معنی دیش
لغت نامه دهخدا
دیش دیش. (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد با 95 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
دیش دیش. (اِخ) دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور با 440 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
دیش
دیش. (اِمص) دهش. || در دو شعر ذیل از رودکی دیش مرکب است از (دی = ده + ش ضمیر مفعولی) به معنی بده او را. می دهش. (لغت نامه ٔ اسدی ص 222). دِهَش:
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی امروز مزد کمتر دیش.
رودکی.
هر کس [کو] برود راست، نشسته ست بشادی
و آنکو نرود راست همه مژده همی دیش.
رودکی.
دیش. [دَ] (اِخ) صورتی دیگر از دیش بن الهون بن خزیمهبن مدرکه یکی از قاره است. (از تاج العروس). رجوع به دیش شود.
دیش. (ع اِ) لهجه ای است در کلمه ٔ دیک در نزد کسانی که کاف را قلب به شین کنند. (از تاج العروس). خروس. (منتهی الارب).
دیش. (اِخ) الدیش. از بطن هون الدیش اند و ایشان معروف به بنوالدیش بن ملیح بن الهون باشند و قبیله ٔ عضد والدیش را قاره گویند. ابو عبید گوید وجه تسمیه ٔ ایشان به قاره بدان سبب است که شداخ لیثی خواست که ایشان را در بطن کنانه متفرق سازد لذا گفتند که دعونا قاره لانتفرق. و از اینجا است که قاره خوانده شدند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 349). و رجوع به ماده ٔ دیش در تاج العروس شود.
دیش. (اِ) داد و دهش. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان).
دیش. (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت با 20 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
دیش پولی
دیش پولی. (اِ مرکب) دندان مزد. دیش به ترکی دندان است و دیش پولی وجهی بوده که در دوران استبداد، رعایا در سر سفره ٔ مأمورین دولت مینهاده اند پیش از ناهار بعنوان دندان مزد. این رسم در نواحی ملایر و تویسرکان متداول بوده است. (یادداشت لغتنامه).
فرهنگ عمید
آنتن بشقابی،
حل جدول
آنتن ماهواره
فرهنگ فارسی هوشیار
داد و دهش
معادل ابجد
314