معنی دنت

حل جدول

دنت

از برندهای محصولات غذایی


از برندهای محصولات غذایی

دنت

لغت نامه دهخدا

پری دنت

پری دنت. [پْری ُ / پ ِ ی ُ دُ] (فرانسوی، اِ) پریودنت. جنسی از تاتوهای عظیم الجثه ٔ مخصوص در امریکای جنوبی که سیاه رنگ است و قدش به یک متر میرسد.


ارم دنت

ارم دنت. [اُ رُ م ِ دُ] (اِخ) نام پدر سواِن ِّسیس کیلیکی از صاحبمنصبان بحریه ٔ ایران بزمان خشایارشا. (ایران باستان ص 742).


نظار

نظار. [ن َظْ ظا] (اِخ) ابن هشام [یا هاشم] بن حارث الحذلمی الفقعسی، از قبیله ٔ بنی اسدبن خزیمه و شاعر اسلامی است، او راست:
یقولون هذی ام عمرو قریبه
دنت بک ارض نحوها و سماء
الا انما بعدالحبیب و قربه
اذا هو لم یوصل الیه سواء.
(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 360).
و نیز رجوع به سمطالعلی ص 826 و التاج ج 3 ص 576 و امالی ج 1 ص 488 شود.


لیلی

لیلی. [ل َ لا] (اِخ) بنت ابی مرهبن عروهبن مسعود. من فواضل نساء عصرها. رآها الحارث بن خالد فقال فیها:
اطافت بنا شمس النهار و من رأی
من الناس شمساً بالعشاء تطوف
ابو امها اوفی قریش بذمه
و اعمامها اما سألت ثقیف.
و فیها یقول:
اء من طلل بالجزع من مکه السدر
عفا بین اکناف المشقر فالحضر
ظللت و ظل القوم من غیر حاجه
لدی غدوه حتی دنت حزّه العصر
یبکون من لیلی عهوداً قدیمه
و ماذا یبکی القوم من منزل قفر.
(اعلام النساء ج 3 ص 1400).
از زوجات سیدالشهداء. (حبیب السیر ج 1 ص 218).

لیلی. [ل َ لا] (اِخ) بنت سعد القضاعیه. کان یهواها صخر الهذلی (و یکنی ام الحکیم) فکانا یتواصلان برهه من دهرهما. ثم تزوجت و رحل بها زوجها الی قومه فقال فی ذلک ابوصخر:
ألم ّ خیال طارق متأوب
لام حکیم بعدما نمت موصب
و قد دنت الجوزاء و هی کأنها
و مرزمها بالغور ثور و ربرب
فبات شرابی فی المنام مع المنی
غریض اللمی یشفی جوی الحزن اشنب
قضاعیه ادنی دیار تحلها
قناه و انی من قناه المحصب
سراج الدجی تغتل بالمسک طفله
فلا هی متفال و لا اللون اکهب
دمیثه ما تحت الثیاب عمیمه
هضیم الحشا بکرالمجسه ثیب
تعلقتها خوداً لذیذاً حدیثها
لیالی لاتحمی و لا هی تحجب
فکان لها ودی و محض علاقتی
ولیدا الی ان رأسی الیوم اشیب
فلم ار مثلی ایأست بعد علمها
بودّی و لا مثلی علی الیأس یطلب
و لو تلتقی اصداؤنا بعد موتنا
و من دون رمسینا من الارض سبسب
لظل صدی رمسی و لو کنت رمه
لصوت صدی لیلی یهش و یطرب.
و قال فیها:
للیلی بذات الجیش دار عرفتها
و اخری بذات البین آیاتها سطر
وقفت برسمیها فلما تنکرا
صدفت و عینی دمعها سرب همر
و فی الدمع ان کذبت بالحب شاهده
یبین ما اخفی کما بین البدر
صبرت فلما غال نفسی و شفها
عجاریف نأی دونها غلب الصبر
اذا لم یکن بین الخلیلین رده
سوی ذکر شی ٔ قد مضی درس الذکر.
(اعلام النساء ج 4 صص 306-307).


دند

دند. [دَ] (اِ) دنده. استخوان پهلو. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری). ضلع. (ناظم الاطباء). استخوان پهلو که آن را دنده نیز گویند. (آنندراج):
به جای سینه دهان و به جای گردن چشم
به جای دندش تارک به جای کتف عذار.
مختاری (از جهانگیری).
- دندت نرم، خطابی سرزنش آمیز و ناسزاگونه و غالباً همراه خطاب چشمت کور. در تدوال مردم قزوین به کسر دال متداول است. رجوع به دنده شود.
|| افزاری باشد جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه که می بافند و از هر دندانه ٔ آن تاری می گذراند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
ندارد نخ کار پیوند من
شکستند دندانه ٔ دند من.
محتشم (از جهانگیری).
|| دندان. (از برهان) (از جهانگیری). مخفف دندان است و گویا این مفرس دنت باشد که لغت هندی است. (از آنندراج). سن. (ناظم الاطباء):
به شکل پیل یک دندش نگه کن
نعم چون پیل یک دندش هزار است.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
|| هر چیز عفص که دهان را بیفشرد مانند مازو و پوست انار و امثال آن. (برهان) (ازلغت فرس اسدی). گس. (یادداشت مؤلف):
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
|| خروع چینی، و آن را حب الخطائی و حب السلاطین خوانند، یک دانگ آن مسهل رطوبات بود. (برهان). حب السلاطین که دوایی مسهل است. (از فرهنگ جهانگیری). تابو که حب السلاطین گویند. (آنندراج). بیدانجیر خطایی و حب السلاطین. (ناظم الاطباء). حب الملوک. (یادداشت مؤلف). به فارسی بیدانجیر خطایی نامند و مشهور به حب السلاطین است و گیاه او به قدر زرعی و برگش مثل برگ بادنجان و از آن رقیق تر و گلش به رنگ ثمرش و دانه ٔ او در غلاف رقیقی مایل به سبزی، و قسم چینی او بزرگ دانه و شبیه به پسته و بهترین نوع دند است. و قسم شجری شبیه به دانه ٔ بیدانجیر و سیاه و کوچک و بطی ءالعمل است و قسم هندی متوسطالمقدار و اغبر مایل به زردی و منقط به سیاهی می باشد. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). و چینی بهتراز هر دو نوع دیگر بود. (از اختیارات بدیعی) (از صیدنه ٔ بیرونی). دند مانند فستق و خروع می باشد. (نزهه القلوب). || نام گیاهی است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). || قسمی از گدایان باشند که شاخ گوسفندی بریک دست و شانه ٔ گوسفندی بر دست دیگر گرفته بر در خانه و پیش دکان مردمان آیند و شاخ را بدان شانه به قسمی بکشند که از آن صدای غریبی برآید و چیزی طلب کنندو اگر احیاناً در دادن اهمالی واقع شود به کارد اعضای خود مجروح سازند و شاخ شانه [یا شاخ و شانه] این معنی را دارد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ازآنندراج):
یکی دندی میان داغ و دردی
ستاده بود بر دکان مردی.
عطار (از جهانگیری).
|| (ص) درویش و مسکین و بی چیز. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). فقیر و مفلس. (آنندراج). تنگدست. فقیر. احتمال می رود که مصحف دنگ باشد، چه، دنگ در قصیده ٔ سوزنی قافیه آمده است به معنی فقیر:
ای کردگار دوزخ تفسیده ٔ ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و زَرَنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگدل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
گر دند خواهی اینک ور تو ملک خوهی
آنک علاءدین ملک عنبرین کمند.
سوزنی (از جهانگیری).
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
مختاری (از امثال و حکم).
|| ابله و نادان و بی باک و خودکام. (از برهان) (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ اوبهی) (از شرفنامه ٔ منیری). نادان و بیباک. (آنندراج). احمق. کودن. خرف. گول. (یادداشت مؤلف):
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگانش تنی چند را.
ابوشکور بلخی.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دند فنو.
کسایی.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بد اندیش دند.
اسدی.
|| دزد وبی دیانت. (از برهان). دزد و بی امانت. بی دیانت. (فرهنگ جهانگیری). خائن و بی دیانت. (آنندراج):
چون کیک جهان جهانی ای دند خشوک
آورده ز مالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و دند.
سوزنی.
|| در افغانستان به معنی آب گردآمده در جایی باشد، گویند: آب دند شده است. (یادداشت مؤلف).


ابوالقاسم

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اﷲبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باﷲبن الظافر المؤید باﷲ ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی اﷲ صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیره ٔ اندلس بود و یکی از شعراء درباره ٔ او وپدر او معتضد قطعه ٔ ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیلهالاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریه ٔ قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمدبن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجه ٔ قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت باآنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیرمذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصره ٔ اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمدبن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او رابمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابله ٔ او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابله ٔ یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتله ٔ آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمدبن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصه ٔ او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبه ٔ منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمدبن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعه ٔ ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقطالعروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمدبن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبه ٔ بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 هَ. ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبداء استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 هَ. ق. گفته اند. واﷲ اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد باﷲ ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایهالمحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابی بکر محمدبن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیده ٔ او را درمدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَّلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کل ّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشام ّ کرد و از آن پس فقط پنج روزبزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاَّخره ٔ سال 461هَ. ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی اﷲ ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء وقبله ٔ آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علی ّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمدبن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را درباره ٔ معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یادمیکند و آنان الرشید عبیداﷲ و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّعن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثم ّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبه ٔ مستهل صفر سال 478 هَ.ق. پس از محاصره ٔ شدید از تصرف قادرباﷲبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطه ٔ متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگرخراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصره ٔ قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتله ٔ یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همه ٔ شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبداﷲبن محمدبن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند و قاضی بامعتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تااو را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیره ٔ خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیره ٔ خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیمانده ٔ سپاهیان بدو پیوندند و چون شماره ٔ آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همه ٔشهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامه ٔ مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه از شهر بطلیوس بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال هَ.ق. اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعه ٔ مزبور در نیمه ٔرجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف ومعتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهده ٔ گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبداﷲبن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد وعبداﷲ را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او رابر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 هَ.ق. برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند درحالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعه ٔ اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی رابگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند درساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمدبن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضم ّ رحلک واجمع فضلهالزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذل ّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعض ّ بساقی ّ عض ّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات » برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احل ّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یروجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیده ٔ مشهوره ای است که اولش این است:
لکل ّ شی ٔ من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هن ّ غایات
والدّهر فی صبغهالحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالأرض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضی ّ قد کتمت
سریره العالم العلوی ّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
وهم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 هَ. ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناهسعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و ازاین قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعهالدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخل ّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الأصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حل ّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی اﷲ ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشم ّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی ̍ من الجُب ّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظالملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمدبیست دینار باشقه ٔ بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کف ّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیه ٔ او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذاﷲ من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحل ّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثم ّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فسأک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهن ّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطاء مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السم ّ والعلقما
منهن ّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیعالاول سال 431 هَ. ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود واو پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 هَ. ق. وفات کرد رحمه اﷲ تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازه ٔ او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائدمطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر اوبگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیه ٔ طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضعالانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسروداز آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهرمخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو ان ّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
واﷲ لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمعالعین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132- 141).


اسحاق

اسحاق. [اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی. مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی. مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. امادر غناء که کوچکترین علوم اوست چیره دست تر بود زیرا در دیگر علوم نظیر داشت ولی درین فن بیمانند بود و در آن بپایه ٔ علماء گذشته ٔ فن رسید و از معاصران خود بگذشت و امام این صناعت شناخته شد با آنکه خود از غناء و انتساب بدان چنان گریزان بود که میگفت: آنگاه که مرا برای غناء خوانند و یا «اسحاق موصلی مغنی » نامند دوست تر دارم مرا ده تازیانه که تاب بیش از آن ندارم بزنند، و از این کار معاف دارند، و بدین نامم نخوانند. مأمون میگفت اگر اسحاق موصلی، میان مردم، بغناء شهرت نیافته بود وی را عهده دار قضا میکردم، چه اواین کار را ازین قاضیان احق و پاک دامن تر و راستگوترو متدین تر و امین تر باشد. اسحاق گوید: مدتها مرا عادت چنین بود که سحرگاهان نزد هشیم میرفتم و از او حدیث می شنیدم و از آنجا قصد کسائی میکردم و جزئی از قرآن بر او میخواندم، و از آنجا نزدیک فراء میشدم و جزئی دیگر بر او میخواندم پس از آن آهنگ منصور زلزل میکردم و او دو یا سه دستگاه برای من می نواخت سپس نزد عاتکه دختر شهده میرفتم و از او یک یا دو صوت می آموختم و بعد از آن نزد اصمعی میشدم و با او مناشده میکردم و از آنجا بسوی ابوعبیده میشتافتم و بمذاکره می پرداختم و سپس پیش پدر می آمدم و آنچه کرده و آموخته و آنکه را دیده بودم بدو میگفتم و چاشت میخوردیم و شامگاهان بخدمت هارون میرفتم. اصمعی گوید: با هارون بسفری رفتم، اسحاق را در آن سفر بدیدم. او را گفتم: چیزی از کتابهای خود همراه داری ؟ گفت: آری آنچه سبک بودآورده ام. گفتم: مثلاً چند عدد؟ گفت: هجده صندوق. تعجب کردم و گفتم: سبک آنها که این اندازه است سنگین آن چه مقدار باشد؟ اصمعی بدین گفته ٔ اسحاق معجب بود:
اذا کانت الاحرار اصلی و منصبی
و دافع ضیمی خازم [خارم ؟] و ابن خازم
عطست بانف شامخ و تناولت
یدای الثریا قاعداً غیر قائم.
جعفربن قدامه بروایت از علی بن یحیی منجم گوید که اسحاق موصلی از مأمون خواست که با طائفه ٔ اهل علم و ادب و رواه بخدمت او حاضر آید نه با مغنیان و هر گاه که او را برای غناء خواهد نیز بخدمت رود، مأمون بپذیرفت. پس از آن از وی خواست که با فقها نزد او رود، مأمون اجازت داد و اودست در دست قضاه بحضور او میرفت و در پیش او می نشست. سپس از مأمون خواست که در روزهای نماز جمعه، در مقصوره چون خود او سواد پوشد مأمون خندید و گفت: ولا کل هذا یا اسحاق و قد اشتریت منک هذه المسأله بمائهالف درهم. بفرمود تا صد هزار درهم او را دادند. مرزبانی بروایت از محمدبن عطیه ٔ شاعر گوید: در مجلس یحیی بن اکثم، که اهل علم در آن گرد می آمدند، حاضر بودم، اسحاق درآمد و با اهل کلام مناظره کرد و داد سخن بداد و پس از آن در فقه سخن گفت و حجت آورد سپس بشعر و لغت پرداخت و بر حضار فائق آمد. عاقبت روی به یحیی بن اکثم کرد و گفت: اعز اﷲ القاضی، آیا در مناظره تقصیری کردم ؟ یحیی گفت: بخدا سوگند نه. اسحاق گفت: همه ٔ علوم را چون صاحبان آنها دانم، چرا بیک فن، که مردم بدان اقتصار کرده اند، منسوب باشم ؟ عطوی گوید: یحیی روی بمن کرد و گفت: جواب او در این باب، با تو باشد. عطوی، که از اهل جدل و کلام بود، گوید: روی باسحاق آوردم و گفتم: یا ابامحمد هر گاه گویند اعلم مردم در شعر و لغت کیست، آیا اسحاق را نام برند یا اصمعی و ابوعبیده را؟ اسحاق گفت: اصمعی و ابوعبیده را. گفتم: هر گاه گویند: اعلم مردم در نحو کیست، آیا اسحاق را نام برند یا خلیل و سیبویه را؟ اسحاق گفت: خلیل و سیبویه را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در انساب کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابن الکلبی را؟ گفت ابن الکلبی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در کلام کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوالهذیل و نظام را؟ گفت: ابوالهذیل و نظام را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در فقه کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را؟ گفت: ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم بعلم حدیث کیست، آیا اسحاق را نام برند یا علی بن المدینی و یحیی بن معنی را؟ گفت: علی بن المدینی و یحیی بن معنی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در غناء کیست، آیا روا باشد کسی را جز اسحاق نام برند؟ گفت: نه. گفتم: از آنجا تو به این هنر منسوب شدی که در آن نظیر نداری و در دیگر فنون ترا همانند باشد. اسحاق بخندید و برخاست و برفت. یحیی مرا گفت: راست گفتی و حجت تمام آوردی، اما در آن بر اسحاق ستم کردی، چه اسحاق با بسیاری از آنان که نام بردی برابری تواند کرد بل برتر باشد و در روزگار نظیر وی کم یافته شود. اسحاق از جماعتی روایت حدیث کرده است که از آن جمله اند: ابومعاویه ضریر و هشیم و ابن عیینه و غیرهم. و او با کراهیتی که از غناء داشت باهنرترین کسان در این فن بود و در آموختن دقایق و لطایف این فن، حتی بر کنیزکان و غلامان و شاگردان و طرفداران خویش بخل میورزید. وی انواع و روشهای غناء را چنان تصحیح کرد و از یکدیگر ممیز گردانید که کسی پیش از او این توفیق نیافته بود و پس از او نیز کس بدان نپرداخت. یاقوت مناقشه ای را که بین اسحاق و ابراهیم بن المهدی در یکی از مجالس هارون روی داده چنین نقل کند: و کان ابراهیم بن المهدی یأکل المغنین اکلاً حتی یحضر اسحاق فیداریه ابراهیم و یطلب مکافاته و لایدع اسحاق بکته (؟) و معارضته و کان اسحاق آفته کما ان لکل شی ٔ آفه و له معه عده مشاهد: قال اسحاق کنت یوماً عند الرشید و عنده ندماؤه و خاصته و فیهم ابراهیم بن المهدی فقال لی الرشید یا اسحاق تغن:
شربت مدامه و سقیت اخری
و راح المنتشون و ماانتشیت.
فغنیته فاقبل علی ابراهیم بن المهدی فقال مااصبت یا اسحاق ولااحسنت فقلت له لیس هذا مما تحسنه ولا تعرفه و ان شئت فغنه فان لم اوجدک انک تخطی ٔ فیه منذ ابتدائک الی انتهائک فدمی حلال ثم اقبلت علی الرشید فقلت یا امیرالمؤمنین هذه صناعتی و صناعه ابی و هی التی قربتنا منک و استخدمتنا الیک و اوطأتنا بساطک فاذا نازعناها احد بلاعلم، لم نجد بُداً من الایضاح و الذب فقال لاغرو و لالوم علیک و قام الرشید لیبول فاقبل علیه ابراهیم فقال ویلک یا اسحاق تجتری علی ّ و تقول ما قلت یا ابن الزانیه فداخلنی ما لم املک نفسی معه فقلت له انت تشتمنی ولااقدر علی اجابتک و انت ابن الخلیفه و اخوالخلیفه و لولا ذلک لقد کنت اقول لک یا ابن الزانیه کما قلت لی یابن الزانیه و لکن قولی فی ذمک ینصرف الی خالک الاعلم و لولاک لذکرت صناعته و مذهبه قال اسحاق و کان بیطاراً و علمت ان ابراهیم یشکونی الی الرشید و ان الرشید سیسأل من حضر عما جری فیخبره ثم قلت له انت تظن ان الخلافه تصیر الیک فلاتزال تهددنی بذلک و تعادینی کما تعادی سائر اولیاء اخیک حسداً له و لولده علی الامر وانت تضعف عنه و عنهم و تستخف باولیائهم تشیعا و ارجو الاّیخرجها اﷲ تعالی عن یدالرشید و ولده و ان یقتلک دونها و ان صارت الیک و العیاذ باﷲ فحرام علی ّ العیش یومئذ و الموت اطیب من الحیاه معک فاصنع حینئذ ما بدا لک فلما خرج الرشید وثب ابراهیم فجلس بین یدیه وقال یا امیرالمؤمنین شتمنی و ذکر امی و استخف بی فغضب الرشید و قال ما تقول ویلک قلت لااعلم سل من حضر فاقبل علی مسرور و حسین الخادم فسألهما عن القصه فجعلا یخبرانه و وجهه یربدّ الی ان انتهیا الی ذکر الخلافه فسری عنه و رجع لونه و قال لابراهیم ما له ذنب شتمته فعرفک انه لایقدر علی جوابک ارجع الی موضعک و امسک عن هذا فلما انقضی المجلس و انصرف الناس امر اءَلاّابرح و خرج کل من حضر حتی لم یبق غیری فساء ظنی و همتنی نفسی، فاقبل علی و قال لی: ویحک یا اسحاق اترانی لااعرف وقائعک قد واﷲ زانیته دفعات ویحک لاتعد ویحک حدّثنی عنک. لو ضربک اخی ابراهیم اکنت اقتص لک منه فاضربه و هو اخی یا جاهل اتراه لو امر غلمانه ان یقتلوک فقتلوک اکنت اقتله بک فقلت قد واﷲ قتلتنی یا امیرالمؤمنین بهذا الکلام و لئن بلغه لیقتلنی و مااشک فی انه قد بلغه الاَّن فصاح بمسرور الخادم و قال علی بابراهیم الساعه و قال لی: قم فانصرف. فقلت لجماعه من الخدم و کلهم کان لی محباً و الی ّ مائلاً اخبرونی بما یجری فاخبرونی من غد انه لما دخل علیه وبخه و جهله و قال له ُ لم تستخف ّ بخادمی و صنیعتی و ندیمی و ابن خادمی و صَنیعه ابی فی مجلسی و تقدم علی و تصنع فی مجلسی و حضرتی هاه هاه تقدم علی هذا و امثاله و انت مالک و الغناء و مایدریک ما هو و من اخذ لحنه و طارحک ایاه حتی تظن ّ انک تبلغ منه مبلغ اسحاق الذی غذی به و هو صناعته ثم تظن انک تخطئه فیما لاتدریه و یدعوک الی اقامه الحجه علیک فلاتثبت لذلک و تعتصم بشتمه الیس هذا مما یدل علی السقوط و ضعف العقل و سوءالادب من دخولک فیما لایشبهک ثم اظهارک ایاه و لم تحکمه الیس تعلم ویحک ان هذا سوء رأی و ادب و قله معرفه و مبالاه بالخطاء و التکذیب و الرد القبیح ثم قال له واﷲ العظیم و حق رسوله الکریم و الا فانا نفی من ابی لئن اصابه سوءاو سقط علیه حجر من السماء او سقط من دابته او سقط علیه سقف او مات فجاءهً لاقتلنک به واﷲ واﷲ واﷲ و انت اعلم فلاتعرض له قم الاَّن فاخرج فخرج و قد کاد یموت [غضباً] فلما کان بعد ذلک دخلت علیه و ابراهیم عنده فاعرضت عنه فجعل الرشید ینظر الی مره و الی ابراهیم اخری و یضحک ثم قال له: انی لاعلم محبتک لاسحاق و میلک الیه و الأَخذ عنه و ان هذا لاتقدر علیه کما ترید الا ان یرضی و الرضا لایکون بمکروه و لکن احسن الیه و اکرمه و بره و صله فاذا فعلت ذلک، ثم خالف ما تهواه عاقبته بید منبسطه و لسان منطلق ثم قال لی قم الی مولاک و ابن مولاک فقبل رأسه فقمت الیه و اصلح بیننا». ونیز یاقوت آرد: و حدث المبرد قال حدثت عن الاصمعی قال دخلت انا و اسحاق بن ابراهیم یوماً علی الرشید فرأیته لقس النفس فانشده اسحاق:
و آمره بالبخل قلت لها اقصری
فذلک شی ٌٔ ما الیه سبیل
اری الناس خلان الکرام و لااری
بخیلاً له حتی الممات خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فاکرمت نفسی ان یقال بخیل
و من خیر اخلاق الفتی قد علمته
اذا نال یوماً ان یکون ینیل
فعالی: فعال الموسرین تکرماً
و مالی: کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل.
قال فقال الرشید لاکفیک ان شاء اﷲ ثم قال: ﷲ در ابیات تأتینا بها ما اشد اصولها و احسن فصولها و اقل فضولها و امر له بخمسین الف درهم. فقال له اسحاق وصفک و اﷲ یا امیرالمؤمنین لشعری احسن منه فعلام آخذ الجائزه فضحک الرشید و قال اجعلوها لهذا القول مائه الف درهم. قال الاصمعی فعلمت یومئذ ان اسحاق احذق بصیدالدراهم منی.
اسحاق روایت کند که روزی هارون مرا گفت: مردم چه میگویند؟ گفتم میگویند که تو برامکه را فرومیگیری و فضل بن الربیع را بوزارت میگماری. هارون خشمگین گردید و فریاد برآورد وگفت: این کار چه بابت تست ؟ چندی از رفتن نزد خلیفه خودداری کردم. روزی ما را بخواست و نخستین غنائی که او را بکردم این ابیات ابی العتاهیه بود:
اذا نحن صدقناک
فضرّ عندک الصدق
طلبنا النفع بالباط -
َل اذ لم ینفع الحق
فلو قدّم صبا فی
هواه الصبر و الرفق
لقدّمت علی الناس
ولکن الهوی رزق.
هارون بخندید و مرا گفت ای اسحاق کینه ورز شده ای. شهوات، کنیزک اسحاق، که وی را به واثق اهدا کرده بود، روایت کند که اسحاق این شعر خود را:
یا ایها القائم الامیر فدت
نفسک نفسی بالاهل و الولد
بسطت للناس اذ ولیتهم
یداً من الجود فوق کل ید.
آهنگی ساخت و چون محمد امین را بدان غنا کرد، امین او را هزارهزار درهم فرمود و دیدم که صد فراش آنرا بخانه ٔ ما آوردند. اسحاق گوید:مأمون، پس از آمدن به بغداد بیست ماه چیزی از اغانی نشنیدی و نخستین کس که به حضرت وی تغنی کرد ابوعیسی بن الرشید بود و از آن پس مأمون بغناء پرداخت. و در آغاز کار خود، مانند هارون، از پس پرده سماع میکردو پس از چهار سال پرده برگرفت و با ندیمان و مغنّیان می نشست و هرگاه که سماع خواستی مرا بخواندی. بدخواهان، پیش وی، از من سعایت کردند و مرا بزرگ منش و بی اعتنا به مقام خلافت نمودند. مأمون سپس مرا نمیخواند.و دوستان، بدین سبب، از من ببریدند و از این راه مرا زیانی عظیم رسید. تا روزی علویه نزد من آمد و گفت امروز ما را برای غناء خوانده اند و اجازت خواست که پیش مأمون ذکر من آورد. گفتم وی را بدین شعر من تغنی کن:
یا سرحهالماء قد سدّت موارده
اما الیک طریق غیرمسدود
لحائم حام حتی لاحیام له
مُحَلَّاء عن طریق الماء مطرود.
ناچار بهیجان آید و ازتو شاعر شعر پرسد و راه بر تو باز شود و پاسخ دادن آسان تر از آغاز بسخن باشد و آهنگی را که برای آن شعرساخته بودم بدو دادم. اسحاق گوید چون مجلس مستقر شدو علویه بدان شعر غناء کرد مأمون پرسید: شعر از کیست ؟ علویه گفت: یا سیّدی، از آن بنده ایست که بر وی ستم کردی، و بی گناه او را بدور افکندی. مأمون گفت: اسحاق را گوئی ؟ گفتم: آری. گفت هم اکنون باید که بحضرت ما آید. رسول او نزد من آمد بسوی مأمون شتافتم و چون بخدمت رسیدم گفت نزدیک آی. نزدیک رفتم. دستهای خود بسوی من دراز کرد. خود را بر دستهای او افکندم، ومرا با دو دست در آغوش کشید و چنان نیکی و اکرام کرد، که اگر دوستی مؤانس با دوست خویش چنان میکرد او را مسرور میساخت. اسحاق گوید روزی مأمون را به این شعر تغنی کردم:
لأحسن من قرع المثانی و رجعها
تواتر صوت الثغر یقرع بالثغر
و سکرالهوی اروی لعظمی و مفصلی
من الشرب بالکاسات من عاتق الخمر.
مرا گفت: «الا اخبرک باطیب من ذلک و احسن: الفراغ و الشباب و الجده». اسحاق گویدروزی بحضرت معتصم بودم او یکی از اصحاب را که غائب بود، یاد آورد و گفت: «تعالوا حتی نقول ما یصنع فی هذا الوقت، فقال قوم کذا و قال آخرون کذا فبلغت النوبه الی ّ فقال قل یا اسحاق قلت اذا اقول فاصیب. قال اءَتعلم الغیب قلت و لکنی افهم مایصنع و اقدر علی معرفته. قال فان لم تصب قلت و ان اصبت قال لک حکمک و ان لم تصب قلت لک دمی قال وجب قلت وجب. قال فقل قلت یتنفس قال و ان کان میتاً قلت تحفظ الساعه التی تکلمت فیها فان کان مات قبلها او فیها فقد قمرتنی قال قد انصفت قلت فالحکم قال فاحتکم ماشئت قلت ما حکمی الا رضاک یا امیرالمؤمنین قال: فان رضای لک و قد امرت لک بمائه الف درهم اتری مزیداً فقلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک قال فانها مائتا الف، اتری مزیداً فقلت ما احوجنی الی ذاک قال فانها ثلاثمائه الف اتری مزیداً قلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک فقال یا صفیق الوجه مانزید علی هذا. اسحاق گوید: بدانگاه که واثق ولی عهد بود، روزی نزد وی نشسته بودم کنیزکی زیبا، که چشمم چنویی ندیده بود، چون شاخی از بان از قصر بدر آمد وکنیزکان دستار و مگس ران بدست از پیش او میشدند. با تعجب بدو مینگریستم و او نیز مرا مینگریست. چون واثق نگاه من بدو دریافت مرا گفت: یا ابامحمد سخن ببریدی و حیرت بر تو پدید آمد، بخدا سوگند، دل تو نشانه ٔ تیر غمزه ٔ این کنیزک شد. گفتم ملوم نباشم. بخندید و مرا گفت: چیزی در این باب انشاد کن. گفته ٔ المرار بخواندم:
الکنی الیها عمرک اﷲ یا فتی
بایه ما قالت متی انت رائح
و ایه ما قالت لهن ّ عشیّه
و فی الستر حرّات الوجوه ملائح
تخیرن ارماکن ّ فارمین رمیه
اخا اسد اذ طوحته الطوائح
فلبسن مسلاس الوشاح کأنها
مهاه لها طفل برمان راشح.
واثق گفت نیکو و ظریف گفتی، آهنگی در آن ساز اگر دلنشین افتد کنیزک تراست. آهنگی بساختم و او را بدان غناء کردم و او کنیزک بمن داد. و نیز اسحاق گوید: وقتی اقامت من به سُرَّمَن رأی، نزد واثق، بطول کشید وبدیدار کسان خود مشتاق شدم، و شعری بگفتم و بر او تغنی کردم:
یا حبذا ریح الجنوب اذا بدت
فی الصبح و هی ضعیفهالانفاس
قد حملت بردالندی و تحملت
عبقاًمن الحثحاث و البسباس.
واثق آنرا بپسندید گفت: یا اسحاق لو جعلت مکان الجنوب شمالاً الم یکن ارق و اغذی و اصح للاجساد و اقل وخامه و اطیب للانفس فقلت ما ذهب علی ّ ما قاله امیرالمؤمنین ولکن التفسیر فیما بعد و هو:
ما ذا یهیج للصبابه و الهوی
للصب بعد ذهوله و الیاس.
واثق گفت: «فانما استطبت مایجی ٔ به الجنوب لنسیم بغداد لا للجنوب و الیهم اشتقت لا الیها». گفتم: آری ای امیر مؤمنان و برخاستم ودست وی ببوسیدم. بخندید و گفت: ترا اجازت دادم که پس از سه روز بروی و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز اسحاق گوید: هیچیک از خلفاء چون واثق مرا حرمت نداشتی و اکرام نکردی و صلت ندادی وقتی او را این بیت خوانده بودم:
لعلک ان طالت حیاتک ان تری
بلاداً بها مبدی للیلی و محضر.
او شبی همین شعر باز شنیدن خواست و جز با آن شعر بدان شب شراب نخورد و در آخر سیصد هزار درم صله فرمودو مرا پیش خواند و گفت: ویحک یا اسحاق، دیدار ما راشائق نبودی. گفتم: شائق بودم یا امیرالمؤمنین ! و در این باب بیتی چند گفته ام اگر فرمائی انشاد کنم. گفت: بخوان. بخواندم:
اشکو الی اﷲ بعدی عن خلیفته
و مااعالج من سقم و من کبر
لااستطیع رحیلاً ان هممت به
یوماً الیه و لااقوی علی السفر
انوی الرحیل الیه ثم یمنعنی
ما احدث الدهر و الایام فی بصری.
یاقوت گوید: اسحاق مصراع اخیر را بواسطه ٔ ضعف چشم و نابینائی اواخر عمر خود گفته است. اسحاق گوید انشاد قصیده ای را که در مدح واثق گفته بودم، از وی اجازت خواستم.اجازت فرمود، و چنین خواندم:
لما امرت باشخاصی الیک هفا
قلبی حنیناً الی اهلی و اولادی
ثم اعتزمت و لم احفل ببینهم
و طابت النفس عن فضل و حمّاد
فلو شکرت ایادیکم و انعمکم
لمااحاط بها وصفی و تعدادی.
احمدبن ابراهیم، علی بن یحیی، راوی این خبر را، گفت: اگر خلیفه فضل و حماد را احضار میکرد، اسحاق از زشت روئی و قبح منظر آن دو خجل نمیشد؟ اسحاق گوید با واثق بنجف رفتم او را گفتم یا امیرالمؤمنین ! قصیده ای در وصف نجف سروده ام گفت انشاد کن و من بخواندم:
یا راکب العیس لاتعجل بنا و قف
نُحَی ِّ داراً لسعدی ثم ننصرف.
تابه این بیتها رسیدم:
لم ینزل الناس فی سهل ولا جبل
اصفی هواءً ولا اغذی من النجف
حُفَّت ْ ببر و بحر فی جوانبها
فالبرّ فی طرف و البحر فی طرف
و مایزال نسیم من یمانیه
یأتیک منها بریا روضهانف.
سپس او را مدح گفتم:
لایحسب الجود یفنی ما له ابداً
ولایری بذل مایحوی من السرف.
و همچنان بخواندم تا قصیده بپایان رسید. واثق بطرب آمد و در این روز مرا با کنیت بخواند و گفت: احسنت یا ابامحمد! و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز گوید: روزی با او بصالحیه که ابونواس در باب آن گوید: «فالصالحیه من اطراف کلواذی » برفتم، و کودکان خود، و بغداد را یاد آوردم و گفتم:
اء تبکی علی بغداد و هی قریبه
فکیف اذاما ازددت منها غداً بعدا
لعمرک مافارقت بغداد عن قلی
لو انا وجدنا من فراق لها بدا
اذا ذکرت بغداد نفسی تقطعت
من الشوق او کادت تهیم بها وجدا
کفی حزناً ان رحت لم استطع لها
وداعاً و لم احدث بساحتها عهدا.
مرا گفت: ای اسحاق شائق بغداد شدی. گفتم: بخدا سوگند نه. اشتیاق بکودکان است و در این باب دو بیت بخاطرم آمد و بخواندم:
حننت الی اصیبیه صغار
و شاقک منهم قرب المزار
و ابرح ما یکون الشوق یوماً
اذا دنت الدیار من الدیار.
گفت: ای اسحاق ! ببغداد رو، و یک ماه در خانه ٔ خود باش و سپس بازگرد، و ترا صد هزار درهم فرمودم. حمّادبن اسحاق بنقل از اسحاق روایت کند که گفت: «دخلت یوماً دار الواثق باﷲ بغیر اذن الی موضع امر ان ادخله اذا کان جالساً فسمعت صوت عود من بیت و ترنماً لم اسمع احسن منه قط. فاطلع خادم رأسه و صاح فدخلت و اذا الواثق فقال لی أی شی ٔ سمعت فقلت الطلاق کاملا لازم لی و کل مملوک لی حرّ لقد سمعت ما لم اسمع مثله قط حسناً فضحک و قال ما هو الافضل ادب و علم مدحه الاوائل و اشتهاه اصحاب رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم و التابعون بعدهم و کثر فی حرم اﷲ عز و جل و مهاجر رسوله صلی اﷲ علیه و سلم اتحب ان تسمعه قلت ای والذی شرّفنی بخطاب امیرالمؤمنین و جمیل رأیه و قال یا غلام هات العود و اعط اسحاق رطلاً فدفع الرطل الی ّ و ضرب و غنی فی شعر لابی العتاهیه بلحن صنعه فیه:
اضحت قبورهم من بعد عزتهم
تسفی علیها الصبا والحرجف الشمل
لایدفعون هواماً عن وجوههم
کأنهم خشب بالقاع منجدل.
فشربت الرطل ثم قمت و دعوت له فاجلسنی و قال اء تشتهی ان تسمع ثانیه قلت ای واﷲ فغنانیه ثانیه و ثالثه و صاح ببعض خدمه و قال احمل الی اسحاق الساعه ثلاثمائه الف درهم قال یا اسحاق قد سمعت ثلاثه اصوات وشربت ثلاثه ارطال و اخذت ثلاثمائه الف درهم فانصرف الی اهلک مسروراً لیسرّوا معک فانصرفت بالمال ». اسحاق گوید زبیربن دحمان، روزی نزد من آمد. او را گفتم: ازاینجا بکجا خواهی شد؟ گفت: فضل بن ربیع فرموده است که پگاه پیش او روم و با هم صبوح کنیم. گفتم: دانی که صبوح وی غبوق دیگران باشد؟ گفتم: هم اینجا بباش تا دست در کار شراب زنیم و گفتم:
اقم یا اباالعوام ویحک نشرب
ونله مع اللاهین یوماً و نطرب
اذاما رأیت الیوم قد بان خیره
فخذه بشکر و اترک الفضل یغضب.
و او نزد من بماند و آن روز ما بخوشی بگذشت سپس نزد فضل شد فضل علت دیر کردن او پرسید. زبیرقصه بگفت و آن شعر انشاد کرد. فضل بر من خشم گرفت واز من روی بازگردانید و حاجب خود عون را فرمود که مرا اجازت دخول ندهد و استیذان نکند و رقعه ٔ من بدو نرساند. شعری گفتم و آنرا بوی فرستادم:
یقول اناس شامتون و قد رأوا
مقامی و اغبابی الرواح الی الفضل
لقد کان هذا خص بالفضل مرّه
فاصبح منه الیوم منصرم الحبل
و لو کان لی فی ذاک ذنب علمته
لقطعت نفسی بالملامه و العذل.
وپیوسته کوشیدم تا این ابیات به او رسید. چون بخواندگفت: این شگفت آورتر از گناه او باشد که خود را در آن کار گناهی نبیند. با خود گفتم جز عون حاجب، راست کردن این کار را نشاید و بوی نوشتم:
عون یا عون لیس مثلک عون
انت لی عده اذا کان کون.
مرا گفت رقعه ای بنویس و شعری بگوی که بر وی عرضه دارم. گفتم:
حرام علی ّ الراح مادمت غضبانا
و ما لم یعد عنی رضاک کما کانا
فاحسن فانی قد اسأت و لم تزل
تعودنی عندالاساءه احسانا.
عون هر دو شعر به او نمود. فضل امر به احضار من فرمود و از من خشنودی نمود. علی بن الصباح گوید: زنی بود از بنی کلاب، نام اوزهراء، که با اسحاق محادثه و مناشده و بدو میلی داشت و در اشعار خود، نام او را بکنایت حمل می آورد. اسحاق گوید زهرا بمن نوشت:
وجدی بحمل علی انی اجمجمه
وجد السقیم ببرء بعد ادناف
او وجد ثکلی اصاب الموت واحدها
او وجد مغترب من بین الاف.
در جواب او گفتم:
اقراء السلام علی زهراء اذ ظعنت
و قل لها قد اذقت القلب ماخافا
اما اویت لمن خلفت مکتئباً
یذری مدامعه سحا و توکافا
فما وجدت علی الف فجعت به
وجدی علیک و قدفارقت آلافا.
محمدبن عبداﷲ خزاعی گوید: وقتی اسحاق این ابیات خویش مرا انشاد کرد:
سقی اﷲ یوم الماوشان و مجلساً
به کان احلی عندنا من جنی النحل
غداه اجتنینا اللهو غضا و لم نبل
حجاب ابی نصر و لا غضب الفضل
غدونا صحاحاً ثم رحنا کأننا
اطاف بنا شر شدید من الخبل.
ازو خواستم که آن ابیات بنویسد و بمن دهد و وی چنان کرد. او را گفتم مقصود از «یوم الماوشان » چیست ؟ گفت: اگر این ابیات برای تو نمی نوشتم چیزی که در باب تونیست نمی پرسیدی و در آن چیزی نگفت. و نیز گوید که ابن الاعرابی اسحاق را میستود و حفظ و علم و صدق او را پیوسته یاد میکرد و این گفته ٔ او می پسندید:
هل الی ان تنام عینی سبیل
ان عهدی بالنوم عهد طویل
غاب عنی من لا اسمی فعینی
کل یوم وجدا علیه تسیل
ان ما قل منک یکثر عندی
و کثیر ممن تحب القلیل.
و هرگاه اسحاق به این ابیات غناء میکرد میگریست. علت گریه ٔ او پرسیدند. گفت کنیزکی را دوست میداشتم این ابیات بیاد او سرودم و پس از آن مالک وی شدم و مشعوف بدو بودم تا آنگاه که پیر شدم و دیدگان من معلول شد. اکنون چون بدین اشعار غناء کنم بیادگار گذشته میگریم. حمادبن اسحاق گوید که پدر من وقتی که از بصره بازگشت مرا از اشعار خود انشاد کرد:
ماکنت اعرف ما فی البین من حزن
حتی تنادوا بان قد جی ٔ بالسفن
لما افترقنا علی کره لفرقتنا
ایقنت انی قتیل الهم و الحزن
قامت تودعنی والدمع یغلبها
فجمجمت بعض ما قالت و لم تبن
مالت علی ّ تفدینی و ترشفنی
کما یمیل نسیم الریح بالغصن
و اعرضت ثم قالت و هی باکیه
یا لیت معرفتی ایاک لم تکن.
اسحاق گوید: روزی بر اصمعی درآمدم و ابیاتی را که گفته و ببعض اعراب فرستاده بودم یعنی: «هل الی ان تنام عینی سبیل...» بخواندم. او را خوش آمد و آنها را تکرار میکرد. او را گفتم: انها بنولیلتها. گفت: لاجرم ان اثرالتولید فیها بین. گفتم:و لاجرم ان اثرالحسد فیک ظاهر. اسحاق علی بن الأَعرابی را حرمت میداشت و اکرام میکرد و ابن الأَعرابی میگفت که اسحاق به گفته ٔ ابوتمام که گوید:
یرمی باشباحنا الی ملک
نأخذ من ماله و من ادبه.
سزاوارتر است از آن کس که این شعر درباره ٔ او گفته شده است. اسحاق گوید: طلحهبن طاهر آنگاه که از وقعهالشراه بازگشت و روی او راضربتی رسیده بود مرا بخواند و گفت: مرا تغنی کن بشعر اعراب. و من خواندم:
انی لاکنی باجبال عن اجبلها
و باسم اودیه عن اسم وادیها
عمداً لتحسبها الواشون غانیه
اخری و تحسب انی لست اعنیها
و لایغیر ودی ان اهاجرها
و لافراق نوی فی الدار انویها
و للقلوص و لی منها اذا بعدت
بوارح الشوق تنضینی و انضیها.
گفت: احسنت ! ترا بخدا سوگند تکرار کن. تکرار کردم و بغناء مشغول شدم و او تا گاه نماز صبح، شراب نوشید. خادمی از خادمان او پیش آمد طلحه او را گفت چه مبلغ نزد خود داری ؟ گفت هفتاد هزار درهم. طلحه گفت به اسحاق ده. چون از آن جای بدر آمدم جماعتی از غلامان او در پی من آمدند و چیزی خواستند. من آن مبلغ میان آنها بخش کردم و این خبر بطلحه برداشتند و در خشم شد و سه روز مرا نخواند. بدو نوشتم:
علمنی جودک السماح فما
ابقیت شیئاً لدی من صلتک
لم ابق شیئاً الا سمحت به
کان لی قدره کمقدرتک
تتلف فی الیوم بالهبات و فی السَْ
ساعه ما تجتبیه فی سنتک
فلست ادری من این تنفق لو
لا ان ربی یجزی علی هبتک.
چهارم روز کس فرستاد، پیش او شدم و سلام کردم. سر بلند کرد و بمن نگریست و گفت: رطلی به او دهید. بنوشیدم و رطل دوم و سوم را نیز درکشیدم. گفت: «انی لاکنی باجبال عن اجبلها» را غناء کن. بدان غناء کردم و ابیاتی را که گفته بودم بیفزودم. گفت:تکرار کن. تکرار کردم. چون معنی آنرا دریافت غلامی را گفت: فلان را احضار کن. غلام اطاعت کرد. او را گفت: چه مبلغ از مال ضیاع نزد تو هست ؟ گفت: هشتصد هزار درهم. گفت آن مال حاضر آر و هشتاد بدره و هشتاد غلام بیار و مرا گفت: یا ابامحمد! ذر المال و الممالیک حتی لاتحتاج الی احد تعطیه شیئاً. علی بن یحیی المنجم روایت کند: آنگاه که اسحاق ببصره آمد به علی بن هشام قائدنوشت: «جعلت فداک. بعث الی ابونصر مولاک بکتاب منک الی ّ یرتفع عن قدری و یقصر عنه شکری فلولا ما اعرف من معانیه لظننت ان الرسول غلط بی فیه فما لنا و لک یا اباعبداﷲ تدعنا حتی اذا نسینا الدنیا و ابغضناها و رجونا السلامه من شرها افسدت قلوبنا و علقت انفسنا فلا انت تریدنا و لا انت تترکنا و ما ذکرته من شوقک الی فلولا انک حلفت علیه لقلت:
یا من شکاعبثاً الینا شوقه
شکوی المحب ّ و لیس بالمشتاق
لو کنت مشتاقاًالی ّ تریدنی
ماطبت نفساً ساعه بفراقی
و حفظتنی حفظالخلیل خلیله
و وفیت لی بالعهد و المیثاق
هیهات قد حدثت امور بعدنا
و شغلت باللذات عن اسحاق.
قد ترکت جعلت فداک ما کرهت من العتاب فی الشعر و غیره و قلت ابیاتاً لاازال اخرج بها الی ظهر المربد و استقبل الشمال و اتنسم ارواحکم فیها ثم یکون ما اﷲ اعلم به و ان کنت تکرهها ترکتها ان شاء اﷲ:
الا قد اری ان الثواء قلیل
و ان لیس یبقی للخلیل خلیل
و انی و ان ملیت فی العیش حقبه
کذی سفر قد حان منه رحیل
فهل لی الی ان تنظر العین مره
الی ابن هشام فی الحیاه سبیل
فقد خفت ان القی المنایا بحسره
و فی النفس منه حاجه و غلیل.
و اما بعد فانی اعلم انک و اِن لم تسأل عن حالی تحب ان تعلمها و ان تأتیک عنی سلامه فانا یوم کتبت الیک سالم البدن مریض القلب و بعد فانا جعلت فداک فی صنعه کتاب ظریف ملیح فیه تسمیه القوم و نسبهم و بلادهم و اسبابهم و ازمنتهم و ما اختلفوا فیه من غنائهم وبعض احادیثهم و احادیث قیان الحجاز و الکوفه و قد بعثت الیک بنموذج فان کان کما قال القائل قبح اﷲ کل دن اوله دردی لم نتجشم اتمامه و ان کان کما قال العربی ان الجواد عینه فراره اعلمتنا فاتممناه مسرورین بحسن رأیک فیه ». اسحاق را با علی و احمد، پسران هشام، و دیگر کسان این خاندان الفی تمام بود. سپس بعلتی که بر ما پوشیده است، دشمنی و اختلاف میان آنان افتاد واسحاق ایشان را سخت هجا گفت. ابوایوب مدینی روایت کند که مصعب زبیری گوید احمدبن هشام مرا گفت: تو و صباح بن خاقان منقری، که دو شیخ از مشایخ مروّت و علم وادب هستید، شرم ندارید که اسحاق شما را در شعر خود چنین یاد کند:
قد نهانا مصعب و صباح
فعصینا مصعباً و صباحا
عذلا ما عذلا ثم ملا
فاسترحنا منهما و استراحا.
گفتم اسحاق فقط در حق ما گفته است که ما او را از شرابی که مینوشیده و از زنی که بدو عشق میورزیده، نهی کرده ایم و این کار بدی نیست. اما نام ترا در شعر خود سخت تر از این یاد کرده است. در این باب چه گوئی ؟
و صافیه تعشی العیون رقیقه
رهینه عام فی الدنان و عام
ادرنا بها الکأس الرویه موهنا
من اللیل حتی انجاب کل ظلام
فما ذرّ قرن الشمس حتی کأننا
من العی نحکی احمدبن هشام.
و از اشعار زمان پیری اوست:
سلام علی سیرالقلاص مع الرکب
و وصل الغوانی و المدامه و الشرب
سلام امری ٔ لم یبق منه بقیه
سوی نظرالعینین او شهوهالقلب
لعمری لئن حلئت عن منهل الصبی
لقد کنت ورّاداً لمشرعه العذب
لیالی اغدو بین بردی ّ لاهیا
امیس کغصن البانه الناعم الرطب.
ابوبکر صولی از ابراهیم شاهینی روایت کند که گفت: چون اسحاق سختی بیماری قولنج را، از آنگاه که پدرش بدان مبتلا بود، میدانست پیوسته از خدا میخواست که بدان مرض دچار نشود. کسی، در خواب، او را گفت دعاء تو مستجاب گردیدو بدرد قولنج نخواهی مردن و بضد آن خواهی مرد. پس از آن بعلت اسهال مبتلا شد و در رمضان سنه ٔ 235 هَ. ق. در خلافت المتوکل علی اﷲ، وفات کرد و چون این خبر بمتوکل برداشتند غمگین شد و گفت: ذهب صدر عظیم من جمال الملک و بهائه و زینته. سپس خبر مرگ احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن الحسین بن علی، که بر او خروج کرده بود، بدو رسید. گفت: تکافأت الحالان، سپس گفت: قام الفتح بوفاه احمد و ماکنت آمن وثبته علی ّ مقام الفجیعه باسحاق و الحمد ﷲ علی ذلک. دوستان اسحاق وی را رثاها گفتند و از آن جمله است گفته ٔ ابن ابی حفصه:
سقی اﷲ یا ابن الموصلی بوابل
من الغیث قبراً انت فیه مقیم
ذهبت فاوحشت الکرام فماینی
بعبرته یبکی علیک کریم
الی اﷲ اشکو فقد اسحاق اننی
و ان کنت شیخاً بالعراق یتیم.
و مصعب بن زبیر در رثاء او گوید:
اء تدری لمن تبکی العیون الذوارف
و ینهل منها مسبل ثم واکف
لفقد امری ٔ لم یبق فی الناس مثله
مفید لعلم او صدیق یلاطف
تجهز اسحاق الی اﷲ رائحاً
فللّ̍ه ماضمت علیه اللفائف
و ماحمل النعش الولی عشیه
من الناس الا دامع العین کالف
فلقیت فی یمنی یدیک صحیفه
اذا نشرت یوم الحساب الصحائف
تسرک یوم البعث عند قرأتها
و یفتر ضحکاً کل من هو واقف.
صولی گوید: در میان پسران ابراهیم کسی جز اسحاق و برادرش طیاب غناء نمیکرد و اسحاق را شش پسر بود: حمید، حماد، احمد، حامد، ابراهیم و فضل. ازتصنیفات اوست: اغانی خود، که بدانها غناء کرده است.کتاب اخبار عزه المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الحیری. کتاب اخبار ذی الرّمه. کتاب اخبار طویس. کتاب اخبار المغنین المکیین. کتاب سعیدبن مسحج. کتاب اخبار الدلال. کتاب اخبار محمدبن عائشه. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الوضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق. کتاب اللحظ و الاشارات. کتاب الشراب، که در آن از عباس بن معن وابن الجصاص و حمادبن میسره روایت کند. کتاب جواهر الکلام. کتاب الرقص و الزفن. کتاب النغم و الایقاع. کتاب اخبار الهذلیین. کتاب الرساله الی علی بن هشام. کتاب قیان الحجاز. کتاب القیان. کتاب نوادر المتخیره. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب اخبار حسان. کتاب اخبار الاحوص. کتاب اخبار جمیل. کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبارنصیب. کتاب اخبار عقیل بن علفه. کتاب اخبار ابن هرمه. اما کتاب اغانی کبیر، محمدبن اسحاق الندیم گوید بخط ابی الحسن علی بن محمدبن عبیدبن زبیر کوفی اسدی خواندم که فضل بن محمد یزیدی او را روایت کرده است که پیش اسحاق بن ابراهیم موصلی بودم. مردی نزد او آمد و گفت: یا ابامحمد! کتاب اغانی را بمن ده. اسحاق گفت: کدام کتاب ؟ آنرا که تصنیف کرده ام یا آنرا که برای من تصنیف کرده اند؟ مراد او از کتابی که تألیف کرده است، کتاب اخبار یکایک مغنیان است. و مقصود از کتابی که برای او تألیف کرده اند کتاب اغانی کبیر باشد که در دست مردم است. محمدبن اسحاق بنقل از ابوالفرج اصفهانی و او بنقل از ابوبکر محمدبن خلف وکیع گوید که این ابوبکر محمدبن خلف گفت حمادبن اسحاق را شنیدم که میگفت پدرم اغانی کبیر را تألیف نکرد و آنرا ندید و بر گفته ٔ خود چنین دلیل می آورد که اشعار منسوبه و اخبارگردآمده ٔ در آن درست نیست و در نسبت بیشتر مغنیان مؤلف راه خطا رفته است و آن را که پدرم از دواوین غناء آنها تألیف کرده است بر بطلان این کتاب دلالت دارد، و نیز گوید که جحظه گفت: وراقی را که آن کتاب را جعل کرده می شناسم و نام او سندی بن علی، و دکان وی در طاق الزبل است، وی برای اسحاق کتاب مینوشت. این سندی و شریک او این کتاب را ساختند و در اول آنرا کتاب السراه نامیدند و یازده جزو بود و هر جزو را اولی است که بدان موسوم است و تنها قسمت نخست جزو اول یعنی رخصت نامه، بدون شک از تألیفات اسحاق است. و گوید در کتابی که در اخبار ابوزید بلخی نوشته شده است خواندم که ابوزید کتاب اغانی اسحاق را ذکر کرده است و گفته:عجیب تر از اسحاق ندیدم، او علم عرب و عجم را جمع کرده است و نیز گوید: اسحاق مردی ادیب و فاضل و در هر امر متقدم بود، و شنیده ام که پس از وفات عبداﷲبن طاهر، ابوزید برای تعزیت، بر اسحاق بن ابراهیم بن مصعب درآمد و گفت:
لم تصب ایها الامیر بعبدالَ
َله لکن به اصیب الانام
فسیکفیکم البکاء علیه
اعین المسلمین و الاسلام.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 197- 225). و رجوع به کتاب التاج جاحظ چ احمد زکی پاشا ص 31 و 42 و 43 و 45 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 و فهرست عیون الاخبار ج 1 و ج 3 و ج 4 والبیان و التبیین فهرست ج 1 و ج 2 و ج 3 و ج 4 و فهرست کتاب التاج و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و فهرست عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 و ج 4 و ج 7 و ج 8 و حبیب السیر جزو 3از ج 2 ص 94 شود.

سخن بزرگان

جیمز دنت

زمانی هوشمند خواهی بود که در گفته های رئیس خود اشتباهی پیدا کنی و زمانی خردمندی که از بیان آن بپرهیزی.

ترکی به فارسی

دنت چی

بازرس

معادل ابجد

دنت

454

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری