معنی دورنمای عمر
حل جدول
سن
فارسی به عربی
لغت نامه دهخدا
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر خبازی خجندی. رجوع به عمر خبازی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سریج. رجوع به عمر شافعی (ابن احمدبن عمر...) شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عمر. مشهور به ابن سریج. رجوع به عمر شافعی شود.
عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن فهد. رجوع به عمر هاشمی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هارون. رجوع به عمر بلخی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شیخ. رجوع به عمر (ابن احمد...) شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن فرحان طبری. رجوع به عمر طبری شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصور. رجوع به عمر امینی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مصطفی حمد. رجوع به عمر حمد شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مسلم. رجوع به عمر عکبری شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ملقن. رجوع به عمر انصاری شود.
عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن نجیم. رجوع به عمر مصری شود.
معادل ابجد
621