معنی دنیادیده

لغت نامه دهخدا

دنیادیده

دنیادیده. [دُن ْ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) مجرب. آزموده. سرد و گرم روزگار چشیده. (یادداشت مؤلف).
- دنیاندیده، بی تجربه. مقابل دنیادیده. (یادداشت مؤلف).


گیتی شناس

گیتی شناس. [ش ِ] (نف مرکب) شناسنده ٔ عالم. شناسنده ٔ گیتی. مجرب. دنیادیده:
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
ترا خواندمی شاه گیتی شناس.
فردوسی.
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد بر نظاره جنگ آسان.
(ویس و رامین).
|| بمجاز، جغرافی دان:
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابی است کان هست گیتی شناس.
نظامی.


آزموده

آزموده. [زْ / زِ دَ / دِ] (ن مف) مجرب. ممتحَن. سنجیده. مُدَرَّب. مُنجَد. منجَذ. حُنک. موقر. (صُراح). کاردیده. کرده کار. پخته. سُخته. ورزیده. دنیادیده:
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
دو ره ششهزار آزموده سوار
زره دار با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه.
فردوسی.
برد ده هزار آزموده سوار
همه نیزه دار ازدرِ کارزار.
فردوسی.
بر مردم ناآزموده ایمن مباش و آزموده از دست مده که روزگار دراز باید تا باز کسی آزموده و معتمد به دست آید که اندر مثل آمده است که ددِ آزموده به از مردم ناآزموده. (از قابوسنامه). || ریاضت دیده. ورزیده. کارکشته:
وگر آزموده نباشد ستور
نشاید به تندی بر او کرد زور.
فردوسی.
و رجوع به آزمایش شود.
- کارآزموده، نیک مُجرّب.
- گرم و سرد نیازموده بودن، بسیار ناپخته و بی تجربه بودن:
همی گفت کاوس خود کامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.
فردوسی.
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده است و سرد.
سعدی (بوستان).
جهاندیده ای، آرامیده ای، گرم و سرد چشیده ای، نیک و بد آزموده ای. (گلستان).
- نیک و بد (گرم و سرد) آزموده بودن، سخت مُجرب بودن.
- امثال:
آزموده را آزمودن پشیمانی آرد. (قره العیون).
آزموده را آزمودن جهل است.
بناآزموده کار مفرمای و به آزموده استادی مکن.
ددِ آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه).


دیده

دیده. [دی دَ / دِ] (ن مف) نعت یا صفت مفعولی از مصدر دیدن. مرئی و مشاهده شده. (برهان) (از جهانگیری). رؤیت شده. بمنظور. نگاه کرده شده. مشهود:
بپرداخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
این طبیبان را نیز داروهاست... و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
از دیده بر شنوده گوا باید
ورنه همینت رنجه کند سودا.
ناصرخسرو.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.
ناصرخسرو.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنائی.
از او هرچه بگفتند از کم و بیش
نشانی داده اند از دیده ٔ خویش.
شبستری.
کی بود خود دیده مانند شنود.
مولوی.
ای دل بکام خویش جهان را تو دیده گیر.
سعدی.
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
این کلمه گاه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد: آب دیده، آب ندیده (کرباس...) باران دیده. بالان دیده (گرگ). بیم دیده. باکدیده. پرخاش دیده. جفادیده. جنگ دیده. جهاندیده. خم دیده. خواب دیده یا خواب نادیده (کودک نابالغ). خون دیده. داغدیده. درددیده. دنیادیده. دنیاندیده. دیودیده.رزم دیده. رنج دیده. زوردیده. زه دیده. ستمدیده. سختی دیده. شوریده. غمدیده. کاردیده. کوتاه دیده. محنت دیده.مصیبت دیده. نازدیده. واقعه دیده. (یادداشت مؤلف).
- دیده جهان، جهاندیده:
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان.
فردوسی.
و رجوع به جهاندیده شود.
- دیده و دانسته، قصداً و عمداً و بالقصد. (آنندراج). دستی. بعمد.
- دیده و شناخته، کنایه از مطلع و واقف بر امور: البته او که دیده و شناخته است برای اینکار ترجیح دارد. (یادداشت مؤلف).
|| مجرب. آزموده:
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری.
فردوسی.


فرخزاد

فرخزاد. [ف َرْ رُ] (اِخ) پسر مسعود غزنوی و کنیت وی ابوشجاع است. این شاهزاده از کسانی است که به عدل و انصاف شهرت داشت و ابوالفضل بیهقی همواره از او به نیکی و بزرگی یاد میکند. زندگی او بیشتر همزمان با مزاحمت ترکان سلجوقی است و یک بار طغرل سلجوقی تا سیستان پیش رفت و از آنجا روی به غزنین نهاد و فرمان قتل همه ٔ شاهزادگان غزنوی و از آنجمله فرخزاد را صادر کرد. اما بنا به نوشته ٔ حمداﷲ مستوفی سه تن و به روایت مؤلف طبقات ناصری دو تن (ابراهیم و فرخزاد) که در قلعه ٔ عبید یا بزغند محبوس بودند از مرگ خلاص یافتند و خلاص این دو شاهزاده درنتیجه ٔ زیرکی و عدم شتاب کوتوال بزغند انجام گرفت که مردی مجرب و دنیادیده بود و آناً به قتل ایشان نپرداخت. هنگامی که فرمان قتل دو شاهزاده ٔ مزبور از طرف طغرل رسید، کوتوال چون میدانست مردم از سلطنت طغرل رضایتی ندارند، چند روزی کشتن ایشان را به تعویق انداخت و اتفاقاً در روز دوم خبر قتل طغرل را توسط نوشتگین به وی رساندند. مردم غزنین در آغاز امر میخواستند ابراهیم را بر تخت بنشانند، اما چون او مریض و ناتوان بود و سستی در انتخاب پادشاه مایه ٔ شورش میشد، فرخزاد را در روز دوشنبه ٔ نهم ذیقعده ٔ سال 344 هَ.ق.به سلطنت برگزیدند. این پادشاه بسیار عادل و حکیم ونیکورفتار بود و مردم در دوران سلطنت وی در امن و رفاه میزیستند. وی نظر به اینکه سیستان در حمله ٔ طغرل به کلی ویران شده بود دستور داد تا ترمیم خرابیها، مردم آن دیار از مالیات معاف باشند. فرخزاد در سال 451 هَ.ق. به سن سی وچهار، در اثر قولنج درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده صص 403-404 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص 358 و نیز رجوع به تاریخ بیهقی شود.


