معنی دیر نشین

حل جدول

دیر نشین

رهبان، راهب، عابد، پارسا، زاهد


پارسای دیر نشین

راهب


زن دیر نشین

راهبه

لغت نامه دهخدا

نشین

نشین. [ن ِ] (نف) اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین.پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین.زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین.سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین.

نشین. [ن ِ] (اِ) قطب را گویند و آن نقطه ای است از فلک. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). قطب، نقطه ٔبی حرکت زمین. (فرهنگ خطی). قطب شمال. (ناظم الاطباء). || پوست درون مقعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پوست درون مقعده. (ناظم الاطباء).
- نشین برآمدن، خروج مقعده. (یادداشت مؤلف).
|| مقعده. (یادداشت مؤلف). تهرانی: نیشین (کون، سوراخ مقعد)، در سلطان آباد اراک: نشین (سوراخ کون) از نشستن و نشین. (ازحاشیه ٔ برهان چ معین). || تکمه ٔ بواسیری در دبر. (یادداشت مؤلف). || رویه و پوشش بیرونی بالش و متکا. (ناظم الاطباء).


دیر

دیر. [دَ / دِ] (ع اِ) خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد و هر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه (کلیسا) یا بیعه گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود است و بیعه متعلق به نصاری است. جوهری گوید ریشه ٔ دیر [نصاری] از کلمه ٔ داراست و جمع آن أدیار و خداوند دیر را دیرانی گویند و ابومنصور گفته است که دیرانی و دیار خداوند دیر و ساکن آن و آباد کننده ٔ آن است گویند دار، دیار، دور. و جمع قلت أدْوُر، أدْءُرْ و دیران و آدُر بنابر قلب و نیز گویند دَیْر، دَیَرَه، اَدْیار، دیران، دارَه، دارات و دَیِّرَه دور، دُوَران، ادوار، دوار و أدِوره. و از کلیه ٔ این واژه ها چنین بر می آید که کلمه ٔ دیر یکی از لغات دار می باشد و شاید پس از تسمیه ٔ دار به معنای مخصوص بخود به محل سکونت راهبان تخصیص یافته و برای آن علم شده است. (از معجم البلدان). صاحب تاج العروس نویسد الدیرخان النصاری واصل «ی » واو است. ج، ادیار. خداوند و آنکه در آن سکونت دارد و آن را آباد کند دیار و برخلاف قیاس دیرانی گویند. جایگاه زاهد ترسایان. (مهذب الاسماء). صاحب برهان در ذیل لغت خورنق در معنی سدیر گوید از سه و دیر مرکب است و گوید دیر در لغت پهلوی بمعنی گنبد است. گنبدی که برای عبادت ساخته باشند. و در برهان مطلق عبادت خانه ٔ ترسایان لیکن بمعنی معبد ترسایان لفظ عربی است و در بهار عجم نوشته که دیر پرستشگاه کفار و فارسیان بمعنی گنبد استعمال کنند. (از غیاث). معبد رهبان. (انجمن آرا). کلمه ای است عربی بمعنای جامعه ای رهبانی - خاصه در میان بندیکتیان، سیسترسیان، کارتوزیان و کلونیان - که راهبان در آنجا در عزلت زندگی میکنند و تحت ریاست رئیس یا رئیسه ٔ دیر با استقلال داخلی اداره میشود. دیرها عموماً حیاطی محصور و کلیسا و سفره خانه و خوابگاه و دارالضیافه و ابنیه ٔ دیگر دارند. با توسعه آیین بندیکنی از قرن هشتم میلادی اغلب دیرها، فارغ از آشفتگیهای اروپای آن زمان، مراکز هنری بودند. دیرهای متعددی که مقارن ظهور اسلام در عراق و شام و فلسطین وجود داشت در صدر اسلام مرکز حیات دینی و فرهنگی مسیحیان بود و این دیرها در نشر آثار یونانی (از طریق ترجمه ٔ آنها به سریانی و از سریانی بعربی) در عالم اسلام نقش عمده ای داشتند. دیرها را بنام قدیسین (مانند دیر سمعان) یا بنام بانی و گاه نیز بنام شهر مجاور (مانند دیرالرصافه ٔ در شام) یا یکی از مشخصات محل (مانند دیرالزعفران در بین النهرین علیا) میخواندند. بعضی از دیرها در تاریخ اسلام و فتوحات اسلامی اهیمت خاص داشتند. (دائره المعارف فارسی). و رجوع به الموسوعه ٔ العربیه المیسره شود: و اندر وی [نصیبین] دیرهاست از آن ترساآن. (حدود العالم).
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
بنزدیک دیرآمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد.
فردوسی.
همانگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمداز دیر و او را بدید.
فردوسی.
و آنجا که رسیده بودند دیری بود استوار بندویه در آن دیر رفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
گر کعبه میخوانی نیم ور دیر میخوانی نیم
مشغول خاقانی نیم مقلوب خاقان نیستم.
خاقانی.
گر از کعبه در دیر صادقدل آیی
به از دیر حاجت روایی نیابی.
خاقانی.
چه فرمایی که ازظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا.
خاقانی.
زلف چلیپاخمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحادمش بر سردارم ببرد.
خاقانی.
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی
با لب پرخنده چون مستعجلی.
عطار.
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را دیر ساخت.
مولوی.
بپای بت اندر بامید خیر
بنالید بیچاره بر خاک دیر.
سعدی.
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت چراست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل.
سعدی.
نریخت درد می و محتسب ز دیر گذشت
رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت.
آصفی هروی.
- دیر برهمن، معبد برهمن. رجوع به برهمن شود:
چندی نفس به صفه ٔاهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم.
خاقانی.
- دیر پریسوز، دیر و معبدی در زمان خسرو پرویز بوده است. (از برهان):
وز آنجا تا در دیر پریسوز
پریدند آن پریرویان به یک روز.
نظامی.
و رجوع به پریسوز شود.
- دیر چارمین فلک، گویا کنایه از آفتاب باشد زیرا فلک چارم آفتاب است:
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 274).
- دیر چلیپا، دیر صلیب و کنایه از دیر نصاری:
گر ببوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده ام.
خاقانی.
- دیر خارا، دیر یا معبد از سنگ خارا و منظور دیر استوار و مستحکم است:
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم.
نظامی.
- دیر عیسوی، دیر منسوب به عیسی. دیر مسیحیان. دیر نصاری:
تا بصفت بود فلک صورت دیر عیسوی
محور خط استوا شکل صلیب قیصری.
خاقانی.
- دیر غم، کنایه از کلبه ٔ احزان، خانه ٔ غم و اندوه:
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.
خاقانی.
- دیر مغان، جایگاه عبادت موبدان زرتشتی. آتشکده. توسعاً بمناسبت اجرای بعضی مراسم میکده:
گر پرده براندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم.
خاقانی.
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حافظ.
که ازدور گردون بجان آمدم
روان سوی دیر مغان آمدم.
حافظ (دیوان چ خلخالی ص 69 ساقی نامه).
بیاساقی از کنج دیر مغان
مشو دور کانجاست گنج روان.
حافظ (دیوان چ خلخالی ص 68 ساقی نامه).
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می ومیخواران از نرگس مستش مست.
حافظ.
ای گدای خانقه باز آکه در دیر مغان
میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند.
حافظ.
- دیر مغانه، دیر مغان:
دوش درون صومعه دیر مغانه یافتم
راهنمای دیر را پیر یگانه یافتم.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 370).
- دیر مینا، معبد نصاری.
- || کنایه ازفلک. (غیاث). کنایه از فلک است. (برهان) (انجمن آرا):
نه روح اﷲ در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا.
خاقانی.
- دیر هفتم، کنایه از فلک هفتم که جای زحل یا کیوان است:
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم.
خاقانی.
|| کنایه از جهان خاکی:
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی زتیمار.
نظامی.
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نه ایم ایمن ز دور این کهن سیر.
نظامی.
- دیر خاکی، کنایه از دنیا:
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
ببادش داد باید زود بر باد.
نظامی.
و آنکه بطریق میل ناکی
گردد بطواف دیر خاکی.
نظامی.
- دیر خرم، کنایه از دنیا:
اگر زندگانی بود دیرباز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
- دیر رندسوز، دیر تنگ. کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (از برهان).
- دیر سپنجی، کنایه از دنیا است زیرا که مانند سپنج که خانه ٔ علفی است بقا و ثباتی ندارد. (از آنندراج):
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 415).
- دیر کهنسال، کنایه از دنیا:
که میداند که این دیر کهنسال
چه مدت دارد و چون بودش احوال.
نظامی.
|| نزد صوفیه عالم انسانی را گویند.
_ ( (کشاف اصطلاحات الفنون). || کنایه از مجلس عرفا و اولیا است. (فرهنگ اصطلاحات عرفا).k05l) _

دیر. (ق) مدت متمادی. در برابر زود. (از برهان). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل. مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه. مدتی دراز. بسیار زمان. دیر زمانی. مدتی مدید و طویل و طولانی. (یادداشت مؤلف). و با مصادری از این قبیل ترکیب شود: دیر آمدن. دیر آوردن. دیرپائیدن. دیر جنبیدن. دیر جوشیدن. دیرخاستن. دیر خفتن. دیر دادن. دیر رفتن. دیر زادن. دیر زیستن. دیر شدن. دیر کردن. دیر کشیدن. دیر ماندن و نیز کلماتی چون: دیرآب. دیرانجام. دیرانزال. دیرآشنا. دیرساز. دیرباور. دیر برخورد. دیربقا. دیرپا. دیرپروا. دیرپسند. دیرپیوند. دیرتاز. دیرجنب. دیرجنبش. دیرجوش. دیرشتاب. دیرخسب. دیرباز:
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
فردوسی.
بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.
فردوسی.
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.
فردوسی.
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.
فردوسی.
زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.
فردوسی.
آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.
فرخی.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
یک نیمه ٔ گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری (دیوان ص 156 چ دبیرسیاقی).
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.
(ویس و رامین).
دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت. خردمند و دوراندیش بود. (تاریخ بیهقی ص 622). من خداوند خواجه ٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام. (تاریخ بیهقی ص 396). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص 252).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.
اسدی.
ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام.
اسدی.
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر اگر چه دیر بفرسایی.
ناصرخسرو.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد گردش دی و بهمن.
ناصرخسرو.
دیر بماندم که شصت سال بماندم
تا بشبان روزها همی بروم من.
ناصرخسرو.
لکن فرو گرفتن این رگها خطر است و هرگاه که فرو گیرند دست بر رگ دیر نشاید داشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). زن حجام... دیری توقف کرد. (کلیله و دمنه).
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا این تمنی دیر هست.
انوری.
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی.
خاقانی.
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان.
خاقانی.
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
خاقانی.
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم.
خاقانی.
پائی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیری است که در دامن اندوه کشیده ست.
عطار.
گرت زندگانی نوشته است دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
سعدی.
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
حافظ.
و در عجب مانده اند از دیری ماندن او در هیکل. (دیاتسارون ص 8).
- از دیرباز، از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این. از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال. از مدتی مدید سپس از دیرگاه. از قدیم. (یادداشت مؤلف):... عیسی باز گفت ایشان را که کرا میخواهید که از دیرباز مرده باشد تا دعا کنم و زنده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که خویشان بدند از گه دیرباز
زن گیو بد دختر سرفراز.
فردوسی.
بر آب جیحون در هفته ٔ یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بود چنان.
فرخی.
چنین است از دیرباز این جهان
رباینده آن زین بکین این از آن.
اسدی (گرشاسبنامه ص 164).
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.
خاقانی.
بودند اهل حضرت جلت ز دیرباز
از جاه و از جلالت تو با جمال و فر.
سوزنی.
فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیرباز این نکته یاد است.
کمال خجندی.
- از دیرسال، از مدتی قبل. از سالها پیش. از سالی چند قبل: مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ).
- به دیری، در مدتی نسبتاً دراز: پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 262).
- تا دیری، تا مدتی دراز. زمانی طولانی: و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری. (انیس الطالبین ص 29).
- تا نه دیر، نه در فاصله ٔ دور. نه در زمانی طولانی. عنقریب. بزودی. قریباً. (یادداشت مؤلف):
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد برگردش غلامان سرائی صد هزار.
فرخی.
زانک این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب.
عطار.
- دیرباز، مدتی مدید:
بدین نامه ٔ نامور دیرباز
بمانم بر او نام او را دراز.
نظامی.
- دیر بودن، دیر زیستن. دیر ماندن. عمر بسیار کردن:
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار.
فرخی.
شادباش و دیرباش ودیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران.
فرخی.
- دیر زود از کسی بودن، هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. (یادداشت مؤلف).
- نه دیر، زود. به سرعت. نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی. بفاصله ٔ کم از زمان:
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.
فردوسی.
- نه دیر باشد، زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی. (یادداشت مؤلف):
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
سوزنی.
- نه دیر و دراز، کوتاه. اندک مدت:
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز.
سوزنی.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه. خرامدیر. (یادداشت مؤلف). || تنگ، عصر دیر، عصر تنگ. و در قدیم فراخ گفتندی چنانکه: الضحاء، چاشتگاه فراخ. (یادداشت مؤلف). || مقابل زود و فوراً، با صرف وقت بسیار. نه فوراً:
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه.
؟ (لغت فرس اسدی).
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد بدوام.
سعدی.
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی.
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی.
مولوی.
- امثال:
دیرآشنا و زودرنج. (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
دیر زائیده زود میخواهد بزرگ کند.
|| دور. نقیض نزدیک. (از برهان) (انجمن آرا). مقابل نزدیک. (آنندراج). || (اِ) نام پرده ای از پرده های موسیقی است. رجوع به آهنگ شود.

دیر. [دَ] (اِخ) نام محلی است در بصره که آن را نهرالدین گویند و آن قریه ٔ بزرگی است. (از تاج العروس).

دیر. [دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر محدود از شمال به ارتفاعات شنبه و از باختر به دهستان بردخو و از خاور به دهستان ثلاث و ارتفاعات ریز و از جنوب به خلیج فارس.این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع است از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و نفوس آن در حدود 5200 تن وقراء مهم آن عبارت است از: آبدان، بردستان، سرمستان، لمپه دان، گله زنی، راهدار، همبرک. مرکز دهستان قصبه و بندر دیر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فارسی به عربی

دیر

بطیی، دیر، لمده طویله، متاخرا

فرهنگ عمید

دیر

[مقابلِ زود] پس از زمان مناسب،
(قید) با درنگ، به آهستگی،
(قید) [قدیمی] به‌مدت طولانی: زمین را ببوسید زال دلیر / سخن گفت با او پدر نیز دیر (فردوسی: ۱/۲۲۷)،
[قدیمی] در آیندۀ دور،
* دیر کردن: (مصدر لازم) درنگ کردن، تٲخیر کردن،
* دیر ماندن: (مصدر لازم) [قدیمی]
بسیار عمر کردن،
پیر شدن،

جایی که راهبان در آن اقامت کنند و به گوشه‌گیری و عبادت بپردازند، صومعه،
* دیر مغان: [قدیمی]
آتشکده، عبادتگاه زردشتیان،
(تصوف) مجلس عرفا و اولیا،

عربی به فارسی

دیر

دیر , صومعه , خانقاه , کلیسا , نام کلیسای وست مینستر () , راهرو سرپوشیده , اطاق یا سلول راهبان وتارکان دنیا , ایوان , گوشه نشینی کردن , درصومعه گذاشتن , مجمع , خانقاه راهبان , رهبانگاه

فرهنگ فارسی هوشیار

بادیه نشین

چادر نشین، صحرا نشین


ییلاق نشین

هوار نشین آدغر نشین

معادل ابجد

دیر نشین

624

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری