معنی درواخ

لغت نامه دهخدا

درواخ

درواخ. [دُرْ] (ص) در اصطلاح محلی گناباد خراسان، سالم. درست. ناشکسته. تمام. درست و کامل: خربزه ٔ درواخ آورد. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی).

درواخ. [دَرْ] (اِ، ص) دژواخ. حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان). نقاهت از بیماری. (از آنندراج) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری). بیماری که به شده باشد. (شرفنامه ٔ منیری). تن درست. (حبیش تفلیسی). ناقه. (صحاح الفرس). آن بود که از نالندگی و بیماری بدر آمده باشد و به درستی رسیده. (لغت فرس اسدی). آن بود که از بیماری به تندرستی آمده باشد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). درست باشد، چون کسی از بیماری خوش و درست شده باشد گویند درواخ گشت. (نسخه ٔ فرهنگ اسدی):
کرده خصمان بر او جهان فراخ
تنگ تر از درون گه درواخ.
سنائی (از آنندراج).
|| سره وموافق آرزو و دلخواه. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- درواخ شدن، خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد.
رودکی.
|| محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. (برهان) (از جهانگیری). مُحکم و مضبوط و محقق، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است، یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. (نسخه ٔ فرهنگ اسدی): ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. (خواجه عبداﷲ انصاری، از آنندراج). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. (طبقات خواجه عبداﷲ انصاری، از جهانگیری). || شجاع و دلیر. (برهان) (جهانگیری). تند. تیز. باصلابت:
با امر تو درواخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
|| شجاعت و دلیری. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صلابت:
فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر
زحل مراتب مه رایت اسددرواخ.
منصور شیرازی (از جهانگیری).
|| درشتی و غلظت. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). || عیب و عار. (برهان).


دژواخ

دژواخ. [دَژْ] (اِ) درواخ. درشتی و غلظت و جلافت. || نقاهت. از بیماری برخاستن. (از برهان). رجوع به درواخ شود.

فرهنگ عمید

درواخ

استوار، محکم،
تندرست، سالم، بی‌عیب: چون که نالنده بدو گستاخ شد / تندرستی آمد و درواخ شد (رودکی: ۵۳۵)،
کسی که از بیماری برخاسته و تندرست شده،

فرهنگ معین

درواخ

استوار، محکم، سالم، تندرست. [خوانش: (دَ) (اِ.)]

حل جدول

درواخ

سالم و تندرست


سالم وتندرست

درواخ


سالم و تندرست

درواخ

فرهنگ فارسی هوشیار

درواخ

(اسم) استواری درستی ثبات، صحت سلامت.


درواخ کردن

(مصدر) استواری دادن تثبیت.


عوارض کسالت

عوارض بیماری: درواخ (نقاهه)


دارالنقاهه

درواخکده (درواخ نقاهه) دارای خواص شیمیایی مشابه و خواص فیزیکی متفاوت همچندواره


نقوه

برگزیده ی چیزی برگزیده به گزیده ‎ درواخ به شدن از بیماری، دانستن


نقاهت خانه

درواخ خانه (اسم) جایی که ناقهان در آن استراحت کنند خسته خانه (معمول ترکیه) .

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

درواخ

811

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری