معنی دوش و کتف

حل جدول

کتف و دوش

خا, کول, شانه، اپل، خا، کول، کت


دوش و کتف

شانه، اپل، خا، کول، کت

خا


کتف

شانه و دوش

شانه، دوش

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی آزاد

کتف-کتف

کَتِف-کِتْف، شانه- استخوان مثلثی شکل و پهن پشت شانه (کتف)، (جمع:اَکتاف)،

لغت نامه دهخدا

کتف

کتف. [ک َ ت َ] (ع اِمص) لنگی ستور از درد کتف. (منتهی الارب). نقصان در کتف و گفته اند لنگی که از درد کتف آید. (از اقرب الموارد).

کتف. [ک َ ت ِ / ک ِ / ک َ / ک َ ت َ] (ع اِ) هویه. سُفت. شانه گاه. مِنکَب. (منتهی الارب). سردوش و جایگاه شانه. (اوبهی). کت. دوش. (ناظم الاطباء). شانه ٔ مردم. (غیاث اللغات). ج، کِتَفَه و اَکتاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک.
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز فعل سواران زمین برفروخت.
فردوسی.
ز سهراب و از برز و بالای او
ز بازو و کتف و بر و پای او.
فردوسی.
کُه به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربه و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
برخاستم [احمدبن ابی داود] و سرش را [سر افشین را] ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش را بوسه دادم اجابت نکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 217). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست. (تاریخ بیهقی).
بار ولایت بنه از کتف خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
گهی ابر تاری و خورشید تابان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ناصرخسرو.
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش.
ناصرخسرو.
سنگی گران را به تحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه).
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پاره ٔ زرد کتان نماید.
خاقانی.
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار.
خاقانی.
رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که بست.
نظامی.
جنگجویان بزور پنجه و کتف
دشمنان را کشند و خوبان دوست.
سعدی.
جوانمرد شبرو فراداشت دوش
بکتفش برآمد خداوند هوش.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان). دست قدرت صاحبدلان برکتف بسته. (گلستان).
- کتف کوه،یال کوه. خط الرأس کوه. جانب تیغ کوه. برترین جای که نمایان باشد از کوه:
پیاده همی رفت بر کتف کوه
خروشان پس پشت او در گروه.
فردوسی.
- کتف و یال، مانند برز و بالا و یال و کوپال، گویای سینه فراخی و سطبراندامی و درشت هیکلی است:
نشست از بر تخت زر پور زال
ابا قامت سرو و با کتف و یال.
فردوسی.
|| استخوان عریض پشت دوش. (از اقرب الموارد). استخوان شانه. (ناظم الاطباء). پارو. استخوان کتف. استخوانی است زوج و سه گوش و پهن و نازک که در بالا و عقب قفس سینه قرار دارد و تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده و کنار داخلیش در حدود شش تا هفت سانتی متر از تیزی تیره ٔ پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویه ٔ خارجی، بالایی و پایینی است. حفره ٔ فوق خاری خار کتف حفره ٔ تحت خاری اخرمی غرابی حفره ٔ دوری بریدگی غرابی استخوان کتف از بالا به استخوان چنبر مفصل می شود و در وسط آن حفره ای است که سر برآمده ٔ استخوان بازو در آن جای می گیرد و مفصل می شود. پاره ای از ماهیچه های بازو به این استخوان متصلند. (از کالبدشناسی توصیفی چ دانشگاه ص 12 و بعد). و نیز رجوع به کالبدشناسی توصیفی و استخوان شناسی نعمت اﷲ کیهانی ج 1 صص 10- 16 و تشریح میرزا علی ص 113 شود.


دوش

دوش. (اِ) شانه. کول و شانه و کتف. آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری). کتف. (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). کَتِف. کفت. سفت. هویه. کت. شانه. (یادداشت مؤلف). منکب. (ترجمان القرآن): زبره. کَتَد. کَتِد. نَضی. عاتق. مطنب. شاعب. ضوبان، دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب):
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش.
فردوسی.
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی.
فردوسی.
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش.
فردوسی.
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش.
فردوسی.
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال.
منوچهری.
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین.
ناصرخسرو.
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [گرگان] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش.
ظهیرفاریابی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش.
نظامی.
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش.
نظامی.
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
سعدی.
دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
سلمان ساوجی.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
حافظ.
- اژدهادوش، که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک. (یادداشت مؤلف).
- بر دوش کردن، بر دوش انداختن. روی دوش قرار دادن. بر کتف نهادن:
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی.
سعدی.
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
سعدی.
- به دوش بردن، روی دوش بردن. کسی را روی شانه حمل کردن. بر کتف سار نهادن و حمل کردن:
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
اوحدی.
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش.
حافظ.
- به دوش درآوردن، روی دوش گرفتن. برشانه نهادن. بر کتف گرفتن:
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش.
سعدی.
- خانه به دوش (یا بردوش)، که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش:
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب تبریزی.
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- ماردوش، اژدهادوش. که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک. (از یادداشت مؤلف).
- همدوش، دوشادوش. دوش بدوش. همردیف. همراه. در یک صف و رسته و رده. برابر.
|| مواجه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی).صفت کبریایی حق. (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات. (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج). || کودک. || (ص) احمق. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

کتف

شانه گاه، دوش، سردوش و جایگاه شانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

کتف

دوش، شانه، کت، کول، منکب

تعبیر خواب

کتف

دیدن کتف به خواب، دلیل آهستگی مردم است و زینت و جمال. اگر دید کتف او قوی است و درست، دلیل است بر زیادتی زینت او. اگر به خلاف این بیند، دلیل است که حق مردم در گردن او بود و بعضی می گویند: اگر در خواب بر کتف خود موی بیند، دلیل که از جائی که خبر ندارد مال یابد. - حضرت دانیال

فرهنگ عمید

کتف

شانه، دوش،
استخوان شانه، کول، سفت،

فرهنگ معین

کتف

(کِ) [ع.] (اِ.) شانه، دوش، استخوان شانه. ج. اکتاف.

معادل ابجد

دوش و کتف

816

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری