معنی ده روز

لغت نامه دهخدا

ده ده

ده ده. [دَه ْ دَه ْ] (ق مرکب) ده تا ده تا. || (ص مرکب) زر بی عیب و خالص. (از برهان) (آنندراج). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب. دهدهی. (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.

ده ده. [دَ هِن ْ دَ هِن ْ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


ده

ده. [دَه ْ] (عدد، ص، اِ) عشره. (از برهان). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج). عشر. داه. دوپنج. نصف بیست. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف):
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
ابوشکور بلخی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
فردوسی.
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین.
فرخی.
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
؟ (از لغت فرس اسدی).
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده اند هرچه فروشند می خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا.
خاقانی.
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم.
سعدی.
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود.
سعدی (بوستان).
- ده انگشت بر دهان گرفتن، کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوه ٔ هندیان است. (آنندراج):
زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری
دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- ده باب ثلاثی مزید، در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعله. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. (یادداشت مؤلف).
- ده ترک لرزه دار، کنایه از ده انگشت مطرب است. (یادداشت مؤلف):
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد.
خاقانی.
- ده چند، ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء).
- ده چهل، چهار برابر: سود ده چهل بردن، چهار برابر سرمایه سود بردن. (یادداشت مؤلف):
از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل
برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (از کلیله ص 67).
- || از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمدبن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول، خرید و عدد دوم، فروش است و بنابراین سود ده چهل، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات. (یادداشت لغت نامه): در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده. (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات).
- ده حواس، پنج حس ظاهر و پنج حس باطن. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن، پنج حواس ظاهری یعنی باصره، لامسه، سامعه، ذائقه و شامه، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. (یادداشت مؤلف).
- ده ختنی، کنایه از ده انگشت است. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری.
خاقانی (دیوان ص 427 چ سجادی).
- ده در دنیا صد در آخرت، که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است. (یادداشت لغتنامه).
- ده در ده، صد. یعنی ده ضرب در ده: صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچه ٔ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- ده درم شرعی، دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء).
- ده دوازده، بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند: انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع).
- ده رنگ، کنایه است از متلون ورنگارنگ:
گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.
خاقانی.
- ده رنگ دل، که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو:
بیداد بر این تنگدل آخر بس کن
ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن.
خاقانی.
- ده روز، ده روزه. کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث):
ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است.
صائب (از آنندراج).
ده روز عیش چون نکند دل در انتظار
گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است.
طالب آملی (از آنندراج).
چون زلف تو سر رشته ٔ عیش از کف من برد
ده روز که با عقل بدآموز نشستم.
لسانی (از آنندراج).
- ده روزه، ده روز. کنایه از مدت قلیل:
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.
حافظ.
و رجوع به ترکیب ده روز شود.
- ده سیر، وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر).
- ده شاخه، قسمی شمعدان. (یادداشت مؤلف). قسمی جار. قسمی چلچراغ.
- ده شاهی، پول نقره ٔ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی. (پناباد). (یادداشت مؤلف).
- || سکه ٔبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال. (یادداشت مؤلف).
- ده گله، کنایه از گله ٔ بسیار. (آنندراج):
تنم از صنوبر کند ده گله
که بهرچه شد همچو من صد دله.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || زمزمه ٔ بنایان. (یادداشت مؤلف).
- ده مسکن ادریس، کنایه است از بهشت عنبر سرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- ده نگهبان، ده انگشت نی زن. (حاشیه ٔ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019).
- ده و پنج با کسی داشتن، ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن. (امثال و حکم):
فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 101).
- ده و چهار (یا ده و چار)، چهارده. (از شرفنامه ٔ منیری):
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد.
سوزنی.
- ده و دو، دوازده، ده به اضافه ٔ دو. (یادداشت مؤلف).
- ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شصت و شش.
فردوسی.
به مشکوی زرین ده و دو هزار
کنیزک به کردار خرم بهار.
فردوسی.
به هردم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندرده و دو چه رفت.
اسدی.
هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
و رجوع به دوازده شود.
- || دوازده برج:
ابرده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
- ده و دو برج، دوازده برج فلکی:
هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار.
سنایی.
ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر.
خاقانی.
و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود.
- دهها، ده روز اول ماه محرم. (از ناظم الاطباء).
- ده هزار، ده بار هزار. عشره الف. (یادداشت مؤلف).
- || اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود.
- || (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب:
1- فارد 2- زیاد 3- ستاره 4- ده هزار (و ده هزاران) 5- خانه گیر 6- طویل 7- منصوبه. (از شرفنامه ٔ منیری).
- ده هزار دینار، ده قران (دراصطلاح پول دوره ٔ قاجار). (از یادداشت مؤلف).
- ده یار بهشتی، عشره مبشره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ماده ٔعشره شود.
|| در بعضی مواضع افاده ٔ معنی اندک کند. (آنندراج). || در بعضی مواضع افاده ٔ معنی بسیار کند. (آنندراج). || امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث) (از برهان).

ده. [دِه ْ] (اِ) قریه. (شرفنامه ٔ منیری) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده. (از غیاث). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است. واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شهرک یا قصبه است. (از یادداشت مؤلف). دسکره. کفر. (منتهی الارب):
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
برفتم بگفتم به پیران ده
که ای مردمان بر شما نیست مه.
فردوسی.
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهر ازین خوب ده.
فردوسی.
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده.
فردوسی.
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی.
چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.
عنصری.
از فراز همت او نیست جای
نیست آن سوتر ز عبادان دهی.
منوچهری.
امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی).
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار.
سنایی.
نام کشور نِه ْ خمخانه و خمهاده و شهر
ره هر شهر و دهی یا به سقر یا به سعیر.
سوزنی.
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی به ده خراب درده.
خاقانی.
اوست درین ده ز ده آبادتر
تازه تر از چرخ و کهن زادتر.
نظامی.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
چون کمان رئیس شد بی زه
نتوان خفت ایمن اندر ده.
اوحدی.
ولی به زبان عجم شجاع باشد و ده یعنی قریه. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 65).
- امثال:
با که گویم در همه ده زنده کو ؟
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
حمام ده را به بوق چه. (امثال و حکم دهخدا).
در ده اگر کس است دو بانگ بس است. (نظیر در خانه اگر کس است یک حرف بس است). (از یادداشت و امثال و حکم دهخدا).
در ده که را خوش است ؟ رئیس و برادرش را. (امثال و حکم دهخدا).
ده خراب خراج ندارد. (امثال و حکم دهخدا).
ده فروختن و در ده دیگری کدخدا شدن. (امثال و حکم دهخدا).
ده می بینی و فرسنگ می پرسی. (امثال و حکم دهخدا).
ز سوز عشق آگاهی و از فرهنگ می پرسی
چه حاجت اینکه ده می بینی و فرسنگ می پرسی.
ابراهیم ادهم (از آنندراج).
سر و ریشی نکو دارد ولیکن
چو نیکو بنگری کس نیست در ده.
نظامی عروضی (چهار مقاله ص 38).
مگر از ده آمده ای ؟ (امثال و حکم دهخدا).
یک ده آباد به از صد شهر خراب. (یادداشت مؤلف).
یکی دهش را می فروخت که در ده دیگر
کدخدا شود. (امثال و حکم دهخدا).
- ده رانده، که از دیه رانده شده باشد. که از ده بیرونش کرده باشند:
ده رانده ٔ دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه ٔ تمامیم.
نظامی.
- ده زده، ده ویران. (غیاث) (آنندراج).
- ده ودوده، قریه و دودمان:
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج.
نظامی.
- هفت ده، هفت آسمان.
- || هفت اقلیم، رجوع به همین ترکیب ذیل هفت در این لغت نامه شود. || مزید مؤخر امکنه:ابدال ده. ارفه ده. اسپ سم ده. اسکنه ده. اشوراده. اسکندرده. امدیده. امزی ده. امیرده. اوچکاده. بابوده. بارفروش ده. بانوده. برارده. بهارده. بزده. بهرام ده. بهرام کلاده. بوته ده. بون ده. پایین ده. پرچین ده. پنج ده. پوده. پیچ ده. تخت ترازده. ترک ده. تمنجاده. تمنگاده. جرین ده. جنگل ده. جورده. چرین ده. چکاده. چمازده. چهارده. چهارده رودبار. خراب ده. دابقه ده. درازده. دران ده.درزی ده. روزکیاده. ریزسرده. زاغ ده. زرین ده. زوارده. سارل ده. سال ده. سته ده. سرخ چاده. سرخ ده. سرخه ده. سرده. سروی ده. سعدده. سنگ ده. سنگین ده. حسن کیاده. ریزکیاده. سوته ده. شاه ده. شرف ده. شنگل ده. طاهرده. طبقه ده. عدول ده. عراده. عزده. علمدارده. علم ده. فتی ده. فلک ده. فیل ده رودبار. قصاب میان ده. قطری کلاده. کاسمنده. کبوترگاه ده. کچل ده. گشاده. کهنه ده. کوده. کیاده. کلاده. کلوده. گوهرده. گیلان ده. لعل کیاده. لول ده. لوجنده. لیمونده. مارگیرده. رزان ده. مرسده. مغان ده. ملاده.میان ده. میرده. میراناده. میرزاده. میرعلم ده. ناموس ده. نجارده. نوده. نوده اسماعیل خان. نوده حاجی شریف. نودهک. نوده کلا. نوده میر سعداﷲ خان. نوده نظام الدین. نیکنام ده. ورکارده. ولیسه ده. (یادداشت مؤلف). || زر خالص. (از فرهنگ جهانگیری) و رجوع به دَه شود.

ده. [دِ ه ْ] (ماده ٔ مضارع دادن) ریشه یا ماده ٔ مضارع فعل (دهیدن = دادن) که در ترکیب با کلمه ٔ دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون: آب ده. بارده. بازده. عشوه ده. فرمانده. نان ده. نان بده. روزی ده. مژده ده. رشوه ده. شیرده. میوه ده. محصول ده. زندگانی ده. یاری ده. (یادداشت مؤلف). || (فعل امر) امر به دادن. رجوع به دادن شود. || به معنی زدن نیز آمده. چنانکه در مقام تأکید و تهدید در تکرار زدن ده و دهاده گویند. (از آنندراج). کلمه ٔ نفرین و از پیش راندن. (از غیاث):
همان زخم کوپال و باران و تیر
خروش یلان و ده و داروگیر.
فردوسی.
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه.
فردوسی.
و رجوع به دهید شود.

ده. [دَ هِن ْ] (ع ص) رجل دَه، مرد زیرک. (منتهی الارب). || تیزفهم. (منتهی الارب).

ده. [دِ] (صوت) به کسر دال و های مخفی کلمه ٔ تعجب و استفهام انکاری است: وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟؛ ده برو.ده زود باش. (یادداشت مؤلف). رجوع به د [دِ] در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده شود.


روز

روز. (اِ) در پهلوی رُچ، پارسی باستان رئوچه، اوستا رئوچه، هندی باستان رچیش، ارمنی لئیز کردی روژ، افغانی ورَج بلوچی رُچ و رُش، وخی رئوج، گیلگی روز، فریزندی و یرنی و نطنزی رو، سمنانی رو و روژ، سنگسری روژ سرخه یی روز لاسگردی روز و رو شهمیرزادی رو و روز اورامانی رو. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). یوم. نهار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آن مدت از زمان که بواسطه ٔ نور آفتاب روشن بود، یعنی مدتی که آفتاب بر این کره ٔ ما می تابد. (ناظم الاطباء). مدت زمان طلوع آفتاب تا غروب آن. (از بهارعجم) (از آنندراج). مقابل شب. (بهار عجم) (آنندراج). بیست وچهار ساعت شبانه روز. (ناظم الاطباء). روز را معنیهای مختلف است: نخست روز علمی و آن عبارت است از گردش زمین بر محور خود. دوم روز سیاسی و آن عبارت از شروع و انتهایی است که بتوسط رسوم و قوانین هر مملکت تعیین یافته است چنانکه روز عبرانیان از عصر و روز بابلیان از طلوع آفتاب و روز اروپاییان از نصف شب شروع میشود. سوم روز عام بر حسب عرف و عادت عبارت از مدتی است که آفتاب را توان دید و ظاهر است. (از قاموس کتاب مقدس).
روزهای بهار و تابستان طولانی و روزهای پاییز و زمستان کوتاه است. در اول فروردین و مهر، شب و روز با هم مساوی است. در ایران قدیم روزهای ماه هرکدام نامی مخصوص داشته است. کریستنسن می نویسد: ماه زردشتیان سی روز داشته و هر روزی بنام خدایی بوده است در آخر فصل اول کتاب بندهشن نام این سی روز درج شده است. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 180). نامهای دوازده ماه ایرانی، نیز نام دوازده روز از روزهای ماه است. بعقیده ٔ آقای تقی زاده اسامی روزهای ماه نسبت به اسامی ماهها بظاهر تازه تر است و باحتمال بسیار، در دوره های بعد معمول شده است. رجوع به گاه شماری در ایران قدیم ص 121 شود. نامهای سی روز ماه بترتیب زیر است:
1- اوهرمزد یا اورمزد یا هرمز یا هرمزد.2- بهمن یا وهمن. 3- اردوهشت یا اردیبهشت. 4- شهریور. 5- سفندارمذ یا سپندارمذ. 6- خرداد یا خورداذ. 7-مرداد یا امرداذ. 8- دی بآذر یا دین بآذر. 9- آذر. 10- آبان. 11- خور یا خورشید. 12- ماه. 13- تیر یاتشتر. 14- گوش یا جوش. 15- دی بمهر یا دین بمهر. 16- مهر. 17- سروش. 18- رشن. 19- فروردین. 20- بهرام یا وهرام یا وهران. 21- رام. 22- باد یا واذ. 23- دی بدین یا دین بدین. 24- دین. 25- ارد. 26- اشتاد. 27- آسمان. 28- زامیاد یا زامداذ. 29- مهراسفند یا ماراسفند یا مانترسفند یا مهرسپند. 30- انیران. (از یشتها تألیف ابراهیم پورداود ج 1 ص 16، 17) (گاه شماری در ایران قدیم ص 201، 202) (ایران در زمان ساسانیان ص 181). و اسامی روزهای هفته بدین شرح است: شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه:
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
شما زین سخن بسته دارید لب
که روز آید ار چه دراز است شب.
فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ وفرخنده که گوید آمین.
فرخی.
شب ازحمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
از نشابور حرکت کردیم پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب. (تاریخ بیهقی).این روز تا بشب کسانی که بترسیده بودندی می آمدندی ونثارها می کردند. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه... امیر مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی).
که روزهای سپید است در شبان سیاه.
سعدی.
و رجوع به فرهنگ ناظم الاطباء و نیز بهر یک از اسامی مزبور شود. || اعتدال ربیعی. (ناظم الاطباء). || بمعنی روزگار است که کنایه از فرصت باشد چنانکه گویند: امروز روز فلانی است یعنی روزگار فلانی است و فرصت از اوست. (برهان قاطع):
بیاموز تابد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
که از گردش روز برگشت سیر.
فردوسی.
سپاهی ز توران بیامد ببلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ.
فردوسی.
بجمشید بر تیره گون گشت روز
همی کاست زو فر گیتی فروز.
فردوسی.
بدانش گرای و در این روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه.
ناصرخسرو.
|| وقت. زمان. هنگام. (آنندراج):
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ
چنین گفت هارون مرا روز مرگ.
ابوشکور.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
ابوشکور.
که فرعون بر ندارد آن روز
که برتخته بر سیاه شود نام.
رودکی.
هرکه ترا هجو گفت و هجو ترا خواند
روز شهادت زبان او نشود گنگ.
منجیک.
بتن زورمند و ببازو کمند
چه روز فسوس است و هنگام پند.
فردوسی.
یکی نره شیر است روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار.
فردوسی.
خردمند شاهی چو نوشیروان
بهرمز بدی روز پیری جوان.
فردوسی.
من در تو فکنده ظن به نیکو
وابلیس ترا ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از گونده.
لبیبی.
بروز کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتا چنانکه هر سر سوزن ز پرنیان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 272).
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه ٔ بیست رش دست گزای تو کند.
منوچهری.
گفتند ترا با این حکایت چکار! چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است... گفتم الحق روزاین صوت است. (تاریخ بیهقی).
محمدت خر که روز اقبال است
مکرمت کن که روز امکان است.
مسعودسعد.
تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی.
سعدی (بوستان).
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک اﷲ
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم.
حافظ.
بروز بیکسی همسایه ٔ من سایه ٔ من بود
ولی آن هم ندارد طاقت شبهای تار من.
؟
|| عمر. زندگی. حیات. (یادداشت مؤلف):
همان روز تو ناگهان بگذرد
در توبه بگزین و راه خرد.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد بمرد.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ازو برگشایی یکایک سخن
که روز تهمتن درآمد به بن.
فردوسی.
چنین روز روزت فزون باد بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت.
فردوسی.
می آور که از روز ما بس نماند
چنین بود تا بود و بر کس نماند.
فردوسی.
چو روز ما همی بر ما نپاید
در او بیهوده غم خوردن چه باید.
(ویس و رامین).
از بوسعید دبیرش این باب شنودم پس از آنکه روز علی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).در این منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز گذشته شد. (تاریخ بیهقی).
و گرجز بر این رای رانی سخن
بدان کآمدت روز روزی به بن.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو روز پدر یکسر آمد بسر
بجایش نشایدکسی جز پسر.
اسدی (گرشاسب نامه).
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو روزشان بسر آمد درآمدند از پای.
سعدی.
|| بمجاز، آفتاب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج):
چو برزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز.
فردوسی.
بگونه ٔ شب روزی برآمد از سر کوه
که هیچگونه بر او کارگر نگشت بصر.
فرخی.
هرروز رسد نامش هرجا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه بسفر بر.
عنصری.
چو روزی که بودش بخاور گریغ
هم از باختر برزدش باز تیغ.
عنصری.
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم بود آفتاب خیمه برویش ببند.
سعدی (از آنندراج).
|| بمجاز، حال و حالت. (یادداشت مؤلف): او مرا باین روز نشاند. (از یادداشت مؤلف). || مقیاس مسافت و راه در قدیم. (یادداشت مؤلف): از نیشابور تا قائن نه روز راه است. (از یادداشت مؤلف). || بمجاز، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف):
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم.
فردوسی.
|| چهره. روی. (ناظم الاطباء). || بمجاز، بخت. || نیکبختی. طالع نیک. (ناظم الاطباء):
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام.
فردوسی.
|| بمجاز، صبح. (یادداشت مؤلف):
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔبت آلود
گویی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره.
|| توانایی. زور و قدرت. || جرأت و مردانگی. (ناظم الاطباء). || ظاهر و آشکار و روشن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) تتابع انوار را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- آشفته روز، پریشان حال. شقی. بدبخت:
که برکردت این شمع گیتی فروز
بگفت ای ستمکار آشفته روز.
سعدی (بوستان).
- برگشته روز، نگون بخت. تیره روز:
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ روزبرگشته شود.
- بروز سیاه نشستن، بدبخت و بیچاره شدن.
- بهروزی، کامیابی، نیکبختی:
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد.
سعدی.
- پراکنده روز، پریشان حال. بدبخت. تیره روز:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز...
سعدی.
- پیروزروز، خوشبخت. کامروا:
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروزروز آنکه تو در وی نظر کنی.
سعدی.
- تیره روز، سیه روز. بدبخت:
نخواهی که گردی چنین تیره روز
بدیوانگی خرمن خود مسوز.
سعدی.
اگر بینوایی بگرید بسوز
نگون بخت خوانندش و تیره روز.
سعدی.
- || روزگار تیره. (در این مورد صفت و موصوف بقلب است):
مرا بهره این بود از این تیره روز
دلم چون شدی شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
- درروز، برفور. دروقت. در همان روز: چون جواب بر این جمله یافتم... درروز از سپاهان حرکت کردیم. (تاریخ بیهقی). آن ملک نامه ٔ فیروز بقبول تلقی فرمود و درروز اختیار حکیمی فاضل و طبیبی کامل نمود و بجانب فیروز روانه فرمود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- دگر روز. رجوع به دیگرروز در همین ترکیبات شود.
- دیرینه روز، سالخورده. مسن:
چنین گفت ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی بینمت صدق و سوز.
سعدی (بوستان).
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز...
سعدی (گلستان).
- دیگر روز (دگر روز)، فردا. (یادداشت مؤلف): پس چون دیگر روز بود قریش نیامدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). دیگر روز لشکر برگرفت و روی باز مدینه نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان.
فردوسی.
دستوری یافت [التونتاش از مسعود] که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی).
شب از شرمساری و فکرت نخفت
بخندید طائی دگر روز و گفت...
سعدی.
- روز از روز بتر بودن، افزونی گرفتن بدبختی.
- روز برگشتن، روز برگشته شدن، از جاه و مقام افتادن. تیره روز شدن. بخت برگشتن:
برآن کو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
چو دارا برزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
چو جفت ترا روز برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
- روز بشام بردن، روز را بپایان رسانیدن:
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب بسحر میبرند، روز بشام.
سعدی.
- روز بشب آوردن، گذراندن و بسر آوردن روز. (از آنندراج). روز را بپایان رسانیدن:
چه روزها بشب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
چه روزها بشب آورد جان منتظرم
ببوی آنکه شبی با تو روز گرداند.
سعدی.
روزی بهزار غم بشب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد ببرون.
ابن یمین (از آنندراج).
- روز بشب کردن، کنایه از گذراندن و بسر آوردن روز است. (از آنندراج):
جمع بودن ز پریشان صفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف بشب باید کرد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- روز بلند گشتن، طولانی و دراز شدن روز:
بدان گونه تا روز گردد بلند
بطبل و دهل در نیارند بند.
نظامی.
- روز به آخر رسیدن، بپایان آمدن روز.
- || کنایه از بپایان آمدن عمر است.
- روز به نیمه رسیدن، فرارسیدن موقع ظهر.
- روز تاب، روز گرم. (ناظم الاطباء):
سنبل او سنبله ٔ روز تاب
گوهر او لعل گر آفتاب.
نظامی.
- روز تعطیل، روزی که کار تعطیل است. روزی که ادارات و مدارس و مؤسسات تعطیل است.
- روز تعطیل رسمی، روزی که بر طبق قانون تعطیل است. روزهای تعطیل رسمی کنونی عبارتند از: روزهای جمعه. عید نوروز، پنج روز اول سال. سیزده عید نوروز، 13 فروردین. تاسوعا، 9محرم. عاشورا، 10 محرم. اربعین، 20 صفر. رحلت رسول اکرم وشهادت امام حسن (ع)، 28 صفر. میلاد رسول اکرم، 17 ربیع الاول. میلاد حضرت امیر، 13 رجب. مبعث رسول اکرم، 27 رجب. میلاد حجهبن حسن (ع)، 15 شعبان. شهادت حضرت امیر، 21 رمضان. عید فطر، اول شوال. شهادت امام جعفر صادق، 25 شوال. ولادت امام رضا، 11 ذیقعده. عید قربان، 10 ذیحجه. عید غدیر خم، 18 ذیحجه. 29 اسفند روز ملی شدن صنعت نفت.
- روز تنگ، روزجنگ. (ناظم الاطباء).
- روز حسین، ایام عزاداری حسین بن علی (ع). (از ناظم الاطباء).
- روز در محنت گذار، کنایه از مسافر. (از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی از آنندراج).
- روز سیاه، روز ماتم. (ناظم الاطباء).
- || روز غم و زاری. (ناظم الاطباء).
- || روز محنت وزحمت. (ناظم الاطباء).
- روز شیرینی خوران، روزی که دختری را بنام پسری نامزد کنند و آن پیش از عقد باشد:
ازآن رو دختر رز سرگران بود
که او را روز شیرینی خوران بود.
اشرف (از آنندراج).
و رجوع به بهار عجم و آنندراج شود.
- روز کار، روز کوشش و روز میدان. (از آنندراج). روز جنگ.
- || روزی که مخصوص کار و کسب است، مقابل تعطیل و بیکاری.
- روز کسی بودن، دوره ٔ پیشرفت و ترقی کسی بودن:
کنون این زمان روز اسکندر است
که بر تارک مهتران افسر است.
فردوسی.
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سروکار با بخت پیروز ماست.
فردوسی.
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده یلان دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست
همان اختر گیتی افروز ماست.
فردوسی.
دست دست تست گیتی را بپیروزی ستان
روز روز تست عالم را ببهروزی گذار.
امیرمعزی (از آنندراج).
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است.
عطار.
- روز کسی سیاه یا سیه شدن، کنایه از بدبخت و بیچاره شدن وی:
هرکه روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت.
امیر (از آنندراج).
- روز نُبُوَّتی، عبارت از یک سال است چنانکه سال نبوتی 360 سال است. (از قاموس کتاب مقدس).
- ستاره بروز نمودن کسی را، روزش را شب کردن:
وگراستیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
- سرآمدن روز، بپایان رسیدن عمر:
چو شد گستهم کشته در کارزار
سرآمد بر اوروز و برگشت کار.
فردوسی.
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من.
فردوسی.
- شب بروز آوردن، شب را بپایان رسانیدن:
وعده که گفتی شبی با تو بروز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار.
سعدی.
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان بروز آرد
بسی شب روز گرداند بتاریکی و تنهایی.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ام دراین امید
که باوجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
- شب روز گردانیدن.رجوع به شب بروز آوردن شود.
- مبارک روز، فرخنده روز. آنکه روزگارش فرخنده باشد:
ای مبارک روز هر روزت بکام دوستان
دولتت اندر ترقی بادو دشمن جان دهاد.
سعدی.
- نوروز، نخستین روز سال که جشن باشد و کنایه از هر روز فرخنده نیز هست. رجوع به «نوروز» شود.
- نیکروز، بهروز، نیکبخت:
یکی گفتش ای خسرو نیکروز.
سعدی (بوستان).
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
سعدی (گلستان).
- نیکروزی، بهروزی. نیکبختی:
که بدمرد را نیکروزی مباد.
سعدی (بوستان).
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت.
سعدی (بوستان).
- نیمروز، ظهر. وسط روز:
جمالی چو در نیمروز آفتاب.
نظامی.
چنین چندرا کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.
نظامی.
در آغوشت کشم تا نیمروزی.
سعدی.
- یک روز، زمانی. وقتی:
یک روز بگرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
اندوهم ازآن هست که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
یک روز بشیدایی در زلف تو آویزم
زآن دو لب شیرینت صد شور برانگیزم.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- روز آدینه، روزاروز، روز ازل، روز استفتاح، روزافروز، روزافزای، روزافزون، روزافکن، روز الست، روز امید و بیم، روزانه، روزآور، روز باران، روزبازار، روز بازپرس، روز بازپسین، روز بازخواست، روز بازی، روز بتر، روزبخش، روزبخیر، روز بد، روز بد ندیده، روز برات، روز برآمد، روز برگشته، روزبروز، روز بزرگ، روزبه، روز به آخر رسیدن، روز بهرام، روزبهی، روز بیگاه، روز پسین، روزپیکر، روزپیکری، روز تحویل، روز تعطیل، روز جزا، روز جک، روز جوانی، روز چکا، روز حساب، روز حسیب، روز حشر، روز خسب، روز خسب شبخیز، روز خوش، روز خون، روز داد، روزدار، روز درنگ، روز رستخیز، روز ساختن، روز سوختن، روز شمار، روز عید، روز فراخ، روز قیامت، روز کار، روز کشش، روز کوشش، روز گذرانیدن، روز مهر، روزمظالم، روز مبادا، روز میدان، روزنامه، روز نبرد، روز نجومی، روز ننگ و نام، روز ننگ و نبرد، روز هرمزد. رجوع بهر یک از ترکیبات مذکور شود.
- امثال:
چو روز آید ارچه دراز است شب
شما زین سخن بسته دارید لب.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
روز از نو و روزی از نو،کنایه از توکل و بریدن از مخلوق. (لغت محلی شوشتر).نظیر یوم جدید رزق جدید، برگذشته ها صلوات. (از امثال و حکم دهخدا). به معنی این مثل «هر چیز که عوض دارد گله ندارد» نیز بکار میرود و مراد این است که اگر خدمتی خواستی انجام ندادم اینک برای انجام دادن همان خدمت یا خدمت دیگری آماده ام. (فرهنگ عوام):
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نوّ و روزی نو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
هرآنچ ازعمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نو است و روزی از نو.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
هرچه داری شب نوروز بمی ساز گرو
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو.
امیرمحمد صالح طوسی (از امثال وحکم دهخدا).
کهنه مفروش کنون روز نو و روزی نو
در بدیهه غزلی تازه و مستانه بخوان.
قاضی شریف (از امثال و حکم دهخدا).
روز امید بس دراز بود. نظیر الانتظار اشد من الموت. (از امثال و حکم دهخدا).
روز بد نبینی، بعنوان دعا یا تعویذ در موقعی که ذکر مصیبتی یا مشقتی پیش آید گفته میشود مثال: جدال بین دو طرف درگیر شد، روز بدنبینی چوب و چماق بود که بسر و کله ٔ هم زدند. (از فرهنگ عوام).
روز بردابرد کسی بودن، روز قدرت و کار یا پادشاهی و ولایت راندن کسی بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
روز بهار هفت بار نهار، در ایام بهار مردمان را اشتها بطعام زیادت شود. (امثال و حکم دهخدا).
روز بهر خروس کی پاید
چون بود وقت، خود برون آید.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز بی آبی از شاش موش آسیا میگردد، نظیر احتیاج مادر اختراع است. (از مثال و حکم مؤلف).
روز بیکاری و شب آسانی
کی رسی در سریر ساسانی.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی
لذت اندر خاکبازیهای طفلانست و بس.
وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا).
روزت این است و روزی این. (امثال و حکم دهخدا).
سرآمد جهانت بسر می ببین
که روزت همین است و روزی همین.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است.
امیر معزی (از امثال و حکم دهخدا).
روز روشن چراغ سوزاندن،کاری ابلهانه کردن. (از فرهنگ عوام).
روز فلان چنان تنگ شد که ستاره دید، یعنی بحد اعلای نکبت و بدبختی رسید. (از فرهنگ عوام).
روز قیامت اول از همسایه میپرسند، مراد رعایت حال همسایه است.
سرآمد کنون روز بر باربد
مبادا که باشد ترا یار بد
که روز کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
روز می آید روزی نمی آید.
روز نو و روزی نو، تعبیری دیگر از: روز از نو و روزی از نو.
روز طوفان باد حزم نکوست
خاصه آن را که خانه خرگاهست.
انوری (از امثال وحکم دهخدا).
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روزه بجاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز محشرامان بایمان است
غم ایمان خویش خور که ترا...
ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا).
روز وانفساست، هرکس بخود مشغول است و بدیگری نمی پردازد. نظیر: یوم یفر المرء من اخیه... (قرآن 34/80) (امثال و حکم دهخدا).
روز و فانوس کشی ! (امثال و حکم دهخدا).
روزها برگرد گل میگرد و شب بر گرد شمع
زندگی جز بر ره پروانه بسپردن خطاست.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).
[که] روزهای سپید است در شبان سیاه (شب فراق نمی باید از فلک نالید...).
سعدی.
نظیر: ازپی هر گریه آخر خنده ایست. (از امثال و حکم دهخدا).
روزهای سیاه کوتاه است:
شنیدم این مثل از سالخورده دهقانی
که «کوته است بسی عمر روزهای سیاه ».
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هر روز روز خداست.
هر روز خر (یا گاو) نمیرد تا کوفته ارزان شود. (جامع التمثیل، از امثال و حکم دهخدا). نظیر:
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی. (امثال و حکم دهخدا).
هر روز عید نیست:
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی.
پوریای ولی (از امثال و حکم دهخدا).
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی. (از امثال و حکم دهخدا).
هر روز که می آید کار خویش می آرد.
(نگر تا کار امروز بفردا نیفکنی که...)
تاریخ بیهقی (از امثال و حکم دهخدا).


روز تا روز

روز تا روز. (ق مرکب) روزهای پیاپی. روزهای متوالی:
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت.
نظامی.

فرهنگ عمید

روز

[مقابلِ شب] زمان میان طلوع تا غروب آفتاب که هوا روشن است،
وقت، زمان،
هر ۲۴ ساعت، شبانه‌روز،
سالگرد امری خاص: روز زن،
زمان حاضر، عصر کنونی: مسائل روز،
[مجاز] حالت، وضع،
[قدیمی، مجاز] عمر، مدت حیات،
* روز امیدوبیم: [قدیمی، مجاز] روز رستاخیز، قیامت، روز بازخواست،
* روز بازپرس: [قدیمی]
روز پرسش، روز بازخواست،
روز قیامت،
* روز بازخواست: [قدیمی، مجاز] روز رستاخیز، روز قیامت: ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما (حافظ: ۳۸)،
* روز پسین: [قدیمی، مجاز] روز قیامت،
* روز جزا: [قدیمی، مجاز] روز پاداش، روز مکافات، روز قیامت،
* روز درنگ: [قدیمی، مجاز] روز توقف، روز قیامت،
* روز رستاخیز: روز ستخیز، روز قیامت،
* روز سیاه: ‹روز سیه› [مجاز] روز ماتم، روز غم‌وغصه، روز سختی و محنت،
* روز شمار: [قدیمی، مجاز] روز حساب، روز بازخواست، روز قیامت،
* روز قیامت: روزی که تمام مردگان به‌پا خیزند و به ‌حساب اعمال آن‌ها رسیدگی شود، روز رستاخیز،
* روز مباهله: روز ۲۴ رجب سال دهم هجرت که حضرت رسول با امیرالمؤمنین علی و حضرت فاطمه و حسن و حسین از مدینه خارج شدند تا با بزرگان نصارای نجران مباهله کنند لیکن آنان از ترس نپذیرفتند و با پیغمبر صلح کردند،
* روز وانفسا: [مجاز] روز قیامت،

تعبیر خواب

ده

اگر کسی بیند که در دهی است و نام آن ندانست، دلیل بر خیر و نیکی کند. اگر نام آن ده دانست، دلیل بر بدی است. اگر دید که از ده بیرون آمد نیکو است. اگر بیند در ده شد بد است. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

ده روز

222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری