معنی دست سودن
لغت نامه دهخدا
دست سودن. [دَ دَ] (مص مرکب) دست زدن. لمس کردن: اجتساس، دست بسودن. جت، دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. (از منتهی الارب). برمجیدن. || در بیت ذیل محتمل است دست سودن به معنی تصافح باشد؟ (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در دست انداختن:
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
|| نکته گیری کردن. (از حاشیه ٔ خسرو و شیرین ص 341). نکته گوئی کردن. پرداختن:
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می شد دست سودند.
نظامی.
سودن
سودن. [دَ] (مص) هندی باستان ریشه ٔ «چا» (تیز کردن)، کردی «سوئین » و «سون » (ساییدن، تیز کردن)، پهلوی «سوتن ». ساییدن. کوبیدن. صلایه کردن. فروکردن. ریز کردن. سفتن. سوراخ کردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سائیدن و ریزه کردن. (آنندراج). سحق. سحک. (منتهی الارب):
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان خود بر درخت.
فردوسی.
بزد دست و از پای بند گران
بسودش بسوهان آهنگران.
فردوسی.
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر.
ناصرخسرو.
بدین سبب مهره ها و سنگها را که می سایند تا از حرارت سودن و گردش آن آتش جهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سرنی و بن همیشه ز سودن خرابشان.
خاقانی.
|| فرسوده و سائیده گشتن:
خدای را نشنودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
|| مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. ساییدن:
کجاآنکه سودی سرش را به ابر
کجا آن که بودی شکارش هزبر.
فردوسی.
دو شاه بت آرا و یزدان پرست
وفا را بسودند با دست دست.
فردوسی.
نهادی کلاه کئی بر سرش
بسودی بشادی دو رخ بر برش.
فردوسی.
روان پدر سوخت بر وی ز مهر
بچهرش پر از مهر می سود چهر.
اسدی.
آتش از دست فلک سودم به دست
کو بپای غم چو خاکم سود و بس.
خاقانی.
پناه مقصد عالی صفی دولت و دین
تویی که همت تو سر بر آسمان سوده.
ظهیرالدین فاریابی.
رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح درین صبوح می بود.
نظامی.
گهی می سود نرگس بر پرندش
گهی می بست سنبل بر کمندش.
نظامی.
بهم بر همی سود دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ.
سعدی.
|| کهنه کردن. (آنندراج). از بین بردن. || زدودن و حک کردن. محو نمودن:
عشق به اول مرا همچو گل از پای سود
دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد.
خاقانی.
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی.
|| ازاله ٔ بکارت کردن. دوشیزگی برداشتن:
نه یکی و نه دو و نه سه و هشتاد و دویست
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.
منوچهری.
|| تیز کردن و صیقل دادن:
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی.
عطر سودن
عطر سودن. [ع ِ دَ] (مص مرکب) سودن عطر تا بوی آن منتشر شود. پراکندن خوشبوی:
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی.
میرمعزی (از آنندراج).
نمک سودن
نمک سودن. [ن َ م َ دَ] (مص مرکب) نمک سابیدن. || نمک پاشیدن. نمک ریختن:
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار علم اگر هست حاصلی.
صائب (از آنندراج).
فارسی به انگلیسی
Feel, Feeling
فرهنگ عمید
دست مالیدن به چیزی، لمس کردن،
(مصدر متعدی) سفتن،
(مصدر متعدی) ساییدن، نرم کردن چیزی،
(مصدر لازم) کوبیدن،
فرهنگ معین
ساییدن، لمس کردن، کوبیدن و خرد کردن، فرسودن، سوراخ کردن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص م.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
لمس کردن، ساییدن، مالش دادن، مالیدن، خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن، ذوب کردن، گداختن، سفتن، ازاله بکارت کردن، سوراخ کردن، فرسودن، کهنه کردن، از بینبردن
فارسی به عربی
تدلیک
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به آلمانی
Anreiben, Reiben
معادل ابجد
584