معنی دوا

لغت نامه دهخدا

دوا

دوا. [دَ] (ع اِ) دواء. دارو. اِساء. ج، ادویه. آنچه بدان مریض را معالجه کنند. (یادداشت مؤلف). دارو و هرچه بدان بیماری و ناخوشی را چاره کنند. (ناظم الاطباء). سفاء: سهول، دوایی که شکم راند. (منتهی الارب):
هرچه خوش است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوش است ترا آن دواست.
ناصرخسرو.
مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا.
ناصرخسرو.
به درد دلم کآشنایی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم.
خاقانی.
مریمی کش هزارویک درد است
صدهزارش دوا فرستادی.
خاقانی.
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جزاو را به عشق مدح و ثنا ساختن.
عطار.
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
- بی دوا و بی غذا، سخت بیچاره و درمانده و بیمار. (یادداشت مؤلف).
- دوای درد بودن (نبودن)، کافی و سودمند بودن (نبودن). || مرهم. آنچه بر جراحات نهند التیام را. (یادداشت مؤلف).
- دوا بستن، مرهم نهادن. دارو گذاشتن:
زهر غم ریخت به خوناب که این مرهم تست
عشق بر چاک دلم بست دوایی که مپرس.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| به کنایه و پنهانی شراب و عرق و دیگر مشروبات الکلی را گویند: دوا خور؛ معتاد به شراب و عرق و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
|| مجازاً، درمان. معالجه. طبابت. مداوا. علاج. چاره. (از یادداشت مؤلف):
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.
فردوسی.
ببینی که کام تو گردد روا
که من دانم این درد دل را دوا.
فردوسی.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.
سنایی.
لب جانان دوای جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد.
خاقانی.
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
خاقانی.
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کزدوا می گریزم.
خاقانی.
دل پردرد تهی کو به دوایی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر می نرسد.
خاقانی.
مر این درد را دوایی نیست. (گلستان).
دوای درد خود اکنون از آن مفرح جوی
که در صراحی چینی و شیشه ٔ حلبی است.
؟ (از آنندراج).
- امثال:
کر مصلحتی دوا ندارد. (امثال و حکم دهخدا).
- بی دوا، بی درمان. بی دارو. که دارو و علاجی نداشته باشد:
دری دیگر نمی دانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بی دوا ماند.
سعدی.
- دوا جستن، معالجه و درمان کردن. (آنندراج). در پی معالجه بودن. مداوا طلبیدن. چاره جویی کردن:
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج اوست تباشیرش استخوان.
خاقانی.
- دوا درمان، دوا و درمان. معالجه و مداوا: هرچه دوا درمان کردند مریض شفا نیافت. (از یادداشت مؤلف).
- دوا ساختن، مداواکردن. علاج نمودن. معالجه کردن. درمان کردن:
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا.
خاقانی.
- دوا شدن، سبب معالجه شدن. مایه ٔ مداوا گشتن. معالجه نمودن. بهبود بخشیدن:
بُاردیبهشت باد صبا کوه و دشت را
بر زخمهای باد مه دی دوا شده ست.
ناصرخسرو.
- دواشدنی، چاره پذیر. قابل علاج. (یادداشت مؤلف).
- دوا نهادن، مرهم گذاشتن. بهبود بخشیدن:
غمزه ٔ شوخت جراحت می کند
هرکه را لطفت دوایی می نهد.
امیرخسرو (از آنندراج).
- دوا و درمان کردن، معالجه کردن. مداوا نمودن. (یادداشت مؤلف).
|| سم. زهر.
- دواخور کردن کسی را، مسموم ساختن او را. (یادداشت مؤلف). چیزخورکردن.

فرهنگ معین

دوا

دارو، جمع ادویه، (عا.) مواد مخدر. [خوانش: (دَ) [ع. دواء] (اِ.)]

فرهنگ عمید

دوا

آنچه بیمار را با آن معالجه کنند، دارو،

حل جدول

دوا

چاره درد

چاره درد، دارو

دارو

مترادف و متضاد زبان فارسی

دوا

دارو، درمان، معالجه

گویش مازندرانی

دوا

دارو

مرتعی در لفور سوادکوه

فرهنگ فارسی هوشیار

دوا

می باده (گویش گیلکی) دارو (اسم) آنچه که بدان مریض را معالجه کنند دارو جمع ادویه.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

دوا

دارو

فارسی به انگلیسی

دوا

Cure, Drug, Medicament, Medication, Medicine, Pharmaceutical, Physic

فارسی به عربی

فارسی به ایتالیایی

دوا

medicina

فارسی به آلمانی

دوا

Medizin (f)

معادل ابجد

دوا

11

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری