معنی دگرره

حل جدول

دگرره

باردگر


باردیگر

دگرره

فرهنگ عمید

واره

شبیه، نظیر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می‌رود: گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
(اسم) [قدیمی] بار، کرت، مرتبه، نوبت: گُل دگرره به گُلْسِتان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی: ۴۹۷)،

لغت نامه دهخدا

مرکوب

مرکوب. [م َ](ع ص، اِ) نعت مفعولی است از مصدر رکوب. رجوع به رکوب شود. سواری کرده شده.(غیاث). || به معنی مرکب است.(از منتهی الارب). برنشستنی از ستور و کشتی.(آنندراج). برنشست. چاروا. چهار پای:
بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمی.
خاقانی.
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق از در میدان به خراسان یابم.
خاقانی.
یکی از جمله اعراب طاهر را بشناخت او را به طعنه از مرکوب بینداخت و فرودآمد و سرش را برداشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 86).
ز دیبا و مرکوب و ده گونه چیز
همان خلعت پادشاهانه نیز
دگرره گفت کاجرام کواکب
ندانم برچه مرکوبند راکب.
نظامی.
خاطر سعدی و بار عشق تو
راکبی تند است و مرکوبی جمام.
سعدی.


دلستان

دلستان. [دِ س ِ] (نف مرکب) دل ستاننده. ستاننده ٔ دل. دلربا. رباینده ٔ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی:
از آن دلستانان یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن.
فردوسی.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.
منوچهری.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد بجز من دگر دلستان.
اسدی.
اردبیهشت روز است ای ماه دلستان.
مسعودسعد.
بهمن روز ای صنم دلستان.
مسعودسعد.
ای ترک دلستان زشبستان کیستی
خوش دلبری ندانم جانان کیستی.
خاقانی.
ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی.
خاقانی.
مجلس بدو گلستان برافروز
دیده بدودلستان برافروز.
خاقانی.
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده.
خاقانی.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
خاقانی.
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته.
خاقانی.
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.
خاقانی.
جوبجو جور دلستان برگیر
دل جوجوشده ز جان برگیر.
خاقانی.
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد.
خاقانی.
شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه).
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم.
نظامی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی.
ملک فرمود تا هر دلستانی
فروگوید به نوبت داستانی.
نظامی.
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را.
نظامی.
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگر بجان یابم.
نظامی.
دیلم کُلهیم دلستان بود
در جمله جهان ورا نشان بود.
نظامی.
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش.
نظامی.
دگرره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
چشمش همه روزه بوسه می داد
می کرد ز چشم دلستان یاد.
نظامی.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
نظامی.
بگیرد سر زلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان.
نظامی.
ملکزاده چون دید کان دلستان
به کار اجل گشت همداستان.
نظامی.
کزغایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی.
نظامی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن توای دلستان نداد نشان.
سعدی.
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان.
سعدی.
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد
می باید این نصیحت کردن به دلستانان.
سعدی.
کاش کآنان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی.
سعدی.
ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند این دلستانان الغیاث.
حافظ.
با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.
حافظ.
دلم خزانه ٔ اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد.
حافظ.
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبر که طال المعاتب.
حسن متکلم.
|| دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ:
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در این خانه ٔ خرم دلستان.
فرخی.
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان.
فرخی.
رخت پیش بد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان.
اسدی.
تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری نزد ز بیم نواهای دلستان.
مسعودسعد.
وین چنین روی دلستان که تراست
خود قیامت بود که بنمایی.
سعدی.
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو.
حافظ.
بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین.
حافظ.


تیز کردن

تیز کردن.[ک َ دَ] (مص مرکب) برنده کردن و حاد کردن. (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن. تنک کردن لبه و دمه ٔ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر تواند برید. تحدید. تذریب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
با شیر و پلنگ هر که آمیز کند
از تیر دعای فقر پرهیز کند
آه دل درویش به سوهان ماند
گر خود نبرد، برنده را تیز کند.
(منسوب به شیخ ابوسعید).
بدشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور.
ظهیر.
- تیز کردن چنگ و چنگال و پنجه، کنایه از مجهز و مسلح شدن. آماده ٔ کارزار گشتن. مهیای حمله و کشتن شدن:
دگر ننگ دیوی بود پرستیز
همیشه ببد کرده چنگال تیز.
فردوسی.
سپاهی چو دریای جوشان بجنگ
همه تیز کرده بکینه دو چنگ.
فردوسی.
همه ساخته کینه و جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را.
فردوسی.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد براو مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا، پنجه تیز.
سعدی (بوستان).
- تیز کردن دندان بر چیزی، حرص وطمع کردن... (آنندراج). طمع کردن و سخت آزمند شدن. (ناظم الاطباء). دندان تیز کردن به چیزی:
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
گرت دندان بهم بندد بپرهیز
بمال مردمان دندان مکن تیز.
خسرو.
- || کنایه از خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (آنندراج). آماده ٔ جنگ شدن. خشمناک و مهیای حمله شدن:
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- || کنایه از بالغ شدن. بزرگ و نیرومند گردیدن:
که چون بچه ٔ شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری.
فردوسی.
|| به شوق آوردن و برانگیختن و برآغالانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از گرم کردن و برانگیختن:
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بیفشرد ران رخش راتیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
به کینش کند تیز اسپ سیاه.
فردوسی.
سبکران به جنگ اندرون تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
دگرره شد آهنگ آویز کرد
برآوردگرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
دگر ره ز کین رای آویز کرد
سبکخیز شبدیز را تیز کرد.
اسدی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ٔ شبدیز کردم.
نظامی.
|| خشمگین ساختن. عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). بخشم آوردن. تقریش. کسی بر کسی تیز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
همی ساختی تا سر پادشا
کند تیز در کار آن پارسا.
فردوسی.
بیامد و سالار بکتغدی را بگفت و تیز کرد و وی دیگر روز بی فرمان بر پیل نشست و... بسیار غارت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471).
|| در صفت اندیشه و مغز و خرد و جز اینها به معنی بیدار و هوشیار و دقیق کردن آید:
که گر گل بسر داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
از این رزم رنج آید اکنون به روی
خرد تیز کن چاره ٔ این بجوی.
فردوسی.
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بنمای خشم.
فردوسی.
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هرچت آیدهوا
به بیماری اندیشه را تیز کن
ز هر خوردنی سرد پرهیز کن.
اسدی.
شراب... گونه را سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
گزارش کنان تیز کن مغز را
گزارش ده این نامه ٔ نغز را.
نظامی.
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می نگیرد فضل شاه.
مولوی.
|| شدت دادن چنانکه آتش را. نیک برافروختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شدت دادن علاقه و دلبستگی را:
نفس را بعذرم چو انگیز کرد
چو آذرفزا، آتشم تیز کرد.
رودکی.
|| در صفت بازار، کنایه از گرم کردن بازار و رایج و پرمشتری ساختن آن:
شتر بار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیز بازار خویش.
فردوسی.
مشو تند، تا چاره ٔ کار تو
بسازم کنم تیز بازار تو.
فردوسی.
سلطان مسعود... کس به امیر خراسان فرستاد که باید به جنگ سلجوقیان روی...امیر خراسان جواب داد... سلطان فرمود که از کار می گریزد یا قاعده ٔ خویش می نهد تا چون کاری برآید بازار تیز کند. (راحهالصدور راوندی).
دیدار می نمائی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی.
سعدی.
|| زبان گز کردن: داروهای سپرز تلخ و تیز بایدو داروی قابض با وی آمیخته، تا قوت او را نگاهدارد و به سرکه تیز باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || ستیخ کردن گوش، چنانکه در اسب و خر و مجازاً بدقت متوجه شدن و استماع کردن. مستعد شنودن شدن. و تیز کردن مردم را به سخن، تحریک و تهییج کردن آنان را به شنودن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت نظر و بصر، سخت بینا کردن. بر نور چشم افزودن: توتیا به آب بادیان و آب مرزنگوش پرورده اندر کشیدن، بصر راتیز کند و چشم را قوی کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بدقت نگریستن: از خانه ها بیرون آمدند و چندانک نظر تیزمی کردند... (جهانگشای جوینی). || تراشیدن و نیک ساختن سرخامه و روان و نیک کردن آن:
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر، از نی شکرریز کرد.
نظامی.


دگر

دگر. [دِ گ َ] (ق) مخفف «دیگر» است که به معنی باز باشد. چون اضافه به چیزی کنند افاده ٔ غیریت و تکرار و تفنن و تعدد کند. (برهان) (آنندراج). لفظ دگر افاده ٔ معنی عطف و تکرار کند چنانچه گویند زید دمی بنشست و دگر برخاست و رفت، لیکن اکثر چنانست که صدور ماوقوع فعل قبل و بعد لفظ دگر منسوب به ذات واحد می باشد، و گاه این عطف و تکرار نظر به صدور فعل از ذات واحد یافته نمیشود، چنانکه بگوئی من یار را دعا کردم دگر او را دشنام داد. (از آنندراج). هم. باز. نیز. بار دیگر:
تو گفتی نشاید مگر داد را
دگر تخت شاهی و بنیاد را.
فردوسی.
پسر هست او را دگر هشت مرد
سواران جنگی یلان نبرد.
فردوسی.
دگر گفت کآن سبز پرده سرای
بزرگان ایران به پیشش بپای.
فردوسی.
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
فردوسی.
دگر آنکه دارد به یزدان سپاس
بود دانشی مرد یزدان شناس.
فردوسی.
میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.
فردوسی.
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
اسدی.
ندانم درین رای گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمْت نیز.
اسدی.
و اگر دگر باز این آواز شنوی بر جای بایست.
(تفسیر ابوالفتوح رازی).
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
سعدی.
|| پس. سپس. بعد. بعد از این. بعد از آن. بعداً. از این پس. از این ببعد. من بعد. دوباره. بار دیگر. بعد از این. از نو. بار دوم. کرت دوم. باز. آنگاه. در ثانی:
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
به رستم چنین گفت خسرو دگر
خنک زال زر کش تو باشی پسر.
فردوسی.
دگر گور بنهاد پیش تنش
که هر بار گوری بدی خوردنش.
فردوسی.
دگر گفت کز جور گردان سپهر
سیه گشت بخت مرا نیز چهر.
فردوسی.
شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی مکران و توران زمین.
فردوسی.
دگر سام رفت از پس شهریار
همانا نیاید بدین کارزار.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
کسی که در حرم عدل و رحمت توگریخت
دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
دلارامی که داری دل در اوبند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن.
سعدی.
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد.
سعدی.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی.
سعدی.
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
حافظ.
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
وز آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش.
حافظ.
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی.
حافظ.
|| (ص مبهم، ضمیر مبهم) دوم. بدنبال نخست. جز اول. جز قبلی. غیر اول. غیر از قبلی. جز از بقیه. جز از او، ومعمولاً در این معنی بدنبال «یک » یا «یکی » می آید:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
یکی از شما گر کنم من گزین
دگر گردد از من پراز درد و کین.
فردوسی.
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز.
فردوسی.
عمود دگر بیژن گیو سخت
بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت.
فردوسی.
چو شد روزگار تهمتن بسر
به پیش آورم داستانی دگر.
فردوسی.
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ.
فردوسی.
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست.
فرخی.
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر، علی ّ دگری.
فرخی.
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز به کسان دگرم.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام.
عنصری.
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی ودگر گوش به نائی.
منوچهری.
یک پایک او را ز بن اندر بگسسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
منوچهری.
زآن کوزه ٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری.
خیام.
نکوئی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری دهخداست.
سعدی.
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.
حافظ.
- امثال:
اینجا نشد جای دگر این خر نشد خر دگر. (امثال و حکم دهخدا).
|| با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول. غیر از. متفاوت با قبلی. چیزی جز از چیز اول. ممتاز از بقیه. چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی:
نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جم ّ و قباد.
فرخی.
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگری.
فرخی.
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
منوچهری.
ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است.
سعدی.
همه گویند سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر، نه همچون داود.
سعدی.
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
سعدی.
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری.
حافظ.
- امثال:
بربسته دگر باشد و بررسته دگر، فطری و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتری باشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست. اجنبی. غریب. بیگانه. غیر. سائر:
دگر هرکه بشنید گفتار او
پر از دردشان شد دل از کار او.
فردوسی.
بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودک به درگاه بر.
فردوسی.
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.
فردوسی.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندوگهر بود.
(ویس و رامین).
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی.
مولوی.
آدمی فضل بر دگر حیوان
به جوانمردی و ادب دارد.
سعدی.
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.
سعدی.
من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست.
حافظ.
- امثال:
جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چیز دیگر. شی ٔ دیگر:
وگر من نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر چیز پندارد اوی.
فردوسی.
وگر بگذری سوی انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
فردوسی.
- آن دگر، چیزی جز آنچه هست:
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت.
رودکی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
- حیات دگر، حیات دوم. زندگانی نو:
تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال
دلم امید ندانست و در وفای تو بست.
حافظ.
- دگر بار، دیگر بار. دگرباره. بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم: دگر بارش به تضرع و زاری بخواند. (گلستان سعدی).
اگر گنجی بدست آرم دگر بار
من و زین نوبت تنها نشستن.
سعدی.
هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظرکه دگربار بگذرد.
سعدی.
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم.
سعدی.
- || زمان دیگر. وقت دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر باره، دگربار. دیگر باره. بار دوم.کره ثانیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول.غیر از بار قبلی. از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین:
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی.
فردوسی.
سپهدار توران به گنگ آمده
دگر باره توران به چنگ آمده.
فردوسی.
سر بخت پستش برآمد به ماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
زنهار تا نگوئی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
منوچهری.
شاه دگر باره با داناآن به دیدار درخت شد. (نوروزنامه).
چرخ سنجاب گون دگرباره
پیریش را بدل کند به شباب.
سوزنی.
عشقت چو درآمد ز درم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگرباره دگر شد.
خاقانی.
بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد.
سعدی.
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل.
سعدی.
- || پیش از این. قبل ذلک: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. (گلستان سعدی). و رجوع به دیگر باره شود.
- || در وقت و در زمان دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر تا، تای دیگر. دوم:
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی.
- دگر روز، دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن. روز بعد از روزی که از آن سخن داشته اند:
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان.
فردوسی.
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ.
فردوسی.
بیامد دگر روز شبگیر شاه
سوی دشت نخجیر خود با سپاه.
فردوسی.
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.
فردوسی.
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت.
فردوسی.
دگر روز کشتن امیرابوجعفر، بوحفص محمدبن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان). سوی امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند. (تاریخ سیستان). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان).
همه شب درین فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت.
سعدی.
- || دیروز. (ناظم الاطباء).
- دگرره، بار دیگر. دوباره:
دگرره سر ازین اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
نظامی.
- دگر سال، سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است:
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
منوچهری.
- دگرسان، دیگرسان. بسان دیگر. به گونه ٔ دیگر:
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چه کنم.
خاقانی.
- دگرسان شدن، عوض شدن. به گونه ٔ دیگر شدن:
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
گر بپسندیش دگرسان شود
چشمه ٔ آن آب دوچندان شود.
نظامی.
- دگرسان گشتن، دگرسان شدن. دگرگون شدن:
مشیات خالق نگردددگوگون
قضیات سابق نگردد دگرسان.
عبدالوسع جبلی.
- دگر شب، شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند:
دگر شب نمایش کند پیشتر
ترا روشنائی دهد بیشتر.
فردوسی.
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه.
فردوسی.
- دگر کس، غیر. غیری. کس دیگر:
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی.
ناصرخسرو.
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی.
خاقانی.
- دگر نماز، نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
- دگری، دیگری. غیر. کسی جز اولی. آن یک. کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.
فرخی.
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری.
سعدی.
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است.
نظامی.
- || یکی. آن یک (در غیر شخص):
ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری.
ناصرخسرو.
- روز دگر، روز قبل. دی. دیروز:
هم بترتیب وساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی.
- || فردا:
هر کس که گلستانی خواهدبه مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
- سرای دگر، آخرت. آن جهان. مقابل این سرای:
این سرائیست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند.
سعدی.
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت.
سعدی.
- نماز دگر، نماز دیگر، صلاه عصر: نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- || هنگام عصر. عصر. وقت عصر:
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.
خاقانی.
پس ازنماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.
منوچهری.
و رجوع به نماز در ردیف خود شود.
- یک اندر دگر، بهمدیگر. یکی در دیگری. اولی با دومی:
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
- یک با دگر، با همدیگر. یکی با دومی:
به آواز گفتند یک بادگر
که شاهی بود زین سزاوارتر.
فردوسی.
- یکدگر، یکدیگر. با هم:
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی.
|| کلمه ای است که شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه. زیاده. جز این. جز آن. (از حاشیه ٔ برهان، ذیل دیگر). غیر از آن (این). جز از این (آن). سوای آن (این). ماسوای آن (این). ماعدای آن (این). منحصراً. انحصاراً:
تا کجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم.
ابوشکور.
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
دگر هر چه از مردمی درخورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد.
فردوسی.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.
حافظ.
|| بقیه. جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه. ماسوای (استثنا):
یکی جامه وین بادروزه که قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
رودکی.
از آن کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز.
فردوسی.
دگرها فروشم به زرّ و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم.
فردوسی.
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر ببازآمدن.
فردوسی.
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
حافظ.
|| ثانی اثنین. (یادداشت مرحوم دهخدا). بدل. عوض. تالی تلو. دوم:
القصه که ازبیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان.
رودکی.
سیه چشم بدنام آن بدهنر
که چون اومیاراد گردون دگر.
فردوسی.
چه کرد او ابا لشکرم سربسر
که چون او ندانم به گیتی دگر.
فردوسی.
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درخت است و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری.
فرخی.
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.
فرخی.
اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر.
فرخی.
|| منقلب. دگرگون. دیگرگون. با شخصیت دیگر:
من دگرم یا دگر شده ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم.
ناصرخسرو.
- دگر نمودن، صورتی غیر از اول نمایان شدن. نوع دیگر جلوه کردن:
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
|| (ق) برخلاف گذشته:
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
سعدی.
گفت، حافظ! دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر ازمذهب این طایفه بازآمده ای.
حافظ.
|| (حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما:
دگر آنکه گفتی ز کار سپاه
که در بومها برنشاندم براه.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی تو از خواسته
ز اسبان و از گنج آراسته.
فردوسی.
|| (ص) بیش. باقی. برجای مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
|| (اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء).


انگشت

انگشت. [اَ گ ُ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک.بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل:
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.
فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من اِنگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات ص 227).
- انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعه ٔ عاج، پنجه ٔ مرجان، ماشوره ٔ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 51).
- انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن:
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه:
گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج):
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن:
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب اﷲ (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
- || کنایه از روی آوردن به کسی:
انگشت نمای خلق گشتم
وانگشت به هیچ در نسودم.
سعدی.
- انگشت بدندان، متعجب. (مؤید الفضلاء):
از رشک او دبیران انگشتها به دندان
آنگاه دُر ببارد زانگشت خویش و گه زر.
فرخی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.
سعدی.
- انگشت بدندان آوردن، رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- انگشت بدندان داشتن، تعجب کردن:
تقصیر بسی گنه فراوان دارم
ای منبع جود چشم احسان دارم
از کرده ٔ زشت خویش تا روز جزا
انگشت تحیری بدندان دارم.
محمد صالح (از آنندراج).
- انگشت بدندان (در دندان) گرفتن، تعجب کردن. (از غیاث اللغات). سخت حیران شدن. (یادداشت مؤلف):
بگرفت بدندان، فلک انگشت تعجب
چون من بدو انگشت لب یار گرفتم.
عراقی (از آنندراج).
وفود اطراف و سفیران اقطار حاضر شدند و انگشت تعجب در دندان گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 305).
- || حسرت خوردن. (از غیاث اللغات).
- انگشت بدندان گزیدن، تعجب کردن و تحیر نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). متعجب و حیران شدن. (ناظم الاطباء).
- || حسرت و افسوس خوردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سخت پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف): اشک رنگین از فواره ٔ چشم می بارید و انگشت حیرت بدندان ندامت می گزید. (سندبادنامه ص 305).
- انگشت بدندان (در دندان) ماندن، متعجب و حیران ماندن:
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند.
مولوی (مثنوی).
- || در بیت زیر کنایه از واله شدن است:
لب و دندانش چو مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان.
قطران.
- انگشت بدهان نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
بوسه ای خواستم انگشت نهادی بدهان
بر من این کار به یکبار چنین تنگ مگیر.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- انگشت بر آتش زدن، مخالف عقل کارکردن. (از شرح اسکندرنامه از آنندراج).
- انگشت برآوردن، کنایه از تصدیق کردن و اذعان نمودن. (حواشی فیه مافیه ص 240): چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد. (فیه مافیه چ فروزانفرص 4).
- انگشت بُران، در حال بریدن انگشت. کنایه از حیرت شدید: زنان مصر انگشت بران در یوسف می نگریستند. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر جبین نهادن، سلام کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 215):
چرخ تعظیم درت را مه و سال
برجبین می نهد انگشت هلال.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت بر چشم (بر دیده) نهادن، قبول کردن و مسلم داشتن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). قبول کردن فرمان. (از غیاث اللغات). قبول کردن و پذیرفتن و چشم بستن. (از آنندراج):
نهاد انگشت بر چشم، آن پریوش
زمین را بوسه داد و گفت شب خوش.
نظامی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر چشم انگشت.
نظامی.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بر چشم انگشت.
سلیم (از آنندراج).
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو برخاک نهد پیشانی
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
می کنم هرگاه از جانان نگاهی التماس
می نهد بردیده انگشت، التفاتش را ببین.
غنی (از آنندراج).
- انگشت بر (به) چیزی نهادن و در چیزی کردن و انگشت گذاشتن و نهادن بر چیزی، دخل و اعتراض کردن، چنانکه گویند: من چندین بار ترا گفتم که انگشت در کار من مکن. (آنندراج).
- || عیب و ایراد گرفتن ونکته گیری کردن:
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.
انوری.
هرکه خواهد که در این طایفه انگشت خلاف
بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
گرچه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش
هردم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
گر نهد انگشت اکنون دست موسی رارواست
چون شعاع رای او بر اوج شعری می رود.
شمس طبسی (از آنندراج).
- انگشت بر حرف زدن، نکته گیری و عیب گرفتن. (هفت قلزم).
- انگشت بر حرف (گفتار) نهادن، عیب گرفتن و نکته گیری کردن. (از برهان قاطع). برگفته ٔ کسی انگشت نهادن یا گذاشتن، گفتار او را رد کردن. (از یادداشت مؤلف):
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
ترا حرفی بصد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
سعدی (بوستان).
بس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
سعدی (بوستان).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
گربنالم چو نی انگشت منه بر حرفم
هرکه زخمی خورد البته فغانی دارد.
خجندی.
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین در انجمن خاموش باش.
صائب (از آنندراج).
- انگشت برداشتن، راست کردن متعلم انگشت خویش را به نشانه ٔ حاضر داشتن جواب سؤال معلم. (یادداشت مؤلف).
- انگشت بر در زدن، استجازت بازکردن در. (غیاث اللغات) (آنندراج):
بکاشانه ٔ باد اگر سر زند
پی رخصت انگشت بر در زند.
ظهوری (در صفت نورس از آنندراج).
- انگشت بر دندان، متعجب:
عوام خلق به انگشت می نمایندت
من از تحیر انگشت خویش بر دندان.
سعدی.
- انگشت بر دهان گذاشتن، حسرت و افسوس خوردن.
- || متعجب شدن و تحیر داشتن. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء).
- || اشاره کردن به خاموشی. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
- || خاموش شدن. (ناظم الاطباء).
- انگشت بر دهان نهادن، افسوس کردن.
- || متحیر شدن.
- || اشارت کردن دیگری را به سکوت. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت بر دهان (در دهان) ماندن، سخت شگفتی نمودن. نهایت متحیر گشتن. (یادداشت مؤلف):
فتنه را ناگاه بازافتاد دستی آنچنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت بر دهان.
ظهیر.
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان.
ظهیر.
در آینه نگه کن تا خویشتن ببینی
در حسن خود بماند انگشت بر دهانت.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان می ماند.
سعدی.
- انگشت بر کسی خاییدن، نوعی از تهدید که اقویا بر ضعفا کنند. (آنندراج). تهدید و تخویف نمودن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 101):
لعلت اندر سخن شکرخاید
رویت انگشت بر قمر خاید.
خاقانی (از مجموعه ٔ مترادفات ص 202).
- انگشت بر لب بردن، کنایه از بحرف آوردن کسی ساکت را. (انجمن آرا).
- انگشت بر لب زدن، کسی را بر سر حرف آوردن. (برهان قاطع). کسی را بحرف آوردن. (ناظم الاطباء). کسی را بسخن آوردن و گویا گردانیدن. استدعای سخن. (غیاث اللغات):
هزار صاعقه پنهان بزیر لب دارم
بروبرو مزن انگشت بر لبم زنهار.
پیامی (از فرهنگ ضیا).
- انگشت بر لب کسی زدن، منع کردن از سخن گفتن (ظاهراً از اضداد است). (از آنندراج):
حرفی بگوش داغ چو خوناب می زنم
انگشت زخم بر لب سیلاب می زنم.
تنها (از آنندراج).
بازم خروش دل بزبان جوش می زند
انگشت ناله بر لب خاموش می زند.
ناصح (از آنندراج).
- انگشت بر لب گرفتن، تعجب کردن:
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کزو هرچه گوید نباشد شگفت.
سعدی (بوستان).
- انگشت بر نمک سودن، سوگند خوردن و عهد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- انگشت به شیر زدن، دسیسه کردن. (از یادداشت مؤلف). کنایه از دست تحریک در کار داشتن. (فرهنگ عوام).
- انگشت به گوش نهادن، بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج):
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت به گوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد.
کلیم (از آنندراج).
- انگشت به لب نهادن، متعجب و متحیر ماندن. (آنندراج):
تا فروزان شده در اوج صفا مهر رخت
ماه انگشت به لب می نهد و خاموش است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- انگشت پنجم، انگشت خرد. خنصر.
- انگشت چهارم، بنصر.
- انگشت ِ حلقه، بنصر. (آنندراج).
- انگشت ْ حلقه (بفک اضافه)، انگشتری. (ناظم الاطباء).
- انگشت خایان، در حال افسوس خوردن:
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان.
نظامی.
و رجوع به انگشت خاییدن شود.
- انگشت خرد، خنصر.
- انگشت خردک، کالوچ، خردک، کلیک. انگشتک. خنصر. (یادداشت مؤلف).
- انگشت خواره، انگشت گزنده. (آنندراج). خاینده ٔ انگشت:
بشو پروانه ٔ حسن از نظاره
مشو مانند شمع انگشت خواره.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به انگشت گزیدن شود.
- انگشت خوردن، انگشت خاییدن. انگشت گزیدن:
سازم شده از تو پرده ٔ سوز
انگشت خورم چو شمع تا روز.
زلالی (از آنندراج).
- انگشت دراز، انگشت میانه که بعربی وسطی خوانندو آنرا انگشت مِهین هم خوانند. (آنندراج).
- انگشت در چشم کردن، مزاحمت و تعرض کردن. (آنندراج):
شد کیسه تهی دیده ام از اشک و ز طعن
هر دم مژه انگشت کند در چشمم.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- انگشت در دهان کردن، تعجب کردن و حیران ماندن. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 93).
- انگشت در دهان مار کردن، کنایه ازانجام دادن کار پرخطر:
مکن بحلقه ٔ آن زلف تابدار انگشت
که هیچکس نکند در دهان مار انگشت.
محمدقلی سلیم (از فرهنگ شعوری).
- انگشت در دهان ماندن، متأسف ماندن. (غیاث اللغات).
- || متعجب ومتحیر ماندن. (آنندراج):
در تماشای آن زبر تا زیر
ماند انگشت در دهان تا دیر.
میرخسرو (آنندراج).
- انگشت در دهن گرفته، متعجب:
صیاد بر آن نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند.
نظامی.
- انگشت در سوراخ مار (کژدم) کردن، کنایه از دیده و دانسته خویشتن را در معرض هلاک افکندن. (آنندراج):
زال جهان را شده ای خواستگار
کرده ای انگشت به سوراخ مار.
وحید (از آنندراج).
دگرره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی (از آنندراج).
- انگشت در کاری داشتن، دخالتی نهانی در آن کار دارا بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشت درکردن، سخت جستجو کردن. نیک تفحص کردن: گفت [محمود] بدین خلیفه ٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه ٔ جهان و قرمطی می جویم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 183).
- انگشت دشنام، کنایه از انگشت نهادن باشد چه در عوض آن دشنامی خواهد شنید. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مرادف انگشت رد و این مجاز است. چرا که عوض آن دشنام خواهد شنید. (آنندراج).
- || سبابه. رجوع به سبابه شود.
- انگشت رد، مرادف دست رد. انگشت اعتراض. انگشت دشنام. (از آنندراج):
بود حسن آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد.
حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج).
- انگشت رس، مجازاً، مورد ایراد. دارای عیب. که بر آن خرده گیرند:
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تو بی زحمت انگشت کس.
نظامی.
- انگشت رساندن، تحریک کردن: فلانی انگشت رساند و این جدال را برپا کرد. (فرهنگ عوام).
- || فروکردن انگشت به مقعد کسی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- انگشت زائد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب انگشت زیاد شود.
- انگشت زنان، در حال انگشت زدن. در حال بشکن زدن:
باغی است چو نوبهار و از رنگ خزان
عیشی که بعمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو بمانده انگشت گزان.
انوری (از انجمن آرا).
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
و رجوع به انگشت زدن و انگشتک زدن و انگشتک زنان شود.
- انگشت زنهار، انگشت شهادت که مغلوب جهت امان خواستن و پناه جستن پیش غالب برمی دارد. (غیاث اللغات):
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب.
- انگشت زیاد، انگشت ششم و آن را از عیوب شمرده اند. (آنندراج):
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاد است.
دانش (از آنندراج).
می شود افزون طلب بی دخل در کار جهان
در شمار دست کوتاه است انگشت زیاد.
تأثیر (از آنندراج).
- انگشت زینهار، انگشت زنهار:
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار.
سلمان (از فرهنگ ضیا).
ورجوع به انگشت زنهار در همین ترکیبات شود.
- انگشت زینهار برآوردن، بلند کردن انگشت زنهار:
انگشت زینهار برآورد نیشکر
تا تلخکامیم به نی بوریا رسید.
میرصیدی طهرانی (از آنندراج).
- انگشت سای، به انگشت ساییده.به انگشت محو شده. در بیت زیر ظاهراً کنایه از موردایراد قرار گرفته است:
زان نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 30).
- انگشت سترگ، انگشت نر. انگشت ابهام. (آنندراج).
- انگشت سمین، انگشت نر. انگشت ابهام. (از آنندراج) (مؤید الفضلاء).
- انگشت شَک، انگشت شهادت. (برهان قاطع) (آنندراج). انگشت سبابه. (از ناظم الاطباء).
- انگشت شکر، انگشت شهادت. (از فرهنگ ضیا).
- انگشت شکم، به اصطلاح لوطیان، نره. (آنندراج). نره و آلت تناسل مردان. (از ناظم الاطباء):
در دیده ٔ پشتت کنم انگشت شکم را.
؟ (از آنندراج).
- انگشت شهادت، سبابه. (ناظم الاطباء). کنایه از انگشت سبابه و این در معنی اقرار مستعمل است از جهت آنکه در تشهد آن را برمی دارند. (از آنندراج): چنار از هر ورق دست نیاز بسوی او باز کرد و پنج انگشت از هر شاخ انگشت شهادت بوحدانیتش دراز. (دره ٔ نادره چ شهیدی ص 8).
شب که در بزم سخن از رخ خوب تو گذشت
شمع پیش از همه انگشت شهادت برداشت.
خالص (از آنندراج).
برای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع انگشت شهادت کرد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شهادت شود.
- انگشت شهد، انگشت به شهد آلوده:
تا بکاری می کشد انگشت شهدی روزگار
می نهد چون نی به هر بند از دو جانب خنجرش.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- انگشت شهین، ابهام. (ناظم الاطباء).
- انگشت عسل، انگشت بشهد آلوده. (از آنندراج):
شمع را چشم مگس شیرین نمی بیند ولی
هست انگشت عسل در دیده ٔ پروانه ها.
وحید (از آنندراج).
- انگشت عسل بدیوار کشیدن، کنایه از هنگامه برپا کردن یعنی چنانکه مگسها بر سر عسل فراهم آیند درآن معرکه گرد آیند. (آنندراج):
فتنه سازند به شیرین سخنی ّ و چه عجب
گر بدیوار کشد شیطان انگشت عسل.
باقر (از آنندراج).
- انگشت غماز، انگشت سبابه. (از التفهیم).
- انگشت کشیده داشتن از چیزی، کنایه از دخل و اعتراض نکردن و عیب نگرفتن. (از آنندراج):
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که روز عمر تو کوتاه چون قلم نشود.
صائب (از آنندراج).
- انگشت کوچک، خنصر. (آنندراج).
- انگشت کوچک فلان نبودن یا نشدن، در مقام مقایسه خیلی از او کوچکتر و پست تر بودن.
- انگشت کهین، خنصر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگشت خنصر. (هفت قلزم):
از حاتم ورستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم.
عنصری.
- انگشت گرفتن، شماره کردن و حساب کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از شمردن و حساب کردن. (انجمن آرا):
چون گل تازه خطاهاش به انگشت مگیر
مجمر آساش فروگستر دامان بر سر.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- انگشت گزان، در حال انگشت گزیدن. در حال افسوس خوردن:
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی (از انجمن آرا).
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان وانگشتان گزان.
مولوی.
- انگشت مِهین، انگشت وسطی.
- انگشت میانه، انگشت وسطی. (ناظم الاطباء).
- انگشت ندامت، انگشت پشیمانی. (آنندراج).
- انگشت نر، ابهام.
- || انگشت بزرگ پا. (ناظم الاطباء).
- انگشت نیل، نشان فقر. (هفت قلزم). نشان فقر و علامت درویشی. (از مؤید الفضلاء).
- انگشت نیل کشیدن، رسوا کردن. (ناظم الاطباء). کنایه ازرسوایی. (برهان قاطع):
آب رود نیل را از دست ناید دفع پیل
عشق یوسف بر زلیخا چون کشد انگشت نیل.
محتشم.
- || اظهار فقر و پریشانی نمودن. (ناظم الاطباء).
- || ترک دادن کاری. (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). ترک کردن. (غیاث اللغات).
- انگشت نیل بر خانمان کشیدن، کنایه از خانمان بباد دادن. (آنندراج):
یا مرو بایار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی (آنندراج).
- به انگشت نمودن، با انگشت بسوی کسی اشاره کردن. نشان دادن کسی یا چیزی به انگشت بسبب شهرت وی:
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.
سعدی.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
اگر ببام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند.
سعدی.
کجاست آنکه به انگشت می نمود هلال
کز ابروان تو انگشت در دهان ماند.
سعدی.
- پنج انگشت، انگشته. رجوع به انگشته شود.
- ده انگشت به خون کسی فروبردن، سخت آزار دادن کسی به حد کشتن وی. کشتن:
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرد به خونم.
سعدی.
- امثال:
انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306). و رجوع بهمین کتاب شود.
انگشت به بینی نمی توان کرد، در اینجا جاسوس بسیار است، یا این مرد سخن چین است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت بدر کسی مزن تا در تو بمشت نکوبند
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به درکوفتنت مشت.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 306).
انگشت نمک است خروار هم نمک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 308).
پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
پنج انگشت یکی نمیشود. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 512).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 716).
ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده.
همه کس به یک خوی و یک خاست نیست
ده انگشت با یکدگر راست نیست.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 842).
صورتش یک انگشت شده، سخت نحیف و نزار گشته. (یادداشت مؤلف).
مثل انگشت پیچ، شربتی سطبر و زفت. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405). و رجوع به انگشت پیچ شود.
مثل انگشت لیشته، بتمامی عریان. شبیه به: اعری من اصبع. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1405).
نه یکسان روید از دستی ده انگشت.
نظامی.
نظیر: ده انگشت را خدا برابر خلق نکرده. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1865).
هرکسی انگشت خود یک ره کند در زورفین.
منوچهری.
نظیر: عاقل دوبار فریب نخورد. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1941). و رجوع کتاب شود.
همه انگشت یکسان نیست بر دست.
(اسرارنامه).
نظیر: پنج انگشت برادرند برابر نیستند. (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1995).
|| واحد پیمایش است، 27 صدم متر تخمیناً. (یادداشت مؤلف). چون شش جو بهم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت باهم نهاده قبضه ای بود. (یواقیت العلوم). نزد ارباب مساحات مقدار شش جو باشدشکم ها بهم نهاده. (دمشقی). گزی عبارت از شش قبضه و قبضه عبارت از چهار انگشت پس یک گز عبارت از 24 انگشت است. (تاریخ قم ص 109). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ گز است و هر انگشتی معادل است با شش جو که شکمهای ایشان بیکدیگر بازنهاده باشد. (جهان دانش): جزوهای مقیاس چنداند؟ اصابعاند و اجزا و اقدام. اگر مقیاس بدوازده بخش راست بکنی نامشان اصابع بود ای انگشتان. (التفهیم ص 182). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد. (نوروزنامه).

معادل ابجد

دگرره

429

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری