معنی دو چندان

فارسی به انگلیسی

دو چندان‌

Bi-, Di-, Double, Twofold, Twice

فرهنگ فارسی هوشیار

دو چندان

دو برابر مضاعف.


چندان

‎ آن قدر آن اندازه: ((و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد. . . )) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: ((چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش. )) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: ((بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد. )) (کشف الاسرار)، هر قدر که: ((چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان. )) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: ((چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند. . . )) (گلستان)


هم چندان هم چندان

همان اندازه: قصاص کنند مر برنده دست خویش را بکشتن و جراحت کننده خویش را بجراحت کردن همچندان. . . . تا بدین قیاس بتن آدمی همچندان که گرمی بود همچندان سردی بود و همچندانک تری بود همچندان خشکی بود.


دو برابر

دو چندان، دو تا، دو چند


دو بخشه

مضاعف دو چندان.

حل جدول

دو چندان

دوبرابر

لغت نامه دهخدا

چندان

چندان. [چ َ] (ق مرکب) مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء). || گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه «چندین » بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار:
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
فردوسی.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی.
فرخی.
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
منوچهری.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان.
منوچهری.
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج.
اسدی.
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران.
اسدی.
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی.
مولوی.
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
سعدی.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
|| تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افاده ٔ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه:
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
فردوسی.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
نظامی.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
حافظ.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی.
حافظ.
|| همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه:
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک).
- چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند:
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
منوچهری.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست.
منوچهری.
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی.
سعدی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان.
حافظ.
|| (حرف ربط مرکب) بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه). || تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که:
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
(منسوب به منوچهری).
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی).
- دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف:
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
فردوسی.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت.
فردوسی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایه ٔ هر چیز دو چندان شود.
نظامی.
- صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند:
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوی.
- هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه:
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
فرخی.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم.
خاقانی.
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت.
سعدی.
- همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [کشتگان] و همچندان اسیر بودند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).

چندان. [چ َ] (اِخ) شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء):
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
سخن چندراندند زآن رزمگاه
وز آنجا به چندان گرفتند راه.
اسدی (از انجمن آرا).

چندان. [چ َ] (اِ) چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء):
هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا
پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چندل و چندن و صندل شود.


هم چندان

هم چندان. [هََ چ َ] (ص مرکب، ق مرکب) هم چند. برابر. مساوی. به اندازه. (یادداشت مؤلف): به کشتن مسیلمه فریفته نشوی که دو همچندان اندر حصار مرد است. (تاریخ بلعمی). خلافت وی همچندان بود که پادشاهی شیرویه، یعنی شش ماه. (تاریخ بلعمی). دو تن کشته شده بودند و همچندان اسیر بودند. (تاریخ بلعمی). و رجوع به همچند شود.

فرهنگ عمید

چندان

آنقدر، آن‌اندازه: عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ: ۶۹۲ حاشیه)،
(صفت) زیاد: این کار زحمت چندانی ندارد،
برابر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دوچندان،
* چندان‌که:
آن‌اندازه‌که، آن‌مقدارکه،
[قدیمی] همین‌که، به محض اینکه،
[قدیمی] هراندازه‌که،

فارسی به عربی

چندان

جدا، لذا

فرهنگ معین

چندان

آن قدر، آن اندازه، تا آن زمان. [خوانش: (چَ) (ق.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

چندان

آنقدر، به‌حدی، آن‌میزان، تاآن زمان، همین‌که، محض‌این‌که، بسیار، زیاد، کثیر، خیلی

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

دو چندان

118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری