بار. دگرباره. بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم: دگر بارش به تضرع و زاری بخواند. (گلستان سعدی).
اگر گنجی بدست آرم دگر بار
من و زین نوبت تنها نشستن.
سعدی.
هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظرکه دگربار بگذرد.
سعدی.
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم.
سعدی.
- || زمان دیگر. وقت دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر باره، دگربار. دیگر باره. بار دوم.کره ثانیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول.غیر از بار قبلی. از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین:
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی.
فردوسی.
سپهدار توران به گنگ آمده
دگر باره توران به چنگ آمده.
فردوسی.
سر بخت پستش برآمد به ماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
زنهار تا نگوئی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
منوچهری.
شاه دگر باره با داناآن به دیدار درخت شد. (نوروزنامه).
چرخ سنجاب گون دگرباره
پیریش را بدل کند به شباب.
سوزنی.
عشقت چو درآمد ز درم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگرباره دگر شد.
خاقانی.
بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد.
سعدی.
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل.
سعدی.
- || پیش از این. قبل ذلک: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. (گلستان سعدی). و رجوع به دیگر باره شود.
- || در وقت و در زمان دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر تا، تای دیگر. دوم:
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی.
- دگر روز، دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن. روز بعد از روزی که از آن سخن داشته اند:
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان.
فردوسی.
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ.
فردوسی.
بیامد دگر روز شبگیر شاه
سوی دشت نخجیر خود با سپاه.
فردوسی.
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.
فردوسی.
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت.
فردوسی.
دگر روز کشتن امیرابوجعفر، بوحفص محمدبن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان). سوی امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند. (تاریخ سیستان). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان).
همه شب درین فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت.
سعدی.
- || دیروز. (ناظم الاطباء).
- دگرره، بار دیگر. دوباره:
دگرره سر ازین اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
نظامی.
- دگر سال، سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است:
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
منوچهری.
- دگرسان، دیگرسان. بسان دیگر. به گونه ٔ دیگر:
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چه کنم.
خاقانی.
- دگرسان شدن، عوض شدن. به گونه ٔ دیگر شدن:
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
گر بپسندیش دگرسان شود
چشمه ٔ آن آب دوچندان شود.
نظامی.
- دگرسان گشتن، دگرسان شدن. دگرگون شدن:
مشیات خالق نگردددگوگون
قضیات سابق نگردد دگرسان.
عبدالوسع جبلی.
- دگر شب، شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند:
دگر شب نمایش کند پیشتر
ترا روشنائی دهد بیشتر.
فردوسی.
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه.
فردوسی.
- دگر کس، غیر. غیری. کس دیگر:
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی.
ناصرخسرو.
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی.
خاقانی.
- دگر نماز، نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
- دگری، دیگری. غیر. کسی جز اولی. آن یک. کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.
فرخی.
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری.
سعدی.
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است.
نظامی.
- || یکی. آن یک (در غیر شخص):
ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری.
ناصرخسرو.
- روز دگر، روز قبل. دی. دیروز:
هم بترتیب وساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی.
- || فردا:
هر کس که گلستانی خواهدبه مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
- سرای دگر، آخرت. آن جهان. مقابل این سرای:
این سرائیست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند.
سعدی.
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت.
سعدی.
- نماز دگر، نماز دیگر، صلاه عصر: نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- || هنگام عصر. عصر. وقت عصر:
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.
خاقانی.
پس ازنماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.
منوچهری.
و رجوع به نماز در ردیف خود شود.
- یک اندر دگر، بهمدیگر. یکی در دیگری. اولی با دومی:
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
- یک با دگر، با همدیگر. یکی با دومی:
به آواز گفتند یک بادگر
که شاهی بود زین سزاوارتر.
فردوسی.
- یکدگر، یکدیگر. با هم:
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی.
|| کلمه ای است که شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه. زیاده. جز این. جز آن. (از حاشیه ٔ برهان، ذیل دیگر). غیر از آن (این). جز از این (آن). سوای آن (این). ماسوای آن (این). ماعدای آن (این). منحصراً. انحصاراً:
تا کجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم.
ابوشکور.
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
دگر هر چه از مردمی درخورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد.
فردوسی.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.
حافظ.
|| بقیه. جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه. ماسوای (استثنا):
یکی جامه وین بادروزه که قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
رودکی.
از آن کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز.
فردوسی.
دگرها فروشم به زرّ و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم.
فردوسی.
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر ببازآمدن.
فردوسی.
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
حافظ.
|| ثانی اثنین. (یادداشت مرحوم دهخدا). بدل. عوض. تالی تلو. دوم:
القصه که ازبیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان.
رودکی.
سیه چشم بدنام آن بدهنر
که چون اومیاراد گردون دگر.
فردوسی.
چه کرد او ابا لشکرم سربسر
که چون او ندانم به گیتی دگر.
فردوسی.
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درخت است و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری.
فرخی.
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.
فرخی.
اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر.
فرخی.
|| منقلب. دگرگون. دیگرگون. با شخصیت دیگر:
من دگرم یا دگر شده ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم.
ناصرخسرو.
- دگر نمودن، صورتی غیر از اول نمایان شدن. نوع دیگر جلوه کردن:
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
|| (ق) برخلاف گذشته:
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
سعدی.
گفت، حافظ! دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر ازمذهب این طایفه بازآمده ای.
حافظ.
|| (حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما:
دگر آنکه گفتی ز کار سپاه
که در بومها برنشاندم براه.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی تو از خواسته
ز اسبان و از گنج آراسته.
فردوسی.
|| (ص) بیش. باقی. برجای مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
|| (اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء).


گونه

گونه. [ن َ / ن ِ] (اِ) عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی. (یادداشت مؤلف). دو طرف صورت. لپ. چهره و صورت. خَد. عارض. عارضه. وجنه:
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ غمگین.
رودکی (از انجمن آرا).
وز آن پس به روی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید.
فردوسی.
زمانی به پاسخ نیامد فرود
همه گونه ٔ پهلوان شد کبود.
فردوسی.
گفتم که مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درستی تن و این گونه ٔ احمر.
ناصرخسرو.
قصر ملک بلرزید و گونه ٔ او زرد شد. (مجمل التواریخ).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دو گونه چو گلزار و بزم چون گلشن.
امیر معزی (از فرهنگ نظام).
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونه ٔ زردش دلیل ناله ٔ زارش گواست.
سعدی.
بیا و گونه ٔ زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید.
سعدی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونه ٔ من لاله گون شود.
سعدی.
|| جنس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). نوع. (منتهی الارب).قسم. صنف. جور. طور. چنان:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت.
رودکی.
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را به هر گونه زبان...
رودکی.
زده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی مر یکی [را] سزا.
ابوشکور (از لغت فرس).
و ده گونه آن بوده که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ز هرگونه نیرنگها ساختند
و آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
فرستاد بایدْش تا سرکشان
نیابند از او هیچ گونه نشان.
فردوسی.
سخنها بر این گونه پیوند کن
و گر پند نپْذیردش بند کن.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار نویداست
وز سر زلفت هزار گونه زلیفن.
فرخی.
کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او
و از آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
آهستگئی باید آنجا و مدارائی
صد گونه عمل کردن صد گونه هشیواری.
منوچهری.
محال است ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
دو گونه است مرده ز راه خرد
که دانا بجز مرده شان نشمرد.
اسدی.
از این گونه بدعتها نهاد [مزدک]. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). و شمشیرچهارده گونه است... و باز این نوع ها به دیگر انواع بگردد. (نوروزنامه). اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند، وی آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چندان انگور که به هرات باشد. به هیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه). و در نسب ثمود بسیار گونه روایتها است. (مجمل التواریخ). هریکی را گفتار و زبان از گونه ای بوده. (مجمل التواریخ).
عمادی از تو چندان درد خورده است
که بر هر موی او صد گونه درد است.
عمادی شهریاری.
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی.
سعدی.
مرا هم که صد گونه آز وهواست.
سعدی.
هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند
چو لعبتان گل اندام نازک از پاچنگ.
شمس فخری.
- دو گونه، دوتا. دو جنس. (ناظم الاطباء). دو نوع. دو قسم.
|| پاره. قسمت:
بزد تیغ و کردش به دو گونه راست
نه این نیمه افزون نه آن نیمه کاست.
فردوسی.
|| روش. طرز. قاعده. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری). اسلوب. (غیاث اللغات) (آنندراج). طور. (ترجمان القرآن). جور. شیوه. ترتیب. راه. سنخ. طریق. کیفیت مجازاً طرز و روش و صفت. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (السامی فی الاسامی):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرْش چرخ.
ابوشکور.
تا با تو چو بندگان همی گردد
هرگونه که تو همیش گردانی.
ناصرخسرو.
- دگرگونه، متغیر. به طریق دیگر. به کیفیت دیگر. دیگرسان:
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت آوای رود.
فردوسی.
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه.
فردوسی.
وزان پس همی خوان و می خواستند
دگرگونه مجلس بیاراستند.
فردوسی.
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.
ناصرخسرو.
چون قدم ازمنزل اول برید
گونه ٔ حجام دگرگونه دید.
نظامی.
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریک از ایشان دگرگونه رائی همی زدند. (گلستان).
- دیگرگونه، به کیفیت دیگر. طور دیگر. به صورت دیگر: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت، دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم برم. (تاریخ بیهقی). چون اندیشیدم [مسعود] که خوارزم ثغری بزرگ است... باشد که دشمنان تأویل، دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
- هیچ گونه، به هیچ وجه. ابداً:
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت تو روی زرد.
فردوسی.
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی از او هیچ گونه ندید.
فردوسی.
ز هیچ گونه، بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
به گونه ٔ شب روزی برآمداز سر کوه
که هیچ گونه بر آن کارگر نگشت بصر.
فرخی.
- یک گونه، یک تا. بی آمیزش. مفرد.یک طریقه. (ناظم الاطباء).
|| شکل و هیأت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغه).قیافه. سان. وضع. ترتیب. طور. فرم. طرز و طریق:
چون آب به گونه ٔ هر آوند شوی.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بدرید روی زمین را به چنگ
ابر گونه ٔ شیر و جنگی پلنگ.
فردوسی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه حراز.
منوچهری.
چنین است و زین گونه تا بد بس است
زیان کسی سود دیگر کس است.
اسدی.
گفتم [بونصر مشکان] چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). طاهر گل افشانی کرده که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
بر تو جوان گونه ٔ پیری چراست
لاله ٔ خودروی تو خیری چراست.
نظامی.
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس.
مولوی.
|| مانند. سان. وار. مثل. صنف. (از السامی فی الاسامی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات):
بازگشای ای نگارچشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته (از لغت فرس).
- آرام گونه، تسکین اندک. قرار اندک. مختصر آرامش. اندک آسودگی: هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده میباشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی).
- آشفته گونه: چون آشفتگان.
- || بشوریده. شوریده گونه، در حالی نزدیک به حالت طغیان: محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- آن گونه، آن شکل. آن سان. آن قسم:
دیده ٔ حاسد و بدخواه تو بادا خسته
هم بر آن گونه که از کوزه برون جست فقاع.
سوزنی.
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بدان گونه که گلگونه کند روی نگار.
سعدی.
- ابرگونه، به شکل ابر. مانند ابر. بسان ابر.
- بازگونه، باژگونه.معکوس. دروا. معلق.
- باژگونه، بازگونه. معکوس. دروا. معلق:
تو ز آن ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و بازگرد.
نظامی.
- باشگونه، بازگونه. باژگونه. معکوس. مقلوب. بازگردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. (لغت فرس). وارونه. پشت و رو:
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی ؟
خسروی (از لغت فرس).
- بدان گونه، چنان.آنچنان. بدان قسم:
بدان گونه شادم که تشنه به آب
و گر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
- بدین گونه، بدین سان. چنین. چونین. (یادداشت مؤلف):
بدین گونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد.
نظامی.
- بر گونه، بسان. بمانند. به شکل:
یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار
باده خور از آن صافی بر گونه ٔ بیجاد.
خسروی.
به گستهم گفتا تو بردار طوس
که شد دشت بر گونه ٔ آبنوس.
فردوسی.
بر گونه ٔ سیاهه ٔ چشم است غژم او
هم بر مثال مردمه ٔ چشم از اوتکس.
بهرامی.
- بر این گونه، این چنین. چنین. این سان:
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی (از آنندراج).
- ترگونه، کمی مرطوب. کمی نمناک. با اندکی تری. با نمناکی اندک: بارانکی خرد خرد می بارید. چنانکه زمین ترگونه بکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260).
- تیزگونه، با اندک تیزی.
- || تندمزاج، تندخو. سوداوی و عصبی مزاج: منصوربن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه. (تاریخ سیستان).
- چگونه، چه سان. به چه طریق. چطور:
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنین پریشانی.
سعدی.
- خجل گونه، با اندک شرمساری. کمی خجل چون شرم زده: زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد، پس عبدوس را گفت بازگو تا امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 364).
- خلق گونه، مایل به کهنگی. کهنه: جبه ای داشت [حسنک] حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184).
- رنجورگونه، بیمارسان. چون بیماران. همچو مریض نالان و مریض احوال: مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد منذربن حسین را خلیفه ساز. (ترجمه ٔ طبری بعلمی).
- زعفران گونه، بسان زعفران. مانند زعفران. چون زعفران. به رنگ زعفران.
- || مجازاً زرد و پریده رنگ:
نمودند کین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک.
نظامی.
- سست گونه، نااستوار متمایل به بی بنیانی. تزلزل. بی ثبات: چون ابراهیم الولید کار خویش سست گونه دید خود را خلع کرد. (تاریخ سیستان).
- شکایت گونه، شبه شکایت. اندک عدم رضایت نمائی: شب پیش مختار رفت و گفت این جماعت شکایت گونه می کنند. مختار گفت دیرگاه است که میگویند. اما هر چه ایشان را باید اجابت کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- شوریده گونه، نیمه عاصی. نیمه طاغی: همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- صدرگونه، بمانند صدر. مسند مانند. متکا. چیزی شبیه بالش: او را دید در صدر گونه ای پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). رجوع به صدر شود.
- صلح گونه، آشتی گونه. به وضعی همانند صلح. گرگ آشتی: این صلح گونه کردند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592). صلح گونه همی داشتند. (تاریخ سیستان). صلح گونه بساختند. (تاریخ سیستان).
- ضعیف گونه، نالان. رنجورگونه. با اندک ناتوانی.
- || خفیف: تا به لب بارگین به در فارس نو آواز طبلی آمد ضعیف گونه. (تاریخ سیستان).
- عاصی گونه، با اندکی طغیان. متمایل به عصیان و سرکشی: فوجی به مکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی).
- کاسدگونه، کمی نارواج. اندکی بی رونق: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع مجرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- کاهل گونه، اندک کسل. کمی سست: به اندک کاهلی دلم کاهل گونه شده بود از غلبه ٔ خواب. (کتاب المعارف).
- گلگونه، دارای گونه ای چون گل. شبیه به گل. مانند گل. همچون گل. به رنگ گل.
- || غازه. سرخاب:
هم چو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
هم چو گلگونه بقائی هم ندارد گوهرم.
خاقانی.
رجوع به گلگونه شود.
- متواری گونه، چون متواریان. برسان متواریان. پنهان: و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- نرم گونه، با اندک نرمی. با ملایمت. با خویی نرم. ملایم: کوتوال این وقت قتلغتکین پدری بود نرم گونه ولیکن بااحتیاط. (تاریخ بیهقی).
- واژگونه، دگرگون. بازگردانیده. مقلوب. رجوع به بازگونه و باژگونه شود.
- هر گونه، از هر حیث. از هر جهت:
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین.
فردوسی.
- || هر نوع. هر جور. هر شکل. هر صنف:
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هر گونه گردن برافراخته.
فردوسی.
- هم گونه، همرنگ. همانند در رنگ و لون:
چون سوی چمن گذر کنی بینی
هم گونه ٔ کهربا شده مینا.
(یادداشت مؤلف).
|| رنگ و لون. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (بهار عجم) (السامی فی الاسامی) (آنندراج). آرنگ. فام. گون: سنمار گفت اگر بدانستمی که تو حق بشناسی و رنج من ضایع نکنی بنایی کردمی که با آفتاب به هر گونه بودی، اگر آفتاب سرخ بودی وی سرخ بودی و اگر آفتاب زرد بودی و چون ماه برآمدی هم بر گونه ٔ ماه شدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون چهل و هفت سال داشت که بمرد و بیست و پنج سال و پنج ماه خلیفه بود و او را به لقب ابوالعباس گفتندی و مردی بود به گونه اسمر میانه بالا. (ترجمه طبری بلعمی). و آن آب انگور که اندر کاسه بود و گونه نگردانیده بود. و نه مزه گرفته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
همان گونه ٔ آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید.
فردوسی.
گروهی چون هندوان، شبها را گونه دهند، و بگویند، شبی سیاه، و شبی کبود، و شبی زرد. (التفهیم بیرونی).
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه ٔ لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه ٔ مرجان.
فرخی.
بسا کسا که به دینار بخشش تو برد
ز دل غم وز دو رخسار گونه ٔ دینار.
فرخی.
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه هر که گونه سیه دارد او بود عنبر.
عنصری.
رخسارکتان گونه ٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته.
منوچهری.
رخم به گونه ٔ خیری شده ست ز انده و غم
دل از تکلف بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
به گونه رویشان چون دوده کردی
که و مه را به ننگ آلوده کردی.
(ویس و رامین).
روغن قسط... گونه ٔ روی نیکو کند.
(الابنیه عن حقائق الادویه).
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هردو به گونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر.
از سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فروشست بوی و گونه ٔ سنبل.
ناصرخسرو.
ور گشت شمیره گلبن زرد
داده ست به سیب گونه ٔ وشم.
ناصرخسرو.
درحال رسول از غش درآمده، فاطمه را دید گونه ٔ روی گردیده. (قصص الانبیاءص 243). فاطمه را گونه بگردید و گریه بر وی غالب شد. (قصص الانبیاء ص 236). شراب... گونه ٔ رو سرخ کند. (نوروزنامه).
هر زمانش ز دیده گونه دهیم
گاه ضراب و گاه قلابم.
مختار غزنوی.
گونه از روی او بگشت. (تاریخ بخارا).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی (ع) بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله که بود و چگونه بود. گونه ٔ روی امیرالمؤمنین علی (ع) بگشت. (اسرارالتوحید ص 206).
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که گونه به حلوا برافکند.
خاقانی.
گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم.
خاقانی.
چون عقیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته. (سندبادنامه ص 164).
چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه
گرفت اشکم در دیده گونه ٔ عناب.
مولوی.
بسکه به رخهای زرد گونه ٔ گل داد
شیشه ٔ می بست دست رنگ رزان را.
طالب آملی (از بهار عجم).
لَون، گونه ٔ چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب).
- گونه دادن، رنگ دادن. رنگ بخشیدن:
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره.
ناصرخسرو.
- گونه شدن، گونه شدن روی یا رخسار، تغییر لون دادن آن. (یادداشت مؤلف).
- گونه گردانیدن، رنگ گردانیدن. رنگ گونه دیگر سان شدن، از بیم یا غضب.
- گونه گشته، رنگ برگردیده. (یادداشت مؤلف). رنگ بگردیده.
- گونه ٔ یاقوت، رنگ یاقوت:
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان.
رودکی.
این کلمه به صورت مزیدمؤخر آید و معانی متعدد دهد.
- ز گونه شدن، دیگرگون شدن. رنگ دادن. تغییر رنگ دادن:
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
|| گلگونه و غازه را گویند که زنان بر رخساره مالند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || هر دو طرف سرین و کفل. (برهان قاطع). به این معنی مصحف (کونه) = کون است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || به معنی کونسته. (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری).

معادل ابجد

دیگرسان

345

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری