معنی دلسرد شدن
لغت نامه دهخدا
دلسرد شدن. [دِ س َ ش ُ دَ] (مص مرکب) ملول و ناخوش شدن. (از آنندراج). اشتیاق پیشین را بالتمام نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومید شدن. دماغ سوخته شدن. (فرهنگ عوام):
سرد شد او را دل از کار جهان
بود کارش روز و شب زار و فغان.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
دلسرد
دلسرد. [دِ س َ] (ص مرکب) سرددل. بی شوق. بی رغبت. بی میل. (ناظم الاطباء):
بسکه دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا.
غنی (از آنندراج).
|| مأیوس. ناامید.
دلسرد ساختن
دلسرد ساختن. [دِ س َ ت َ] (مص مرکب) مأیوس و ناامید کردن:
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت.
صائب.
|| بی رغبت کردن. بی تمایل ساختن. شوق و ذوق را از بین بردن.
فرهنگ معین
بی شوق، بی میل، مأیوس، ناامید. [خوانش: (~. سَ) (ص مر.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ دلگرم] افسرده، ناامید،
مٲیوس
کسی که شوق و رغبت به کاری نداشته باشد،
مترادف و متضاد زبان فارسی
افسرده، بیاشتیاق، بیرغبت، دلسوخته، دلمرده، مایوس، ناامید، نومید، وازده،
(متضاد) امیدوار
فرهنگ فارسی هوشیار
بی شوق، بی رغبت، بی میل
فارسی به انگلیسی
Wet Blanket
دلسرد کننده
Disappointment, Discouraging, Dispiriting, Turnoff
دلسرد شدن
Droop
دلسرد کردن
Daunt, Despair, Disappoint, Discourage, Disenchant
فارسی به عربی
اخذل، ثبط عزیمه، جاف
معادل ابجد
652