زمانه

زمانه. [زَ ن َ / ن ِ] (اِ) روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست. (آنندراج). پورداود در ذیل «زروان، زمانه » آرد:... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقره ٔ 26 و یسنا 62 فقره ٔ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشته ٔ زمانه ٔ بی کرانه اراده گردیده است... و در رساله ٔ فارسی علمای اسلام «زمان درنگ خدای » شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود:
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.
رودکی (یادداشت ایضاً).
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
خمار دار همه ساله با کیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
کسائی.
از این زمانه ٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف.
کسائی.
نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را.
شاکر بخاری.
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
بوشعیب (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند.
فردوسی.
زمانه فرودآرد او را ز تخت
بتابد به یکباره زو روی بخت.
فردوسی.
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
عنصری.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست.
منوچهری.
عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست بدست جفا نهالم.
ناصرخسرو.
ای بی وفا زمانه تو مر ما را
هرچند بی وفائی دربایی.
ناصرخسرو.
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرده خنگ سار مرا.
ناصرخسرو.
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست.
مسعودسعد.
تا ترا بندگی زمانه کند
خدمتت چرخ بی بهانه کند.
مسعودسعد.
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت.
مسعودسعد.
یاراست با زمانه بهر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی.
مسعودسعد.
هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد
روزی از زندگانی تو ببرد.
سنائی.
زمانه بزرگی ازو یافت آری
صدف را بزرگی فزاید ز گوهر.
ادیب صابر.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). و زمانه ٔ عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه).
نیست بی غم در این زمانه نشاط
نیست بی شب در این جهان یک روز.
عبدالواسع جبلی.
زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا
نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم.
سوزنی.
هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی
بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع.
وطواط.
غبنا و حسرتا که رساند بمن همی
یک سود را زمانه به خروارها زیان
چندین هزار آفت و یک ذره منفعت
چندین هزار گردن و یکپاره گِرد ران.
وطواط.
از سخن های عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 360).
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده ست.
خاقانی.
ارجو که مرا بدولت او
دشوار زمانه گردد آسان.
خاقانی.
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
زمانه نغز گفتاری ندارد
وگر دارد چو تو باری ندارد.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش تویی
خانه ٔ غم دان که نگارش تویی.
نظامی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه، سال و مه فرخنده بادت.
نظامی.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیراومانی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم.
سعدی.
بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است
او را ز زمانه عمر کوتاه بس است
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است.
؟ (کتاب قرهالعین).
- زمانه پناه، پناه مردم از آسیب های روزگار:
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
- زمانه خورده، کهن سال. پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال
جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار.
مسعودسعد (یادداشت ایضاً).
- زمانه داری، زمانه سازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود.
- زمانه ساز، کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج). ابن الوقت. چاپلوس برای جلب قلوب و مال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
زمانه ساز شو تا دیر مانی
زمانه ساز مردم دیر مانند.
؟ (از صحاح الفرس یادداشت ایضاً).
تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به زمانه سازی شود.
- || منافق و متقلب. (ناظم الاطباء).
- زمانه سازی، نفاق. ریا. دورنگی. (ناظم الاطباء). ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || احتیاج و ضرورت. (ناظم الاطباء).
- || درماندگی. (ناظم الاطباء).
- زمانه سیر، زمان سیر. (آنندراج). سریعالسیر:
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمیت رساند که اندروفرداست.
انوری (از آنندراج).
- زمانه گزند، که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد:
همت شیری مردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
|| روز:
دگر روز چون تاج بنمود مهر
زمانه درآمد ز خم سپهر.
فردوسی.
|| عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
که شاه زمانه مرا یادباد
همیشه تن و جانش آباد باد.
فردوسی.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
تویی که چشمه ٔ خورشید را بنورضوی.
منوچهری (دیوان ص 126).
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
بونصر نامه ٔ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی).
یگانه ٔ زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه.
ناصرخسرو.
شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد.
مسعودسعد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
عمر عادل زمانه تویی
شاید ار نیست باب تو خطاب.
سوزنی.
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده ست.
خاقانی.
چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش.
خاقانی.
در زمانه، پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
سعدی.
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ٔ غزل است.
حافظ.
|| دنیا. عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. جهان. گیتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
سه روز و شب زین نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگشان تنگ بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست.
فردوسی.
که اندر زمانه مرا کودکیست
که آزار او بر دلم خوار نیست.
فردوسی.
که ای شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بفرمان تو شاد باد.
فردوسی.
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بدانسان شنید.
فردوسی.
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامکاری بختیاری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باد بقای تو در زمانه به شادی
اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب.
سوزنی.
در زمانه کار کار عشق تست
از سر این کار نتوان درگذشت.
خاقانی.
زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد.
خاقانی.
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد.
خاقانی.
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
- زمانه دیده،دنیادیده. مجرب:
کار آن پادشا گزیده بود
که حکیم و زمانه دیده بود.
سنائی.
|| گردش افلاک. (ناظم الاطباء). || اجل. مرگ. هوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
نگر تا نترسید از مرگ وچیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
که او را زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را به سختی دراز.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
نوشته مگر بر سرم دیگر است
زمانه بدست جهان داور است.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
زمانه به مردن به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و جاماسب حکیم گفته بود که او را [اسفندیار را] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً).
- زمانه فرازآمدن، رسیدن اجل. مردن:
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
سنائی.
- زمانه فرازرسیدن کسی را، مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ، یادداشت ایضاً).
|| عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
- زمانه اسپری شدن، زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن:
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی.
- زمانه ٔ حال، وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء).
- زمانه سر آمدن،عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن:
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
|| وقت. هنگام. (ناظم الاطباء):
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهده ٔ آن زمانه بایستی.
خاقانی.
|| بخت. طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
بهمه ٔ معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود.


پست

پست. [پ َ] (ص) مقابل بالا. پائین. تحت. سفل. زیر. مقابل بالا و روی. مقابل علو و فوق:
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد وسر پیش بنهاد پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست.
فردوسی.
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست.
فردوسی.
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست.
فردوسی.
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست.
فردوسی.
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست.
فردوسی.
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست.
فردوسی.
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش، چون مردم خورپرست.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست.
اسدی (ایضاًص 81).
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست.
اسدی (ایضاً ص 222).
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 183).
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست.
اسدی (ایضاً ص 77).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی...
اسدی (ایضاً ص 75).
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمداز بلند حصار.
مسعودسعد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست.
سعدی.
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح.
؟
|| (اِ) پستی. فرود:
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
عنصری.
|| نشیب. قنوع. (منتهی الارب). || (ص) دون. دانی:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست.
ابوشکور.
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.
فرخی.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه.
فرخی.
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
|| (ص) کوتاه. کوتاه و پهن شده. (لغت نامه ٔ اسدی). کم ارتفاع. قصیر:
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک (از لغت نامه ٔ اسدی).
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت: ببالا میانه بود نه درازی درازو نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ والقصص).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست.
حافظ.
قُرزُحه؛ زن پست قد. قَرارَه؛ مرد پست قامت. اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه. (منتهی الارب). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک. برابر با خاک. برابر با زمین:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست.
فردوسی.
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست.
فردوسی.
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست.
فردوسی.
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست.
فردوسی.
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
فردوسی.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 82).
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای.
اسدی (ایضاً ص 174).
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست.
اسدی (ایضاً ص 67).
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 79).
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست.
اسدی (ایضاً ص 113).
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست.
اسدی (گرشاسب نامه)
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل.
ناصرخسرو.
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو.مغاک. منخفض. فیج، گو پست و نزدیک تک از زمین. حَیر؛ جای پست. قرار، قراره؛ زمین پست هموار. هبطه، زمین هموار پست. خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین. هجل، زمین هموار پست میان کوه یا عام است. هضم، زمین پست و هموار. (منتهی الارب) || گودی. گو. || (ص) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع):
بگودرز فرمود پس شهریار [کیخسرو]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست.
فردوسی.
جهانی ز بیداد اوگشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست.
فردوسی.
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست.
فردوسی.
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست.
سراج الدین سکزی (از فرهنگ خطی).
|| ذلیل. زبون. بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب:
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست.
دقیقی.
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست.
فردوسی.
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.
فردوسی.
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست.
فردوسی.
هرآنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست.
فردوسی (نسخه ٔ خطی مؤلف ؟).
کنون بنده ٔ ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست.
فردوسی.
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست.
فردوسی.
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست.
فردوسی.
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست.
فردوسی.
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازدکسی ناسزاوار دست.
فردوسی.
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 179).
|| نابود. معدوم:
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ووارون ؟] بجایست نوز.
فردوسی.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.
فردوسی.
|| سفله. فرومایه. لئیم. خسیس. بخیل. (لغت نامه ٔ اسدی و برهان قاطع). خس. دون. دون همت. دنی. دنیه. رذیل. رذل. مرذول. رُذال. ماخ. بی ارج. حقیر. ناکس. رَدّی. هیچکاره. مهین. بی سروپا. درخور استخفاف و توهین. توهین کردنی. || تنگ چشم. اندک بین. کاسد. کاسده. || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره. || (ق) از بن و بیخ:
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست.
فردوسی.
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست.
فردوسی.
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست.
فردوسی.
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست.
فردوسی.
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست.
فردوسی.
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست.
فردوسی.
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست.
فردوسی.
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست.
فردوسی.
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست.
فردوسی.
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
فردوسی.
چو ببرید رستم سر دیو پست [اکوان]
بر آن باره ٔ پیل پیکر [رخش] نشست.
فردوسی.
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرندشهر و برآرند دست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 227).
|| آسان. سهل. تند. چابک. چالاک:
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شدآن ترک بیدار پست.
فردوسی.
|| ساده. سهل التناول. آسان:
پست میگویم به اندازه ی ْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول.
مولوی.
|| فارغ بال. آسوده. مستریح. راحت. آرام. بی حرکت:
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست.
فردوسی.
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی.
ابر کوهه ٔ پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسربر یکی تاج و گرزی بدست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 80).
دویدند هر کش همی دید پست [زنگی را]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
اسدی (ایضاً ص 174).
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست.
اسدی (ایضاً ص 225).
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست.
اسدی (ایضاً ص 84).
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی.
ناصرخسرو.
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست.
ناصرخسرو.
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای.
ناصرخسرو.
بخانه ی ْ کسان اندری پست منشین
مدان خانه ٔ خویش خانه ی ْ کسان را.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
ناصرخسرو.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ.
ناصرخسرو.
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی.
ناصرخسرو.
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن.
ناصرخسرو.
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی.
ناصرخسرو.
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.
سوزنی.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست.
خاقانی (تحفهالعراقین).
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام.
مولوی.
|| هراسان. مضطرب. مشوش:
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست.
فردوسی.
|| ناگوار. تلخ:
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست.
فردوسی.
|| سست. ضعیف:
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست.
فردوسی.
|| بیهوش. بی خبر از خود:
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شدمرد [بیژن] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست.
فردوسی.
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست.
فردوسی.
چون بلندی ِّ سخن میداددست
مستمع بیهوش می افتاد و پست.
عطار.
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام):
چو بگرفت شاه اردشیر آن [جام] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست.
فردوسی.
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.
عنصری.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). || در اصطلاح موسیقی، بم (مقابل زیر و تیز):
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
|| بیزار.نفور:
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست.
فردوسی.
- اندیشه پست کردن، مأیوس و ناامید شدن:
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کرد اندیشه پست.
فردوسی.
- پست بالا، پست قامت، پست قد، کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد: امراءهُ ضِرره؛ زن پست بالای ناکس. سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکه؛ پست بالای فربه پرگوشت. قلهمَس، پست بالا گرداندام. (منتهی الارب). قزعمله؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی، دختر پست بالا. کعنب، پست بالا. کُواکیه و کوکاه؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث، کُنفُث، کَوالَل، پست قامت. قَلیل، پست قامت لاغر. قُفّه؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب).
- پست پریدن، نزدیک زمین پریدن:اسفاف، پست پریدن مرغ. سف الطائر علی وجه الأرض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت. (منتهی الارب).
- پست رفتار، سست رفتار: بعج،پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است. (منتهی الارب).
- پست سرین، آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین. (منتهی الارب).
- پست همت، کوتاه همت. سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده، مجرب و آزموده. صاحب تجربت. سرد و گرم چشیده.


ناصرالدین شاه ...

ناصرالدین شاه قاجار. [ص ِ رُدْ دی هَِ] (اِخ) ابن محمد شاه بن عباس میرزابن فتحعلی شاه قاجار. چهارمین سلاطین قاجاریه است. وی در ششم ماه صفر سال 1247 هَ. ق. متولد و به سال 1313 پس از 49 سال سلطنت کشته شد.
تاجگذاری. به سال 1264 هَ. ق. که محمدشاه قاجار به علت نقرس درگذشت، ناصرالدین میرزا فرزند و ولی عهد وی در تبریز بود و بیش از هفده سال نداشت، مقارن مرگ محمدشاه در اکثر بلاد ایران فتنه ها برخاسته بود. مردم کرمانشاه بر محبعلی خان حکمران خود شوریدند و اهالی شیراز بر نظام الدوله یاغی شدند. در بروجرد اوضاع آرام نبود و حسین خان سالار در خراسان کوس یاغیگری می نواخت و سیف الملوک میرزاپسر ظل السلطان نیز در تهران به دعوی سلطنت برخاسته بود، در همچو اوضاع آشفته ای مهد علیا مادر ولیعهد بامساعدت علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه و میرزا آقاخان وزیر لشکر زمام حکومت را در دست گرفت و به انتظار ورود پادشاه جدید به پایتخت، نشست. ناصرالدین میرزا با شنیدن خبر مرگ پدر از تبریز حرکت کرد و با راهنمائی ها و مساعدتهای میرزا تقی خان وزیر نظام به تهران وارد شد و روز بعد تاج شاهی بر سر نهاد [23 ذیقعده ٔ 1264] و میرزا تقی خان وزیرنظام را قبل از ورود به تهران به امیرنظام ملقب کردو سپس که به تهران وارد شد و بر تخت شاهی جلوس کرد او را اتابک اعظم خواند و مقام صدارت عظمی بدو محول داشت، اتابک اعظم که بعداً به نام امیرکبیر معروف شد یکی از وزیران پراثر نامدار ایران است و به دوران کوتاه مدت صدارت خویش در فرونشاندن آشوبها و استوار کردن پایه های تخت سلطنت ناصرالدین شاه کوشش ها کرد و آشوب خراسان را به سال 1266به دست سلطان مراد میرزا حسام السلطنه با کشتن حسن خان سالار و فرزندش و برادرش فرونشاند. از وقایع دوران سلطنت ناصرالدین شاه گذشته از فتنه ٔ سالار در خراسان، یکی هم بسط دعوت سیدعلی محمدباب و پیدایش مذهب بابی است که مقداری از نیروی دولت و فکر شاه متوجه فرونشاندن آشوبهائی که بابیان در نقاط مختلف کشور برپا می کردند شد. از اتفاقات نامطلوب عهد این پادشاه قتل امیرکبیر است که به اجماع مورخان بدترین اعمال ناصرالدین شاه و اشتباهی غیرقابل جبران بود، میرزاتقی خان امیرکبیر در مدت سه سال و دو ماه و کسری صدارت در شؤون مختلف کشور شروع به اصلاحاتی کرد اما ساعیان و حسودان شاه را نسبت بدو بدبین واز قدرت روزافزونش هراسان کردند تا سرانجام در روز بیست و پنجم محرم سال 1268 فرمان عزل او را صادر و به جای وی میرزا آقاخان اعتمادالدوله نوری را به صدارت انتخاب و امیرکبیر را به فین کاشان تبعید کرد و سرانجام فرمان به قتل او داد و یکماه و بیست و سه روز بعد از عزل وی به تاریخ هیجدهم ربیعالاول سال 1268 به فرمان شاه به حیات وی پایان داده شد.
جنگ خوارزم و هرات. ازوقایع زمان سلطنت ناصرالدین شاه جنگ خوارزم است: خان خیوه - محمدامین خان که دعوی استقلال داشت و خود را در مکاتبات هم شأن ناصرالدین شاه می دانست - لشکر به مرو کشید و آهنگ تسخیر سرخس کرد اما سپاه خراسان به فرماندهی فریدون میرزا به مقابله ٔ او شتافت و قبل از رسیدن لشکر خوارزمیان به سرخس جنگی سخت در پیوست. محمدامین خان شکست خورده فراری شد و به دست سپاهیان ایران به قتل رسید و سر بریده ٔ او را به دربار ناصرالدین شاه آوردند به سال 1271 هَ. ق. واقعه ٔ مهم دیگری که در عهد این پادشاه اتفاق افتاد ماجرای لشکر کشیدن به هرات و فتح این شهر واز دست دادن آن است. توضیح آنکه: محمدشاه به دوران سلطنت خویش به قصد فتح هرات بدان سامان لشکر کشید و به علت دخالت انگلستان مجبور به ترک جنگ شد، ناصرالدین شاه چون به سلطنت نشست، بر اثر جنگهای داخلی که درافغانستان به وقوع پیوسته بود سلطان مراد میرزا حسام السلطنه را مأمور فتح هرات کرد و حسام السلطنه شهر هرات را تسخیر کرد اما دولت انگلستان که مدعی سرسخت ایران در مسأله ٔ هرات بود به جنوب ایران لشکر کشید و بوشهر را تصرف کرد. سرانجام با مذاکراتی که فرخ خان امین الملک کاشانی - که بعداً به امین الدوله ملقب گشت - سفیر ایران در فرانسه با سفیر انگلستان در آن کشور به عمل آورد عهدنامه ای بین دولتین ایران و انگلیس منعقد گشت و به موجب آن مقرر گردید دولت انگلیس بنادر جنوبی ایران را تخلیه کند و دولت ایران نیز لشکر خود را فراخواند و از همه ٔ دعاوی خویش برشهر هرات و سرزمین افغانستان خودداری نماید. بر اثر این معاهده که به سال 1273 منعقد گردید، ناصرالدین شاه مجبور شد برای همیشه دست از هرات بشوید.
وزارتخانه های تازه. پس از واقعه ٔ هرات ناصرالدین شاه، میرزا آقاخان نوری را از صدارت معزول کرد و برای نخستین بار در تاریخ ایران به تشکیل شش وزارتخانه فرمان داد بدین قرار، وزارت خانه های: داخلی، خارجه، مالیه، جنگ، عدلیه، وظایف. و در سال 1275 مجلسی به نام مجلس شورای دولتی از وزیران و اعیان و شاهزادگان تشکیل داد تا در باب اجرای امور و فرامین شاهانه طرف مشورت او قرار گیرند. بر اثر جنگ نابسامان و بی حاصل هرات چون ترکمانان در مواقع مناسب به خراسان حمله می بردند و به چپاول می پرداختند به فرمان ناصرالدین شاه به سال 1276 شاهزاده حمزه میرزا به همراهی محمد میرزا قوام الدوله با لشکری مأمور سرکوبی ترکمانان شد اما چون پس از قتل امیرکبیر شیرازه ٔ امور لشکری ایران از هم گسیخته بود و سران سپاه با یکدیگر نهانی اختلافها داشتند لشکر ایران در مرو از ترکمانان شکست خورد و بر اثر این شکست روسها به طرف جنوب پیشروی و شهر مرو را تصرف کردند.
دارالشوری. به سال 1279 از طرف شاه فرمانی به عنوان کتابچه یا دستوارالعمل دیوان عدلیه ٔ عظمی صادر گشت در این کتابچه وظایف و تکالیف وزارتخانه ها نسبت به عدلیه و تکالیف عدلیه نسبت به حکام تعیین شده بود. ناصرالدین شاه که پس از عزل میرزا آقاخان نوری صدراعظمی انتخاب نکرده بود در سال 1281 میرزامحمدخان قاجار را به لقب سپهسالار اعظم ملقب کرد و او را درمورد مراجعاتی که وزرا داشتند قائم مقام خویشتن نمودو به وزیران دستور داد تا در مواردی که به تصویب مقام سلطنت نیاز دارند مطالب خود را به سپه سالار رجوع کنند و از او تصویب و دستورالعمل بخواهند، با صدور این فرمان میرزا محمدخان سپه سالار عملاً صدراعظم ناصرالدین شاه گشت. دو سال بعد در سنه ٔ 1283 شاه خود وظایف صدراعظم را به عهده گرفت و به وزیران امر کرد تا گزارش کارهای خود و مهام امور کشور را به اطلاع وی برسانند و هر وزیری مأمور شد در یکی دو روز از هفته به حضور شاه برای تقدیم گزارش شرفیاب شود. در سال 1284 شاه سفری به خراسان کرد و دو سال بعد هم سفری به گیلان رفت و سال بعد [1278] شاه عزم سفر بغداد و زیارت عتبات نمود و در همین سفر خدمات میرزا حسین خان مشیرالدوله که سفیر ایران در دربار عثمانی بود جلب نظرش رانموده او را به وزارت عدلیه منصوب کرد و در التزام خود به تهران آورد [اول ذیحجه ٔ 1287]. شاه پس از بازگشت به تهران امر به تشکیل دارالشورای کبری داد و مدتی بعد (در 13 رجب 1288) میرزا حسین خان مشیرالدوله را لقب سپه سالاری بخشید و یکماه و نیم بعد او را صدراعظم ایران کرد. مشیرالدوله مردی دنیادیده و با تمدن غرب آشنا بود و با قدرت و اختیاراتی که از طرف شاه بدو داده شده بود به نظم و نسق امور مملکتی پرداخت و علی الخصوص به اصلاح وضع قشون توجهی مؤثر کرد و در پایان نخستین سال صدارت خویش گزارشی از اقدامات خود به شاه داد و شاه از او تقدیر کرد، در همین سال مشیرالدوله لایحه ای به عنوان تشکیل دربار اعظم تهیه کرد و به تصویب و امضای شاه رسانید، بر طبق این لایحه اسامی وزارتخانه ها و وظایف و حدود اختیارات هر وزیری مشخص شده بود.
سفر اروپا. ناصرالدین شاه در سال 1290 به تشویق مشیرالدوله و با مقدماتی که ملکم خان ناظم الملک سفیر ایران در لندن فراهم کرده بود عزم سفر اروپا کرد، در این سفر مشیرالدوله نیز همراه شاه بود، ناصرالدین شاه در نخستین سفر اروپای خود از طریق بحر خزر با کشتی به حاجی طرخان و از آنجا به ساراتوف و از ساراتوف با راه آهن به مسکو رفت و سپس به ترتیب از شهرها و ممالک پطرزبورگ و ورشو و برلن و بروکسل و لندن و پاریس و ژنو و تورن و میلان و وین و استانبول دیدن کرد و مجدداً از طریق بحر اسود به روسیه و تفلیس و باکو رفت و از راه بندر انزلی به خاک ایران بازگشت، در این مسافرت که قریب پنج ماه مدت گرفت در همه جا سلاطین و رؤسای ممالک اروپا از شاه ایران به خوبی استقبال کردند. در بازگشت شاه از اروپا مشیرالدوله به علت کارشکنی های درباریان تهران از مقام صدارت برکنار و به وزارت خارجه گماشته شد و رقیب وی میرزا یوسف آشتیانی ملقب به مستوفی الممالک عهده دار امور صدارت عظمی گشت. به سال 1295 شاه برای دیدار از نمایشگاهی که در پاریس تشکیل شده بود برای دومین بار از طریق تبریز و تفلیس و ولادی قفقازو مسکو و پطرزبورگ و ورشو و برلن به پاریس رفت و قریب یک ماه ونیم در پاریس اقامت جست و سپس از طریق وین، ولادی قفقاز، بندر پطروسکی، بندر انزلی به ایران بازگشت. به سال 1303 میرزا یوسف خان مستوفی الممالک بدرود زندگی گفت و به جای او میرزاعلی اصغرخان امین السلطان که اخیراً طرف توجه و مقرب مقام سلطنت شده بود عهده دار امور مملکت گشت، و در سال 1310 شاه با عطا کردن لقب اتابک اعظم او را رسماً مقام صدارت داد. وی آخرین صدراعظم ناصرالدین شاه بود و در سومین و واپسین سفری که شاه به سال 1306 به روسیه و آلمان و اطریش و فرانسه و بلژیک و هلند و انگلستان کرد از ملتزمان رکاب وی بود.
روابط خارجی، امتیازها. در زمان ناصرالدین شاه مناسبات سیاسی و تجاری ایران با ممالک اروپائی توسعه یافت، به دوران این پادشاه خط تلگرافی در ایران - که هند و اروپا را از راه بوشهر و بندرعباس بهم وصل می کرد - بوسیله ٔ انگلیسیان کشیده شد. در تنظیم امور سپاهی و تشکیل قوای نظامی معلمان اطریشی و مخصوصاً افسران روسی به ایران آمدند و خدمت کردند. به دوران صدارت میرزاحسین خان مشیرالدوله به یکی از اتباع انگلستان به نام بارون جولیوس دو رویتر امتیازی داده شد تا به موجب آن وی اقدام به ساختمان راه آهن و استخراج معادن و تأسیس بانک ملی کند، اما چون افکار عمومی با چونین امتیازی که تسلط و نفوذ بیگانگان را در ایران افزایش می داد موافق نبود و روس ها نیزبا توسعه ٔ نفوذ انگلستان در ایران به شدت مخالف بودند، شاه پس از مراجعت از نخستین مسافرت خویش به اروپا امتیاز رویتر را لغو کرد و اندکی بعد به جبران لغواین امتیاز و خسارتی که رویتر ادعا می کرد، امتیاز تأسیس بانکی به نام «بانک شاهنشاهی ایران » بدو داده شد تا با مبلغ یک میلیون لیره ٔ استرلینگ به کار پردازد و حق طبع و نشر اسکناس نیز مخصوص این بانک باشد روس ها هم به رقابت انگلیس ها، اجازه ٔ تأسیس بانک استقراضی رهنی را در تهران تحصیل نمودند. از جمله امتیازهای مهم دیگری که ناصرالدین شاه به خارجیان داد، امتیاز انحصار خرید و فروش تنباکو است ناصرالدین شاه در سفر سوم خود به اروپا این امتیاز را در برابر سالی 15000 لیره ٔ انگلیسی به علاوه ٔ یک چهارم از منافع به مدت پنجاه سال به تاجری انگلیسی واگذار کرد ولی این امتیاز با مخالفت سخت روحانیون و مردم مواجه گشت و بر اثر اعتراض ها و اعتصاب هائی که اغلب موجب اغتشاش اوضاع و کشمکش میان ملت و دولت گردید سرانجام ناصرالدین شاه مجبور شد امتیازی را که داده بود لغو کند و خسارت کمپانی را بپردازد.
خدمات او. ناصرالدین شاه چهل ونه سال تمام بر ایران سلطنت کرد، چند سال آغاز سلطنتش بر اثر سرکشی یاغیان و فتنه ٔ بابیان هیجانهائی به همراه داشت و چند سالی هم از دوران اخیر پادشاهی وی با تشنجاتی که بر اثر انحصار تنباکو پیش آمد و نفوذی که خارجیان در امور داخلی مملکت اعمال می کردند، همراه بود بقیه ٔ دوران شاهی وی با آرامش وامنیت قرین بود، از کارهای مفید و اقدامات مؤثری که درعهد این پادشاه در ایران انجام گرفت این موارد است: تأسیس مدرسه ٔ دارالفنون، ایجاد تلگراف خانه و ضرابخانه و کارخانه ٔ چراغ گاز و پست خانه و کارخانه های توپ ریزی و باروت کوبی و فشنگ سازی، ایجاد نظمیه، تشکیل سربازخانه ها در ولایات، بنای قلاع سرحدی، تشویق و توسعه ٔ صنایع دستی بافندگی، ساختمان و مرمت جاده های عمومی، توجه به کشف و استخراج معادن، ایجاد و تأسیس بیمارستانها و داروخانه ها، تأسیس چاپخانه و نشر روزنامه، ایجاد مجلس شورای دولتی و تعیین وزارتخانه های مرتب و وزیران مسئول. ناصرالدین شاه در کار سلطنت پادشاهی مقتدر بود، در دوران طولانی سلطنت وی - چنانکه گذشت - حوادث مهمی در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران پدید آمد که خود مقدمه ٔ حوادث و اتفاقات مهمتر بعدی بود، در عهد وی رفت وآمد اروپائیان به ایران فزونی گرفت و با همه ٔ منع شدیدی که در اواخر پادشاهی خویش از عزیمت جوانان و به خصوص دانشجویان ایرانی به فرنگ ابراز می نمود و مطلقاً با مسافرت محصلین ایران به اروپا مخالفت می ورزید کسانی به اروپا رفتند و هرکس در مراجعت برخی از آداب و سنن فرنگی را با خود به ارمغان آورد، این ازفرنگ آمدگان اندک اندک هم وطنان خود را با تمدن غربی و مخصوصاً اوضاع سیاسی و اجتماعی اروپا آشنا کردند، در اواخر عهد وی درگوشه و کنار مملکت به ویژه در پایتخت انجمن های سری تشکیل گردید و داعیه ٔ آزادیخواهی و قانون طلبی - به صورت تقاضای تأسیس عدالتخانه - در سرها پدید آمد موفقیتی که با لغو امتیاز انحصار تنباکو نصیب روحانیون و مردم شد، این داعیه ها را قوت بخشید و رفته رفته مردم آماده ٔ نهضتی شدند که پس از قتل ناصرالدین شاه و به دوران سلطنت فرزندش مظفرالدین شاه به صورت انقلاب مشروطیت پدیدار گشت و یکباره زندگی سیاسی و اجتماعی ایران را دگرگون ساخت.
صفات و ذوقیات او. ناصرالدین شاه درزندگی خصوصی مرد زن دوستی بود، زنان عقدی و صیغه ٔ فراوان داشت. تعداد همسران او را بالغ بر صد تن نوشته اند. فرزندان زیادی نیز از او باقی مانده است. مرد أکول و خوش خوراکی بود و به تنقلات علاقه ای فوق العاده داشت، به قهوه و قلیان هم رغبتی فراوان می نمود، به شکارو گردش و نقاشی دلبسته بود، خطی خوش و پخته داشت، مردی ادیب و شعرشناس بود و خود نیز گاهی به تفنن ابیاتی می سرود. سجع مهر او این بیت بود:
تا که دست ناصرالدین خاتم شاهی گرفت
صیت ِ دادو معدلت از ماه تا ماهی گرفت.
بر صدر تذکره هائی که به عهد وی تألیف شده است اشعاری به نام او ثبت کرده اند که نمودار روشنی از ذوق ادبی این پادشاه قدرت طلب است. هدایت در مقدمه ٔ مجمعالفصحا طرفی از اشعار ناصرالدین شاه نقل کرده است. و اینک نمونه ای از آن جمله:
ای روی ماه تورا صد بنده همچو پری
از رفتن تو رسد خجلت به کبک دری
تشبیه روی ترا هرگز به مه نکنم
زیرا که در نظرم زیباتر از قمری
خورشید بزمگهی سلطان هر سپهی
شایسته ٔ کلهی زیبنده ٔ کمری
پیش تو بنده شدن بهتر ز پادشهی
پای تو بوسه زدن خوشتر ز تاجوری
بگذشتی از سرکین بر شاه ناصر دین
بر قبله گاه زمین زاینسان مکن گذری.
قتل ناصرالدین شاه. از اوایل ماه ذیعقده ٔ سال 1313 ناصرالدین شاه خود را برای برگزاری جشن آغاز پنجاهمین سال پادشاهی خویش آماده می کرد، او روز بیست و سوم ذیقعده ٔ سال 1264 به تخت سلطنت نشسته بود ودر بیست و سوم ذیعقده ٔ سال 1313 درست چهل و نه سال از عمر فرمانروائی وی می گذشت. قرار بود این جشن ها درطول یک هفته از هیجدهم تا بیست و چهارم ذیقعده برگزار گردد. بدین مناسب بامداد روز هفدهم ذیعقده ٔ سال 1313 که یک روز به شروع جشن های هفت روزه باقی مانده بود، ناصرالدین شاه عزم شهرری کرد تا به زیارت مزار حضرت عبدالعظیم رود، در حرم حضرت عبدالعظیم صدای تیر تپانچه ای سکوت را شکست و گلوله ٔ میرزا رضای کرمانی، شاه قدرتمند قاجار را از پای درآورد، او را در جوار بقعه ٔ حضرت عبدالعظیم و در کنار مزار زن محبوبش جیران به خاک سپردند. برای اطلاع بیشتر از احوال ناصرالدین شاه و اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در عهد پادشاهی وی گذشته از کتابهای تاریخ، این مآخذ نیز قابل توجه و مطالعه است: مجله ٔ یادگار ج 1 شماره 8 ص 27: تفصیل انتخاب هیأت نمایندگی ایران برای رفتن به روسیه در سال 1244. مجله ٔ راه نو سال دوم ص 325 و سال سوم ص 20. از جنگ مرحوم علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه مطالب مختلف تاریخی راجع به دوره ٔ سلطنت ناصرالدین شاه. سالنامه ٔ امیرکبیر سال اول ص 11: از مراسم جالب دربار ناصرالدین شاه. مجله ٔ یغما سال 5 ص 207: واقعه ٔ قتل ناصرالدین شاه. کتاب ایران از نظر خاورشناسان ص 228: ناصرالدین شاه و خانواده ٔ شاهی و رجال دربار او. مجله ٔ یغما سال 2 ص 528: اعلان جنگ روسیه به ایران در سال 1242 هَ. ق. مجله ٔ دانش سالهای اول و دوم و سوم: اوضاع ایران در قرن نوزدهم. مجله ٔ یادگار ج 3 شماره 10 ص 38: جنگ ایران و انگلیس در سال 1273 هَ. ق. مجله ٔ یغما سال 8 ص 206 و ص 246: دو روز با ناصرالدین شاه در چمن زارهای سویس. مجله آینده سال 2 ص 54: تاریخچه ٔ سیاست قاجاریه. مجله ٔ روزگار نو ج 4 شماره ٔ 5 ص 17. ناصرالدین شاه قاجار و سفرهای او به انگلستان. مجله ٔ یغما سال 11 ص 514:حاج میرزا حسین خان سپه سالار و ترکمن های مرو. مجله ٔ یغماسال 11 ص 130: مسافرت ناصرالدین شاه به خراسان و مصاحبه ٔ او با یک افسر انگلیسی. مجله ٔ توشه جلد اول شماره های 3 و 4 و 5 و 6: ماجرای قتل ناصرالدین شاه. مجله ٔ یغما سال 2 ص 159: تسلیت نامه ٔ ناصرالدین شاه در مرگ شاهزاده فرهاد میرزا معتمد. مجله ٔ یادگار ج 2 شماره 7 ص 50: حاجی میرزا حسین خان مشیرالدوله و حسام السلطنه. مجله ٔ مهر سال 8 ص 273: علت رفتن ناصرالدین شاه به فرنگ. مجله ٔ یغما سال 2 ص 210: قرارداد رویتر. مجله ٔ یادگار ج 2 شماره 5 ص 41: مسافرت ناصرالدین شاه به اروپاو برکناری میرزا حسین خان سپه سالار از صدارت. مجله ٔ یغما سال 3 ص 343: حرم ناصرالدین شاه. کتاب هزار بیشه ٔجمالزاده ص 203: قرضه ٔ ناصرالدین شاه از انگلیسها مستخرجه از یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطنه. مجله ٔ ارمغان سال 29 ص 86: گزارشاتی از دوره ٔ سلطنت ناصرالدین شاه: یغما سال 11 ص 547: وقایع سفر ناصرالدین شاه به قم.مجموعه ٔ پانزده گفتار از آقای مجتبی مینوی ص 437: نمایش لارنس هاوسمان درباره ٔ سفر ناصرالدین شاه به فرنگستان. مجله ٔ شرق شماره های سال اول: جلب مهاجرین اروپائی در سال 1242. مجله ٔ یادگار ج 1 شماره ٔ 10 ص 26: ولیعهد ناصرالدین شاه. مجله ٔ اطلاعات ماهانه سال سوم شماره ٔ 9 ص 23: مژده ٔ فتح هرات و... مجله ٔ پیمان شماره های سال دوم: یادداشتهای تاریخی راجع به جنگ ایران و انگلیس در سال 1272 هَ. ق.

حل جدول

دنیادیده

فرد با تجربه


فردباتجربه

دنیادیده


فرد با تجربه

دنیادیده


فرد باتجربه

دنیادیده

واژه پیشنهادی

آگاه و هوشیار

دنیادیده-بااستعداد

معادل ابجد

دنیادیده

88

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری