معنی دهور

لغت نامه دهخدا

دهور

دهور. [دُ] (ع اِ) ج ِ دهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ص 49). ج ِ دهر که زمانه است. (غیاث) (آنندراج):
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.
در ایام ماضی و سوالف دهور صیادی سگی معلم داشت. (سندبادنامه ص 200). رجوع به دهر شود.


احرس

احرس. [اَ رُ] (ع اِ) ج ِ حَرس. روزگاران. دهور.


کهن کردن

کهن کردن. [ک ُ هََ / هَُ ک َ دَ] (ص مرکب) پیر کردن:
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن.
ناصرخسرو.
رجوع به کهن شدن شود. || فرسوده کردن. از کارآمدگی چیزی کاستن:
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.


متقادم

متقادم. [م ُ ت َ دِ] (ع ص) دیرینه شونده. (آنندراج). دیرینه و قدیم و پیشین و کهنه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). قدیم. (کشاف اصطلاحات الفنون). دیرینه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کهن. کهنه. مزمن (در بیماری ها). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): کان نافعاً من السعال المتقادم والنوازل المنحدره من الرأس الی الصدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): گفت در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان آشکارا می گردیدند. (مرزبان نامه، ص 81). و رجوع به تقادم شود.


اعجوبة

اعجوبه. [اُ ب َ] (ع، اِ) کار شگفت و شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجیب و آنچه مردم را در تعجب اندازد نه بغیر همزه [یعنی عجوبه]. (از مزیل الاغلاط از غیاث اللغات و آنندراج). کار عجیب. (مؤید الفضلاء). اسم است مر چیزی را که شگفت آور باشد. (از اقرب الموارد). شگفت آور. شگفت انگیز (شخص یا شی ٔ). (فرهنگ فارسی معین). اُفکوهَه. سخت شگفت. کاری عجب. جَریحَه. (یادداشت بخط مؤلف). عَجیبَه. (اقرب الموارد). عجیبه مانند آن است در هر دو معنی. (منتهی الارب). بابیّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر چیزی عجیب که مردم را در شگفت اندازد. (ناظم الاطباء). || نوباوه. (مؤید الفضلاء). || شگفتی. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی). شگفتی کار. عُجاب. (یادداشت بخطمؤلف). ج، اعاجیب. (از اقرب الموارد):
ز جد گرچه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز ببازی.
جامی.
- اعجوبه ٔ دهر، نابغه ٔ زمان.
- اعجوبه ٔ دهور، نابغه ٔ اعصار.


مدروس گشتن

مدروس گشتن. [م َ گ َ ت َ] (مص مرکب) فرسوده و کهنه شدن. متروک و بی رونق شدن. || مطموس و محو و ناپدید شدن. از بین رفتن: چه وقایع و حوادث به مرور شهور ایام و امتداد دهور و اعوام آن را مدروس و مطموس می گرداند. (رشیدی). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند وآن چیزها مدروس گشت. (تاریخ بیهقی ص 340). به گذشته شدن وی توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس گشت. (تاریخ بیهقی ص 484). متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد. (تاریخ بیهقی ص 391).
همه رسم اوایل گشت مدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر.
معزی.
اقوال پسندیده مدروس گشته وحق منهزم. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته. (کلیله و دمنه). || دیوانه شدن. (فرهنگ فارسی معین)


روزگاران

روزگاران. (اِ مرکب) ج ِ روزگار. دهور. ازمنه ٔ گذشته. (یادداشت مؤلف). احقاب. (ملخص اللغات حسن خطیب):
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال.
دقیقی.
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
کزآن روزگاران چه داری بیاد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
بسی روزگاران شده ست اندرین
که کردیم با داد بخش زمین.
فردوسی.
ایزد تعالی... روزگارانست که مردم راگفت که ذات خویش را بدان. (تاریخ بیهقی).
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان.
اسدی.
پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان... ومعرفت یاران و تجربت روزگاران. (گلستان).
سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا بروزگاران.
سعدی.
یکی را اجل در سر آورد جیش
سرآمد بر او روزگاران عیش.
سعدی.
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار.
سعدی.
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
حافظ.
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد.
حافظ.

فرهنگ فارسی هوشیار

دهور

(تک: دهر) زمانه ها (اسم) روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما ء الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا ء و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148) . یا دهر ایسر وعا ء مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا ء عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا) . یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی.


متقادم

دیرینه شونده دیرینه (اسم) گذشته دیرینه: گفت: در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان. . . آشکارا میگردیدند. . .

فرهنگ فارسی آزاد

دهور

دُهور، زمانهای دراز- دورانهای طولانی- روزگارها- زمانه ها (مفرد:دَهر)

فرهنگ معین

دهور

(دُ) [ع.] (اِ.) جِ دهر.

فرهنگ عمید

دهور

دهر

حل جدول

دهور

روزگاران


روزگاران

دهور


روزگارها

ازمنه، زمان ها، زمن، دهور، دهرها، اعصار، اوقات

معادل ابجد

دهور

215

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری