معنی دندانقان

لغت نامه دهخدا

دندانقان

دندانقان. [دَ دا ن َ] (اِخ) شهری است به نواحی مرو. (منتهی الارب). شهرکیست [به خراسان] اندر حصاری، مقدار پانصد گام درازی اوست اندر میان بیابان و بیرون از وی منزلگاه کاروان است. (حدود العالم). شهرکیست در نواحی مرو شاهجان میان سرخس و مرو و فعلاً خراب است و جز یک رباط و یک مناره از آن باقی نمانده است. (از معجم البلدان). شهری به ناحیه ٔ مرو شاهجان بوده است به فاصله ٔ ده فرسنگی جنوب غربی آن بر جاده ٔ بین مرو و سرخس کوچک ولی مستحکم، و آنجا بین سلطان مسعودغزنوی با سلاجقه جنگی روی داد و مسعود مغلوب و منهزم شد (8 رمضان 431 هَ. ق.). بیهقی که خود این واقعه را به چشم دیده شرح آنرا در تاریخ مسعودی آورده است.طوایف غز آن را در 553 هَ. ق. تاراج کردند، یاقوت (قرن 7 هَ. ق.). ویرانه های آن را دیده است. (از دایرهالمعارف فارسی): چون به دندانقان هزیمت افتاد و ما را این حال پیش آمد خبر یافتم که حال این محمدآباد چنان شد که جفت واری زمین به یک من گندم می فروختند و کس نمی خرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622).


پورتگین

پورتگین. [ت ِ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم پورتکین (بوری تکین) پسر ایلک ماضی. از امرای ترک و همان کسی است که بعدها پادشاه بزرگی شد بنام طغان خان ابراهیم. این مرد با سلطان مسعود غزنوی آغاز مخالفت کرد و مسعود برای دفع وی در سال 430 از جیحون گذشت ولی پیش از آنکه به دستگیری او موفق شود بنا به اشاره ٔ احمدبن عبدالصمد بعلت حملات سلجوقیان مجبور ببازگشت گردید. این مرد در نبردهائی که سلجوقیان با مسعود داشتند شرکت داشت، بویژه در جنگ دندانقان مرو، و در تاخت و تازهای دیگر نیز مدد و یار سلجوقیان بود. بوری در ترکی بمعنی گرگ است. (ترکستان بارتلد ص 300). بنابراین ظاهراً بوری تگین از پورتگین مناسب تر باشد:
پورتگین که خشم خدای اندرو رسید
او را از این دیار دواند بدان دیار.
منوچهری.
رجوع به بوری تگین و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 547 و 548 و 557 تا 559 و 562 تا 564 و 566 و 569 و 594 و 616 و 619 شود.


مسعود غزنوی

مسعود غزنوی. [م َ دِ غ َ ن َ](اِخ)(سلطان...) ابن محمودبن سبکتکین، ملقب به شهاب الدوله از ملوک غزنویان. تولد او در شهر غزنه بود و در عهد پدرش والی اصفهان گشت. چون به سال 421 هَ.ق. پدر او درگذشت اهالی غزنه با برادر او محمد بیعت کردند. ولی مسعود به قصد سلطنت به سمت غزنه حرکت کرد و به سال 422 هَ.ق. مردم آنجا با وی بیعت کردند و اندک اندک بر سرزمینهای خراسان و سیستان و مکران و کرمان و ری و اصفهان و هندوستان دست یافت، و در هندوستان قلاعی را تصرف کرد که پدرش از عهده ٔ آن برنیامده بود. در عهد او، سلجوقیان به خراسان حمله کردند ولی وی آنان را دفع کرد. و در سال 431 در محل دندانقان از آنها شکست خورد و به سال 432 هَ.ق. در حالی که راهی هندوستان بود برخی از لشکریان وی در توطئه ای او را بقتل رساندند و برادر او محمد را به امارت برداشتند.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 116 از ابن الاثیر و اخبار الدوله السلجوقیه). و رجوع به تاریخ عمومی اقبال شود.


چغری بک

چغری بک. [چ ِ ب َ] (اِخ) جقربک. چقربک. چقری بک. جغری. جغری بک. چغری سلجوقی. چغربیک. چغری بک سلجوقی. داود سلجوقی. ملک داود. ابوسلیمان داود سلجوقی. داود ترکمان. داودبن میکائیل. میرجغری. امیرجغری ابوسلیمان داودبن میکائیل بن سلجوق بن دقاق. برادر رکن الدوله ابوطالب طغرل بک محمد سلجوقی که بیاری و همفکری وهمکاری این دو برادر بنیان سلطنت سلجوقیان استوار گردید. چغری بک در جنگ ها و لشکرکشی ها همه جا با برادر خود طغرل بک همراه و همدست بوده و از جمله در جنگ دندانقان که به شکست سلطان مسعود عزنوی و استقرار دولت سلجوقی منتهی شد هوشمندی و دلیری و کیاست و شجاعت چغری بک تأثیری بسزا داشته است. وی چند پسر داشت که معروفترین آنها عضدالدوله ابوشجاع الب ارسلان محمد است که پادشاهی سلجوقیان در خاندان او تا اواخر قرن ششم هجری ادامه یافت و پسر دیگر چغری بک «قاورد» مؤسس دولت سلاجقه ٔ کرمان است که این دولت نیز در خانواده ٔ اوتا سال 583 هَ. ق. برقرار ماند و نیز چغری بک را دختری بوده است به نام خدیجه ملقب به ارسلان خاتون که خلیفه القائم بامراﷲ در سال 448 هَ. ق. در بغداد این دختر را بحباله ٔ نکاح خویش در آورده است. چغری بک برمرو و بلخ حکمرانی میکرده است و در سال 429 در مرو خطبه بنام او خوانده وی را سلطان السلاطین نامیده اند.و رجوع به جغربک و جقری بک و میرجغری و امیر جغری و چغر بیک و چغری سلجوقی و داودبن میکائیل داود ترکمان و ملک داود سلجوقی و سلجوقیان شود و نیز برای مزید اطلاع بر شرح حال و زندگی این شخص به کتب: تاریخ بیهقی، تاریخ سیستان، راحه الصدور راوندی، نزهه القلوب، کامل ابن اثیر و اخبار الدوله السلجوقیه رجوع شود.


درازا

درازا. [دَ / دِ] (حامص، اِ) طول. (دانشنامه ٔ علائی ص 74). درازنا. درازی. کشیدگی. امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بَلخ. درازنای. (انجمن آرا). به معنی درازی است چنانکه فراخا به معنی فراخی. (آنندراج). یکی از بعدهای سه گانه است و دو بعد دیگر پهنا و ژرفاست یا عرض و عمق. درازترین بعد هر سطح در مقابل عرض یا پهنا که کوتاهترین بعد آن است: درازای مزگت خانه ٔ خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است. (حدود العالم). خانه ٔ مکه را بیست وچهار ارش و نیم درازاست. (حدود العالم). و درازای وی [ناحیت شکی] مقدار هفتاد فرسنگ است. (حدود العالم). دندانقان شهرکیست اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای او. (حدود العالم). و این ناحیت [مجفری] مقدار صدوپنجاه فرسنگ درازای اوست اندر صد فرسنگ پهنای. (حدود العالم).
درازا و پهنای آن ده کمند
بگرد اندرش طاقهای بلند.
فردوسی.
سوی درازا یک ماه راه ویران بود
رهی به صعبی و زشتی در آن دیارسمر.
فرخی.
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش.
اسدی.
بعدها سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا، سه دیگر ژرفا. (التفهیم). عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند؛ ای درازا. (التفیهم):
ز هر اوستادی یکی خانه خواست
درازا و پهناش صد گام راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بیکرانست.
ناصرخسرو.
درازا صدوبیست گز. (مجمل التواریخ و القصص). قد قلم به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه).
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چندست و پهناش چند.
نظامی.
تَلَم، شکاف در زمین به درازا. (منتهی الارب). قَدّ؛ به درازا بریدن و درانیدن. (دهار). || بلندی. بالا. ارتفاع:
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا.
ناصرخسرو.
|| در تداول، گاه به معنی پهنا آید، چنانکه دیواری پنج ذرع پهنا و دوذرع درازا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پهنا در ردیف خود شود.


ناکامی

ناکامی. (حامص مرکب) ناامیدی. محرومی. (از ناظم الاطباء). نومیدی. (آنندراج). یأس. ناامیدواری. مأیوسی. ناکام بودن: و ادبار در وی پیچید و گذشته شد به جوانی در ناکامی. (تاریخ بیهقی ص 254).
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک.
انوری.
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید.
نظامی.
ناکامی ما چو هست کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد.
سیف الدین باخرزی.
بی پا و سران دشت خون آشامی
مردند به حسرت و غم و ناکامی.
خواجه آقائی همدانی.
جذبه ٔ عشق بنازم که دم مردن شمع
گریه اش جز پی ناکامی پروانه نبود.
دهقان اصفهانی.
- به ناکامی مردن، در ناامیدی مردن. به آرزو نارسیده مردن:
بجای او فراوان رنج برده
در آن محنت به ناکامی بمرده.
نظامی.
تا نمیرد کسی به ناکامی
دیگری شادکام ننشیند.
سعدی.
مردن آدمی به ناکامی
بهتر از زیستن به بدنامی.
امیرخسرو.
|| نامرادی. (آنندراج). ناکامیابی. ناکامرانی. سختی.تنگی. تلخی. دشواری: پس از هفت ماه به دندانقان مرو آن حادثه ٔ بزرگ افتاد و چند ناکامی ها دیدیم. (تاریخ بیهقی ص 605). و جز این ناکامی ها دیده آیدتا حکم حق عز و علا چیست. (تاریخ بیهقی ص 600). و اگر در این میان غَضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند نادر افتاد. (تاریخ بیهقی ص 94).
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
همیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
به حکم یزدان بر بندگان او محکوم.
سوزنی.
یک روز زندگانی درحرمت به حقیقت به از یک ساله که در ناکامی و مذلت گذرد. (جهانگشای جوینی).
همه ناکامی دل کام من است
گردکام این همه جولان چه کنم.
خاقانی.
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبرباید طالب نوروز را.
سعدی.
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه ٔ تنهائی.
حافظ.
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام.
وحشی.
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید.
وصال.
ز اوج کامگاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن.
وصال.
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من.
وصال.
|| ضرورت. (دهار).
- به ناکامی، ضرورهً. عنفاً. جبراً.قهراً. بخلاف میل:
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گوئی از پی چوگان.
ناصرخسرو.


پسر کاکو

پسر کاکو. [پ ِ س َ رِ] (اِخ) فرامرزبن محمدبن دشمنزیاربن کاکویه مکنی به ابی منصور و ملقب به ظهیرالدین از امرای دیالمه ٔ کاکویه. که از 433 تا 443 هَ. ق. در کردستان و اصفهان حکومت میکرد و چون در سال 443 سلاجقه این نواحی را مسخرکردند دیالمه ٔ کاکویه از استقلال افتادند. در تاریخ بیهقی آمده است: «... به غور آمدیم [در رمضان 431 هَ. ق.] و بر منزلی فروآمدیم گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه تر می آوردند اینجا آشنایی را دیدم [یعنی مؤلف کتاب، بیهقی] سکزی مردی جلد هرچیزی می پرسیدم، گفت آنروز که سلطان برفت [بفرار از دندانقان] و خصمان [ترکمانان] چنان چیره شدند و دست بغارت بردند... میان دو نماز علامتهادیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است و پسرکاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فروگرفتند و بندش بشکستند و بر اشتری نشاندند که از آن خواجه عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند ». و نیز مؤلف تاریخ بیهقی گوید: «آنجا که این حال افتاده بود خیمه ای بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید». چون علاءالدوله محمدبن کاکویه پدر وی بسال 433 درگذشت ابومنصور فرامرز جانشین او شد فرامرز فرزند ارشد وی بود ابوکالیجار کرشاسف فرزند دیگر علاءالدوله محمد به نهاوند رفت و به ضبط اعمال ولایت جبال پرداخت. فرامرز او را در کار خویش آزاد گذاشت و نزد مردی که از جانب پدر او مستحفظ قلعه ٔ نطنز بود کس فرستاد و چیزی از اموال و ذخائر که پیش وی بود درخواست مستحفظ مذکور از دادن امتناع کرد و عصیان آورد فرامرز با برادر کوچک خود ابوحرب سوی قلعه ٔ نطنز رفت که آنرا متصرف شود ابوحرب به قعله شد و با مستحفظ به ضد برادر سازش کرد فرامرز به اصفهان بازگشت و ابوحرب به ری نزد غزان سلجوقی فرستاد و از آنان مرد و لشکر خواست طائفه ای از آنان به قاجان [ظ: قاسان = کاشان] آمدند آن شهر را غارت کردند و به ابوحرب دادند و خود به ری بازگشتند فرامرز لشکری فرستادکه شهر را از برادر بازگیرد ابوحرب از کردان و غیرآنان جمعی به اصفهان فرستاد تا آن شهر را تصرف کنند فرامرز نیز لشکری به دفع آنان فرستاد. شکست بر لشکر ابوحرب افتاد و جماعتی از آنان اسیر شدند لشکر فرامرزپیش رفتند و ابوحرب را محاصره کردند چون وی چنین دید بترسید و بخفا از قلعه بزیر آمد و به شیراز نزد ملک ابوکالیجار صاحب فارس و عراق رفت و او را برفتن اصفهان و گرفتن آن شهر از برادر خویش ترغیب کرد ابوکالیجار به اصفهان رفت و آنرا محاصره کرد فرامرز سر از تسلیم باززد و آخر کار ابوکالیجار و فرامرز صلح کردند مشروط بر اینکه فرامرز به اصفهان بماند و مالی به ملک ابوکالیجار بدهد و ابوحرب به قلعه ٔ نطنز بازگشت و محاصره بر او تنگ و سخت گردید پس پیش برادر فرستادو از وی صلح خواست دو برادر با یکدیگر صلح کردند مشروط بر اینکه ابوحرب بخشی از آنچه در قلعه گرد آمده بود به برادر دهد و در قلعه باقی ماند. بعد سیف الدوله ابراهیم ینال [برادر طغرل بیک [] از خراسان] به ری آمد [و بر آن مستولی شد] و نزد فرامرز فرستاد و از وی صلح و آشتی خواست لکن فرامرز دعوت وی نپذیرفت و به همدان و بروجرد رفت و آن دو شهر را تصاحب کرد بعد با برادر خویش ابوکالیجار کرشاسپ صلح کرد و همدان را به اقطاع به وی دادو بر منابر بلاد کرشاسپ بنام فرامرز خطبه خواندند و میان دو برادر یگانگی و اتفاق حاصل شد و در حصول این اتفاق کیا ابوالفتح حسن بن عبداﷲ کوشش کرد و او مدبّر کار آنان بود. در سال 435 فرامرز پیمانی را که با ملک ابوکالیجار دیلمی داشت بشکست و لشکری بنواحی کرمان فرستاد لشکر دو حصن آنجا را بگرفتند پس ابوکالیجار پیش وی فرستاد که آنها را بازپس دهد فرامرز نپذیرفت ابوکالیجار لشکری بیاراست و به ابرقوه فرستاد و آن جا را بگرفت فرامرز مضطرب گشت و لشکری بزرگ بیاراست و بسوی آنان فرستاد ملک ابوکالیجار لشکری دیگر به مدد لشکر اول گسیل کرد میان دو قوم جنگ درگرفت و پس از قتال و پایداری، مقدم لشکر فرامرز امیراسحاق بن ینال اسیر شد و نوّاب ابوکالیجار آنچه را که فرامرزیان از کرمان گرفته بودند بازستدند. در سال 437 بنام ملک ابوکالیجار دیلمی به اصفهان و اعمال آن خطبه خواندند و امیر ابومنصور فرامرز بطاعت وی درآمد و سبب آن بود که چون فرامرز بر ابوکالیجار عصیان آورد و قصد کرمان کرد و بطاعت طغرل بک التجاء نمود آنچه که از طغرل بک چشم داشت بدو نرسید پس چون طغرل به خراسان بازگشت فرامرز از ابوکالیجار بترسید و بازگشت به طاعت به وی نامه نوشت ابوکالیجار بپذیرفت و صلح میان آن دو برقرار گردید. در سال 438طغرل مدینه ٔ اصفهان را محاصره کرد و فرامرز به اصفهان بود طغرل بر او تنگ گرفت لکن بالاخره بر شهر دست نیافت و آن دو با یکدیگر صلح کردند مشروط بر آنکه فرامرز مالی به طغرل دهد و در اصفهان و اعمال آن بنام طغرل خطبه بخوانند. لکن فرامرز با طغرل بر طریق ثابت سلوک نمیکرد گاه به اطاعت می پرداخت و گاه خلاف میورزید چون طغرل بیک بسال 442 از خراسان به بلاد جبال آمد که آن شهرها را از برادرش ابراهیم ینال بازگیرد و آن کار را انجام داد به اصفهان رفت تا آنجا را از ابومنصور فرامرز بستاند. فرامرز این خبر بشنید و در شهر متحصن شد و به باره های آن حمایت جست و طغرل در محرم سال مذکور به اصفهان رسیدو قریب به یک سال به محاصره پرداخت و جنگهای متعدد میان آن دو وقوع یافت. طغرل بر سواد شهر مستولی شد وچون حصار بطول انجامید و اعمال شهر ویران گشت کار بر فرامرز و اهل شهر سخت شد سوی طغرل فرستادند و بطاعت و پرداخت مال رضا دادند اما طغرل خواهش آنان را اجابت نکرد و جز به تسلیم شهر قانع نشد آنان پایداری کردند تا آنکه خواربار و توشه نماند و صبر و توان مردم بپایان رسید و مواد منقطع گردید و مردم مضطر شدند تا آنجا که چوبهای مسجد جامع را از شدت حاجت بکار سوختن بردند چون حال سختی به این پایه رسید سر به اطاعت فرود آوردند و شهر را به وی تسلیم کردند طغرل با مردم بخوشی رفتار کرد و ناحیت یزد و ابرقویه را به اقطاع به فرامرز داد و خود در اصفهان تمکن جست و در محرم سال 443 به شهر درآمد و مال و ذخائر و سلاح وی را از ری به اصفهان آوردند وکار ابومنصور فرامرز و دولت دیالمه ٔ کاکویه در آن شهر پایان پذیرفت. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آورده است: رایت سلطان معظم ابوطالب محمدبن میکائیل بن سلجوق پیدا شد بخراسان از جانب شمال مشرق، و لقب او طغرل بک و از آن وقت باز که ابتداء دولت بود و سلطان مسعودبن محمود را به دندانقان بشکست، در سنه ٔ احدی و ثلاثین و اربعمائه (431 هَ. ق.)، از آن پس ری و اصفهان بگرفت بعد از انک با فرامهر [ظ: فرامرز]بن علاءالدوله صلح کرد، و او را اقطاعی معین کرد در جمله ٔ یزد وابرقوه، که آنجا مقام گرفت. - انتهی. و نیز رجوع به ظهیرالدین فرامرز شود.


غزنویان

غزنویان. [غ َ ن َ] (اِخ) سلاطین غزنوی. حکومت غزنویان به دو دوره تقسیم میشود:
دوره ٔ اول حکومت غزنویان: در اواخر عهد سامانیان بر اثر تسلط غلامان ترک نژاد در دستگاه دولتی و بروز اختلاف در میان امرا و وزرا و صغر سن شاهان و ضعف و عدم تدبیر آنان و فشارهای پیاپی آل بویه بر خراسان، زمام اداره ٔ ممالک وسیع از دست اولیای آن دولت بیرون رفت، چنانکه خراسان و ماوراءالنهر را مدتی دراز جنگ و اختلاف و خونریزی و نفاق فراگرفته، و حالتی پیش آمده بودکه در این بیت فردوسی که خود ناظر بر همین اوضاع بود خلاصه میشود:
زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود.
وقت امرای دولت سامانی از حدود سال 370 هَ. ق. به بعد به سعایت و کشتن یکدیگر و عصیان بر پادشاهان میگذشت، و از آن جمله است وضعی که بر اثر سعایت امرا میان منصوربن نوح (350-366) هَ. ق. و البتکین حاجب از غلامان سامانیان که به مرتبه ٔ سپهسالاری خراسان رسیده و پیش از سلطنت منصور؛ یعنی در عهد حکومت عبدالملک این سمت را داشته بود پدید آمد، و او را ناگزیر کرد که با غلامان خود و دسته ای سپاه مجهز از خراسان بیرون رود، و حکومتی در خارج از قلمرو سلطنت سامانیان در شهر غزنه تشکیل دهد (351 هَ. ق.)، لیکن هنوز چندی از استقرار او در آن دیار نگذشته بود که درگذشت، و جانشینان او تا حدود سال 366 هَ. ق. کاری از پیش نبردند. در این سال یکی از غلامان البتکین به نام سبکتکین که در دستگاه البتکین به مراتب عالی ارتقا جسته و داماداو شده بود جای خداوند خود را گرفت. از این هنگام حکومت غزنوی از مشرق و مغرب توسعه یافت، چنانکه سبکتکین در ولایت سند شروع به فتوحاتی کرد. و از سال 384 هَ. ق. هم به درخواست منصوربن نوح برای اطفاء نایره ٔطغیان آل سیمجور و فائق بر خراسان تاخت و آن را تصرف کرد و سپهسالاری آن را با لقب سیف الدوله برای پسر خود محمود گرفت، لیکن به پیروی از سیرت البتکین نسبت به امرای سامانی حق ناشناسی نکرد، و اطاعت ظاهری خود را همچنان محفوظ داشت، و بعد از فوت او (387 هَ. ق.) محمود نیز که در سپهسالاری خراسان باقی مانده بود همچنان در ظاهر نسبت به امرای آل سامان راه اطاعت میسپرد تا در سال 389 هَ. ق. به نحوی از اطاعت آنان بیرون آمد، و مقارن همین اوقات امرای آل افراسیاب حکومت سامانی را در ماوراءالنهر برانداختند، و محمود رسماً خراسان و خوارزم را بر متصرفات خود افزود. محمود از پادشاهان بزرگ ایران و یکی از فاتحان مشهور تاریخ اسلامی و از مردانی است که در تاریخ ایران و اسلام مقام بسیار بزرگی را حائز شده است. او بعد از آنکه برادر خود اسماعیل (387-388 هَ. ق.) را که به وصیت پدر جانشین او بود از امارت معزول کرد، همه ٔ متصرفات غزنویان را در دست گرفت و بر اثر شجاعت و تدبیر به فتوحات پی درپی ایران و هند توفیق یافت، چنانکه در سال 421 هَ. ق. که سال فوت او بود از حدود ری و اصفهان تا خوارزم و ولایت گجرات و سواحل عمان در هندوستان در تصرف او بود. او نخستین کسی است که از میان پادشاهان عنوان سلطنت بر وی نهاده شد، و این از لفظ امیر خلف بانو بود (رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 406 شود). محمود مردی جنگجو و مدبر و باسیاست و در همانحال متعصب و سختگیر و علاقمند به جمع مال بود. بعد از او پسرش محمد چندماهی حکومت کرد، ولی مسعود که هنگام فوت پدردر عراق بود به خراسان لشکر کشید، و سران سپاه غزنوی محمد را اسیر کردند، و بر مسعود به جای پدر به سلطنت سلام گفتند، و او تا سال 432 هَ. ق. سلطنت میراند، و اگر چه مردی شجاع بود ولی شرابخوارگی و عیاشی و سؤتدبیر سلطنت او را از میان برد و مایه ٔ غلبه ٔ آل سلجوق بر ایران شد، و دوره ٔ اول غزنوی با شکست او از سلجوقیان در نزدیک حصار دندانقان مرو (431 هَ. ق.)، و قتل او به دست غلامانش هنگام فرار از غزنین (432 هَ. ق.) به پایان رسید. دربار غزنویان در این دوره مشحون بود به وجود شاعران بزرگ، زیرا دوره ٔ آنان از وجود کسانی برخوردار بود که در اواخر عهد سامانی تربیت شده و در آغاز قرن پنجم هجری قمری شهرت یافته بودند، مانند: فردوسی، عنصری، فرخی، و جز آنان.
دوره ٔ دوم حکومت غزنویان: بعد از آخرین شکست سپاهیان غزنوی به سال 431 هَ. ق. نزدیک حصار دندانقان مرو که سخت ترین انهزام غزنویان از سلجوقیان بود، سلطان مسعود غزنوی به سرعت به جانب غزنین عقب رفت، و به قول خود او که میگفت: «به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست برفت » بعد از این شکست خراسان وخوارزم و گرگان و ری و اصفهان از چنگ غزنویان برفت.سلطان مسعود هنگام عقب نشینی به غزنین نامه ای به ارسلان خان از ایلک خانیه ٔ ماوراءالنهر نوشت و از او مدد خواست، و بعد از رسیدن به غزنین نیز بار دیگر این خواهش را تکرار کرد لیکن اثری از یاوری خان مشهود نشد، و تکرار وقایع ناگوار مسعود را روز به روز نومیدتر میکرد تا سرانجام راه هندوستان پیش گرفت، و بنه و اثقال و خزاین و کسان و بستگان را از غزنین بیرون برد، و فرزند خود امیر مودود را امارت بلخ داد، و با خواجه احمدبن محمدبن عبدالصمد وزیر بدانسوی فرستاد. بعد از حرکت از غزنین هنگامی که مسعود و سپاهیانش به نزدیک رباط ماریکله رسیدند غلامان و لشکریان بر خزاین سلطان زدند، و آن را غارت کردند، و امیر محمد را که همراه سلطان آورده بودند به امارت برداشتند، و مسعود را که در رباط ماریکله حصاری شد اسیر کردند، و به قلعه ٔ کسری بردند و در تاریخ یازدهم جمادی الاولی سال 432 هَ. ق. بکشتند. امیر مودود بعد از آگهی از واقعه ٔمسعود به غزنین تاخت و کار بساخت، و با محمد و فرزندان و لشکریان عاصی جنگید، و همه ٔ مخالفان پدر را ازمیان برد. دوره ٔ دوم حکومت غزنوی بدینگونه آغاز شد، و از 432 تا 582 یا 583 هَ. ق. یعنی یکصدوپنجاه سال ادامه یافت. در این دوره از مودود تا تاج الدوله خسرو ملک سیزده پادشاه بر جای محمود غزنوی تکیه زدند، که در میان آنان طغرل کافرنعمت (غاصب) یکی از غلامان غزنوی نیز بود، که عزالدوله عبدالرشید پادشاه غزنوی را در سال 440 هَ. ق. به قتل آورد، و تا 444 هَ. ق. به غصب حکومت راند. از دوره ٔ سلطنت مودود تا عهد پادشاهی ابراهیم بن مسعود مدتی میان سلجوقیان و غزنویان جنگ و ستیز ادامه داشت تا سلطان ابراهیم و ملک شاه صلح کردند بر اینکه هیچیک از جانبین قصد مملکت دیگری نکند. شاهان غزنوی پس از شکست مسعود از سلاجقه تنهابه افغانستان و سیستان و ولایت سند اکتفا کردند، لیکن به تدریج دایره ٔ حکومت ایشان تنگ تر شد خاصه که سلاطین غوری در این میان قوت میگرفتند، و قلمرو حکومتشان گشایش مییافت، و حتی غزنین را نیز در اواخر عهد غزنویان، یعنی در پایان عهد سلطنت خسرو شاه بن بهرامشاه (547-555 هَ. ق.) از دست آنان بیرون آوردند، و بنا بر بعضی از اقوال پایتخت غزنویان بعد از این واقعه به لاهور انتقال یافت، تا آن شهر را نیز به سال 583 هَ. ق. غیاث الدین غوری بگرفت، و خسرو ملک آخرین پادشاه غزنوی را مقید و محبوس کرد، و سپس او و همه ٔ شاهزادگان غزنوی را از میان برد. دوره ٔ دوم حکومت غزنوی اگر چه از حیث تأثیر در سرنوشت سیاسی ایران بی ارزش است لیکن برای اشاعه ٔ زبان و ادب فارسی خالی از اهمیت نیست، زیرا اولاً ادامه ٔ حکومت در متصرفات غزنوی هندباعث شد که زبان و ادب پارسی در آنجا بیشتر ریشه کند و رواج یابد، و ثانیاً بعضی از پادشاهان غزنوی که بعد از مسعود حکومت کردند غالباً دوستداران شعر و ادب بودند، و عده ای از شاعران بزرگ مانند مسعودبن سعدبن سلمان و عثمان مختاری و سیدحسن غزنوی و سنایی غزنوی و ابوالفرج رونی و جز آنان در دستگاه ایشان زیسته، و ایشان را مدح گفته اند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 صص 213- 215 وج 2 صص 3- 5).
پادشاهان و امرای غزنوی عبارت بودند از:
پسران سبکتکین.
1- الب تکین.
351
2 -ابواسحاق ابراهیم بن الب تکین.
352
3- بلکاتکین (غلام الب تکین).
355
4- پیری (غلام الب تکین).
362
پسران سبکتکین:
5- ناصرالدوله سبکتکین (غلام الب تکین).
_ (l50k) _
6- اسماعیل بن سبکتکین.
387
7- یمین الدوله ابوالقاسم محمودبن سبکتکین.
_ (l50k) _
8- جلال الدوله محمدبن محمودمکحول.
صفر421
9- ناصر دین اﷲ مسعود [اول] ابن محمود.
شوال
محمد (برای باردوم حکومت کرد و به سال 433 هَ. ق. کشته شد).
10- شهاب الدوله ابوسعد مودودبن مسعود (متوفی به سال 440 هَ. ق.).
433
11- مسعود [دوّم] ابن مودود (طفلی که چند هفته حکومت کرد).
440
12- بهاء الدوله ابوالحسن علی بن مسعود [اوّل].
رجب 440
13- عزالدوله عبد الرشیدبن محمود.
_ (l50k) _
طغرل غاصب (غلام محمود بود 40 روز حکومت کرد و به سال 444 درگذشت).
14- جمال الدوله فرخزادبن مسعود.
444.
15- ظهیرالدوله ابراهیم بن مسعود، ملک مؤید جلال الدین.
451
16- علاءالدوله ابوسعد مسعود [سوم] ابن ابراهیم.
492
17- کمال الدوله شیرزادبن مسعود.
508
18- سلطان الدوله ارسلان شاه بن مسعود.
509
19- یمین الدوله بهرامشاه بن مسعود (نایب سنجر).
جمادی الاولی 512
20- معزالدوله خسرو شاه بن بهرام.
_ (l50k) _
21- تاج الدوله خسرو ملک بن خسرو شاه.
555
الفتح الغوری (متوفی به سال 582 هَ. ق.) (از معجم الانساب تألیف زامباور ترجمه ٔ عربی چ 1952م. صص 416-418). رجوع به آل ناصرالدین و ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام استانلی لین پول صص 255- 261 و دستور الوزراء، صص 136- 147 و فهرست تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 183 و فهرست سبک شناسی ج 1 و 2 و فهرست تاریخ گزیده و دائره المعارف اسلام ذیل غزنویان و مقاله ٔ اولیور در مجله ٔ آسیائی بنگاله تحت عنوان تنزل سامانیان در جلد پنجم قسمت اول سال 1886م. شود.


گام

گام. (اِ) آنقدر از زمین که میان دو پا باشد گاه راه رفتن. قدم. پای. فرجه میان دو قدم. لنگ. پی. این کلمه با افعال برداشن، زدن. سپردن. گذاشتن، گذاردن. نهادن. استعمال شود: اختطاء، اختیاط؛ گام زدن. تخطرف، بشتاب رفت و گام فراخ نهاد و دو گام را یک گردانید. جحو، جذف، یک گام. (منتهی الارب). جذف، گام کوتاه زدن زن و تیز رفتن. (منتهی الارب). حتکان، گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). حتک، گام خرد نهادن یا شتافتن. (منتهی الارب). خدف، تیزروی و گام نزدیک نهادن. خدی، گام فراخ نهاد یا دو گام را یکی گردانید به تیزروی. خطروف، فراخ گام نهنده. خطو خطواً؛ گام زد. (منتهی الارب). خطوه؛ یک گام. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). خُطوه؛ میان دوگام. دالف، گام نزدیک نهنده به سبب بار گران که برداشته باشد. دالی، گام نزدیک نهاده دویدن مانند گرانباران و رفتار شادمان. (منتهی الارب). دَرم، درمان، گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دِب ّبه، نرم گام زنی و رفتار نرم. دخدخه؛ نزدیک گذاشتن گام در رفتار و سرعت نمودن. دَرَم، گام نزدیک گذاشتن در شتاب روی. دِغنجه؛ گام نزدیک گذاشته رفتن. دمخ الارنب، گام کوتاه زد و بشتاب دوید. رفوه، گام زدن. (منتهی الارب). شحوه، گام. (یقال فرس ُ بعید الشحوه؛ ای الخطوه) (منتهی الارب). قرمطه؛ گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی). قصمله؛ گام نزدیک نهاده رفتن. قطاف، گام تنگ. (منتهی الارب). قطف، گام خرد نهادن ستور. (تاج المصادر بیهقی). قطفت الدابهُ؛ قطافاً و قطوفاً؛ گام تنگ زدن ستور. (منتهی الارب). هذمله؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. قطا الماشی، گام نزدیک نهاده رفت از نشاط. تقطقط؛ گام نزدیک نهاده شتافتن. قطوان، گام نزدیک گذارنده در رفتار. قطوطی، گام نزدیک نهنده در رفتار و مرد درازپای نزدیک گام. اقطوطی، گام نزدیک نهاد در رفتار. (منتهی الارب). کتو؛ گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). کتو؛ گام نزدیک نهادن. کتیت، گام نزدیک گذاشتن در شتافتگی. سدی، گام فراخ نهادن. هملع؛ مرد سخت نیک تیزرو، که گام سخت زند جهت چستی. (منتهی الارب): دندانقان شهرکی است اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای اوست. (حدودالعالم).
بدستی دوکانی ز سنگ رخام
درازیش پیموده ام شصت گام
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر درگه او رفتن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست.
فرخی.
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد بار.
منوچهری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و کامی را.
منوچهری.
بتل زرّ و دُر ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
یکی چشمه دیدند نزدیک او
به ده گام سوراخی از پیش رو.
(گرشاسب نامه).
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کس آن را ز ده گام نفکند بیش.
(گرشاسب نامه).
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
به کام و ناکام از بهرزاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
قول بی آواز را چون بشنوی
چون نبینی رفتن بی پا و گام.
ناصرخسرو.
هرگه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو بصد فرسنگ.
ناصرخسرو.
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به گام.
معزی.
احکام شریعت است چون شارع عام
بیرون مرو از راه شریعت یک گام
هر کس که سر از حکم شریعت پیچد
در مذهب اهل معرفت نیست تمام.
خاقانی.
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست.
سوزنی.
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به گام روز بمقدار هفده هجده قدم.
سوزنی.
شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرا نزدیک سازد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی).
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام.
نظامی.
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیاید گرد گامش.
نظامی.
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی بزین مقدار ده گام.
نظامی.
هر چه را دیدزیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید.
نظامی.
بخار جوع گاوی از چهل گام
بمغز من همی آمد ز دیگت.
کمال الدین اسماعیل.
آنجا که تویی رفتن ماسود ندارد
الابه کرم پیش نهد لطف تو گامی.
سعدی (طیبات).
از حیات تو هرنفس گامی است.
اوحدی.
- افشرده گام، فشرده قدم. استوارگام. محکم قدم و پایدار:
چنان زورمندند و افشرده گام
که یکتا بود لشکری را تمام.
نظامی (شرفنامه).
- به گامی سپردن راهی، به سرعت پیمودن آن:
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکری بخاری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- تازه گام، تازه کار. مرکب جوانی که به تازگی از او سواری گیرند:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تازه کام.
نظامی.
- تیزگام، تندرو. سریع:
هم آهو فغند است و هم یوزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
سوی روم شد قاصد تیزگام.
نظامی.
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام.
نظامی.
- گام به گام، قدم به قدم. مرحله به مرحله. گامی در پس گام دیگر:
گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود.
نظامی (مخزن الاسرار).
|| کار. عمل. اقدام:
گر چه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زینقدرنتوان دررمید.
خاقانی.
|| مرتبه. درجه. رتبت: می گویند که به هزار گام شیراز مهتر بوده است از اصفهان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132).
|| مرحله. جا:
چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم.
عطار (اسرارنامه).
بر آن گام نخستینیم جمله
اسیر رسم و آئینیم جمله.
عطار (اسرارنامه).
|| صاحب غیاث اللغات گوید: در خیابان بمعنی اسبی که راهی مخصوص معروف داشته باشد و در شرح فاضل بمعنی اسب است. || بمعنی ده و روستا هندی است و اصل آن «گاؤن » با تلفظ مخصوص نون غنه است. (فرهنگ نظام از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). برای این معنی این بیت مولوی را (در باب میل نداشتن طفل به بیرون آمدن از شکم مادر) شاهد آورده اند:
که اگر بیرون فتم زین شهر و گام
ای عجب بینم بدیده این مقام
ولی صحیح این بیت چنین است:
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر 3 ص 226 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
|| لجام اسب. (برهان):
ز خاک شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرگند.
سوزنی سمرقندی.
|| در بعضی مآخذ بمعنی مراد آورده اند، و آن مصحف «کام » است. در بعض منابع نوشته اند: بزبان آذربایجانی تک، و تک اندرون دهان ببالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد. این کلمه هم مصحف «کام » است. || بند که کاسه بندان بکار برند و آن را بَش نیز گویند. آهن باریکی که بدان ظروف چوبین و سفالین بهم پیوندند. پیوند آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).


شافعیه

شافعیه.[ف ِ عی ی َ] (اِخ) شافعیان پیروان مذهب شافعی. پیروان امام شافعی. یکی از پنج فرقه ٔ اصحاب حدیث. (بیان الادیان). مذهب شافعی از بغداد و مصر، مراکز عمده ٔ تعلیم امام شافعی، نشر یافت و در قرون سوم و چهارم هجری پیروان بسیاری پیدا کرد، هر چند در بغداد که مرکزاهل رأی بود از همان ابتدا با وضع دشواری روبرو شد. در قرن چهارم مکه و مدینه مانند مصر از مراکز مهم شافعیه بشمار میرفت. از پایان قرن سوم شافعیه در شام تفوق قابل ملاحظه ای یافتند بوجهی که از زمان ابوزرعه (302 هَ. ق.). پیوسته مسند قاضی دمشق در اشغال شافعیان بود. در زمان حیات مقدسی شغل قضا در شام، کرمان، بخارا و قسمت اعظم خراسان منحصر به شافعیان بود. (از دائره المعارف اسلامی). از کسانی که مذهب شافعی رادر مشرق ایران رواج دادند محمدبن علی قفال چاچی (متوفی 365 هَ. ق.). است که طریقه ٔ شافعی را در ماورأالنهر و خراسان پراکند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 275 و 276). وی از طرفداران اعتزال و صاحب تألیفات بسیار در فقه و اصول است. ابن خلکان آرد که سلطان محمود برآیین حنفی بود و بعلم حدیث ولوعی داشت و در حضور او بحث در در احادیث و علم حدیث معمول بود و خود از احادیث استفسار میکرد و چون غالب احادیث را موافق مذهب شافعی یافت فقهای فریقین را در مرو گردآورد و از ایشان دلیل رجحان یکی از دو مذهب را بر دیگری خواستار شد و قرار بر آن نهادند که در خدمت او دو رکعت بر سنت حنفی بگذارند تا سلطان بنگرد و تفکر کند و هر یک را که بهتر یافت برگزیند. امام قفال مروزی شافعی عهده دار این امر شد و سلطان بعد از آن بمذهب شافعی گروید. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 244). بر رویهم در قرن چهارم و پنجم در چاچ و ایلاق و طوس و نسا و ابیورد و طراز و سواد بخارا و دندانقان و اسفراین و کرمان و بعضی بلاد دیگر شافعیه غلبه داشتند و در باقی بلاد مشرق غلبه با حنفیه بود معهذا در شهرهای دیگر مشرق هم شافعیه گاه دارای مشاغل مهم منبر و مسند قضا بودند و در غالب این بلاد و نیز در بلاد جبال بین پیروان این دو مذهب مهم عصبیاتی رخ میداد... در ری نیز علاوه بر مذهب شیعه مذهب حنفی و شافعی معمول بوده است. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 275 و 276).
در قرن پنجم و ششم شافعیه در بغداد با حنبلیان در کوی و برزن شهر زد و خورد داشتند. در مصر، در عهد صلاح الدین ایوبی (564 هَ. ق.). مذهب شافعی بار دیگر به مذهب متفوق تبدیل گردید و جای مذهب شیعه [اسمعیلی] را گرفت. (از دایره المعارف اسلامی).در این دوره در ایران دو مذهب شافعی و حنفی بیش از همه ٔ مذاهب دیگر اهل سنت و بیشتر از تمام مذاهب اسلامی رواج داشت. مهمترین مراکز رواج این دو مذهب مشرق ایران بود که به قول نظام الملک مسلمانان آن پاکیزه و همه شافعی یا حنفی بوده اند... باری دو مذهب حنفی و شافعی مذهب حاکم عصر بود. سلاطین سلجوقی بر مذهب امام ابوحنیفه بودند و وزرای خود را نیز از میان حنفیان وشافعیان برمیگزیدند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 ص 140 و 142). از کتاب طبقات الشافعیه سبکی و مؤلفات تاریخی دیگر بخوبی برمی آید که اکثر علمای بزرگ خراسان در قرن پنجم در اصول پیرو اشعری و در فروع تابع شافعی بوده اند. (از غزالی نامه ص 80). نیمه ٔ دوم قرن پنجم و تمام قرن ششم تا آغاز قرن هفتم دوره ٔ تعصبات و شدت اختلافات مذهبی بشمار میرود واین اختلافات گاهی به زد و خوردها و فتنه هایی منجر میگشت. در اصفهان بین شافعیه و حنفیه که تحت ریاست آل خجند بوده اند نزاع و کشمکش و تعصب مستمر بود و در ری بین شافعیه و حنفیه و شیعه و در سایر بلاد عراق و خراسان هم از این نوع کشمکشهای مذهبی دائماً در جریان بود. (ایضاً از تاریخ ادبیات در ایران ج 2 ص 147). مخالفت شافعی و حنفی همچون دیگر خلافهای مذهبی همانطورکه گاه بسوء تدبیر کارداران مملکت و رؤسای مذهب شدت می یافت بحسن تدبیر و نیک اندیشی بزرگان یکچند می آرامید اما این چاره جوئیها در کندن ریشه ٔ فساد بی اثر و فتنه ها همچون آتش زیر خاکستر بود. (غزالی نامه ص 47).در سال 465 هَ. ق. غوغای شافعی و حنفی و اشعری و معتزلی در خراسان بالا گرفت و شافعیه که در اصول مذهب اشعری اند بی اندازه موهون شدند و اجامر و اوباش با پشتوانی عمیدالملک که حنفی مذهب بود و با شیعه عموماً و فرقه ٔ شافعی از اهل سنت خصوصاً سخت عداوت داشت و خاطر الب ارسلان را نسبت به این طوایف شورانیده بود، بجان شافعیه افتادند و در آزار و ایذاء این طایفه چیزی فروگذار نکردند و فقها و علمای این فرقه همچون ابوالمعالی جوینی و امام قشیری و امثال ایشان را از درس و خطابه بازداشتند. علما و بزرگان شافعیه هم بر ضد این کارها قیام کردند ابوسهل بن موفق ملقب به جمال الاسلام چندبار بدربار رفت و آمد و با عمیدالملک گفتگو کرد که این فتنه را بنشاند مفید نیفتاد. چهار تن از پیشوایان بزرگ شافعیه ابوسهل بن موفق و امام الحرمین (ابوالمعالی جوینی) قشیری و رئیس فراتی مأمور بنفی بلد شدند. غوغا بشوریدند و رئیس فراتی و قشیری را به استخفاف در حبس انداختند و امام الحرمین از راه کرمان به حجاز گریخت و چهار سال از وطن دور و مجاور حرمین بود. ابوسهل در نواحی نیشابور پنهان گشت و از باخرزجماعتی گرد کرد و برای استخلاص فراتی و قشیری به نیشابور حمله برد و با حاکم آنجا جنگ کرد و آن دو نفر بیش از یکماه در حبس بودند. (غزالی نامه حاشیه ٔ ص 47). پس از آنکه نوبت دولت به الب ارسلان رسید و خواجه نظام الملک زمام کارها را بدست گرفت و در صدد رتق و فتق امور برآمد امام الحرمین و سایر علما را دوباره بوطنشان برگردانید. (غزالی نامه ص 243). خواجه از علمای مذهب شافعی بجد نگاهداری و مدرسان بزرگ را از میان آنان انتخاب میکرد. وی نظامیه ٔ بغداد و با قرب احتمالات سایر نظامیه ها را نیز اختصاص به فرقه ٔ شافعیه داده بود. (از غزالی نامه ص 127 و 128). از روایت هندوشاه درتجارب السلف چنین برمی آید که خواجه در اینمورد تعصب فراوان داشت و بر اثر اصرار وی بود که بر سر در مدرسه ٔ محله ٔ کران اصفهان که سلطان ملکشاه بنا کرده بودبا اینکه سلطان مذهب حنفی داشت نام امام ابوحنیفه مقدم بر امام شافعی نوشته نشد و قرار بر آن گرفت که بنویسند «وقف علی اصحاب الامامین امامی الائمه صدری الاسلام ». (از تجارب السلف ص 277). در زمان سلطان سنجر نیز فتنه ای بین شافعیه و حنفیه اتفاق افتاد و از حنفیه در نیشابور هفتاد تن کشته شدند. (از اخبارالدوله السلجوقیه ص 125). بنا بقول نصیرالدین ابوالرشید عبدالجلیل قزوینی رازی از بزرگان وعاظ و علمای مذهبی شیعه در ری و صاحب کتاب النقض که در قرن ششم هجری میزیسته است مردم بلاد آذربایجان تا به در روم و همدان و اصفهان و ساوه و قزوین و مانند آن همه در روزگار وی شافعی مذهب بوده اند. (از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف دکتر صفا ج 2 ص 144 بنقل از کتاب النقض). در قرون اخیر یعنی سالهای پیش از سلسله ٔ عثمانیان شافعیه بی چون و چرا در مرکز ممالک اسلامی مقام اول را کسب کردند.در عهد ابن جبیر امام جماعت در مکه امام شافعی بود.فقط در ابتدای قرن دهم در دوره ٔ سلاطین عثمانی حنفیان شافعیان را عقب راندند و شغل قضا از قسطنطنیه مرکزحکومت عثمانی همه جابه حنفیان واگذار شد. با شروع حکومت صفویه مذهب شافعی در آسیای مرکزی جای خود را به مذهب تشیع داد. با اینهمه مذهب شافعی در مصر و شام، حجاز عربستان جنوبی، بحرین، مجمع الجزایر مالزی، افریقای شرقی، داغستان و مناطقی چند در آسیای مرکزی مسلط است. (از دائره المعارف اسلامی).

حل جدول

دندانقان

جنگ طغرل با سلطان مسعود غزنوی


جنگ طغرل با سلطان مسعود غزنوی

دندانقان


از جنگ‌های سلجوقیان

دندانقان

معادل ابجد

دندانقان

260

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری