معنی دیوار آتش

حل جدول

دیوار آتش

فایروال رایانه ای

واژه پیشنهادی

دیوار

دیوار

تعبیر خواب

دیوار

اگر بیند که دیوار کج را راست کرد یا دیوار خراب را عمارت کرد، دلیل که حال تباه شده او به صلاح باز آید. اگر بیند که دیوار شهر یا دیوار مسجد جامع بیفتاد، دلیل که والی شهر هلاک شود. جابر مغربی گوید: دیوار به خواب دیدن، مردی بزرگوار است به قدری که بزرگ بود. اگر بیند که دیوار کهنه را نیکو کرد و نیک را خراب نمود، دلیل بر غم و اندوه است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیوار در خواب، حال بیننده خواب است در دنیا. اگر بیند بر دیوار نشسته است و آن دیوار محکم و با قوت است، دلیل کند که حالش در دنیا نیکو و محکم است. اگر بیند که دیوار خراب می کرد و دیوار کهنه است، دلیل که مال یابد. اگر نو بود، دلیل بر غم و مصیبت است. اگر بیند که بر دیوار به پای بود، دلیل که حالش مستقیم و نیکو نباشد. اگر بیند که از دیوار بیفتاد، دلیل است حالش متغیر شود. اگر بیند که از دیوار آویخته است، دلیل بود پراکندگی حال و زوال عیش او را. اگر بیند که دیوار را برداشت، دلیل که مردی را به درجه بلند برساند. اگر بیند که دیوار را فرو افکند، دلیل که آن را از معیشت بیفکند، تا هلاکش کند. - محمد بن سیرین

اگر بیند به دست خود دیوار بنا کرد، اگر دیوار از گل و خشت است، دلیل است بر مال و دین امانت. اگر دیوار از گچ و آجر بیند، دلیل بر خویشتن بینی و تباهی او کند، اگر آن دیوار از سنگ و آهک بیند، دلیل که به دنیا مغرور و فریفته شود و طالب راه آخرت نباشد. - امام جعفر صادق علیه السلام


آتش

اگر بیند پاره های آتش می خورد، دلیل کند که مال یتیمان خورد و اگر بیند که از دهان وی آتش بیرون می آید، دلیل کند که سخن دروغ و بهتان گوید. و اگر بیند که از هر جایی آتشهای سوزنده می گرفت، دلیل کند که از هر جائی میانجی کند، میان رعیت و مردمان پادشاه. اگر بیند که در پهلوی او آتشی افروخته بود او را زیان داشت، دلیل کند که بدو خیر و نیکی رسد.اگر بیند هیزم آتش عظیم می سوخت، دلیل کند بر جنگ و فتنه در آن دیار. اگر بیند که آتش در مردم می زد، دلیل نصرت بود او را بر دشمنان. و اگر بیند که آتش وی را بسوخت و آن آتش را نور نیست، دلیل است که کسی را از خویشان و فرزندان وی فرزندی آید، که مردمان بر وی ثنا گویند و مال و بزرگی یابد به قدر آن آتش. اگر در رزمگاه، آتش بیند، دلیل کند بر بیماریهای صعب، چون آبله و طاعون وسرسام و مرگ مفاجات. اگر آن آتش را با دود بیند، دلیل کند که از پادشاه، او را ترس و بیم بود. اگر آتش را در بازار بیند، دلیل کند بر بی دینی اهل بازار و آن که اهل بازار در تجارت، انصاف ندهند و در خرید، دروغ گویند. اگر در دریای آتشی افتاده بیند، دلیل کند کمه در مردم آنجا، مصادره بود از پادشاه، و از اوبر رعیت ظلم رسد. اگر در راه مجهول آتش بیند، دلیل بر بی دینی بود. و اگر آتش در جامه کسی افتاده بیند، دلیل کند که آن کس را مصیبت و ترس و بیم بود و اگر خویشتن را بر آتش ایستاده بیند، دلیل که او را رنج رسد. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر کسی آتش بی دود در خواب بیند دلیل که به پادشاهی نزدیک شود و کار بسته او گشاده شود. اگر بیند که کسی وی را در آتش افکند و وی را سوخت دلیل کند که پادشاه بر وی ستم کند، لیکن زود خلاصی یابد و بشارت و نیکوئی یابد. و اگر بیند که آتش وی را نسوخت، دلیل کند که روی به کراهت، سفری کد و اگر آتش را با تف و سوز بیند، دلیل کند که از علت تب، بیمار گردد و اگر بیند که آتش اندام وی را بسوخت، دلیل کند که به قدر آن سختگی وی را رنج و مضرت رسد، و اگر بیند که آتش در خانه وی افتاد و همه اندام وی را بسوخت و زبانه همی زد و از او سهم و ترس در دل او نیامده، دلیل کند که محنت و مصیبت بدو رسد و سبب بیماری و ضعف بود، چون سرما و طاعون و آبله و سرخچه و آن چه بدین ماند، و اگر بیند که از آن آتش فرا گرفت، دلیل کند که به قدر آن، از مال حرام به وی رسد و اگر بیند که آتش را دود بود، دلیل کند که به قدر آن مال حرام، وی را به رنج و تیمار حاصل گردد یا جنگ و خصومت و اگر بیند که از آتش، گرمی و تیس به او رسید دلیل که کسی وی را در روز غیبت کند - حضرت دانیال

اگر بیند که شعله آتش به مردمان همی انداخت، دلیل کند که در میان مردم، عداوت و دشمنی افکند و اگر بازرگانی بیند که آتش در دکان و کالای او افتاد، دلیل کند که کالائی که دارد بر باد دهد، یا آن چه به دُر می ارزد، به سه درم فروشد و بر کسی شفقت نبرد، و اگر بیند ک آتش در خانه کسی افتاده، دلیل که آن کس در جنگ و فتنه و جور سلطان افتد. و اگر بیند که آتش جامه او را به سوخت، دلیل که با خویشان جنگ و خصومت کند، یا از سبب مال اندوهگین گردد. و اگر کسی آتشی عظیم در زمین بیند، دلیل کند کمه در آن موضع فتنه و جنگ افتد و اگر چیزی سوخته بیند دلیل کند کم از جهت زنان وی، را با کسی خصومت کند و اگر بیند در شهری یا محلی یا در سرائی آتش افتاد، چنانکه هر چه بود همه را بسوخت و آن آتش زبانه می زد و او را سهمگین همی داد، دلیل کند که در آن موضع، جنگ و کارزار بود، یا بیماری صعب افتد. اگر بیند که آتش برخی چیزها را بسوخت و برخی رها کرد و اورا سهمگین بداشت، دلیل بود بر جنگ و کارزار در آن موضع. اگر زبانه و فروغ نداشت، دلیل بر بیماری صعب کند. اگر آتش را با دود بیند دلیل کند بر ترس و بیم اندر کارها.اگر بیند که آتش از آسمان بیفتاد، شهری یا محله یا سرائی بسوخت، دلیل کند که آن بلا و فتنه که گفته شد، بر اهل آن موضع شهر بود. اگر بیند که آواز سهمگین داشت و زبانه همی زد و درجائی افتاد، لیکن گزند نمی کرد، دلیل بود که در میان اهل آن موضوع، گفتگوی و خصومت افتد به زبان. و اگر بیند که از زیرزمین آتش سهمگین برآمد سوی آسمان شد، دلیل بود که اهل آن موضع یا دوستان حق تعالی حرب کند به دروغ و بهتان گفتن بر وی، به قدر و قوه آن آتش که دیده بود. اگر بیند آتشی از جائی به جائی افتاد و آن آتش هیچ گزند نمی کرد، دلیل بود که در آن منفعت یابد و اگر درویش بود توانگر گردد - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

دیوار

دیوار. [دی] (اِ) (از: دیو + آر، علامت نسبت). (بهار عجم). جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف). کت. (بلهجه ٔ طبری). ترجمه ٔ جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج). تَرا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضه ٔ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی).
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشه ٔ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف):
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیله ٔ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف).
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله ٔ دیواری. رجوع به ترکیب همسایه ٔ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء). منعم و مالدار. (از آنندراج). کنایه از دولتمند. (غیاث).
- دیوار بینی،حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء). اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء).
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی)، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی).
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج). ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج):
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). چینه.
- || سد و بندورغ. (ناظم الاطباء).
- دیوار ندبه،دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی).
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- || به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایه ٔ دیوار بدیوار، همسایه که خانه ٔ او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف). رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
|| سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 83). دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم).
- دیوار بزرگ چین،دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسله ٔ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 ق.م. پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دوره ٔ سلسله ٔ مینگ است. دیوار چین چهار دروازه ٔ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء).
|| مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه ٔ دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ٔ «سرکل مورال » ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل «سرکل مورال » آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70). ابزاری است که مورد استفاده ٔ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایره ٔ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند. || درختی از طایفه ٔ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء). || کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس).


آتش

آتش. [ت َ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورنده ٔ قربانی، از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ. بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان، قبله ٔ زردشت، قبله ٔ مجوس، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.
رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله ودمنه ٔ منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.
فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
ست
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحه برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است:
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.
بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی:
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش:
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.
فردوسی.
|| غم. اندوه سخت:
دلش [ضحاک] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.
فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب:
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت:
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان:
همه کسی صنما [مر] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن، تسکین غضب او کردن: من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا آتش از آب افروختن، کاری عظیم سخت پیش آمدن:
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [رستم] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن، عظیم متهور و بی باک بودن:
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.
فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)، ویران کردن آن جای:
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.
فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.
فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن، امری ممتنع و محال صورت بستن:
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.
سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.
انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
انوری.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن، خود باعث زیان و رنج خویش گشتن:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
؟
- آتش بی زبانه، بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب:
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم.
خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن، پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن:
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
فردوسی.
- مثل آبی که روی آتش ریزند، دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
- مثل آتش، سخت بشتاب:
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
- مثل آتش خواه، آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد:
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.
عطار.
- مثل آتش سرخ، بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه، سخت ناسازوار.
- امثال:
آب و آتش بهم نیاید راست، دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند، یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد، ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید،دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)، توقع و انتظاری نه بجای خویش است:
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت. (گلستان)، دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد، نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به، آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست، شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند، مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است، آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست:
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک، کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند، آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت، عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند، آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند، آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد، حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد:
آتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.
معزی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است، شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرهالعیون)، گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند، با عدم آگاهی درست به وقت رسید.

ترکی به فارسی

آتش

آتش 2- تب

فرهنگ عمید

آتش

آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به‌ وجود می‌آید و دارای روشنی و حرارت است،
[مجاز] گرما، حرارت،
[مجاز] ناراحتی، اندوه،
گلوله،
[قدیمی] از عنصرهای چهارگانه، آذر،
[قدیمی] شراب،
* آتش افروختن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن،
[مجاز] فتنه انگیختن و سبب دشمنی و جنگ میان دیگران شدن: میان دو تن آتش افروختن / نه عقل است خود در میان سوختن (سعدی: ۱۷۲)،
* آتش پارسی:
(پزشکی) = تبخال: دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکتهٴ دری (خاقانی: ۴۲۲)،
(پزشکی) جوش‌های زردرنگ که در پوست صورت بروز می‌کند،
آتشی که پارسیان در آتشکده می‌ا‌فروختند،
* آتش‌ دهقان: آتشی که دهقانان پس از درو کردن و برداشتن حاصل مزرعه به باقی‌ماندۀ آن می‌زنند تا آفات نباتی از میان برود و زمین قوت بگیرد،
* آتش روشن کردن:
افروختن‌ آتش،
[مجاز] فتنه‌انگیختن، برپا کردن فتنه و آشوب،
* آتش‌ زدن: (مصدر متعدی) چیزی را به آتش کشیدن و سوزاندن، افروختن آتش در چیزی،
* آتش کردن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن، آتش افروختن،
به کار انداختن توپ و تفنگ و در کردن گلوله،
* آتش ‌گرفتن: (مصدر لازم)
شعله‌ور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد،
[عامیانه، مجاز] خشمناک شدن، تند شدن،
* آتش نشاندن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] خاموش کردن و فرونشاندن آتش، کشتن آتش،

نام های ایرانی

آتش

دخترانه و پسرانه، آتش، از شخصیتهای شاهنامه، مخفف نام نوش آذر، یکی از چهار پسر اسفندیار

فرهنگ فارسی هوشیار

دیوار گر

(صفت) آنکه دیوار سازد بنای دیوار، بنا گلکار.

فرهنگ معین

دیوار

جداری از سنگ، چوب، آجر و غیره که اطراف خانه، زمین و باغ و غیره به جهت محصور کردن و حفاظت آن بنا می کنند، حایل میان دو چیز، کسی کوتاه بودن کنایه از: زبون و ناتوان بودن، حاشا بلند بودن کنایه از: همه چیز را آسان انکار ک [خوانش: [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

دیوار آتش

922

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری