معنی دنگ

لغت نامه دهخدا

دنگ دنگ

دنگ دنگ. [دَ دَ] (اِ صوت) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن. آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ. (یادداشت مؤلف). دنگ و دنگ. درنگ درنگ.


دنگ

دنگ. [دَ] (ص) احمق و بیهوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان. (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق. (از برهان).دیوانه و حیران و احمق و ابله. (غیاث). دیوانه و بیهوش. (شرفنامه ٔ منیری). گیج. هاج. سرگشته. مات. دند. (یادداشت مؤلف). احمق. (فرهنگ اوبهی):
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.
مولوی.
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.
مولوی.
ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ.
مولوی.
تا پری روی تو در دایره ٔ خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ.
کلیم (از آنندراج).
امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران.
الیاس قلندر (از دستورالوزراء).
- دنگ شدن، دیوانه شدن. گیج شدن:
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.
مولوی.
عالمی شد واله و حیران و دنگ
زآن کرشمه زآن دلال نیک شنگ.
مولوی.
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ.
مولوی.
از می غفلت چو شود شاه دنگ
مال رعیت ببرد هر مشنگ.
سراج الدین.
- دنگ شدن سر (کله، گوش) کسی، از کثرت هیاهو بگشتن حال دماغ او. از بانگها و فریادهای سخت گیجی و آشفتگی در سر پیدا آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دنگش گرفتن، خوش خیالی اش جنبیدن. دنه اش گرفتن به کاری، بی نگاه کردن به عاقبت و نتیجه ٔ آن اقدام کردن. هوس نابجایی آمدن برای اینکه کاری کند. (یادداشت مؤلف).
- دنگ کردن، دیوانه کردن. گیج کردن. حیران ساختن:
صدهزاران نام خوش را کرده ننگ
صدهزاران زیرکان را کرده دنگ.
مولوی.
پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در دنگ آورنده دنگ کن.
مولوی.
- دنگ و دیوانه، گول و احمق ونادان. (یادداشت مؤلف).
- || سخت گرم. با حرارت بسیار: بخاری (کرسی) دنگ و دیوانه شده است. (از یادداشت مؤلف).
- دنگ و دیوانه کردن کرسی، سخت گرم کردن آن که قابل تحمل نباشد. (یادداشت مؤلف).
|| بی چیز. مفلس. دند و دنگ را به همین معنی ضبط کرده اند و ظاهراً یکی از آن دو بدین معنی درست و دیگری مصحف باشد، و آن را به صورت ونگ نیز آورده اند ولی دنگ صحیح است چه، صورت دیگرش دند است. (یادداشت مؤلف):
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار دنگ.
سوزنی.
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
ما از شمار آدمیانیم و سنگ دل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
کار تو بر سریش وهمه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گدا و دنگ.
سوزنی.
|| (اِ) نقطه ٔ پرگار. (از انجمن آرا) (آنندراج). نشان و نقطه ٔ پرگار. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (برهان) (ناظم الاطباء). نشان و نقطه. (شرفنامه ٔ منیری):
تویی مانند دنگ و من چو پرگار
به گردت بی سر و بی پای گردم.
ملقابادی (از انجمن آرا).
|| اصول کردن که مسخرگان و بازیگران برآرند. (لغت محلی شوشتر). || نصف بار اسب. (ناظم الاطباء). || جانوری مانا به گربه و از آن خردتر که به تازی وبر گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود.

دنگ. [دُ] (اِ صوت) صدا و آواز مطلق: دنگ مکن، یعنی حرف مزن. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ، بانگ) باشد و یا دگرگون شده ٔ وِنْگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است.

دنگ. [دَ] (اِ صوت) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (برهان). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ: دنگ دنگ ساعت کلیسا. (یادداشت مؤلف):
در جهان دیوانه را دنگی بس است
خانه ٔ پرشیشه را سنگی بس است.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
- دنگ دنگ، دنگ و دنگ، درنگ درنگ یا درنگ و زرنگ. حکایت مکرر صوت چیزی سخت که به چیز سخت دیگر اصابت کند چون ناقوس وجز آن.
- دنگ (دنگی) زدن توی گوش کسی، (اصطلاح عامیانه) محکم نواختن چک و سیلی بر بناگوش کسی:
آمدم در خانه تان با تفنگ دوشم
شوهر بدعنقت دنگی زد تو گوشم.
(از یادداشت مؤلف).
|| شور و هوی قلندران. (غیاث). || (اِ) آلتی است که با آن برنج کوبند، چون یک سر او به هاون برنج رسد سر دیگرش بلند شود و همچنین بالعکس، و چون به پا حرکت دهند پادنگ گویند، و برنج کوب را دنگی گویند. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از برهان) (ناظم الاطباء). آلت کوبیدن برنج را به مناسب صوت این نام داده اند و از آن و آنچه را با پا بحرکت درآید پادنگ و آنچه را با آب حرکت کند آبدنگ گویند:
گر به سجده آدمی سرور شدی
دنگ هر رزاز پیغمبر شدی.
مولوی.
به کون نشست چو سر از سکندری برداشت
به چوب دنگ تو گفتی نشسته است کلیم.
کلیم کاشانی (از آنندراج).

دنگ. [دُ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) مخفف دانگ. یک حصه از شش حصه ٔ مثقال. (لغت محلی شوشتر). دانگ. رجوع به دانگ شود.

دنگ. [دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


دنگ دانه

دنگ دانه. [دَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) دنگ داله. رجوع به دنگ داله شود.

فرهنگ معین

دنگ

(دَ یا دِ) (اِ.) دستگاه قالی کوبی.

(دَ) (ص.) ابله، کودن.

حل جدول

دنگ

ابزار شالیکوبی

شالیکوب

دستگاه شالی کوبی

مترادف و متضاد زبان فارسی

دنگ

پپه، پخمه، دنگل، کم‌هوش، نادان

فارسی به انگلیسی

دنگ‌

Clang, Clank, Clash, Flail, Percussion, Thump, Whack

گویش مازندرانی

دنگ

چخماق تفنگ، آبدنگ


دنگ دنگ

از اصوات که براثر کوبیدن دو جسم فلزی حاصل شود


او دنگ

آب دنگ – دنگ آبی برای تبدیل شلتوک به برنج

فرهنگ فارسی هوشیار

دنگ

صدائی که از بر هم خوردن دو سنگ یا چوب برآید و آلت شالی کوبی


دنگ دنگ

حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن

فرهنگ عمید

دنگ

[عامیانه] ابله، احمق، کودن: صد‌هزاران نام خوش را کرد ننگ / صد‌هزاران زیرکان را کرد دنگ (مولوی۱: ۷۸۱)،
[قدیمی] پریشان‌خاطر،
(قید) [قدیمی] با پریشان‌خاطری،

دستگاهی که با آن شلتوک را می‌کوبند تا برنج از پوست جدا شود، آلت شالی‌کوبی،

صدایی که از بر هم خوردن دو چیز بلند می‌شود، جرنگ، دنگ‌دنگ،
* دنگ‌وفنگ: [عامیانه، مجاز] دم‌ودستگاه، بیابرو، جاه‌وجلال،

معادل ابجد

دنگ

74

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری