معنی دید
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
دیدن didan
[مجاز] نگاه، نظر،
[مجاز] قوۀ بینایی،
* دید زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]
برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر،
تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین،
* دیدوبازدید: ‹دیدووادید› به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آگاهی، بینش، رویت، نظر، نگرش، باصره، بینایی، دیدار، مشاهده، ملاحظه، نظاره، نگاه، لحاظ، منظر
فارسی به انگلیسی
Estimation, Eye, Eyeshot, Eyesight, Look, Observation, Perspective, Sight, Slant, Vision
فارسی به عربی
رویه، مراقبه، منشار، منظور، نظر، وجهه النظر، اِرتَأی
فرهنگ فارسی هوشیار
نظاره، تماشا، دیدن، رویت کردن
فارسی به آلمانی
Anblick (m), Ansicht (f), Ausblick (m), Perspektive, Säge (f), Sägen, Sah
معادل ابجد
18