معنی دریدن پرده

فرهنگ فارسی هوشیار

پرده دریدن

(مصدر) پاره کردن پرده و مانند آن، یا پرده بکارت دختری را دریدن. هتک ناموس وی کردن.


پوستین دریدن

(مصدر) دریدن پوست کسی، پرده از راز نهانی بر داشتن افشا کردن راز. -3 در غیبت یا حضور بد کسی گفتن عیبجویی کردن.


پوست دریدن

(مصدر) پاره کردن پوست دریدن چرم. یا پوست دریدن کسی را. سخت بد او را گفتن غیبت وی گفتن.

لغت نامه دهخدا

دریدن

دریدن. [دُ دَ] (مص) درویدن. (برهان). بریدن غله. (از آنندراج). درودن. (شرفنامه ٔ منیری). درو کردن. (ناظم الاطباء).

دریدن. [دَ دَ] (مص) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است، لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامه ٔ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی: پاره کردن. (برهان) (آنندراج). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن. گشادن. (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن. فتردن. فتالیدن. خرق کردن. به درازا از هم گسستن. ترکاندن. منشق ساختن. به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم. باز کردن اجزاء پیوسته و گسترده ٔ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب. اجیح. افتراس. ایهاء. تجواب. تخریق. تمزیق. جوب. (منتهی الارب). خرق. (تاج المصادر بیهقی). خلق. (دهار). دَظّ. (منتهی الارب). شق. (تاج المصادر بیهقی). فرص. (منتهی الارب). قد. (دهار). مزق. نطاف. بظف. (تاج المصادر بیهقی). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب):
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
فردوسی.
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
فردوسی.
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ.
فردوسی
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.
فردوسی.
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
فردوسی.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش.
فردوسی.
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
فردوسی.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
فردوسی.
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ.
فردوسی.
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ.
فردوسی.
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.
فردوسی.
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم.
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پرده ٔ ایزد به شما بر که دریده ست.
منوچهری.
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
منوچهری.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174).
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84).
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
ناصرخسرو.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
راز ایزد زیر این پرده ٔ کبود است ای پسر
کس تواند پرده ٔ راز خدائی را درید؟
ناصرخسرو.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
ناصرخسرو.
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
گفت [محمود] او را [ابوریحان بیرونی را] به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای.
سوزنی (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 57).
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای.
سوزنی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
نامه ٔ مصطفی درد پرویز
جامه ٔ جان او پسر بدرد.
خاقانی.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
خاقانی.
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام.
نظامی.
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی).
آنکه می درید جامه ٔ خلق چُست
شد دریده آن او زیشان درست.
مولوی.
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
سعدی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 21).
مردم چشمم بدرد پرده ٔ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بدرد یقین پرده های خیال.
سعدی.
ابهاء؛ دریدن خانه ٔ مویین. اهماء؛ جامه دریدن و کهنه گردانیدن. تهبیب، دریدن جامه. تهیب، نیک دریدن. خرق، پاره کردن چیزی را و دریدن. خسوف، دریدن چیزی را و شکستن. خفاء؛ دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض. مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم، دریدن جامه را. (از منتهی الارب).
- امثال:
سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری. (امثال و حکم).
- از هم یا ز هم دریدن، متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را:
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن.
ناصرخسرو (ص 366).
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
سعدی.
- بردریدن، دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار:
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه ٔ خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهره ٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.
پیش که صبح بردرد شقه ٔ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
- بردریدن پرده ٔ راز، راز را آشکار ساختن. فاش ساختن راز:
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پرده ٔ رازها بردرید.
فردوسی.
- پرده ٔ کسی دریدن، هتک حرمت او کردن:
مدر پرده ٔ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ.
سعدی.
- پرده ٔ ناموس کسی را دریدن، حرمت او را بردن. هتک حرمت او کردن: پرده ٔناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی).
- پوست بر تن کسی دریدن، پوست او را کندن. دمار از روزگار او برآوردن:
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست.
فردوسی.
- جیب دریدن، گریبان چاک زدن:
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
- حلق خود دریدن، بسیار و سخت فریاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
مولوی.
- درهم دریدن، بکلی متلاشی کردن:
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
فردوسی.
- دریدن هنگامه، برهم زدن بساط و جمعیت:
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
- فرودریدن، شکافتن. پاره کردن:
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
خاقانی.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن، بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن، هتک ناموس او کردن، هرطَ؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطه؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. (از منتهی الارب).
ب - در معنی لازم:
گشوده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. (دهار):
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
(ویس و رامین).
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
انبثاق، دریدن بند آب. حرص، دریدن جامه در کوفتن. (از منتهی الارب).
- بردریدن، دریده شدن:
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
فردوسی.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست.
نظامی.
- دریدن جگر از بیم، زهره ترک شدن:
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
فردوسی.
- دریدن دل یا مغز، کنایه از سخت ترسیدن:
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
فردوسی.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
فردوسی.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
فردوسی.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس.
فردوسی.
- دریدن گوش، پاره شدن پرده ٔ آن:
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش.
فردوسی.
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس.
فردوسی.
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش.
فردوسی.
- فرودریدن، واژگون شدن. منهدم گشتن: انهیار، تهور، تهیر؛ فرودریدن بنا. (از منتهی الارب). هدم، آنچه از کرانه ٔ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال:
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته. (امثال و حکم).


پوستین دریدن

پوستین دریدن. [دَ دَ] (مص مرکب) دریدن پوست بر کسی. || پرده از راز نهانی برداشتن. افشای راز کردن:
بدشنام مر پاک فرزند او را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
عشق توام پوستین گر بدرد گو بدر
سوخته ٔ گرم روتا چه کند پوستین.
خاقانی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم خورند.
سعدی.
- پوستین کسی دریدن، یا پوستین بر کسی دریدن،در غیبت یا حضور دشنام و بد او گفتن:
ابا دشمنی پاک فرزند را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
بگیتی نام من هر کس شنیدی
بزشتی پوستین بر من دریدی.
(ویس و رامین).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند.
سعدی.


پهلو دریدن

پهلو دریدن. [پ َ دَ دَ] (مص مرکب) پاره کردن پهلو. دریدن پهلو:
درم پهلوی پهلوانان بتیغ
خورم گرده ٔ گردنان بیدریغ.
نظامی.
|| دریده شدن پهلوی کسی. || رسیدن صدمه به پهلوی کسی. (از آنندراج).


پوست دریدن

پوست دریدن. [دَ دَ] (مص مرکب) پاره کردن پوست. چرم دریدن:
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست دوست.
سعدی.
بتا جور دشمن بدردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست.
سعدی.
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست.
سعدی.
دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم.
سعدی.
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا.
سعدی.
|| پوست دریدن کسی را؛ سخت بد او گفتن. غیبت او کردن:
غنی را بغیبت بدرند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست.
سعدی.
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته ٔ بخت برگشته اوست.
سعدی.

فرهنگ معین

دریدن

پاره کردن، شکافتن، چاک کردن. [خوانش: (دَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

دریدن

پاره‌ کردن، چاک‌ دادن، شکافتن،
(مصدر لازم) شکافته شدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دریدن

بریدن، پاره کردن، چاک‌دادن، چاک‌زدن

فارسی به عربی

دریدن

تمزق، دمعه، مزق

فارسی به ایتالیایی

دریدن

sbranare

معادل ابجد

دریدن پرده

479

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری