معنی دوا

دوا
معادل ابجد

دوا در معادل ابجد

دوا
  • 11
حل جدول

دوا در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

دوا در مترادف و متضاد زبان فارسی

فرهنگ معین

دوا در فرهنگ معین

  • دارو، جمع ادویه، (عا. ) مواد مخدر. [خوانش: (دَ) [ع. دواء] (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

دوا در لغت نامه دهخدا

  • دوا. [دَ] (ع اِ) دواء. دارو. اِساء. ج، ادویه. آنچه بدان مریض را معالجه کنند. (یادداشت مؤلف). دارو و هرچه بدان بیماری و ناخوشی را چاره کنند. (ناظم الاطباء). سفاء: سهول، دوایی که شکم راند. (منتهی الارب):
    هرچه خوش است آن خورش جسم تست
    هرچه نه خوش است ترا آن دواست.
    ناصرخسرو.
    مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد
    درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا.
    ناصرخسرو.
    به درد دلم کآشنایی نبینم
    هم از درد، دل را دوایی نبینم. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

دوا در فرهنگ عمید

  • آنچه بیمار را با آن معالجه کنند، دارو،
فرهنگ واژه‌های فارسی سره

دوا در فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فارسی به انگلیسی

دوا در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

دوا در فارسی به عربی

گویش مازندرانی

دوا در گویش مازندرانی

فرهنگ فارسی هوشیار

دوا در فرهنگ فارسی هوشیار

  • می باده (گویش گیلکی) دارو (اسم) آنچه که بدان مریض را معالجه کنند دارو جمع ادویه. توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی

دوا در فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

دوا در فارسی به آلمانی

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید